نویسنده: محمدرضا شمس
خروسی بود و اربابی. ارباب یک عالمه گردو داشت، به کسی هم نمیداد.
یک روز خروس راه افتاد برود خانهی ارباب، گردو بخورد. سگ او را دید و پرسید: «آقا خروسه، کجا میری؟»
خروس گفت: «میرم خونهی ارباب، گردو بخورم.»
سگ گفت: «من هم بیام؟»
گفت: «بیا.»
رفتند و رفتند تا به کلاغ رسیدند. کلاغ پرسید: «کجا میرید؟»
خروس گفت: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
کلاغ گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به عقرب رسیدند. عقرب پرسید «کجا میرید؟»
گفتند: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
عقرب گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به زنبور رسیدند. زنبور پرسید «کجا میرید؟»
خروس گفت: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
زنبور گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به خانهی ارباب رسیدند. در خانه باز بود. وارد شدند.
کلاغ پرید روی شاخهی درخت وسط حیاط نشست. سگ کنار در خانه ایستاد. عقرب توی تنور پنهان شد و زنبور توی قوطی کبریت. خروس هم رفت سراغ گردوها.
ارباب خوابیده بود و خواب هفت انبار بزرگ پر از گردو را میدید که یک دفعه صدایی شنید. از خواب پرید، به زنش گفت: «زن بلند شو! انگار دزد اومده...»
زن خوابآلود گفت: «بگیر بخواب، دزد کجا بود؟»
ارباب دوباره دراز کشید و چشمهاش را بست، داشت خوابش میبرد که دوباره صدایی شنید. از جاش بلند شد و با خودش گفت: «حتماً دزد به انبار گردو زده.»
دوید طرف کبریت، چراغ را روشن کند، زنبور نیشش زد. فریادش به آسمان رفت. دوید طرف تنور آتش بردارد، عقرب نیشش زد. از درد، فریادی کشید که زنش از خواب پرید. زن باعجله به حیاط دوید، تا خواست داد بزند و از همسایهها کمک بگیرد، کلاغ روی سرش نشست و نوکش زد. زن جیغ کشید. ارباب دوید حیاط به زنش کمک کند، سگ پاش را گاز گرفت. ارباب و زنش از ترس فرار کردند و به اتاق رفتند و در را پشت سرشان بستند. خروس و دوستانش هم تا میتوانستند گردو خوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز خروس راه افتاد برود خانهی ارباب، گردو بخورد. سگ او را دید و پرسید: «آقا خروسه، کجا میری؟»
خروس گفت: «میرم خونهی ارباب، گردو بخورم.»
سگ گفت: «من هم بیام؟»
گفت: «بیا.»
رفتند و رفتند تا به کلاغ رسیدند. کلاغ پرسید: «کجا میرید؟»
خروس گفت: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
کلاغ گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به عقرب رسیدند. عقرب پرسید «کجا میرید؟»
گفتند: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
عقرب گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به زنبور رسیدند. زنبور پرسید «کجا میرید؟»
خروس گفت: «میریم خونهی ارباب، گردو بخوریم.»
زنبور گفت: «من هم میآم.»
رفتند و رفتند تا به خانهی ارباب رسیدند. در خانه باز بود. وارد شدند.
کلاغ پرید روی شاخهی درخت وسط حیاط نشست. سگ کنار در خانه ایستاد. عقرب توی تنور پنهان شد و زنبور توی قوطی کبریت. خروس هم رفت سراغ گردوها.
ارباب خوابیده بود و خواب هفت انبار بزرگ پر از گردو را میدید که یک دفعه صدایی شنید. از خواب پرید، به زنش گفت: «زن بلند شو! انگار دزد اومده...»
زن خوابآلود گفت: «بگیر بخواب، دزد کجا بود؟»
ارباب دوباره دراز کشید و چشمهاش را بست، داشت خوابش میبرد که دوباره صدایی شنید. از جاش بلند شد و با خودش گفت: «حتماً دزد به انبار گردو زده.»
دوید طرف کبریت، چراغ را روشن کند، زنبور نیشش زد. فریادش به آسمان رفت. دوید طرف تنور آتش بردارد، عقرب نیشش زد. از درد، فریادی کشید که زنش از خواب پرید. زن باعجله به حیاط دوید، تا خواست داد بزند و از همسایهها کمک بگیرد، کلاغ روی سرش نشست و نوکش زد. زن جیغ کشید. ارباب دوید حیاط به زنش کمک کند، سگ پاش را گاز گرفت. ارباب و زنش از ترس فرار کردند و به اتاق رفتند و در را پشت سرشان بستند. خروس و دوستانش هم تا میتوانستند گردو خوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.