نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
در زمانهاي بسيار بسيار دور، فيل سلطان جهان بود. فيل و حيوانهاي زير دستش در قلب جنگلهاي تاريك غرش ميكردند. از آنجا كه آن روزها رودخانهاي وجود نداشت، خداوند بركهاي ساخت تا همه از آن آب بنوشند.
يك روز فيل شيپورش را به صدا درآورد و دوستانش شاهين و خرچنگ را صدا زد. او گفت: « فردا ميخواهم به شكار بروم. شما بايد همراه من بياييد.»
شاهين از اين خبر خوشحال شد و به خانهاش برگشت تا تير و كمانش را بردارد. خرچنگ كه زياد فرز و چابك نبود، نميتوانست يك سلاح ساده را هم توي دستش نگه دارد؛ اما دوست داشت كه حتماً همراه آنها برود و از آنها عقب نماند. براي همين سعي كرد تا راه حلي براي مشكلش پيدا كند.
صبح روز بعد، هر سه نفر سر قرارشان حاضر شدند. شاهين و فيل با تير و كمانشان دنبال شكار رفتند. خرچنگ هم در يك جاي مناسب توري پهن كرد و به انتظار نشست. همان موقع حيواني كه به دست فيل و شاهين مجروح شده بود و در حال فرار بود، در تور خرچنگ افتاد. خرچنگ هم با تكه چوب بزرگي كه از قبل آماده كرده بود، محكم بر سر او كوبيد و حيوان را در جا از پا درآورد.
آن روز اگر حيواني به دست فيل و شاهين كشته ميشد، آنها لاشهاش را در كنار خودشان ميگذاشتند؛ ولي اگر حيواني زخمي ميشد، پا به فرار ميگذاشت، اما موقع فرار پايش در تور خرچنگ گير ميكرد و همان جا ميماند. خرچنگ هم معطل نميكرد و با چوبش محكم بر سرش ميكوبيد. بعد تير فيل و شاهين را از بدن حيوان در ميآورد و در جايي پنهان ميكرد. لاشههاي حيوانها را هم روي هم ميانداخت.
وقتي شب شد، فيل پنج گوزن شكار كرده بود و شاهين سه تا. آنها فكر ميكردند كه نتيجهي شكار آن روزشان بسيار عالي است. فيل گفت: « حالا بيا پيش خرچنگ برويم. گمان نميكنم آن بيچاره چيزي شكار كرده باشد.»
آنها با تعجب ديدند كه در كنار خرچنگ، لاشهي ده حيوان كه از خودش بزرگتر بودند، افتاده است. شاهين با خوشرويي به خرچنگ تبريك گفت؛ اما فيل از اينكه خرچنگ بيشتر از او شكار كرده بود، عصباني شد و با فرياد گفت: « شاهين، آن بد ذات را بكش. من به تو دستور ميدهم تا سر او را از بدنش جدا كني!»
خرچنگ با التماس گفت: «اي فرمانرواي بزرگ، مرا نكش. من تمام اين حيوانات را به شما ميدهم و از اين جنگل ميروم. فقط زندگي مرا به من ببخشيد. اجازه بدهيد زنده بمانم.»
فيل رضايت داد؛ اما با خشم فرياد زد و گفت: « از جلوي چشمم دور شو! نميخواهم تو را ببينم.»
خرچنگ آرام آرام از آنجا دور شد. خودش را زير بوتههاي كوچك پنهان كرد و به فكر فرو رفت. او فكر كرد كه چطور ميتواند از فيل انتقام بگيرد.
به زودي فكري به ذهن خرچنگ رسيد. براي همين راهش را به طرف خانهي فيل كج كرد. او به همسر فيل گفت: « سلام خانم، برايتان از طرف فرمانرواي بزرگوار پيغامي آوردهام. او امروز و در اين سرما مشغول شكار بوده است. براي همين پيغام داده تا برايش سوپ داغ با فلفل زياد آماده كنيد تا او را گرم كند. فراموش نكنيد: سوپ با فلفل فراوان!»
خرچنگ بعد از گفتن اين حرف با سرعت از آنجا دور شد. زن فيل هم فوري دست به كار شد و غذايي را كه فكر ميكرد شوهرش خواسته است، آماده كرد. دست آخر هم فلفل فراواني توي آن ريخت و به انتظار شوهرش نشست. شب وقتي فيل و شاهين گرسنه از شكار برگشتند، بدون معطلي سوپ را سركشيدند. همين موقع، خرچنگ به بركه رسيده بود و تمام آن را با خاك پر كرده بود. او كاري كرده بود كه حتي يك قطره آب در بركه نماند. خرچنگ با خوشحالي از كاري كه كرده بود، چالهاي در وسط بركه كند و خودش را در آن پنهان كرد و منتظر ماند. انتظار خرچنگ زياد طولاني نشد.
فيل و شاهين كه سوپ تُند را خورده بودند، با عجله به طرف بركه دويدند. فيل به شاهين گفت: « آن قدر تشنهام و دهانم ميسوزد كه ميتوانم آخرين قطرهي آب بركه را هم بخورم و خشكش كنم.» اما قبل از رسيدن آنها، بركه خشك شده بود. آنها از ديدن بركهي خشك شده، حسابي عصباني شدند. فيل گفت: « كمك كُن تا بركه را بكَنم و به آب برسيم.»
فيل و شاهين دست به كار شدند؛ اما هر چه بيشتر ميكندند، تشنهتر و تشنهتر ميشدند. ناگهان فيل به سوراخي رسيد كه خرچنگ در آن پنهان شده بود.
با ديدن او، فيل شَستش خبرداد كه كار، كار خرچنگ است. فيل نعرهاي كشيد و گفت: « اين بار ديگر رحم و بخششي در كار نيست، پس خواهش نكن.» او با يك حركت به طرف خرچنگ حمله برد. سرش را از تنش جدا كرد و او را روي گِلها انداخت.
آب در بركه شروع به جوشيدن كرد و پر شد. فيل و شاهين تا جايي كه ميتوانستند آب نوشيدند. بعد هم خودشان را خوب شستند.
وقتي فيل ديد كه آب هنوز از بركه ميجوشد دستور داد شاهين از يك طرف بركه، راهي باز كند تا آب بتواند جاري شود. شاهين دستور فيل را اجرا كرد.
آب از بركه جاري شد. چيزي نگذشت كه جوي آب روي زمين راه افتاد. جويي كه پهنتر و گودتر و كمكم تبديل به يك رود شد. رودي كه هنوز هم جاري است.
اما بشنويد از خرچنگ: او كه هنوز نمرده بود، فرار كرد؛ اما چون سرش كنده شده بود، ديگر چشمي نداشت كه راهش را ببيند.
خرچنگ پيش ماهي رفت و از او خواست تا به او كمك كند. ماهي گفت: « من نميتوانم به تو چشم بدهم، اما تو را پيش دوستم ميگو ميفرستم. شايد او بتواند به تو كمك كند.»
ميگو دو چشم خرچنگ را برداشت و روي شانههاي او چسباند. آخر خرچنگ ديگر سري نداشت كه چشمها را روي آن بگذارند.
خرچنگ از اينكه دوباره بينايياش را به دست آورده بود، خوشحال شد. بعد با شادي از رود گذشت و بركهي فيل و شاهين را پشت سر گذاشت.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم