نويسنده: محمدرضا شمس
پادشاهي بود که بچه نداشت. روزي در آينه به صورتش نگاه کرد و ديد ريشش سفيد شده است. آهي کشيد و آينه را پرت کرد. درويشي از راه رسيد و پرسيد: «پادشاه، چرا افسردهاي؟»
پادشاه گفت: «چرا افسرده نباشم؟ ريشم سفيد شده، اما هنوز بچهاي ندارم.»
درويش سيبي به پادشاه داد و گفت: «اين رو بگير. نصفش رو خودت بخور و نصف ديگرش رو به زنت بده. فقط يادت باشه فرزندتون که به دنيا اومد، تا شش ماه نبايد اون رو زمين بذاريد.»
يک سال بعد، زن پادشاه پسري زاييد که اسمش را «حُسن يوسف» گذاشتند. پادشاه دايهاي گرفت و بچه را به او سپرد و گفت بايد مثل تخم چشم مواظبش باشد و هيچ وقت او را زمين نگذارد.
دو ماه که گذشت، براي حسن يوسف ختنه سوران راه انداختند و شهر را چراغاني کردند. ميان هياهو و جشن و شادي، دايه يک لحظه خواست جايي برود. به زني که آنجا بود، گفت: «يک دقيقه اين بچه رو بگير!»
زن اعتنايي نکرد. به زن ديگري گفت: «يک دقيقه اين بچه رو بگير!»
او هم اعتنايي نکرد. دايه اين طرف و آن طرف را نگاه کرد، ديد کسي نيست. با خودش گفت: «چيزي نميشه، بچه رو ميذارم همين جا و زود برميگردم.»
اين را گفت و بچه را زمين گذاشت و رفت گوشهي حياط. وقتي برگشت، ديد اثري از بچه نيست. دو دستي به سرش زد و شروع کرد به گريه کردن. همه ناراحت شدند. از اين طرف و آن طرف روي سرش ريختند و تا ميخورد، کتکش زدند.
پادشاه ماتم گرفت و دستور داد در و ديوار شهر را پارچهي سياه بکشند.
در شهر ديگري، پادشاهي با دخترش زندگي ميکرد. دختر هر روز کنار پنجره مينشست و براي چهل پرندهاش دانه ميريخت. روزي نشسته بود و دانه خوردن پرندهها را تماشا ميکرد که ديد پرندهاي آبي در ميان آنهاست. عاشق پرنده شد. خواست مشتي دانه بريزد، النگوش ليز خورد و از دستش افتاد. پرنده النگو را به منقار گرفت و رفت.
دختر از غصه مريض شد. پادشاه همهي طبيبهاي شهر را جمع کرد، اما هيچکدام نتوانستند درمانش کنند. تا اينکه يکي به پادشاه گفت: «دستور بديد حمامي درست کنند و از کساني که اونجا ميرن بخواهيد به جاي پول، براي شاهزاده خانم، قصه تعريف کنند تا سرگرم شه و غم و غصه رو فراموش کنه.»
پادشاه اين کار را کرد.
روزي مادر کچل به به پسرش گفت: «خيلي وقته حمام نرفتهام. تو هم مثل بقيه قصهاي ياد بگير تا من هم بتونم برم حمام.»
کچل به کوچه رفت و پاي ديواري نشست. ديد قطار شتري با بار طلا ميآيد. پريد روي يکي از شترها. شترها رفتند تا به باغي رسيدند، بارشان را خالي کردند و برگشتند. کچل توي اتاقي پنهان شد.
مدتي گذشت. چهل و يک پرنده پروازکنان به آنجا آمدند. يکي از آنها آبي بود. پرندهها به چهل دختر زيبا تبديل شدند. پرندهي آبي هم به جوان رعنايي تبديل شد. جوان، النگويي از جيبش درآورد و کنار جانماز گذاشت. پس از نماز، دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداياً صاحب اين النگو رو به من برسون!»
بعد دوباره النگو را در جيبش گذاشت و با چهل پرندهي ديگر پر کشيد و رفت. کچل به خانه آمد و به پيرزن گفت: «ننه، قصهاي ياد گرفتهام که فقط خودم ميتونم اون رو تعريف کنم. برو حمام، بگو قصه رو پسرم ميگه.»
دختر پادشاه قبول کرد. کچل آمد و تمام چيزهايي را که ديده بود، تعريف کرد. دختر گفت: «ميتوني من رو به اون باغ ببري؟»
کچل گفت: «اگر شترها برگردند، بله.»
دختر گفت: «برو سر کوچه بايست، هر وقت برگشتند خبرم کن.»
کچل سر کوچه منتظر شترها شد. ديد دارند ميآيند. به طرف حمام دويد و گفت: «خانم، زود باش! آمدند.»
دختر بيرون دويد. هر کدام سوار شتري شدند و رفتند. شترها مثل دفعهي قبل، بارشان را در باغ خالي کردند و برگشتند.
کچل دختر را پنهان کرد. کمي بعد، پرندهها آمدند. پرندهي آبي هم در اتاق، نمازش را خواند و دوباره گفت: «خدايا، صاحب اين النگو رو به من برسون.»
کچل از مخفيگاه بيرون آمد و گفت: «اگر صاحب النگو رو بيارم، به من چي ميدي؟»
گفت: «هر چيز که بخواي.»
کچل دختر را صدا زد. همين که چشم دختر و پسر به هم افتاد، يکديگر را شناختند و خيلي خوشحال شدند.
آن دو با هم ازدواج کردند. مدتي گذشت. دختر باردار شد. پسر به او گفت: اين چهل تا پرنده عاشق مناند. اگر باخبر بشن تو بچه آوردهاي، هم تو رو ميکشند، هم بچه رو. فردا با هم راه ميافتيم. سر ديوار هر خونهاي که نشستم، در بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف، بذاريد چند روزي اينجا بمونم.»
روز بعد، جوان پرواز کرد و دختر پاي پياده دنبالش رفت. جوان، روي ديوار خانهاي نشست. دختر در زد. کنيزي دم درآمد. دختر گفت: «شما رو به جان حسن يوسف، بذاريد چند روزي اينجا بمونم.»
کنيز پيش خانمش رفت و همه چيز را گفت.
خانم آهي کشيد و گفت: «داغم رو تازه کردي! برو بگو بياد تو.»
دختر را به خانه آوردند و در اتاق تاريکي جا دادند. او چند روز بعد زاييد. خانم دلش به حال او سوخت و به کنيزش گفت: «شب برو کنارش بخواب، نبايد زائو رو تنها گذاشت.»
نصفه شب، کنيز ديد کسي به شيشهي پنجره زد و گفت: «هما جان!»
دختر جواب داد: «بفرما، تاج سرم!»
صدا گفت: «شاه ولي در چه حاله؟»
دختر گفت: «خوابيده، تاج سرم!»
صدا گفت: «مادرکم اومد و بچهام رو مثل بچهي خودش بغل کرد؟»
دختر گفت: «نه، تاج سرم!»
بعد گذاشت و رفت. صبح، کنيز پيش خانمش آمد و همه چيز را تعريف کرد.
زن گفت: «انگار پسرم، حسن يوسف، برگشته! امشب خودم کنار زائو ميخوابم.»
بعد هم خوراک خوبي براي دختر پخت، بچه را تر و خشک کرد، لحاف و تشکاش را عوض کرد و شب کنارش خوابيد. نصفه شب، باز کسي به شيشهي پنجره زد و گفت: «هما جان!»
دختر گفت: «بفرما، تاج سرم!»
صداي گفت: «شاه ولي چطوره؟»
دختر گفت: «خوابيده، تاج سرم!»
صدا گفت: «مادرکم اومد و بچهام رو مثل بچهي خودش بغل کرد؟»
دختر گفت: «بله، تاج سرم!»
جوان خواست برگردد و برود که مادرش بلند شد، بغلش کرد و گفت: «پسرم، ديگه نميذارم از پيشم بري.»
حسن يوسف گفت: «مادرجان، درويش گفته بود که نبايد تا شش ماه من رو زمين بذاريد، اما دايه من رو زمين گذاشت و چهل پرنده عاشقم شدند. همون لحظه که روي زمين بودم، پرندهها از کمين دراومدند و من رو برداشتند و بردند.»
مادرش گفت: «حالا بايد چي کار کنيم؟»
پسر گفت: «من خودم رو به مردن ميزنم. شما دفنم کنيد. پرندهها وقتي بفهمند من مردهام، پر ميزنند و براي هميشه از اينجا ميرند. اون وقت ميتونيد من رو از توي قبر دربياريد.»
اين کار را کردند و پرندهها براي هميشه از آنجا رفتند.
حسن يوسف پيراهن آبياش را درآورد. پادشاه هم به خاطر پيدا شدن حسن يوسف، دستور داد شهر را آذين بستند. هفت شبانهروز در خانهها شمع روشن کردند و سر کوهها گون افروختند و جشن مفصلي گرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پادشاه گفت: «چرا افسرده نباشم؟ ريشم سفيد شده، اما هنوز بچهاي ندارم.»
درويش سيبي به پادشاه داد و گفت: «اين رو بگير. نصفش رو خودت بخور و نصف ديگرش رو به زنت بده. فقط يادت باشه فرزندتون که به دنيا اومد، تا شش ماه نبايد اون رو زمين بذاريد.»
يک سال بعد، زن پادشاه پسري زاييد که اسمش را «حُسن يوسف» گذاشتند. پادشاه دايهاي گرفت و بچه را به او سپرد و گفت بايد مثل تخم چشم مواظبش باشد و هيچ وقت او را زمين نگذارد.
دو ماه که گذشت، براي حسن يوسف ختنه سوران راه انداختند و شهر را چراغاني کردند. ميان هياهو و جشن و شادي، دايه يک لحظه خواست جايي برود. به زني که آنجا بود، گفت: «يک دقيقه اين بچه رو بگير!»
زن اعتنايي نکرد. به زن ديگري گفت: «يک دقيقه اين بچه رو بگير!»
او هم اعتنايي نکرد. دايه اين طرف و آن طرف را نگاه کرد، ديد کسي نيست. با خودش گفت: «چيزي نميشه، بچه رو ميذارم همين جا و زود برميگردم.»
اين را گفت و بچه را زمين گذاشت و رفت گوشهي حياط. وقتي برگشت، ديد اثري از بچه نيست. دو دستي به سرش زد و شروع کرد به گريه کردن. همه ناراحت شدند. از اين طرف و آن طرف روي سرش ريختند و تا ميخورد، کتکش زدند.
پادشاه ماتم گرفت و دستور داد در و ديوار شهر را پارچهي سياه بکشند.
در شهر ديگري، پادشاهي با دخترش زندگي ميکرد. دختر هر روز کنار پنجره مينشست و براي چهل پرندهاش دانه ميريخت. روزي نشسته بود و دانه خوردن پرندهها را تماشا ميکرد که ديد پرندهاي آبي در ميان آنهاست. عاشق پرنده شد. خواست مشتي دانه بريزد، النگوش ليز خورد و از دستش افتاد. پرنده النگو را به منقار گرفت و رفت.
دختر از غصه مريض شد. پادشاه همهي طبيبهاي شهر را جمع کرد، اما هيچکدام نتوانستند درمانش کنند. تا اينکه يکي به پادشاه گفت: «دستور بديد حمامي درست کنند و از کساني که اونجا ميرن بخواهيد به جاي پول، براي شاهزاده خانم، قصه تعريف کنند تا سرگرم شه و غم و غصه رو فراموش کنه.»
پادشاه اين کار را کرد.
روزي مادر کچل به به پسرش گفت: «خيلي وقته حمام نرفتهام. تو هم مثل بقيه قصهاي ياد بگير تا من هم بتونم برم حمام.»
کچل به کوچه رفت و پاي ديواري نشست. ديد قطار شتري با بار طلا ميآيد. پريد روي يکي از شترها. شترها رفتند تا به باغي رسيدند، بارشان را خالي کردند و برگشتند. کچل توي اتاقي پنهان شد.
مدتي گذشت. چهل و يک پرنده پروازکنان به آنجا آمدند. يکي از آنها آبي بود. پرندهها به چهل دختر زيبا تبديل شدند. پرندهي آبي هم به جوان رعنايي تبديل شد. جوان، النگويي از جيبش درآورد و کنار جانماز گذاشت. پس از نماز، دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداياً صاحب اين النگو رو به من برسون!»
بعد دوباره النگو را در جيبش گذاشت و با چهل پرندهي ديگر پر کشيد و رفت. کچل به خانه آمد و به پيرزن گفت: «ننه، قصهاي ياد گرفتهام که فقط خودم ميتونم اون رو تعريف کنم. برو حمام، بگو قصه رو پسرم ميگه.»
دختر پادشاه قبول کرد. کچل آمد و تمام چيزهايي را که ديده بود، تعريف کرد. دختر گفت: «ميتوني من رو به اون باغ ببري؟»
کچل گفت: «اگر شترها برگردند، بله.»
دختر گفت: «برو سر کوچه بايست، هر وقت برگشتند خبرم کن.»
کچل سر کوچه منتظر شترها شد. ديد دارند ميآيند. به طرف حمام دويد و گفت: «خانم، زود باش! آمدند.»
دختر بيرون دويد. هر کدام سوار شتري شدند و رفتند. شترها مثل دفعهي قبل، بارشان را در باغ خالي کردند و برگشتند.
کچل دختر را پنهان کرد. کمي بعد، پرندهها آمدند. پرندهي آبي هم در اتاق، نمازش را خواند و دوباره گفت: «خدايا، صاحب اين النگو رو به من برسون.»
کچل از مخفيگاه بيرون آمد و گفت: «اگر صاحب النگو رو بيارم، به من چي ميدي؟»
گفت: «هر چيز که بخواي.»
کچل دختر را صدا زد. همين که چشم دختر و پسر به هم افتاد، يکديگر را شناختند و خيلي خوشحال شدند.
آن دو با هم ازدواج کردند. مدتي گذشت. دختر باردار شد. پسر به او گفت: اين چهل تا پرنده عاشق مناند. اگر باخبر بشن تو بچه آوردهاي، هم تو رو ميکشند، هم بچه رو. فردا با هم راه ميافتيم. سر ديوار هر خونهاي که نشستم، در بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف، بذاريد چند روزي اينجا بمونم.»
روز بعد، جوان پرواز کرد و دختر پاي پياده دنبالش رفت. جوان، روي ديوار خانهاي نشست. دختر در زد. کنيزي دم درآمد. دختر گفت: «شما رو به جان حسن يوسف، بذاريد چند روزي اينجا بمونم.»
کنيز پيش خانمش رفت و همه چيز را گفت.
خانم آهي کشيد و گفت: «داغم رو تازه کردي! برو بگو بياد تو.»
دختر را به خانه آوردند و در اتاق تاريکي جا دادند. او چند روز بعد زاييد. خانم دلش به حال او سوخت و به کنيزش گفت: «شب برو کنارش بخواب، نبايد زائو رو تنها گذاشت.»
نصفه شب، کنيز ديد کسي به شيشهي پنجره زد و گفت: «هما جان!»
دختر جواب داد: «بفرما، تاج سرم!»
صدا گفت: «شاه ولي در چه حاله؟»
دختر گفت: «خوابيده، تاج سرم!»
صدا گفت: «مادرکم اومد و بچهام رو مثل بچهي خودش بغل کرد؟»
دختر گفت: «نه، تاج سرم!»
بعد گذاشت و رفت. صبح، کنيز پيش خانمش آمد و همه چيز را تعريف کرد.
زن گفت: «انگار پسرم، حسن يوسف، برگشته! امشب خودم کنار زائو ميخوابم.»
بعد هم خوراک خوبي براي دختر پخت، بچه را تر و خشک کرد، لحاف و تشکاش را عوض کرد و شب کنارش خوابيد. نصفه شب، باز کسي به شيشهي پنجره زد و گفت: «هما جان!»
دختر گفت: «بفرما، تاج سرم!»
صداي گفت: «شاه ولي چطوره؟»
دختر گفت: «خوابيده، تاج سرم!»
صدا گفت: «مادرکم اومد و بچهام رو مثل بچهي خودش بغل کرد؟»
دختر گفت: «بله، تاج سرم!»
جوان خواست برگردد و برود که مادرش بلند شد، بغلش کرد و گفت: «پسرم، ديگه نميذارم از پيشم بري.»
حسن يوسف گفت: «مادرجان، درويش گفته بود که نبايد تا شش ماه من رو زمين بذاريد، اما دايه من رو زمين گذاشت و چهل پرنده عاشقم شدند. همون لحظه که روي زمين بودم، پرندهها از کمين دراومدند و من رو برداشتند و بردند.»
مادرش گفت: «حالا بايد چي کار کنيم؟»
پسر گفت: «من خودم رو به مردن ميزنم. شما دفنم کنيد. پرندهها وقتي بفهمند من مردهام، پر ميزنند و براي هميشه از اينجا ميرند. اون وقت ميتونيد من رو از توي قبر دربياريد.»
اين کار را کردند و پرندهها براي هميشه از آنجا رفتند.
حسن يوسف پيراهن آبياش را درآورد. پادشاه هم به خاطر پيدا شدن حسن يوسف، دستور داد شهر را آذين بستند. هفت شبانهروز در خانهها شمع روشن کردند و سر کوهها گون افروختند و جشن مفصلي گرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.