نویسنده: محمدرضا شمس
نیای بود و بلبلی. یک روز بلبل روی نی نشست. نی گفت: «بلند شو، وگرنه پات رو میبُرم.»
بلبل گفت: «من هم گلت رو میچینم.»
نی، قیژقیژ، پای بلبل را برید. بلبل گفت: «حالا که پای من رو بریدی، من هم میرم به گاو میگم بیاد تو رو بخوره.»
بلبل رفت پهلوی گاو: «ای گاو، نی سبز و جوونی میشناسم، برو بخورش!»
گاو گفت: «من همین حالا از نی خوردن میآم. دندونم درد میکنه.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به پالان میگم بیاد پشتت سوار شه.»
بلبل رفت پهلوی پالان: «ای پالان، ای پالان، برو پشت گاو سوار شو!»
پالان گفت: «من همین حالا از پشت گاو پایین اومدم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به موش میگم بیاد تو رو تکه تکه کنه.»
بلبل رفت پیش موش: «ای موش، ای موش، پالان قشنگی میشناسم. برو تکهتکهاش کن!»
موش گفت: «همین حالا از تکه تکه کردن پالان میآم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به گربه میگم بیاد تو رو بگیره.»
بلبل رفت پیش گربه: «ای گربه، ای گربه، موش چاقی میشناسم، برو بگیرش!»
گربه گفت: «همین حالا از موش گرفتن میآم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به سگ میگم بیاد تو رو بگیره.»
بلبل رفت پهلوی سگ، گفت: «ای سگ، ای سگ، یک گربهی چاق و چله میشناسم. برو بگیرش!»
سگ گفت: «کجاست؟»
بلبل گفت: «اونجاست.»
سگ رفت و گربه را گرفت، گربه رفت موش را گرفت، موش رفت پالان را تکه تکه کرد، پالان رفت پشت گاو سوار شد، گاو هم رفت نی را خورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بلبل گفت: «من هم گلت رو میچینم.»
نی، قیژقیژ، پای بلبل را برید. بلبل گفت: «حالا که پای من رو بریدی، من هم میرم به گاو میگم بیاد تو رو بخوره.»
بلبل رفت پهلوی گاو: «ای گاو، نی سبز و جوونی میشناسم، برو بخورش!»
گاو گفت: «من همین حالا از نی خوردن میآم. دندونم درد میکنه.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به پالان میگم بیاد پشتت سوار شه.»
بلبل رفت پهلوی پالان: «ای پالان، ای پالان، برو پشت گاو سوار شو!»
پالان گفت: «من همین حالا از پشت گاو پایین اومدم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به موش میگم بیاد تو رو تکه تکه کنه.»
بلبل رفت پیش موش: «ای موش، ای موش، پالان قشنگی میشناسم. برو تکهتکهاش کن!»
موش گفت: «همین حالا از تکه تکه کردن پالان میآم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به گربه میگم بیاد تو رو بگیره.»
بلبل رفت پیش گربه: «ای گربه، ای گربه، موش چاقی میشناسم، برو بگیرش!»
گربه گفت: «همین حالا از موش گرفتن میآم.»
بلبل گفت: «حالا که نمیری، من هم به سگ میگم بیاد تو رو بگیره.»
بلبل رفت پهلوی سگ، گفت: «ای سگ، ای سگ، یک گربهی چاق و چله میشناسم. برو بگیرش!»
سگ گفت: «کجاست؟»
بلبل گفت: «اونجاست.»
سگ رفت و گربه را گرفت، گربه رفت موش را گرفت، موش رفت پالان را تکه تکه کرد، پالان رفت پشت گاو سوار شد، گاو هم رفت نی را خورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.