اشعار پروین اعتصامی -5
ابيات : ٣٤
********************
عالمي طعنه زد به ناداني
که بهر موي من دو صد هنر است
چون توئي را به نيم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است
نه تن اين، بر دل تو بار بلاست
نه سر اين، بر تن تو درد سر است
بر شاخ هنر چگونه خوري
تو که کارت هميشه خواب و خور است
نشود هيچگاه پيرو جهل
هر که در راه علم، رهسپر است
نسزد زندگي و بيخبري
مرده است آنکه چون تو بيخبر است
ره آزادگان، دگر راهي است
مردمي را اشارتي دگر است
راحت آنرا رسد که رنج برد
خرمن آنرا بود که برزگر است
هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است
گر تو هفتاد قرن عمر کني
هستيت هيچ و فرصتت هدر است
سر ما را بسر بسي سوداست
ره ما را هزار رهگذر است
نه شما را از دهر منظوري است
نه کسي را سوي شما نظر است
همهي خلق، دوستان منند
مگسانند هر کجا شکر است
همچو مرغ هوا سبک بپرم
که مرا علم، همچو بال و پر است
وقت تدبير، دانشم يار است
روز ميدان، فضيلتم سپر است
باغ حکمت، خزان نخواهد ديد
هر زمان جلوهايش تازهتر است
همتراز وي گنج عرفان نيست
هر چه در کان دهر، سيم و زر است
عقل، مرغ است و فکر دانهي او
جسم راهي و روح راهبر است
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است
تو ز گفتار من بسي بتري
آنچه گفتم هنوز مختصر است
گفت ما را سر مناقشه نيست
اين چه پر گوئي و چه شور و شر است
بي سبب گرد جنگ و کينه مگرد
که نه هر جنگجوي را ظفر است
فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است
چون بنائي است پست، خود بيني
که نهاش پايه و نه بام و در است
گفتهي بي عمل چو باد هواست
ابره را محکمي ز آستر است
هيچگه شمع بي فتيله نسوخت
تا عمل نيست، علم بي اثر است
خويش را خيره بي نظير مدان
مادر دهر را بسي پسر است
اگرت ديدهايست، راهي پوي
چند خندي بر آنکه بي بصر است
نيکنامي ز نيک کاري زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است
خويشتن خواه را چه معرفتست
شاخه عجب را چه برگ و بر است
از سخن گفتن تو دانستم
که نه خشک اندرين سبد، نه تر است
در تو برقي ز نور دانش نيست
همه باد بروت بي ثمر است
اگر اين است فضل اهل هنر
خنکا آن کسي که بي هنر است
تعداد ابيات : ١٣
*******************
عدسي وقت پختن، از ماشي
روي پيچيد و گفت اين چه کسي است
ماش خنديد و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسي است
هر چه را ميپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش يا عدسي است
جز تو در ديگ، هر چه ريختهاند
تو گمان ميکني که خار و خسي است
زحمت من براي مقصودي است
جست و خيز تو بهر ملتمسي است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسي در ديار خويش کسي است
فرصت از دست ميرود، هشدار
عمر چون کاروان بي جرسي است
هر پري را هواي پروازي است
گر پر باز و گر پر مگسي است
جز حقيقت، هر آنچه ميگوئيم
هايهوئي و بازي و هوسي است
چه توان کرد! اندرين دريا
دست و پا ميزنيم تا نفسي است
نه تو را بر فرار، نيروئي است
نه مرا بر خلاص، دسترسي است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره يا فرسي است
گر که طاوس يا که گنجشکي
عاقبت رمز دامي و قفسي است
تعداد ابيات : ٦
**********************
بادي وزيد و لانهي خردي خراب کرد
بشکست بامکي و فرو ريخت بر سري
لرزيد پيکري و تبه گشت فرصتي
افتاد مرغکي وز خون سرخ شد پري
از ظلم رهزني، ز رهي ماند رهروي
از دستبرد حادثهاي، بسته شد دري
از هم گسست رشتهي عهد و مودتي
نابود گشت نام و نشاني ز دفتري
فرياد شوق ديگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذري
ناچيز گشت آرزوي چند سالهاي
دور اوفتاد کودک خردي ز مادري
تعداد ابيات : ٦٣
*****************
دولت گلزار بيکجا برفت
وان گل صد برگ بيغما برفت
در رخ دلدار جمالي نماند
شام خوشي، روز وصالي نماند
طرح چمن طيب و صفائي نداشت
گلبن پژمرده بهائي نداشت
دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شيدا ربود
ديد که هنگام زمستان شده
موسم هشياري مستان شده
خرمنش از برق هوي سوخته
دانه و آذوقه نيندوخته
اندهش از ديده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنين خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سليمان کجا
گفت يکي روز مرا ديدهاي
نيک بينديش کجا ديدهاي
گفت حديث تو بگوش آشناست
منعم دوشينه چرا بي نواست
در صف گلشن نه چنان ديدمت
رقص کنان، نغمه زنان ديدمت
لقمهي بي دود و دمي داشتي
صحبت زيبا صنمي داشتي
بر لب هر جوي، صلا ميزدي
طعنه بخاموشي ما ميزدي
بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ريخته بال و پر زرين تو
چوني و چونست نگارين تو
گفت نگارين مرا باد برد
ميشنوي؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتي ميکن و جائيم ده
گرسنهام، برگ و نوائيم ده
گفت که در خانه مرا سور نيست
ريزه خور مور بجز مور نيست
رو که در خانهي خود بستهايم
نيست گه کار، بسي خستهايم
دانه و قوتي که در انبان ماست
توشهي سرماي زمستان ماست
رو بنشين تا که بهار آيدت
شاهد دولت بکنار آيدت
چرخ بکار تو قراري دهد
شاخ گلي رويد و باري دهد
ما نگرفتيم ز بيگانه وام
پخته نداديم بسوداي خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ايام شتا، ناشتاست
بلبلي از جلوهي گل بي قرار
گشت طربناک بفصل بهار
در چمن آمد غزلي نغز خواند
رقص کنان بال و پري برفشاند
بيخود از اين سوي بدانسو پريد
تا که بشاخ گل سرخ آرميد
پهلوي جانان چو بيفکند رخت
مورچهاي ديد بپاي درخت
با همه هيچي، همه تدبير و کار
با همه خردي، قدمش استوار
ز انده ايام نگردد زبون
رايت سعيش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خويشتن
مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد يکي لحظه تماشاي مور
خنده کنان گفت که اي بيخبر
مور نديدم چو تو کوته نظر
روز نشاط است، گه کار نيست
وقت غم و توشهي انبار نيست
همرهي طالع فيروزبين
دولت جان پرور نوروز بين
هان مکش اين زحمت و مشکن کمر
هين بنشين، ميشنو و مينگر
نغمهي مرغان سحرخيز را
معجزهي ابر گهرريز را
مور بدو گفت بدينسان جواب
غافلي، اي عاشق بيصبر و تاب
نغمهي مرغ سحري هفتهايست
قهقهي کبک دري هفتهايست
روز تو يکروز بپايان رسد
نوبت سرماي زمستان رسد
همچو من اي دوست، سرائي بساز
جايگه توش و نوائي بساز
بر نشد از روزن کس، دود ما
نيست جز از مايهي ما، سود ما
ساختهام بام و در و خانهاي
تا نروم بر در بيگانهاي
تو بسخن تکيهکني، من بکار
ما هنر اندوختهايم و تو عار
کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد
لانه بسي تنگ و دلم تنگ نيست
بس هنرم هست، ولي ننگ نيست
کار خود، اي دوست نکو ميکنم
پارگي وقت رفو ميکنم
شبچره داريم شب و روز چاشت
روزي ما کرد سپهر آنچه داشت
سر ننهاديم ببالين کس
بالش ما همت ما بود و بس
رنجه کن امروز چو ما پاي خويش
گرد کن آذوقهي فرداي خويش
خيز و بينداي به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دلافروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن
گر نروي راست در اين راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوي پخته در اين کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
گل دو سه روزيست ترا ميهمان
ميبردش فتنهي باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهي توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باک نيست
باد چرا ميبردش خاک نيست
ما ز گل اندود نکرديم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازين فرصت کوته نشد
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
کاش بدانگونه که اميد داشت
باغ و چمن رونق جاويد داشت
چونکه مهي چند بدينسان گذشت
گشت خريف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد
تعداد ابيات : ٣٩
*******************
به ماه دي، گلستان گفت با برف
که ما را چند حيران ميگذاري
بسي باريدهاي بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زين پس نباري
بسي گلبن، کفن پوشيد از تو
بسي کردي بخوبان سوگواري
شکستي هر چه را، ديگر نپيوست
زدي هر زخم، گشت آن زخم کاري
هزاران غنچه نشکفته بردي
نويد برگ سبزي هم نياري
چو گستردي بساط دشمني را
هزاران دوست را کردي فراري
بگفت اي دوست، مهر از کينه بشناس
ز ما نايد بجز تيمارخواري
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستيم ما جز رازداري
بهر بي توشه ساز و برگ دادم
نکردم هيچگه ناسازگاري
بهار از دکهي من حله گيرد
شکوفه باشد از من يادگاري
من آموزم درختان کهن را
گهي سرسبزي و گه ميوهداري
مرا هر سال، گردون ميفرستد
به گلزار از پي آموزگاري
چمن يکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مينگاري
به گل گفتم رموز دلفريبي
به بلبل، داستان دوستاري
ز من، گلهاي نوروزي شب و روز
فرا گيرند درس کامکاري
چو من گنجور باغ و بوستانم
درين گنجينه داري هر چه داري
مرا با خود وديعتهاست پنهان
ز دوران بدين بي اعتباري
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدين بي پائي و ناپايداري
دل و دامن نيالودم به پستي
بري بودم ز ننگ بد شعاري
سپيدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهي پرهيزکاري
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماري
براي خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداري
به خيري گفتم اندر وقت سرما
که ميل خواب داري؟ گفت آري
به بلبل گفتم اندر لانه بنشين
که ايمن باشي از باز شکاري
چو نسرين اوفتاد از پاي، گفتم
که بايد صبر کرد و بردباري
شکستم لاله را ساغر، که ديگر
ننوشد مي بوقت هوشياري
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بيرون کند از سر خماري
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهي
بگفت ار راست بايد گفت، ياري
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائي رسد زين ناگواري
بهار از سردي من يافت گرمي
منش دادم کلاه شهرياري
نه گندم داشت برزيگر، نه خرمن
نميکرديم گر ما پردهداري
اگر يکسال گردد خشکسالي
زبوني باشد و بد روزگاري
از اين پس، باغبان آيد به گلشن
مرا بگذشت وقت آبياري
روان آيد به جسم، اين مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاري
درختان، برگ و گل آرند يکسر
بدل بر فربهي گردد نزاري
بچهر سرخ گل، روشن کني چشم
نه بيهوده است اين چشم انتظاري
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نياري
عروس هستي از من يافت زيور
تو اکنون از منش کن خواستگاري
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کرديم اين خدمتگذاري
تعداد ابيات : ٤٦
******************
شنيدستم که وقت برگريزان
شد از باد خزان، برگي گريزان
ميان شاخهها خود را نهان داشت
رخ از تقدير، پنهان چون توان داشت
بخود گفتا کازين شاخ تنومند
قضايم هيچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قباي سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فرياد
ز بن برکند گردون بس درختان
سيه گشت اختر بس نيکبختان
به يغما رفت گيتي را جواني
کرا بود اين سعادت جاوداني
ز نرگس دل، ز نسرين سر شکستند
ز قمري پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روي رونق بوستان را
چه دولت بي گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگري برخاست دودي
نه تاري ماند زان ديبا، نه پودي
بخود هر شاخهاي لرزيد ناگاه
فتاد آن برگ مسکين بر سر راه
از آن افتادن بيگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنين گفت
که پروردي مرا روزي در آغوش
بروز سختيم کردي فراموش
نشاندي شاد چون طفلان بمهدم
زماني شيردادي، گاه شهدم
بخاک افتادنم روزي چرا بود
نه آخر دايهام باد صبا بود
هنوز از شکر نيکيهات شادم
چرا بي موجبي دادي به بادم
هنرهاي تو نيرومنديم داد
ره و رسم خوشت، خورسنديم داد
گمان ميکردم اي يار دلاراي
که از سعي تو باشم پاي بر جاي
چرا پژمرده گشت اين چهر شاداب
چه شد کز من گرفتي رونق و آب
بياد رنج روز تنگدستي
خوشست از زيردستان سرپرستي
نمودي همسر خوبان با غم
ز طيب گل، بياکندي دماغم
کنون بگسستيم پيوند ياري
ز خورشيد و ز باران بهاري
دمي کاز باد فروردين شکفتم
بدامان تو روزي چند خفتم
نسيمي دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حرير سبز پوشاند
من آنگه خرم و فيروز بودم
نخستين مژدهي نوروز بودم
نويدي داد هر مرغي ز کارم
گهرها کرد هر ابري نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامي
چه حاصل، زيستم صبحي و شامي
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهين قضا را تيز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودي نه از چنگ
چو ماند شبرو ايام بيدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشيار
جهان را هر دم آئيني و رائي است
چمن را هم سموم و هم صبائي است
ترا از شاخکي کوته فکندند
وليک از بس درختان ريشه کندند
تو از تير سپهر ار باختي رنگ
مرا نيز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بيک حال
گل پارين نخواهد رست امسال
ندارد عهد گيتي استواري
چه خواهي کرد غير از سازگاري
ستمکاري، نخست آئين گرگست
چه داند بره کوچک يا بزرگست
تو همچون نقطه، درماني درين کار
که چون ميگردد اين فيروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبيخون
مرا نيز از دل و دامن چکد خون
جهاني سوخت ز اسيب تگرگي
چه غم کاز شاخکي افتاد برگي
چو تيغ مهرگاني بر ستيزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ريزد
بساط باغ را بي گل صفا نيست
تو برگي، برگ را چندان بها نيست
چو گل يکهفته ماند و لاله يکروز
نزيبد چون توئي را ناله و سوز
چو آن گنجينه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکي نيست يا هست
مرا از خويشتن برتر مپندار
تو بشکستي، مرا بشکست بازار
کجا گردن فرازد شاخساري
که بر سر نيستش برگي و باري
نماند بر بلندي هيچ خودخواه
درافتد چون تو روزي بر گذرگاه
تعداد ابيات : ٧
**********************
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بيگه از چمن آزرد و زود روي نهفت
جواب داد که ما زود رفتني بوديم
چرا که زود فسرد آن گلي که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهي رفت
غم شکستگيم نيست، زانکه دايهي دهر
بروز طفليم از روزگار پيري گفت
ز نرد زندگي ايمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پديد آرد از پي يک جفت
به جرم يک دو صباحي نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک بايد خفت
خوش آن کسيکه چو گل، يک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ايام هر چه گفت، شنفت
تعداد ابيات : ٢٣
*********************
خميد نرگس پژمردهاي ز انده و شرم
چو ديد جلوهي گلهاي بوستاني را
فکند بر گل خودروي ديدهي اميد
نهفته گفت بدو اين غم نهاني را
که بر نکرده سر از خاک، در بسيط زمين
شدم نشانه بلاهاي آسماني را
مرا به سفرهي خالي زمانه مهمان کرد
نديده چشم کس اينگونه ميهماني را
طبيب باد صبا را بگوي از ره مهر
که تا دوا کند اين درد ناگهاني را
ز کارداني ديروز من چه سود امروز
چو کار نيست، چه تاثير کارداني را
به چشم خيرهي ايام هر چه خيره شدم
نديد ديدهي من روي مهرباني را
من از صبا و چمن بدگمان نميگشتم
زمانه در دلم افکند بدگماني را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداري
خريدهاند همه ملک شادماني را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغباني را
بمن جواني خود را بسيم و زر بفروش
که زر و سيم کليد است کامراني را
جواب داد که آئين روزگار اينست
بسي بلند و پستي است زندگاني را
بکس نداد توانائي اين سپهر بلند
که از پيش نفرستاد ناتواني را
هنوز تازه رسيدي و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستاني را
در آن مکان که جواني دمي و عمر شبي است
بخيره ميطلبي عمر جاوداني را
نهان هر گل و بهر سبزهاي دو صد معني است
بجز زمانه نداند کس اين معاني را
ز گنج وقت، نوائي ببر که شبرو دهر
برايگان برد اين گنج رايگاني را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سيه کند آن روي ارغواني را
گرانبهاست گل اندر چمن ولي مشتاب
بدل کنند به ارزاني اين گراني را
زمانه بر تن ريحان و لاله و نسرين
بسي دريده قباهاي پرنياني را
من و تو را ببرد دزد چرخ پير، از آنک
ز دزد خواسته بوديم پاسباني را
چمن چگونه رهد ز آفت دي و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگاني را
تو زر و سيم نگهدار کاندرين بازار
بسيم و زر نخريده است کس جواني را
تعداد ابيات : ١٧
****************
بزرگي داد يک درهم گدا را
که هنگام دعا ياد آر ما را
يکي خنديد و گفت اين درهم خرد
نميارزيد اين بيع و شرا را
روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روي و ريا را
مکن هرگز بطاعت خودنمائي
بران زين خانه، نفس خودنما را
بزن دزدان راه عقل را راه
مطيع خويش کن حرص و هوي را
چه دادي جز يکي درهم که خواهي
بهشت و نعمت ارض و سما را
مشو گر ره شناسي، پيرو آز
که گمراهيست راه، اين پيشوا را
نشايد خواست از درويش پاداش
نبايد کشت، احسان و عطا را
صفاي باغ هستي، نيک کاريست
چه رونق، باغ بيرنگ و صفا را
به نوميدي، در شفقت گشودن
بس است اميد رحمت، پارسا را
تو نيکي کن بمسکين و تهيدست
که نيکي، خود سبب گردد دعا را
از آن بزمت چنين کردند روشن
که بخشي نور، بزم بي ضيا را
از آن بازوت را دادند نيرو
که گيري دست هر بيدست و پا را
از آن معني پزشکت کرد گردون
که بشناسي ز هم درد و دوا را
مشو خودبين، که نيکي با فقيران
نخستين فرض بودست اغنيا را
ز محتاجان خبر گير، ايکه داري
چراغ دولت و گنج غنا را
بوقت بخشش و انفاق، پروين
نبايد داشت در دل جز خدا را
تعداد ابيات : ٢٢
*******************
بغاري تيره، درويشي دمي خفت
دران خفتن، باو گنجي چنين گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زين خاکدان تيره بردار
بس است اين انزوا و خاکساري
کشيدن رنج و کردن بردباري
شکستن خاطري در سينهاي تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تني، پاکيزه جاني
همائي را فکندن استخواني
بنام زندگي هر لحظه مردن
بجاي آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زين پس نخواهد بود رنجي
که دادت آسمان، بيرنج گنجي
ببر زين گوهر و زر، دامني چند
بخر پاتابه و پيراهني چند
براي خود مهيا کن سرائي
چراغي، موزهاي، فرشي، قبائي
بگفت اي دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غير از محنت و رنج
چو ميبايد فکند اين پشته از پشت
زر و گوهر چه يکدامن چه يکمشت
ترا بهتر که جويد نام جوئي
که ما را نيست در دل آرزوئي
مرا افتادگي آزادگي داد
نيفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستيم ديو آز را دست
چه غم گر ديو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماري نگهدار
نه اين گنجينه ميخواهم، نه آن مار
نهان در خانهي دل، رهزنانند
که دائم در کمين عقل و جانند
چو زر گرديد اندر خانه بسيار
گهي دزد از در آيد، گه ز ديوار
سبکباران سبک رفتند ازين کوي
نکردند اين گل پر خار را بوي
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هيچم نيست، هيچ از کس نخواهم
فسون ديو، بي تاثير خوشتر
عدوي نفس، در زنجير خوشتر
هراس راه و بيم رهزنم نيست
که ديناري بدست و دامنم نيست
تعداد ابيات : ١٣
******************
به سر خاک پدر، دخترکي
صورت و سينه بناخن ميخست
که نه پيوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر ميپيوست
گريهام بهر پدر نيست که او
مرد و از رنج تهيدستي رست
زان کنم گريه که اندريم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست
پدرم مرد ز بي داروئي
وندرين کوي، سه داروگر هست
دل مسکينم از اين غم بگداخت
که طبيبش ببالين ننشست
سوي همسايه پي نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست
همه ديدند که افتاده ز پاي
ليک روزي نگرفتندش دست
آب دادم بپدر چون نان خواست
ديشب از ديدهي من آتش جست
هم قبا داشت ثريا، هم کفش
دل من بود که ايام شکست
اينهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه ميخواستم از گيتي پست
سيم و زر بود، خدائي گر بود
آه از اين آدمي ديوپرست
تعداد ابيات : ٣٩
*******************
ديد موري در رهي پيلي سترک
گفت بايد بود چون پيلان بزرگ
من چنين خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسايشي دارم، نه شب
بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها
خاک را کنديم با جان کندني
ساختيم آرامگاه و مامني
دانه آورديم از جوي و جري
لانه پر کرديم با خشک و تري
خوي کردم با بد و نيک سپهر
نيکيم را بد شمرد آن سست مهر
فيل با اين جثه دارد فيلبان
من بدين خردي، زبون آسمان
نان فيل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوي و جر
فيل را شد زين اطلس زيب پشت
بردباري، مور را افکند و کشت
فيل ميبالد به خرطوم دراز
مور ميسوزد براي برگ و ساز
کارم از پرهيزکاري به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد
اوفتادستيم زير چرخ جور
بر سر ما ميزند اين چرخ دور
آسياي دهر را چون گندميم
گر چه پيدائيم، پنهان و گميم
به کزين پس ترک گويم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گيتي کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ
بايد اين سنگ از ميان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از اين ساعت شدم پيل دمان
نيست اينجا جاي پيل و پيلبان
لانهي موران کجا و پيل مست
بايد اندر خانهي ديگر نشست
حامي زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از اين بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش
فيل گفت اين راه مشکل واگذار
کار خود ميکن، ترا با ما چکار
گر شوي يک لحظه با من همسفر
هم در آن يک لحظه پيش آيد خطر
گر بيائي يک سفر ما را ز پي
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پي
من بهر گامي که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک
من چه ميدانم ملخ يا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن، کار تو نيست
توشهي اين راه در بار تو نيست
در خيال آنکه کاري ميکني
خويش را گرد و غباري ميکني
ضعف خود گر سنجي و نيروي من
نگروي تا پاي داري سوي من
لانه نزديک است، از من دور شو
پيلي از موران نيايد، مور شو
حلقه بهر دام خودبيني مساز
آنچه بردستي، بناداني مباز
من نميبينم ترا در زير پاي
تا تواني زير پاي من مياي
فيل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدين منوال رفت
ناگهان افتاد زير پاي پيل
هم کثير از دست داد و هم قليل
روح بي پندار، زر بي غش است
آتشست اين خودپسندي، آتش است
پنبهي اين شعلهي سوزان شديم
آتش پندار را دامان زديم
جملگي همسايهي اين اخگريم
پيش از آن کبي رسد خاکستريم
حاصلي کش آبيار، اهريمنست
سوزد ار يک خوشه، گر صد خرمنست
بار هر کس، در خور ياراي اوست
موزهي هر کس براي پاي اوست
تعداد ابيات : ٣٢
***************
گفت ديوار قصر پادشهي
که بلندي، مرا سزاوار است
هر که مانند من سرافرازد
پايدار و بلند مقدار است
فرخم زان سبب که سايهي من
جاي آسايش جهاندار است
نقش بام و درم ز سيم و زر است
پردهام از حرير گلنار است
در پناه من ايمن است ز رنج
شاه، گر خفته يا که بيدار است
سوي من، دزد ره نيابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است
همگي بر در منند گداي
هر چه مير و وزير و سالار است
قفل سيمم بنزد سيمگر است
پردهي اطلسم ببازار است
با منش هيچ حيله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است
باد و برفم بسي بخست و هنوز
قوت و استقامتم يار است
من ز تدبير خود بلند شدم
هر که کوته نظر بود خوار است
نيکبخت آنکه نيتش نيکوست
نيکنام آنکه نيک رفتار است
قرنها رفت و هيچ خم نشدم
گر چه دائم بپشت من بار است
اثر من بجاي خواهد ماند
زانکه محکمترين آثار است
پايه گفت اينقدر بخويش مناز
در و ديوار و بام، بسيار است
اندر آنجا که کار بايد کرد
چه فضيلت براي گفتار است
نشنيدي که مردم هنري
هنر و فضل را خريدار است
معرفت هر چه هست در معني است
نه درين صورت پديدار است
گرچه فرخنده است مرغ هماي
چونکه افتاد و مرد، مردار است
از تو، کار تو پيشرفت نکرد
نکتهي ديگري درين کار است
همه سنگيني تو، روي من است
گر جوي، گر هزار خروار است
تو ز من داري اين گرانسنگي
پيکر بي روان، سبکسار است
همه بر پاي، از ثبات منند
هر چه ايوان و بام و انبار است
گر چه اين کاخ را منم بنياد
سخن از خويش گفتنم عار است
کارها را شمردن آسان است
فکر و تدبير کار دشوار است
بار هر رهنورد، يکسان نيست
اين سبکبار و آن گرانبار است
هر کسي را وظيفه و عملي است
رشتهاي پود و رشتهاي تار است
وقت پرواز، بال و پر بايد
که نه اين کار چنگ و منقار است
همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است
عافيت از طبيب تنها نيست
هر ز دارو، هم از پرستار است
هر کجا نقطهاي و دائرهايست
قصهاي هم ز سير پرگار است
رو، که اول حديث پايه کنند
هر کجا گفتگوي ديوار است
تعداد ابيات : ١٤
********************
به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
که رازي که گويم به بلبل بگوئي
پيام ار فرستد، پيامش بياري
بخاک ار درافتد، غبارش بشوئي
بگوئي که ما را بود ديده بر ره
که فردا بيائي و ما را ببوئي
بگفتا به جوي آب رفته نيايد
نيابي مرا، گر چه عمري بجوئي
پيامي که داري به پيک دگر ده
باميد من هرگز اين ره نپوئي
من از جوي چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتي تو، ديگر نروئي
بفردا چه ميافکني کار امروز
بخوان آنکسي را که مشتاق اوئي
بد انديشه گيتي بناگه بدزدد
ز بلبل خوشي و ز گل خوبروئي
چو فردا شود، ديگرت کس نبويد
که بي رنگ و بي بوي، چون خاک کوئي
دل از آرزو يکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئي
چو آب روان خوش کن اين مرز و بگذر
تو مانند آبي که اکنون به جوئي
نکو کار شو تا تواني، که دائم
نمانداست در روي نيکو، نکوئي
تو پاکيزه خو را شکيبي نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئي
نبيند گه سختي و تنگدستي
ز ياران يکدل، کسي جز دوروئي
تعداد ابيات : ١٦
*****************
ز سري، موي سپيدي روئيد
خندهها کرد بر او موي سياه
که چرا در صف ما بنشستي
تو ز يک راهي و ما از يک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئيدن من بود امروز
گل تقدير نرويد بيگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم اين بود، نبودم گمراه
قاصد پيريم، از ديدن من
اين يکي گفت دريغ، آن يک آه
خرمن هستي خود کرد درو
هر که بر خوشهي من کرد نگاه
سپهي بود جواني که شکست
پيري امروز برانگيخت سپاه
رست چون موي سيه، موي سپيد
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالاي سيه بسيار است
نيستي از خم تقدير آگاه
گه سيه رنگ کند، گاه سفيد
رنگرز اوست، مرا چيست گناه
چو تو، يکروز سيه بودم وخوش
سيهي گشت سپيدي ناگاه
تو هم ايدوست چو من خواهي شد
باش يکروز بر اين قصه گواه
هر چه داني، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپيد و سيه و زشت و نکو
هر چه هستيم، تباهيم تباه
قصه خويش دراز از چه کنيم
وقت بيگه شد و فرصت کوتاه
تعداد ابيات : ٣٨
****************
بدامان گلستاني شبانگاه
چنين ميکرد بلبل راز با ماه
که اي اميد بخش دوستداران
فروغ محفل شب زندهداران
ز پاکيت، آسمان را فر و پاکي
ز انوارت، زمين را تابناکي
شبي کز چهره، برقع برگشائي
برخسار گل افتد روشنائي
مرا خوشتر نباشد زان دمي چند
که بر گلبرگ، بينم شبنمي چند
مبارک با تو، هر جا نوبهاريست
مصفا از تو، هر جا کشتزاري است
نکوئي کن چو در بالا نشستي
نزيبد نيکوان را خودپرستي
تو نوري، نور با ظلمت نخوابد
طبيب از دردمندان رخ نتابد
بکان اندر، تو بخشي لعل را فام
تجلي از تو گيرد باده در جام
فروغ افکن بهر کوتاه بامي
که هر بامي نشاني شد ز نامي
چراغ پيرزن بس زود ميرد
خوشست ار کلبهاش نور از تو گيرد
بدين پاکيزگي و نيک رائي
گهي پيدا و گه پنهان چرائي
مرو در حصن تاريکي دگر بار
دل صاحبدلان را تيره مگذار
نشايد رهنمون را چاه کندن
زماني سايه، گه پرتو فکندن
بدين گردنفرازي، بندگي چيست
سيه کاري چه و تابندگي چيست
بگفتا ديدهي ما را برد خواب
به پيش جلوهي مهر جهانتاب
نه از خويش اينچنين رخشان و پاکم
ز تاب چهرهي خور تابناکم
هر آن نوري که بيني در من، اوراست
من اينجا خوشه چينم، خرمن اوراست
نه تنها چهرهي تاريکم افروخت
هنرها و تجليهايم آموخت
جهان افروزي از اخگر نيايد
بزرگي خردسالان را نشايد
درين بازار هم چون و چرائيست
مرا نيز ار بپرسي رهنمائي است
چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نيست هيچم، زيردستم
فروغ من بسي بيرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آراي
همان بهتر که من خالي کنم جاي
مرا آگاه زين آئين نکردند
فراتر زين رهم تلقين نکردند
ز خط خويش گر بيرون نهم گام
براندازندم از بالاي اين بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشايند آن در
چو با نور و صفا کرديم پيوند
نميپرسيم اين چونست و آن چند
درين درگه، بلند او شد که افتاد
کسي استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهي آگه ز کاريست
هم از شاگردي آموزگاريست
چه خواني بندگي را بي نيازي
چه نامي عجز را گردنفرازي
درين شطرنج، فرزين ديگري بود
کجا مانند زر باشد زراندود
ببايد زين مجازي جلوه رستن
سوي نور حقيقت رخت بستن
گهي پيدا شويم و گاه پنهان
چنين بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتيم
يکي بود از هزار، اينها که گفتيم
ز آغاز، انده انجام داريم
زمانه وام ده، ما وامداريم
توانگر چون شويم از وام ايام
چو فردا باز خواهد خواست اين وام
بر آن قوم آگهان، پروين، بخندند
که بس بي مايه، اما خودپسندند
تعداد ابيات : ٢١
***********************
نهال تازه رسي گفت با درختي خشک
که از چه روي، ترا هيچ برگ و باري نيست
چرا بدين صفت از آفتاب سوختهاي
مگر بطرف چمن، آب و آبياري نيست
شکوفههاي من از روشني چو خورشيدند
ببرگ و شاخهي من، ذرهي غباري نيست
چرا ندوخت قباي تو، درزي نوروز
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواري نيست
شدي خميده و بي برگ و بار و دم نزدي
بزير بار جفا، چون تو بردباري نيست
مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند نديم
ترا چه شد که رفيقي و دوستاري نيست
جواب داد که ياران، رفيق نيم رهند
بروز حادثه، غير از شکيب، ياري نيست
تو قدر خرمي نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهاري نيست
از ان بسوختن ما دلت نميسوزد
کازين سموم، هنوزت بجان شراري نيست
شکستگي و درستي تفاوتي نکند
من و ترا چون درين بوستان قراري نيست
ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
ز دهر، ديگرم امسال انتظاري نيست
بسي به کارگه چرخ پير بردم رنج
گه شکستگي آگه شدم که کاري نيست
تو نيز همچون من آخر شکسته خواهي شد
حصاريان قضا را ره فراري نيست
گهي گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سود گر دهر، اعتباري نيست
هر آن قماش کزين کارگه برون آيد
تام نقش فريب است، پود و تاري نيست
هر آنچه ميکند ايام ميکند با ما
بدست هيچکس ايدوست اختياري نيست
بروزگار جواني، خوش است کوشيدن
چرا که خوشتر ازين، وقت و روزگاري نيست
کدام غنچه که خونش بدل نميجوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاري نيست
کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که يکروز شورهزاري نيست
کدام قصر دل افروز و پايهي محکم
که پيش باد قضا خاک رهگذاري نيست
اگر سفينهي ما، ساحل نجات نديد
عجب مدار، که اين بحر را کناري نيست
تعداد ابيات : ١٠
**********************
در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني
کاي هرزهگرد بي سر و بي پا چه ميکني
ما ميرويم تا که بدوزيم پارهاي
هر جا که ميرسيم، تو با ما چه ميکني
خنديد نخ که ما همه جا با تو همرهيم
بنگر بروز تجربه تنها چه ميکني
هر پارگي بهمت من ميشود درست
پنهان چنين حکايت پيدا چه ميکني
در راه خويشتن، اثر پاي ما ببين
ما را ز خط خويش، مجزا چه ميکني
تو پاي بند ظاهر کار خودي و بس
پرسندت ار ز مقصد و معني، چه ميکني
گر يک شبي ز چشم تو خود را نهان کنيم
چون روز روشن است که فردا چه ميکني
جائي که هست سوزن و آماده نيست نخ
با اين گزاف و لاف، در آنجا چه ميکني
خود بين چنان شدي که نديدي مرا بچشم
پيش هزار ديدهي بينا چه ميکني
پندار، من ضعيفم و ناچيز و ناتوان
بي اتحاد من، تو توانا چه ميکني
تعداد ابيات : ٦
*******************
لالهاي با نرگس پژمرده گفت
بين که ما رخساره چون افروختيم
گفت ما نيز آن متاع بي بدل
شب خريديم و سحر بفروختيم
آسمان، روزي بياموزد ترا
نکتههائي را که ما آموختيم
خرمي کرديم وقت خرمي
چون زمان سوختن شد سوختيم
تا سفر کرديم بر ملک وجود
توشهي پژمردگي اندوختيم
درزي ايام زان ره ميشکافت
آنچه را زين راه، ما ميدوختيم
تعداد ابيات : ٣٧
******************
دختري خرد، بمهماني رفت
در صف دخترکي چند، خزيد
آن يک افکند بر ابروي گره
وين يکي جامه بيکسوي کشيد
اين يکي، وصلهي زانوش نمود
وان، به پيراهن تنگش خنديد
آن، ز ژوليدگي مويش گفت
وين، ز بيرنگي رويش پرسيد
گر چه آهسته سخن ميگفتند
همه را گوش فرا داد و شنيد
گفت خنديد به افتاده، سپهر
زان شما نيز بمن ميخنديد
ز که رنجد دل فرسودهي من
بايد از گردش گيتي رنجيد
چه شکايت کنم از طعنهي خلق
بمن از دهر رسيد، آنچه رسيد
نيستيد آگه ازين زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزيد
درزي مفلس و منعم نه يکي است
فقر، از بهر من اين جامه بريد
مادرم دست بشست از هستي
دست شفقت بسر من نکشيد
شانهي موي من، انگشت من است
هيچکس شانه برايم نخريد
هيمه دستم بخراشيد سحر
خون بدامانم از آنروي چکيد
تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
مي تقدير ببايد نوشيد
خوش بود بازي اطفال، وليک
هيچ طفليم ببازي نگزيد
بهره از کودکي آن طفل چه برد
که نه خنديد و نه جست و نه دويد
تا پديد آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزيد
هر چه بر دوک امل پيچيدم
رشتهاي گشت و بپايم پيچيد
چشمهي بخت، که جز شير نداشت
ما چو رفتيم، از آن خون جوشيد
بينوا هر نفسي صد ره مرد
ليک باز از غم هستي نرهيد
چشم چشم است، نخواندهاست اين رمز
که همه چيز نميبايد ديد
يارهي سبز مرا بند گسست
موزهي سرخ مرا رنگ پريد
جامهي عيد نکردم در بر
سوي گرمابه نرفتم شب عيد
شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نيفراشته، بشکست و خميد
همه اوراق دل من سيه است
يک ورق نيست از آن جمله سفيد
هر چه برزيگر طالع کشته است
از گل و خار، همان بايد چيد
اين ره و رسم قديم فلک است
که توانگر ز تهيدست بريد
خيره از من نرميديد شما
هر که آفت زدهاي ديد، رميد
به نويد و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نويد
کس برويم در شادي نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کليد
من از اين دائره بيرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشيد
کس درين ره نگرفت از دستم
قدمي رفتم و پايم لغزيد
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطيد
مادري بوسه بدختر ميداد
کاش اين درد به دل ميگنجيد
من کجا بوسهي مادر ديدم
اشک بود آنکه ز رويم بوسيد
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن ديده که رويش ميديد
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي، گهرم را دزديد
تعداد ابيات : ٣٢
******************
گفت تيري با کمان، روز نبرد
کاين ستمکاري تو کردي، کس نکرد
تيرها بودت قرين، اي بوالهوس
در فکندي جمله را در يک نفس
ما ز بيداد تو سرگردان شديم
همچو کاه اندر هوا رقصان شديم
خوش بکار دوستان پرداختي
بر گرفتي يک يک و انداختي
من دمي چند است کاينجا ماندهام
ديگران رفتند و تنها ماندهام
بيم آن دارم کازين جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد
ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر ياران من
زان همي لرزد دل من در نهان
که در اندازي مرا هم ناگهان
از تو ميخواهم که با من خو کني
بعد ازين کردار خود نيکو کني
زان گروه رفته نشماري مرا
مهربان باشي، نگهداري مرا
به که ما با يکدگر باشيم دوست
پارگي خرد است و اميد رفوست
يکدل ار گرديم در سود و زيان
اين شکايتها نيايد در ميان
گر تو از کردار بد باشي بري
کس نخواهد با تو کردن بدسري
گر بيک پيمان، وفا بينم ز تو
يک نفس، آزرده ننشينم ز تو
گفت با تير از سر مهر، آن کمان
در کمان، کي تير ماند جاودان
شد کمان را پيشه، تير انداختن
تير را شد چاره با وي ساختن
تير، يکدم در کمان دارد درنگ
اين نصيحت بشنو، اي تير خدنگ
ما جز اين يک ره، رهي نشناختيم
هر که ما را تير داد، انداختيم
کيست کاز جور قضا آواره نيست
تير گشتي، از کمانت چاره نيست
عادت ما اين بود، بر ما مگير
نه کمان آسايشي دارد، نه تير
درزي ايام را اندازه نيست
جور و بد کاريش، کاري تازه نيست
چون ترا سر گشتگي تقدير شد
بايدت رفت، ار چه رفتن دير شد
زين مکان، آخر تو هم بيرون روي
کس چه ميداند کجا يا چون روي
از من آن تيري که ميگردد جدا
من چه ميدانم که رقصد در هوا
آگهم کاز بند من بيرون نشست
من چه ميدانم که اندر خون نشست
تير گشتن در کمان آسمان
بهر افتادن شد، اين معني بدان
اين کمان را تير، مردم گشتهاند
سر کار اينست، زان سر گشتهاند
چرخ و انجم، هستي ما ميبرند
ما نميبينيم و ما را ميبرند
ره نميپرسيم، اما ميرويم
تا که نيروئيست در پا، ميرويم
کاش روزي زين ره دور و دراز
باز گشتن ميتوانستيم باز
کاش آن فرصت که پيش از ما شتافت
ميتوانستيم آنرا باز يافت
ديدهي دل کاشکي بيدار بود
تا کمند دزد بر ديوار بود
/س