نویسنده: محمدرضا شمس
پیرزنی سه تا دختر داشت: گلی، گلناز، ملی. ملی از همه کوچکتر و زرنگتر بود. او یک گربه داشت و چون گربهاش را خیلی دوست داشت، اسم خودش را روی او گذاشته بود. ملی، هم خودش ملی بود و هم گربهاش.
پیرزن و دخترهاش در خانهی خرابهای زندگی میکردند که چهل و یک در داشت. هر شب یکی از دخترها درها را میبست. یک شب، گلی یادش رفت در آخر را ببندد. نصفه شب، دیو سیاهی به خانهشان آمد. گلی را برداشت، توی توبرهاش انداخت، برد به خانهاش و گفت: «اینجا خونهی منه. از این به بعد، تو باید با من زندگی کنی و هر کاری من میگم بکنی.»
گلی از ترس گفت: «چشم!»
دیو گفت: «من میرم بیرون، گشتی بزنم. این گوش و دماغ رو بگیر و تا قبل از برگشتن من بخور!»
گلی گفت: «چشم، میخورم.»
دیو سیاه، گوش و دماغ را به گلی داد و رفت. گلی هم گوش و دماغ را توی خاکها انداخت و لگدمال کرد. یک ساعت بعد، دیو برگشت و پرسید: «گوش و دماغ رو خوردی؟»
گفت: «بله، خوردم.»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ از زیر خاک گفتند: «اینجاییم، زیر خاک.»
دیو سیاه ناراحت شد و گفت: «به من دروغ میگی؟»
بعد گلی را توی یکی از اتاقهای خانهاش زندانی کرد. بعد به خانهی پیرزن رفت و گفت: «آهای پیرزن! گلی مریضه. پیغام داده خواهرش بیاد ازش پرستاری کنه.»
پیرزن دلواپس شد. گلناز را صدا کرد و گفت: «الهی خیر ببینی، برو ببین چی به سر خواهر بیچارهات اومده.»
گلناز با آنکه میترسید، به حرف مادرش گوش داد و همراه دیو سیاه رفت.
دیو گفت: «آهای گلناز! اگر میخوای تو رو هم مثل خواهرت زندانی نکنم، باید به حرفهام گوش کنی.»
گلناز از ترس گفت: «چشم!»
دیو گفت: «آفرین! بیا این گوش و دماغ رو بگیر و تا قبل از برگشتن من بخور!»
گلناز گوش و دماغ را گرفت و تا دیو سیاه از خانه بیرون رفت، آنها را توی خاک انداخت و لگدمال کرد. بعد از مدتی دیو سیاه به خانه برگشت و گفت: «گوش و دماغ رو خوردی؟»
گلناز گفت: «بله، خوردم.»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ از زیر خاک گفتند: «اینجاییم، زیر خاک.»
دیو سیاه ناراحت شد. گلناز را زندانی کرد و رفت سراغ پیرزن. پیرزن این بار ملی را فرستاد.
ملی گربهاش را برداشت و همراه دیو رفت. رفتند تا به خانهی دیو رسیدند. دیو حرفهایی را که به گلی و گلناز زده بود، به ملی هم گفت. بعد گوش و دماغ را به او داد و بیرون رفت. وقتی دیو رفت، ملی گوش و دماغ را به گربهاش داد. گربه، گوش و دماغ را خورد و کنار ملی خوابید. دیو برگشت و از ملی پرسید: «گوش و دماغ را خوردی؟»
ملی جواب داد: «بله، خیلی خوشمزه بود!»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ جواب دادند: «تو دل ملی».
دیو سیاه خوشحال شد و گفت: «آفرین! معلومه تو دختر حرف شنویی هستی. حالا سرم رو روی پات میذارم و میخوابم.»
سرش را روی پای ملی گذاشت و خوابید. ملی دید یک دسته کلید به موهای دیو بسته شده است. یواشکی دسته کلید را باز کرد. سر دیو را گذاشت زمین و رفت به طرف اتاقهایی که درشان قفل بود. در اتاق اول را که باز کرد، دید خواهرهاش را بستهاند. خواست فریاد بزند، خواهرها گفتند: «صدات رو بلند نکن. دیوه رو گول بزن و ببین شیشهی عمرش کجاست.»
ملی گفت: «باشه.»
به اتاقهای دیگر رفت. دید پر از سکههای طلا و جواهرات گرانقیمت است. برگشت، دسته کلید را به موهای دیو بست و سرش را آهسته بلند کرد و روی پاش گذاشت. چند ساعتی که گذشت، دیو بیدار شد. گفت: «خسته شدی؟»
ملی گفت: «چرا خسته بشم؟ تو ارباب و آقای منی.»
دیو گفت: «ملی جان، حالا که اینطوره، بگو چی میخوای تا فوری برات فراهم کنم.»
ملی گفت: «چیزی نمیخوام. فقط...»
دیو پرسید: «فقط چی؟ بگو...»
ملی گفت: «فقط دلم میخواد بدونم شیشهی عمرت کجاست؟»
دیو خیلی ناراحت شد، اما ملی آنقدر به او محبت کرد تا بالاخره دلش نرم شد و گفت: «شیشهی عمر من، تو اتاق هفتمه.»
فردای آن روز، وقتی دیو سرش را روی پای ملی گذاشت و خوابید، ملی دسته کلید را باز کرد و به اتاق هفتم رفت و شیشهی عمر دیو را برداشت. بعد سراغ خواهرهاش رفت و آنها را آزاد کرد. دیو که بیدار شد، دید ای دل غافل! ملی خواهرهاش را آزاد کرده و شیشهی عمرش را برداشته. به التماس افتاد و گفت: «ملی جان! شیشهی عمرم رو بده، هرچی بخوای بهت میدم.»
ملی گفت: «حالا که اینطور شد، باید اول طلا و جواهرها رو ببری خونهی ما و بعدهم ما رو آزاد کنی».
دیو سیاه از ترس جانش قبول کرد. ملی و خواهرهاش و طلا و جواهرات را به خانهی پیرزن برد. توی راه با خودش میگفت: «بذار شیشهی عمرم رو بگیرم، میدونم چی کارتون کنم. بلایی سرتون بیارم که خودتون کیف کنید.»
به خانهی پیرزن که رسیدند، دیو گفت: «حالا شیشهی عمرم رو بده.»
ملی گفت: «برون اون طرف حیاط. من شیشه رو میاندازم، تو بگیر.»
دیو قبول کرد و به آن طرف حیات رفت. ملی شیشه را طوری پرت کرد که دیو نتواند بگیرد. شیشه افتاد و شکست. دیو دود شد و به هوا رفت. ملی و مادر و خواهرهاش سالهای سال، به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پیرزن و دخترهاش در خانهی خرابهای زندگی میکردند که چهل و یک در داشت. هر شب یکی از دخترها درها را میبست. یک شب، گلی یادش رفت در آخر را ببندد. نصفه شب، دیو سیاهی به خانهشان آمد. گلی را برداشت، توی توبرهاش انداخت، برد به خانهاش و گفت: «اینجا خونهی منه. از این به بعد، تو باید با من زندگی کنی و هر کاری من میگم بکنی.»
گلی از ترس گفت: «چشم!»
دیو گفت: «من میرم بیرون، گشتی بزنم. این گوش و دماغ رو بگیر و تا قبل از برگشتن من بخور!»
گلی گفت: «چشم، میخورم.»
دیو سیاه، گوش و دماغ را به گلی داد و رفت. گلی هم گوش و دماغ را توی خاکها انداخت و لگدمال کرد. یک ساعت بعد، دیو برگشت و پرسید: «گوش و دماغ رو خوردی؟»
گفت: «بله، خوردم.»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ از زیر خاک گفتند: «اینجاییم، زیر خاک.»
دیو سیاه ناراحت شد و گفت: «به من دروغ میگی؟»
بعد گلی را توی یکی از اتاقهای خانهاش زندانی کرد. بعد به خانهی پیرزن رفت و گفت: «آهای پیرزن! گلی مریضه. پیغام داده خواهرش بیاد ازش پرستاری کنه.»
پیرزن دلواپس شد. گلناز را صدا کرد و گفت: «الهی خیر ببینی، برو ببین چی به سر خواهر بیچارهات اومده.»
گلناز با آنکه میترسید، به حرف مادرش گوش داد و همراه دیو سیاه رفت.
دیو گفت: «آهای گلناز! اگر میخوای تو رو هم مثل خواهرت زندانی نکنم، باید به حرفهام گوش کنی.»
گلناز از ترس گفت: «چشم!»
دیو گفت: «آفرین! بیا این گوش و دماغ رو بگیر و تا قبل از برگشتن من بخور!»
گلناز گوش و دماغ را گرفت و تا دیو سیاه از خانه بیرون رفت، آنها را توی خاک انداخت و لگدمال کرد. بعد از مدتی دیو سیاه به خانه برگشت و گفت: «گوش و دماغ رو خوردی؟»
گلناز گفت: «بله، خوردم.»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ از زیر خاک گفتند: «اینجاییم، زیر خاک.»
دیو سیاه ناراحت شد. گلناز را زندانی کرد و رفت سراغ پیرزن. پیرزن این بار ملی را فرستاد.
ملی گربهاش را برداشت و همراه دیو رفت. رفتند تا به خانهی دیو رسیدند. دیو حرفهایی را که به گلی و گلناز زده بود، به ملی هم گفت. بعد گوش و دماغ را به او داد و بیرون رفت. وقتی دیو رفت، ملی گوش و دماغ را به گربهاش داد. گربه، گوش و دماغ را خورد و کنار ملی خوابید. دیو برگشت و از ملی پرسید: «گوش و دماغ را خوردی؟»
ملی جواب داد: «بله، خیلی خوشمزه بود!»
دیو با صدای بلند گفت: «آهای گوش و دماغ کجایید؟»
گوش و دماغ جواب دادند: «تو دل ملی».
دیو سیاه خوشحال شد و گفت: «آفرین! معلومه تو دختر حرف شنویی هستی. حالا سرم رو روی پات میذارم و میخوابم.»
سرش را روی پای ملی گذاشت و خوابید. ملی دید یک دسته کلید به موهای دیو بسته شده است. یواشکی دسته کلید را باز کرد. سر دیو را گذاشت زمین و رفت به طرف اتاقهایی که درشان قفل بود. در اتاق اول را که باز کرد، دید خواهرهاش را بستهاند. خواست فریاد بزند، خواهرها گفتند: «صدات رو بلند نکن. دیوه رو گول بزن و ببین شیشهی عمرش کجاست.»
ملی گفت: «باشه.»
به اتاقهای دیگر رفت. دید پر از سکههای طلا و جواهرات گرانقیمت است. برگشت، دسته کلید را به موهای دیو بست و سرش را آهسته بلند کرد و روی پاش گذاشت. چند ساعتی که گذشت، دیو بیدار شد. گفت: «خسته شدی؟»
ملی گفت: «چرا خسته بشم؟ تو ارباب و آقای منی.»
دیو گفت: «ملی جان، حالا که اینطوره، بگو چی میخوای تا فوری برات فراهم کنم.»
ملی گفت: «چیزی نمیخوام. فقط...»
دیو پرسید: «فقط چی؟ بگو...»
ملی گفت: «فقط دلم میخواد بدونم شیشهی عمرت کجاست؟»
دیو خیلی ناراحت شد، اما ملی آنقدر به او محبت کرد تا بالاخره دلش نرم شد و گفت: «شیشهی عمر من، تو اتاق هفتمه.»
فردای آن روز، وقتی دیو سرش را روی پای ملی گذاشت و خوابید، ملی دسته کلید را باز کرد و به اتاق هفتم رفت و شیشهی عمر دیو را برداشت. بعد سراغ خواهرهاش رفت و آنها را آزاد کرد. دیو که بیدار شد، دید ای دل غافل! ملی خواهرهاش را آزاد کرده و شیشهی عمرش را برداشته. به التماس افتاد و گفت: «ملی جان! شیشهی عمرم رو بده، هرچی بخوای بهت میدم.»
ملی گفت: «حالا که اینطور شد، باید اول طلا و جواهرها رو ببری خونهی ما و بعدهم ما رو آزاد کنی».
دیو سیاه از ترس جانش قبول کرد. ملی و خواهرهاش و طلا و جواهرات را به خانهی پیرزن برد. توی راه با خودش میگفت: «بذار شیشهی عمرم رو بگیرم، میدونم چی کارتون کنم. بلایی سرتون بیارم که خودتون کیف کنید.»
به خانهی پیرزن که رسیدند، دیو گفت: «حالا شیشهی عمرم رو بده.»
ملی گفت: «برون اون طرف حیاط. من شیشه رو میاندازم، تو بگیر.»
دیو قبول کرد و به آن طرف حیات رفت. ملی شیشه را طوری پرت کرد که دیو نتواند بگیرد. شیشه افتاد و شکست. دیو دود شد و به هوا رفت. ملی و مادر و خواهرهاش سالهای سال، به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.