بلبلی بود و پیرزنی. روزی بلبل پیش پیرزن رفت و گفت: «خاله پیرزن، یک خرده نون بده بخورم.»
پیرزن گفت: «هیزم ندارم.»
بلبل از صحرا، یک تکه هیزم برای پیرزن آورد و گفت: «حالا کمی نون بده بخورم.»
پیرزن گفت: «بذار نون بپزم، بعد...»
پیرزن تنور را روشن کرد و نان پخت. بلبل گفت: «خاله پیرزن، گرسنهام، زود باش یکی از نونها رو بده بخورم.»
پیرزن گفت: «چرا بدم؟ خودم میخورم!»
بلبل گفت: «ولی من برای تو هیزم آوردم.»
پیرزن گفت: «آوردی که آوردی، میخواستی نیاری!»
بلبل ناراحت شد و گفت:
«اینور تنورت میپرم
اونور تنورت میپرم
بقچهی نون رو میبرم.»
بقچهی نون را برداشت و پرواز کرد. رسید به چوپان و گفت: «عمو چوپان، نون از من، شیر از تو.»
چوپان گفت: «باشه، چی از این بهتر؟»
بلبل بقچهی نان را به چوپان داد. چوپان یک کاسه شیر دوشید. نانها را ریز ریز کرد و توی ظرف شیر ریخت.
همین که خواستند بخورند، بلبل گفت: «صبر کن برم آبی به سر و روم بزنم، بیام». چوپان گفت: «برو. چی از این بهتر؟»
بلبل رفت و وقتی برگشت، دید چوپان سهم او را هم خورده است. ناراحت شد و گفت:
«اینور گله میپرم
اونور گله میپرم
بزغالهات رو میبرم.»
بزغاله را برداشت و پرواز کرد. پرید و پرید تا به خانهای رسید که در آن عروسی بود. پلو داشتند، اما گوشت نداشتند. داد زد: «گوشت از من، پلو از شما.»
داماد خیلی خوشحال شد و گفت: «چی از این بهتر؟»
وقتی غذا آماده شد، بلبل گفت: «صبر کنید برم آبی به سر و روم بزنم و بیام».
رفت. وقتی برگشت، دید تمام غذاها را خوردهاند و چیزی برای او نگذاشتهاند. ناراحت شد و به داماد گفت:
«اینور خونه میپرم
اونور خونه میپرم
تنبکتون رو میبرم.»
تنبک را برداشت و پرواز کرد. پرید و پرید تا به مطرب رسید.
مطرب روی تخته سنگی نشسته بود و آواز قشنگی میخواند.
بلبل به آواز مطرب گوش داد و گوش داد. مطرب هم به تنبک بلبل نگاه کرد و نگاه کرد.
بلبل گفت: «آقا مطرب، چقدر خوب میخونی! آوازت رو به من میدی؟»
مطرب گفت: «بلبلک، چه تنبک قشنگی داری! تنبکت رو به من میدی؟»
بلبل گفت: «چرا ندم، بیا بگیر.»
مطرب گفت: «چرا ندم، بیا بگیر.»
بلبل تنبک را به مطرب داد و آوازش را گرفت. بعد پرید روی شاخهی درختی نشست و خواند:
هیزم رو دادم به خاله *** یک بقچه نان گرفتم
نان رو دادم به چوپان *** بز از چوپان گرفتم
بز رو دادم به جایش *** یک دونه ساز گرفتم
ساز رو دادم به مطرب *** به جاش آواز گرفتم...
خواند و خواند تا خسته شد. بعد پر زد و در آسمان آبی، مثل یک ستاره شد.
منبع مقاله :شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.