نویسنده: محمدرضا شمس
روزی روزگاری دو برادر بودند، یکی ساده به نام «احمد» و یکی زرنگ به نام «تمری». یک روز احمد برای کار پیش ارباب رفت. ارباب به او گفت: «من به تو کار میدم، اما یک شرط داره؛ اگر تو پشیمون شدی، خونهات مال من و اگر من پشیمون شدم، خونهام مال تو.»
احمد قبول کرد.
فردای آن روز ارباب،گاو و خیش و گندم و تیروکمان را به احمد داد و گفت: «زمین رو شخم بزن و گندمها رو بپاش. عصر که از بالای بام نگاه میکنم، باید گندمها یک وجب سبز شده باشند! بعد چیزی شکار کنم، پوستش رو بکن و با یک بار هیزم بیار خونه. ظهر هم که شد، پسرم برات نون و ماست میآره. ولی ماست نباید دست بخوره و سفرهی نون هم نباید باز بشه. تو هم باید سیر شده باشی!»
احمد پشیمان شده بود، ولی کاری از دستش ساخته نبود. به صحرا رفت و شروع به شخم زدن کرد. ظهر که شد، پسر ارباب، نان و ماست آورد. احمد خیلی گرسنه بود ولی نتوانست به آنها دست بزند. عصر که شد، شکار نکرده، گاوها را جلو انداخت و به خانه برگشت.
ارباب گفت: «چرا گندمها سبز نشد، شکار کو؟»
احمد حرفی نزد. این ماجرا سه روز تکرار شد.
احمد از گرسنگی، لاغر و رنجور شده بود. تمری که حال و روز او را دید، پرسید: «چی شده؟»
احمد ماجرا را مو به مو تعریف کرد. تمری ناراحت شد و گفت: «غصه نخور! پدری ازش بسوزونم که دیگه به کسی ستم نکنه.»
روز بعد، تمری پیش ارباب رفت و گفت: «دیشب عموی ما عمرش رو داد به شما. احمد رفت اونجا و من رو فرستاد به جاش کار کنم. عیبی که نداره؟»
ارباب گفت: «نه، عیبی نداره. فقط من با برادرت شرطی داشتم. اگر تو هم شرط رو قبول داری، بفرما.»
تمری گفت: «بله، قبول دارم.»
فردا صبح ارباب، گاو وخیش و گندم و تیرو کمان را به تمری داد و او را راهی کرد.
تمری وقتی به صحرا رسید، بچههایی را که مشغول بازی بودند، صدا کرد و گفت: «شما علفهای لب جوی رو برام بیارید. من هم در عوض بهتون گندم میدم.»
بچهها قبول کردند. تمری زمین را شخم زد و گندمها را در زمین نشاند و زمین را آب داد. سر ظهر پسر ارباب نان و ماست آورد. تمری با چاقو زیر سفره را برید و زیر کاسهی ماست را هم سوراخ کرد و خورد. عصر، یکی از گاوها را کشت، خیش را هم شکست و آنها را به خانه برد.
ارباب گفت: «پس اون یکی گاو کو؟»
تمری گفت: «مگه شما گوشت نمیخواستید؟»
ارباب گفت: «خیش کو؟»
تمری هیزمها را نشان داد.
ارباب حرفی نزد. تمری پرسید: «نکنه پشیمون شدید؟»
ارباب گفت: «نه!»
فردای آن روز، ارباب تمری را به صحرا نفرستاد. چند روزی گذشت تا ارباب و زنش را به عروسی دعوت کردند. ارباب، موقع رفتن به تمری گفت: «همهی تُنگها را پر از آب کن. مواظب باش کلاغ، جوجهها رو از تو حیاط نبره. حیاط رو مثل روغن براق کن. مواظب در خانه هم باش تا من بیام.»
ارباب که رفت، تمری همهی تنگها را توی حوض وارونه کرد. جوجهها را یکییکی انداخت پشتبام و کلاغ آمد آنها را برد. چند تا خیک روغن هم روی زمین ریخت. بعد در خانه را کند و به پشت گرفت و به عروسی رفت. ارباب و زنش شام میخوردند که دیدند تمری وارد شد. ارباب، سرآسیمه بلند شد و گفت: «تمری، چرا در خونه رو کندی؟»
تمری گفت: «خودتون گفتید مواظب در خونه باش!»
زن ارباب گفت: «وای خدا مرگم بده! الان دزدها دار و ندارمون رو میبرن.»
داون دوان به خانه برگشتند، دیدند همه چیز به هم ریخته است. نزدیک بود قلبشان بایستد.
ارباب پرسید: «چرا این کارها رو کردی؟»
تمری گفت: «خودتون گفتید!»
ارباب که فهمیده بود با زرنگتر از خودش طرف است گفت: «تمری، بیا و دست از سرما بردار. هرچی بخوای بهت میدم.»
بعد همانطور که شرط کرده بودند، خانهاش را به تمری داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
احمد قبول کرد.
فردای آن روز ارباب،گاو و خیش و گندم و تیروکمان را به احمد داد و گفت: «زمین رو شخم بزن و گندمها رو بپاش. عصر که از بالای بام نگاه میکنم، باید گندمها یک وجب سبز شده باشند! بعد چیزی شکار کنم، پوستش رو بکن و با یک بار هیزم بیار خونه. ظهر هم که شد، پسرم برات نون و ماست میآره. ولی ماست نباید دست بخوره و سفرهی نون هم نباید باز بشه. تو هم باید سیر شده باشی!»
احمد پشیمان شده بود، ولی کاری از دستش ساخته نبود. به صحرا رفت و شروع به شخم زدن کرد. ظهر که شد، پسر ارباب، نان و ماست آورد. احمد خیلی گرسنه بود ولی نتوانست به آنها دست بزند. عصر که شد، شکار نکرده، گاوها را جلو انداخت و به خانه برگشت.
ارباب گفت: «چرا گندمها سبز نشد، شکار کو؟»
احمد حرفی نزد. این ماجرا سه روز تکرار شد.
احمد از گرسنگی، لاغر و رنجور شده بود. تمری که حال و روز او را دید، پرسید: «چی شده؟»
احمد ماجرا را مو به مو تعریف کرد. تمری ناراحت شد و گفت: «غصه نخور! پدری ازش بسوزونم که دیگه به کسی ستم نکنه.»
روز بعد، تمری پیش ارباب رفت و گفت: «دیشب عموی ما عمرش رو داد به شما. احمد رفت اونجا و من رو فرستاد به جاش کار کنم. عیبی که نداره؟»
ارباب گفت: «نه، عیبی نداره. فقط من با برادرت شرطی داشتم. اگر تو هم شرط رو قبول داری، بفرما.»
تمری گفت: «بله، قبول دارم.»
فردا صبح ارباب، گاو وخیش و گندم و تیرو کمان را به تمری داد و او را راهی کرد.
تمری وقتی به صحرا رسید، بچههایی را که مشغول بازی بودند، صدا کرد و گفت: «شما علفهای لب جوی رو برام بیارید. من هم در عوض بهتون گندم میدم.»
بچهها قبول کردند. تمری زمین را شخم زد و گندمها را در زمین نشاند و زمین را آب داد. سر ظهر پسر ارباب نان و ماست آورد. تمری با چاقو زیر سفره را برید و زیر کاسهی ماست را هم سوراخ کرد و خورد. عصر، یکی از گاوها را کشت، خیش را هم شکست و آنها را به خانه برد.
ارباب گفت: «پس اون یکی گاو کو؟»
تمری گفت: «مگه شما گوشت نمیخواستید؟»
ارباب گفت: «خیش کو؟»
تمری هیزمها را نشان داد.
ارباب حرفی نزد. تمری پرسید: «نکنه پشیمون شدید؟»
ارباب گفت: «نه!»
فردای آن روز، ارباب تمری را به صحرا نفرستاد. چند روزی گذشت تا ارباب و زنش را به عروسی دعوت کردند. ارباب، موقع رفتن به تمری گفت: «همهی تُنگها را پر از آب کن. مواظب باش کلاغ، جوجهها رو از تو حیاط نبره. حیاط رو مثل روغن براق کن. مواظب در خانه هم باش تا من بیام.»
ارباب که رفت، تمری همهی تنگها را توی حوض وارونه کرد. جوجهها را یکییکی انداخت پشتبام و کلاغ آمد آنها را برد. چند تا خیک روغن هم روی زمین ریخت. بعد در خانه را کند و به پشت گرفت و به عروسی رفت. ارباب و زنش شام میخوردند که دیدند تمری وارد شد. ارباب، سرآسیمه بلند شد و گفت: «تمری، چرا در خونه رو کندی؟»
تمری گفت: «خودتون گفتید مواظب در خونه باش!»
زن ارباب گفت: «وای خدا مرگم بده! الان دزدها دار و ندارمون رو میبرن.»
داون دوان به خانه برگشتند، دیدند همه چیز به هم ریخته است. نزدیک بود قلبشان بایستد.
ارباب پرسید: «چرا این کارها رو کردی؟»
تمری گفت: «خودتون گفتید!»
ارباب که فهمیده بود با زرنگتر از خودش طرف است گفت: «تمری، بیا و دست از سرما بردار. هرچی بخوای بهت میدم.»
بعد همانطور که شرط کرده بودند، خانهاش را به تمری داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.