نویسنده: محمدرضا شمس
پیرزنی از دار دنیا، فقط یک دختر داشت. دختر، عروس شده بود و رفته بود به دهی آن طرف کوه. یک روز پیرزن هوای دخترش را کرد. در خانهاش را بست و رفت تا رسید به کمرکش کوه. گرگی جلوش سبز شد و گفت: «پیرزن! بیا جلو بخورمت. دارم از گرسنگی میمیرم».
پیرزن گفت: «چی میگی واسهی خودت گرگ گنده؟ مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم، به درد خوردن نمیخورم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
گرگ گفت: «خب برو!»
رفت، رسید به پلنگ. پلنگ غرش کرد و گفت: «پیرزن بیا که به موقع اومدی. داشتم از گرسنگی هلاک میشدم».
پیرزن گفت: «چی میگی واسهی خودت؟ انگار حالت خوش نیست. مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
پلنگ گفت: «خب برو!»
پیرزن رفت تا رسید به شیر. شیر گفت: «پیرزن! بیا که خیلی گرسنمه.»
پیرزن گفت: «حواست کجاست آقا شیره؟ مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم، به درد خوردن نمیخورم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
شیر به سرتاپای پیرزن نگاه کرد، غرغر کرد و گفت: «باشه، برو، ولی زود بیا!».
پیرزن رفت تا به خانهی دخترش رسید. دختر و دامادش خوشحال شدند و حسابی ازش پذیرایی کردند. پیرزن چند روز ماند تا اینکه دلش هوای خانه و همسایههاش را کرد و خواست برگردد. آن وقت تازه یاد شیر و پلنگ و گرگ افتاد و غصهاش گرفت. دختر و دامادش پرسیدند: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
پیرزن ماجرا را تعریف کرد.
داماد گفت: «اینکه غصه نداره!» و رفت بازار و یک کدوی بزرگ خرید و توی آن را خالی کرد. پیرزن رفت توی کدو. در کدو را بستند و قلش دادند. کدو، قل و قل و قل رفت و رفت تا رسید به شیر. شیر جلوش را گرفت، پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
شیر گفت: «خب برو.» و کدو را قل داد. کدو، قل و قل و قل رفت تا رسید به پلنگ. پلنگ پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
پلنگ گفت: «خب برو.» و کدو را قل داد. کدو، قل و قل و قل رفت تا رسید به گرگ. گرگ پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
گرگ پیرزن را شناخت. داد زد: «میخوای من رو گول بزنی؟ الان به حسابت میرسم.»
در کدو را باز کرد، پرید توی آن، اما چون خیلی بزرگ بود، لای در گیر کرد. پیرزن از آن طرف پرید بیرون و بدو بدو رفت تا به خانهاش رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پیرزن گفت: «چی میگی واسهی خودت گرگ گنده؟ مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم، به درد خوردن نمیخورم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
گرگ گفت: «خب برو!»
رفت، رسید به پلنگ. پلنگ غرش کرد و گفت: «پیرزن بیا که به موقع اومدی. داشتم از گرسنگی هلاک میشدم».
پیرزن گفت: «چی میگی واسهی خودت؟ انگار حالت خوش نیست. مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
پلنگ گفت: «خب برو!»
پیرزن رفت تا رسید به شیر. شیر گفت: «پیرزن! بیا که خیلی گرسنمه.»
پیرزن گفت: «حواست کجاست آقا شیره؟ مگه حال و روز من رو نمیبینی؟ من یک مشت پوست و استخونم، به درد خوردن نمیخورم. بذار برم خونهی دخترم، پلو بخورم، چلو بخورم، چاق بشم، اون وقت میآم تو من رو بخور.»
شیر به سرتاپای پیرزن نگاه کرد، غرغر کرد و گفت: «باشه، برو، ولی زود بیا!».
پیرزن رفت تا به خانهی دخترش رسید. دختر و دامادش خوشحال شدند و حسابی ازش پذیرایی کردند. پیرزن چند روز ماند تا اینکه دلش هوای خانه و همسایههاش را کرد و خواست برگردد. آن وقت تازه یاد شیر و پلنگ و گرگ افتاد و غصهاش گرفت. دختر و دامادش پرسیدند: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
پیرزن ماجرا را تعریف کرد.
داماد گفت: «اینکه غصه نداره!» و رفت بازار و یک کدوی بزرگ خرید و توی آن را خالی کرد. پیرزن رفت توی کدو. در کدو را بستند و قلش دادند. کدو، قل و قل و قل رفت و رفت تا رسید به شیر. شیر جلوش را گرفت، پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
شیر گفت: «خب برو.» و کدو را قل داد. کدو، قل و قل و قل رفت تا رسید به پلنگ. پلنگ پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
پلنگ گفت: «خب برو.» و کدو را قل داد. کدو، قل و قل و قل رفت تا رسید به گرگ. گرگ پرسید: «کدوی قلقلهزن! ندیدی یک پیرزن؟»
پیرزن گفت: «والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تقتق ندیدم، به جوز لقلق ندیدم. قِلم بده، ولم بده. بذار برم که کار دارم».
گرگ پیرزن را شناخت. داد زد: «میخوای من رو گول بزنی؟ الان به حسابت میرسم.»
در کدو را باز کرد، پرید توی آن، اما چون خیلی بزرگ بود، لای در گیر کرد. پیرزن از آن طرف پرید بیرون و بدو بدو رفت تا به خانهاش رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.