کوتاه و خواندنی از سردار بدر- 2

در بيت امام، مهدي را ديدم و گفتم: «آقا مهدي! خواب‌هاي خوشي برايت ديده‌اند... مثل اينكه شما هم... بله ...» تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: «چه خبر شده است؟» گفتم: «همه خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش شهيد شد، خواب ديده بود، در بهشت منزلي زيبا مي‌سازند. پرسيده بود: «اين خانه را براي چه كسي آماده مي‌كنيد.» گفتند: «قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد.» باز پرسيده بود: «او كيست؟» بعد سكوت كردم. مهدي مشتاقانه سر تكان
چهارشنبه، 26 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کوتاه و خواندنی از سردار بدر- 2
کوتاه و خواندنی از سردار بدر- 2
کوتاه و خواندنی از سردار بدر- 2


( خاطراتی از شهید مهدی باکری )

بهشت را آماده كرده‌اند

در بيت امام، مهدي را ديدم و گفتم: «آقا مهدي! خواب‌هاي خوشي برايت ديده‌اند... مثل اينكه شما هم... بله ...» تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: «چه خبر شده است؟» گفتم: «همه خبرها كه پيش شماست. يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش شهيد شد، خواب ديده بود، در بهشت منزلي زيبا مي‌سازند. پرسيده بود:
«اين خانه را براي چه كسي آماده مي‌كنيد.» گفتند: «قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد.» باز پرسيده بود: «او كيست؟» بعد سكوت كردم. مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت: «خوب ... ادامه بده» گفتم: «پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اينجا بيايد.» خلاصه آقا ملائكه را خيلي به زحمت انداختي.» سرش را پائين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گرائيد و به آرامي گفت: «بنده خدا ! با اين كارهايي كه ما انجام مي‌دهيم، مگر بسيجي‌ها اجازه مي‌دهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت مي‌ايستند و راهمان نمي‌دهند.» سپس فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراغ از يار را سپري مي‌كند.

الله بنده سی

حوصله وحید داشت سر می رفت .نیم ساعت می شد كه چشم به جاده دوخته بود .برای هر ماشین كه می گذشت دست بلند می كرد ؛ اما هیچ كدام ترمز نمی كردند .آسمان درحال تاریك شدن بود و ستاره قطبی در شمال می درخشید .
ساكش را بر زمین گذاشت . خود خوری می كرد كه چرا برای برگشتن به پادگان دیر كرده است . از دور، نور ماشین را دید كه نزدیك می شد. خدا خدا كرد كه این ماشین نگه دارد.ماشین نزدیك شد. دست بلند كرد و با صدای بلند
گفت :-پادگان ...
ماشین به سرعت ازكنارش گذشت .لب گزید. ماشین دهها متر جلوتر ایستاد و بعد عقب عقب آمد . وحید با خوشحالی ساكش را برداشت و به سوی ماشین دوید .دید كه ماشین پلاك سپاه دارد و تویوتا وانتی كرم رنگ است
مهدی، شیشه سمت راست را پایین كشید . وحید گفت :«سلام اخوی. »
مهدی گفت :«سلام.كجا می روی ؟»
-پادگان .
-سوار شو.
وحید در باز كرد و كنار مهدی نشست .مهدی دنده چاق كرد وماشین به حركت درآمد. وحید پرسید :«شما هم نیروی لشكر عاشورا هستید ؟»
-اگر خدا قبول كند .
به مهدی نگاه كرد .نور كم جان لامپ سقف بر سر و بدن مهدی می تابید .مهدی گفت :« تا این موقع چرا بیرون مانده ای ؟»
-حقیقتش من تازه به لشكرآمده ام .نمی دانستم كه از غروب به بعد به سختی می شود ماشین برای پادگان پیدا كرد .
-چكاره ای ؟
-الان بسیجی ام ؛ اما دانشجوی هنرهم هستم .نقًاشم .آمده ام بجنگم ؛ امًا به تبلیغات مأمور شده ام .رفته بودم اهواز، وسایل نقاشی بخرم .می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم تصویر شهدا را روی دیوارهای پادگان بكشم .
مهدی لبخندی زد و گفت :« به به... خداخیرت دهد .كار شما ثواب جنگیدن در خط مقدم را دارد .هنرت را دست كم نگیر.»
وحید متوجه نشد كه كی به پادگان رسیدند .بین راه ،كلی با راننده ای كه نمی شناخت ،گپ زد و با او گرم گرفت .حتی چند لطیفه هم برای مهدی تعریف كرد و هردوخندیدند.
مهدی ، وحید را تا نزدیكی واحد تبلیغات رساند و خداحافظی كرد .وحید وقتی یادش افتاد اسم راننده را نپرسیده كه ماشین از او دور شده بود . سه روز بعد ، گرما گرم ظهرتا بستان ،وحید بی حال و كلافه ازگرما در حال گذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدی را دید .مهدی درحال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود .
وحید آهسته جلو رفت و زد به گرده مهدی .مهدی برگشت وهر دودرآغوش هم گره خوردند . وحید گفت :«چطوری اخوی ؟ این چند روزه خیلی دنبالت گشتم ؛ اما پیدات نمی كردم .»
مهدی ،عرق سروصورتش را با پر چفیه گرفت وگفت:«زیر سایه شما هستم .شما خوبید؟»
وحید دست مهدی را كشید و زیر سایبانی رفتند .وحید گفت :«پدر آمرزیده ،مگر عقل نداری ؟مگر اینجا نیروی خدماتی نیست كه توآشغال جمع میكنی؟ برو به رانندگی ات برس .»
مهدی خندید و گفت :«مگر من با نیروهای خدماتی چه فرقی دادم ؟ همه بسیجی هستیم وبه خاطرخدا به اینجا آمده ایم .بیا تو هم كمك كن زباله ها را جمع كنیم .»ـ شوخی می كنی ؟ ! من وآشغال جمع كردن ؟ ول كن بابا .بیا برویم به واحد ما تا یك لیوان شربت آبلیمو به خوردت بدهم ، سر حال بیایی، بیا برویم .
ـ نه... خیلی ممنون. با ید زبا له ها را جمع كنم. ان شاء الله یك وقت دیگر.
وحید اصرار كرد؛ اما مهدی نرفت .در آخر، وحید با دلسوزی گفت :« ببین اخوی، یكی ازدوستان من تو ستاد لشكر بیا و برو دارد.دوست داری بهش بگویم منتقلت كنند به واحد ما ؟»
مهدی، دست بر شانه وحید گذاشت و گفت :«ممنون... همین جا كه هستم، راضی ام .»
وحید با مهدی دست داد و گفت :«هرجور كه راحتی. خب، من رفتم. خداحافظ.»
ـ خداحافظ .
وحید چند قدمی از مهدی دور نشده بود كه یا دش آمد اسم دوست جدیدش را نپرسیده است . برگشت و گفت :«راستی، من هنوز اسمت را نمی دانم ؟»
مهدی گفت :« اسم من به چه درد تو می خورد ؟ من كوچك شما هستم : الله بنده سی. »
وحید خندید و گفت :«باشد .پس ازحالا تو را الله بنده سی صدا می كنم. خداحافظ .»
وحید سرش شلوغ بود .كشیدن تصاویر شهدا، تمام وقت او را پركرده بود .وقت نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جدیدش را پیدا كند .چند بار موقع كشیدن تصاویرشهدا، مهدی به دیدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از این در وآن در صحبت كرده بودند .چند بار هم دیده بود كه مهدی با حسرت به تصویر شهدا نگاه می كند و حس غریبی در چهره اش نشسته است .
وحید در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد .دستش لغزید .با عصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسین را دید .زبانش از خوشحالی بندآمده بود .از روی داربست پایین پرید .حسین را بغل كرد. با حسین از كودكی دوست بود. وحید می دانست كه اوفرمانده یكی ازگردانهای لشكراست .
حسین گفت :«چطوری پیكاسو ؟ آخرسر، تو هم به جبهه آمدی ؟»
وحید ، شانه حسین را فشرد و گفت: « مگرمن چه ام است ؟ دستم چلاق است یا پایم شَل ؟»
حسین خندید .وحید گفت : « چه عجب از این طرفها . راه گم كردی ؟!»
ـ نه وحید جان، شنیده بودم كه به پادگان آمده ای .دوست داشتم به دیدنت بیایم ؛ اما وقت نمی شد . امروز با آقای مهدی جلسه داریم .وقتی به پادگان آمدم، گفتم قبلش بیایم و ببینمت .
ـ بارك الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه می گذاری ؟من خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیك ببینم .
ـ خب، اینكه كاری نداره موقع ناهار بیا ستاد لشكر. من آنجا هستم .می رویم وآقا مهدی را می بینی.
ـ معلوم است چه می گویی ؟ مرا چه كار با آقا مهدی ؟ اصلاً تو ناهار مهمان منی .دعوتم را رد نكن .راستی یك دوست پیداكردم به چه نازنینی ؛ خوش صحبت و آقا .حتم دارم ببینی اش، ازش خوشت می آید .
ـ نه .. وحید جان .همان كه گفتم. موقع ناهار بیا ستاد. من منتظرت هستم. حتماَ بیا. من رفتم .
وحید گفت :«باشد .برای ناهارآنجاهستم .»
حسین رفت و وحید سرگرم كارش شد .
بعد از نماز ظهر و عصر، وحید به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسین را پیداكرد .بعد هردو از پله‌ها با لا رفتند. دل تو دل وحید نبود .از اینكه تا لحظاتی دیگر، فرمانده لشكر را از نزدیك می دید، دچار هیجان شده بود . هنوز به اتاق فرمانده نرسیده بودند كه چشم وحید به مهدی افتاد.
مهدی كنار در ورودی اتاق فرماندهی ایستاده بود و به مهمانها خوش آمد می گفت .وحیدبا خوشحالی جلو رفت و گفت :« سلام. تو اینجا چه كارمی كنی ؟ مثل اینكه راننده فرمانده لشكری .آره ؟»
حسین، رنگ پریده و هراسان، دست وحید را كشید .مهدی، لبخند زنان دست وحید را فشرد .وحید به سوی حسین برگشت و گفت :« حسین آقا ، این همان دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بنده سی »
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند .حسین، دست وحید را كشید و او را گوشه ای برد و غرّید :«وحید، چرا این طوری می كنی ؟»
وحید، هاج و واج مانده بود كه حسین چه می گوید .هر دو وارد اتاق فرماندهی شدند .
وحید گفت : «چرا رنگت پریده ؟»
حسین با ناراحتی گفت :«خیلی كار بدی كردی ، وحید .»
ـ مگر چه كار كردم ؟ خب، با هاش حال و احوال كردم .
ـ مگر تو او را نمی شناسی ؟
ـ نه... اما می دانم كه راننده است .
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است ؛ فرمانده لشكر عاشورا .
چشمان وحید گرد شد .نفسش بند آمد .احساس كرد كه صورتش گُر گرفته است .
اتاق فرماندهی پر شد .سفره را پهن كردند ،اما وحید حال و روز خوبی نداشت .ازخجالت نمیتوانست به آقا مهدی نگاه كند ؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كرد كه غذایش را بخورد . وحید چند لقمه به زور خورد .چند لحظه بعد ، وقتی دید حواس آقا مهدی به جای دیگراست، آهسته بلند شد و از اتاق بیرون زد و یكنفس تا واحد تبلیغات دوید .
وحید در اتاق كز كرده بود .نمی دانست چه كار كند .به خودش لعنت می كرد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده است .یاد شوخیها و سر به سر گذاشتن اش با آقا مهدی می افتا د بیشتر خود خوری می كرد .بغض كرد .ناگاه دراتاق با ز شد و مهدی داخل شد. بغض وحید تركید .بلند شد .آقا مهدی را از ورای پرده لرزان اشك می دید .مهدی، دست بر شانه وحید گذاشت و گفت:« گریه نكن بسیجی، مگرچه شده است ؟»
وحید هق هق كنان گفت : «مرا ببخش آقا مهدی …»
مهدی خندید .وحید به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعتها به صورت خندان و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد .

روز وصل

بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلي‌بن موسي‌الرضا(علیه السلام) خواسته بود كه خداوند توفيق شهدت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(رحمه الله علیه) و حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رسيد و با گريه و اصرار و التماس درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند.
اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناكترين صحنه‌هاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مي‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد.
هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آبهاي هورالعظيم انتقال مي‌دادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپي‌جي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست.
او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(علیهم السلام) و عشقي آتشين به اباعبدالله‌الحسين(علیه السلام) و كوله‌باري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده مي‌دانست و تنها به لطف و كرم عميم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيتنامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.
شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرف او اشاره مي‌كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان مي‌كند و از زبان شهيد مي گويد:
خدايا تو چقدر دوست‌داشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي‌شدي و در رگهايم جريان مي‌يافتي تا همه سلولهايم هم يارب يارب مي‌گفت.
اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود.

سرباز مخلص امام زمان

بعد از شهادت حميد در عمليات خيبر، تصميم گرفته بوديم كه در حضور آقا مهدي از به كار بردن اسم حميد خودداري كنيم و براي صدا كردن برادراني كه نامشان حميد بود از كلماتي چون اخوي، برادر، و يا از نام خانوادگي‌شان استفاده مي‌كرديم. آن روزيكي از تيم‌هاي واحد اطلا عات براي انجام ماموريتي حساس به جلو رفته بود و هنوز بازنگشته بودند.
حميد قلعه‌اي و حميد اللهياري نيز در اين تيم حضور داشتند. هر بار كه تيم هاي شناسايي دير مي‌كردند، آقا مهدي جلوتر از همه در كنار پد بالاي سنگر مي‌ايستاد و در حالي كه مدام ذكر مي‌گفت، به دوردست‌ها نگاه مي‌كرد. آفتاب هور در حال غروب بود كه بلمهاي گمشده از دور پيدا شدند، من به محض ديدن آنها از شادي فرياد زدم: «حميد... حميد...» و به سمتشان دويديم. هنوز حال و هواي استقبال از بچه‌ها بودم كه چشمم به آقا مهدي افتاد، نگاهش به جزيره‌اي بود كه پيكر حميد را به امانت داشت. مهدي كه مي‌توانست دستور دهد تا او را به عقب منتقل كنند فقط گفته بود: «اول پيكر بقيه شهدا و بعد پيكر حميد!» بسيار شرمگين شدم و براي عذرخواهي نزد آقا مهدي رفتم. تبسم لطيفي چهره غمناكش را روشن كرد و در حاليكه برادرانه دست بر شانه‌ام نهاد، گفت: «مدتي است متوجه شده‌ام كه رعايت حالم را مي‌كنيد. بغض در گلويم گره خورد و توان ايستادن در مقابل اين كوه صبر و پايداري را از من ستاند.

پس شهردار كجاست ؟

در يك شب باراني پس ا ز 12 ساعت بارندگي، تلفني به ما اطلاع دادند كه در بعضي از نقاط سيل آمده است. ما آقا مهدي را كه در آن زمان شهردار اروميه بود خبر كرديم و ايشان به سرعت گروه‌هاي امداد را به منطقه سيل زده اعزام كرد. نيروهاي آماده درشهرداري و افراد داوطلب به ياري آسيب ديدگان شتافتند و آقا مهدي همراه آخرين گروه به سمت منطقه حركت كرد.
همه در حال كمك بودند، كف كوچه‌ها تا نزديك زانو از گل و لاي بود. با خراب شدن ديوار، سقف خانه‌ها فرو مي‌ريخت. در كنار يك خانه پيرزني به شيون نشسته بود و فرياد مي‌كرد و مردم براي بيرون آوردن اثاثيه منزلش تلاش مي‌كردند. در ميان ياري‌دهندگان چشم پيرزن به آقا مهدي كه سخت كار مي‌كرد، افتاد. به او نزديك شد و گفت: «خدا عوضت بدهد مادر! انشاءالله خير ببيني! نمي‌دانم اين شهردار كجاست. اي كاش يك ذره از غيرت و شرف شما در وجود او بود.» آقا مهدي لبخند مليح بر لب آورد و گفت: «بله مادر، اي كاش بود!»

پالتو نو

روزي از مدرسه به خانه مي‌آيد، در حاليكه گونه‌ها و دستهاي سرخ و كبودش، حكايت از عمق سرمايي مي‌كند كه در جانش رسوخ كرده است. پدرش همان شب تصميم مِي‌گيرد كه برايش پالتويي تهيه كند. دو روز بعد با پالتويي نو و زيبا به مدرسه مي‌رود. غروب كه از مدرسه برمي‌گردد با شدت ناراحتي، پالتو را به گوشه اتاق مي‌افكند. همه اعضاي خانواده متعجب به او مي‌نگرند و مهدي در حاليكه اشك از ديدگانش جاري است، مي‌گويد: «چگونه راضي مي‌شويد من پالتو بپوشم در حاليكه دوست بغل دستي من در كنارم از سرما مي‌لرزد؟»

علی صادقی یه بسیجی گمنام

درمهرماه سال ۶۳ بهمراه جمعی از دوستان مدرسه راهنمایی طالقانی به جبهه های جنوب اعزام شدیم آن موقع مقر لشگر عاشورا در اهواز بود همراهان اعزامی عبارت بودند از -اروجعلی مولوی - موسی عباسی -حسن صفرنژاد- شهید حافظ کریمی - جعفرنژاد-احمد قائمی - به دلیل کوچک بودن سنمان ازپرسنلی لشگر اعلام شد که آقا مهدی مارا در مقر لشگر دیده وبه مسئولین دستور داده به پشت جبهه برگردانند
دو سه روزی در مقر لشگر اصرار بر ماندن داشتیم ومسئولین نمی پذیرفتندناگزیر جهت برگشت به شهرمان به مدرسه شهید براتی اهواز(مدرسه درآنموقع ایستگاه صلواتی بود) مراجعه کردیم یکی از همشهری های ما به نام سلمان امیری درآنجا خدمت می کرد شب جمعه بود ومابعد از برگزاری دعای کمیل که کلی گریه وزاری کردیم که اسباب ماندن مارا فراهم کند سر سفره شام نشستیم به هنگام صرف شام من هرچی فحش وبد وبیرابود نثار مهدی باکری کردم هنگام فحش دادن من ، حاج سلمان ودوستانش می خندیدند .شب را صبح کردیم موقع صرف صبحانه از حاج سلمان امیری گلایه کردم وگفتم برادر سلمان انتظار نداشتم مرا مسخره کنیدوبخندید ایشان اظهار داشتند آخه کسی که روبروی شما نشسته بود وشما بهش فحش می دادی خود آقامهدی باکری فرمانده لشگر بود.

پشت خاکریز

لشکر پادگانی را در اطراف شهر دزفول آماده کرده بود و یگانها به ترتیب به آنجا منتقل می شدند. من در واحد بسیج لشکر مشغول بودم و به نمایندگی از طرف واحد به پادگان دزفول آمده بودم. چادری بر پا کرده بودیم و کارهای آماده سازی واحد را در آنجا می دادیم. صبح زود از خواب بلند شدم تا استکانها و ظرفهای غذا را بشویم. تانکر آب در نزدیکی دستشویی های صحرا یی قرار داشت. چون هنوز نیروی زیادی در پادگان مستقر نشده بود برای همین اردوگاه سوت و کور بود و به نظر می آید سحر خیز تر از من کسی در آن دور و بر نیست.
مشغول شستن استکان ها بودم که متوجه شدم در یکی از دستشویی ها بازوی یک نفر سطل به دست از آنجا خارج شد و به طرف تانکر آب به راه افتاد. به کنار تانکر که رسید سلام کرد و حال مرا پرسید و سطل را پر کرد و دوباره به طرف دستشویی ها برگشت. به نظر می رسید از نیروهای خدماتی است. قدیمی ها می گفتند یکی از کارهایی که فرمانده لشکر به آن اهمیت زیادی می دهد این است که قبل از جابجایی نیروها به منطقه جدید به خدمات ماموریت می دهد که در آنجا نسبت به آماده سازی دستشویی، حمام و نماز خانه اقدام کنند تا وقتی نیروها به آنجا می رسند با مشکل روبرو نشوند. از پشت سر نگاه می کردم مهارت خاصی داشت. آبی را می ریخت و بعد داخل دستشویی را با جارویی که در دست داشت می شست و بعد از اتمام کار به دستشویی دیگر می رفت. مشغول تماشای او بودم که صدای عبدالحسین محمد زاده مرا به خود آورد.
- رسول!... تمام نشد؟
- چرا... چرا این استکان را هم اگر بشویم تمام می شه.
- اون کیه؟ منظورش کسی بود که دستشویی ها را تمیز می کرد. گفتم:
- لابد یکی از نیروهای خدمات لشکره، داره دستشویی ها را تمیز می کنه.
عبدالحسین کنار دستم نشست. استکانهایی که من آب می کشیدم بر می داشت و روی سینی ها می گذاشت ولی هنوز فکرش پیش نیروی خدمات بود. یک دفعه رو کرد و به من گفت:
- رسول! این مرد خیلی آشنا به نظر می آید.
- می شناسی ؟
- تو آقا مهدی باکری را تا به حال دیده ای؟
- نه!
- بخدا مثل اینکه این آقا مهدی است!
- تو هم ما را دست انداختی ها؟! اینجا چه کار می کند؟ او یک سر دارد و هزار سودا... مگر کارش تمام شده که بیاید دستشویی بشوید؟
- مرد سطل به دست به طرف تانکر می آمد تا دوباره سطل را از آبپر کند. محمدزاده بلند شد و به طرفش رفت. من مطمئن شدم که او فرمانده لشکر است ولی هنوز نمی توانستم باور کنم. از کنار تانکر بلند شدم و سلام کردم، بعد هر چه من و عبدالحسین اصرار کردیم که سطل را از دستشان بگیریم و ادامه کار را ما انجام بدهیم قبول نکرد و کار نظافت دستشویی ها که به پایان رسید به سوی چادر فرماندهی برگشت. غیر من و عبدالحسین هیچ کس این لحظات را شاهد نبود. آقای کبیری می گفت: آقا مهدی را بارها در حال تمیز کردن دستشویی ها دیده بودم حتی به ما نیز توصیه می کرد که از این کارها بکنیم تا بچه ها به این کارها ارزش بدهند.

زیارت

مشغول زیارت بودم که دوباره چشمم به جعفر زاده افتاد. به قول بسیجی ها « نور بالا » می زند. از دور که نگاهش می کردی شهادت از سر و رویش می بارید. نشسته بود و به ضریح نگاه می کرد و دانه های اشک از صورتش سرازیر می شد. به جعفر زاده (ایشان در عملیات بدر به شهادت رسیدند ) خیره شده بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت برگشتم. من با تو هم عقیده ام جعفر زاده شهید می شود... اما من هم شهیدمی شوم و جنازه ام به دست نمی آید باکری بود دستش را از شانه ام بر داشت و به طرف گوشه ای از حرم به راه افتاد. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که به او نگاه بکنم، ولی هر چه نگاه می کردم سیر نمی شدم.
(راوی : حاج محسن رفیق دوست )

بسیجیان چه می خورند؟

دوشنبه ها و پنجشنبه ها معمولاً روزه می گرفت و روز هایی که روزه نمی گرفت آنقدر در حال فعالیت و تلاش بود که یادش می رفت ناهار بخورد و اغلب ما یادآوری می کردیم. یک روز در« حاج عمران» در قرار گاهی بودیم. ناهار مرغ بود. آقا مهدی ظهر با قیافه ای خسته و خاک آلود که حاکی از گرسنگی و تشنگی شدید او بود وارد شد.
ناهار جلوی ما گذاشتند و هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم یکی از برادران به آقا مهدی گفت: « بخور! گرسنه ای صبحانه هم که نخوردی.» آقا مهدی گفت: « آیا بسیجی ها هم الان مرغ می خورند؟» وقتی با سکوت ما مواجه شد مرغ را کنار گذاشت و به دو سه قاشق برنج خالی اکتفا کردند.

شهردار خاكي و بي ادعا

آقاي مهدي كسي نبود كه با كت و شلوار شيك بيايد دستش را به كمرش بزند دستور بدهد. با يك لباس معمولي آمد پيش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فكر كردم از خودمان است .يكي بهش گفت آره . آن بيل را بردار بياور از اين جا مشغول شو!
او هم به روي خودش نياورد. رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقاي شهردار! شما چرا ؟
گفت : « من و آن ها ندارد. كار نبايد زمين بماند. »
ما هم از خجالت رفتيم بيل را ازش بگيريم . نگذاشت . گفت « شماها خيلي زحمت مي كشيد. من افتخار مي كنم بيل دستم بگيرم . اين جوري حس مي كنم با هم هيچ فرقي نداريم . حس مي كنم كار شما كار من است شهر شما شهر من است . »
(راوی : كريم قنبري)

وظيفه انساني

... در پست اورژانس صحرايي « لشكر 31 عاشورا » بستري بودم . در آنجا امدادگرها يكي از افسران بعثي اسير را كه سخت مجروح بود آوردند روي تخت گذاشتند و بلافاصله پزشكان مشغول مداوا و زخم بندي جراحات عميق او شدند. پزشكان پس از معاينه او گفتند : « خون زيادي از دست داده و نياز به تزريق خون دارد. »
در اورژانس آن هم در گرماگرم عمليات هر قطره خون ارزشي حياتي داشت . با اين حال چند نفر از رزمندگان بسيجي بلافاصله آستين هايشان را بالا زدند و به پزشكان گفتند : « هر چقدر خون براي نجات آن عراقي لازم باشد ما اهدا مي كنيم . » ناگهان ديديم بعثي اسير با فارسي دست و پا شكسته اي گفت : « شما مجوس ... شما فارس ... خون شما را نمي خواهم . »
يكي از بچه ها كه خيلي توي ذوق اش خورده بود با دلخوري آستين پيراهنش را پايين زد و به سايرين گفت : « شنيديد كه چي مي گه حالا كه اين طوره بذاريد به حال خودش باشه تا بميره » در همين لحظه فرمانده لشكر آقا « مهدي باكري » وارد اورژانس شد. مستقيم آمد بالاي سر آن اسير بعثي بدقلق و چگونگي حالش را از پزشكان پرسيد. وقتي به آقا مهدي گفتند كه بعثي ناكس جواب معرفت بچه ها را چه جوري داده خنديد و گفت : « خودتان مي گوييد بعثي است خوب چه كارش كنيم بگذاريم جلوي چشم ما بميرد اگر دين و مليت ما را هم قبول ندارد باز وظيفه انساني به ما حكم مي كند به او رسيدگي كنيم . »
آقا مهدي دستور داد ـ ولو به اجبار هم شده ـ اول به او خون تزريق كنند و بعد هم بلافاصله او را براي عمل جراحي با هلي كوپتر به بيمارستان برسانند.
(راوی : سيدمهدي حسيني)

لطف خدا

عملياتهاي والفجر مقدماتي و والفجر يك تمام شده بود كه به بنده ابلاغ شد مسئوليت ستاد لشكر 31 عاشورا را برعهده بگيرم . در اولين جلسه اي كه برگزار شد فرماندهان گردانها و واحدهاي لشكر 31 عاشورا و سردار بزرگ آقاي مهدي باكري حضور داشتند . خاطرم هست كه در آن جلسه چون يك بازسازي در مسئولين و كادر لشكر صورت گرفته بود صحبتهاي كلي زياد مي شد و هر كس از اعتقادات خود و نگرشش به آينده جنگ صحبت مي كرد.
محور اصلي سخنان بنده حقير اين بود كه به هر حال حضور در جبهه هاي جنگ و حضور در ميادين جنگ بنابه فرمايش حضرت امام (ره ) يك تكليف شرعي و الهي است . فرمايشات ديگر عزيزان تمام شد و نوبت به آقا مهدي رسيد تا جلسه را جمع بندي كند. ايشان جمله اي فرمودند كه من تازه فهميدم ما خيلي با هم تفاوت و فاصله داريم . آنقدر كه هرچه بدويم به گردپاي ايشان هم نمي رسيم . ما جنگ را يك تكليف مي دانستيم . فرض مي كرديم اين امري است كه به ما الزام شده و ما بخاطر اداي اين دين واجب در آن محل حضور پيدا كرده ايم . آقاي مهدي اين حضور را جور ديگري معني كردند و فرمودند : « خدا خيلي به ما لطف كرده و دوستمان داشته كه اجازه داده بيائيم اينجا و بايد از خداوند بخاطر گشودن اين در بروي ما ممنون باشيم .
(راوی : سيدمهدي حسيني)

من يك بسيجي ام

حتي نزديكترين افراد لشكر نيز نمي دانستند كه او يك مهندس است . ناراحتي كتف مزاحم دائمي براي آقامهدي بود (كه مورد اصابت تير قرار گرفته بود) روي همين موضوع نمي توانستند بارهاي سنگين حمل كنند. يك روز تصميم گرفتند براي سركشي و كسب اطلاع از كمبودهاي انبار بازديد به عمل آورند. مسئول انبار حاج امراله بود.
پيرمردي با محاسن سفيد و چهره اي گشاده وقتيكه آقامهدي به آن قسمت رسيد حاج امراله و هشت بسيجي جوان در حال خالي كردن بار كاميوني بودند كه تازه از راه رسيده بود و آذوقه آورده بود. حاج امراله كه از قيافه آقامهدي را نمي شناخت وقتي مي بيند ايشان در كناري ايستاده و آنها را تماشا مي كند داد مي زند جوان چرا همين طور كناري ايستاده اي و بر و بر ما را نگاه مي كني تا حالا نديده اي از كاميون بار خالي كنند.
بيا بابا بيا اين گوني ها را تا انبار ببريم . آمدي اينجا كه كار كني يادت باشد از حالا بايد پا به پاي اين هشت نفر بارها را خالي كني فهميدي .
و آقا مهدي با معصوميتي صميمي پاسخ مي دهد : بله چشم و بدون اينكه حتي ناله اي كند چابك و تند گوني ها را خالي مي كند. نزديكي هاي ظهر طيب براي دادن آمار به حاج امراله آنجا مي آيد. بعد از سلام و احوال پرسي حاج امراله به او مي گويد يك بسيجي پركار امروز به ما كمك مي دهد نمي دانم از كدام قسمت است مي خواهم بروم و از بصيرتي بخواهم او را به قسمت ما منتقل كند. طيب مي پرسد حاج امراله كدام بسيجي و حاج امراله آقامهدي را نشان مي دهد. طيب متعجب مي شود و به سرعت به طرف آقامهدي مي دود و گوني را از روي شانه هاي او برمي دارد و بعد با ناراحتي به حاج امراله مي گويد : هيچ مي داني اين شخص كيست
آقامهدي است آقامهدي فرمانده مان حاج امراله و هشت بسيجي ديگر با تعجبي بغض آلود جلو مي آيند. آقامهدي بدون اينكه بگذارد آنها حرفي بزنند صورتشان را مي بوسد و مي گويد : حاج امراله من يك بسيجي ام .
(راوی : خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي – تبریز)

قوطی خرما

صولت به بدنش كش و قوس داد و سپس كنار قدیر بر لب هور روی زمین پهن شد .قدیر، پاهای لختش را از آب بیرون كشید و گفت :« چه شده... زهوارت در رفته ؟»
نرمه بادی وزید ونیزار چون حریری طلایی به بازی درآمد و خش خش خوش آهنگش در فضا موج انداخت .
صولت، دلش از خنكای بادی كه عرق تنش را خشك می كرد، غنج می رفت .خوش خوشان گفت :«پس چی ؟الكی كه نیست. آخر سر تمام شد .»
قدیر گفت :«حق داری .همین كه آقا مهدی پس از سه بار ساختن و خراب كردن اورژانس، این بار از كارمان راضی شد، خودش كلی می ارزد. »
صولت نشست و چرخید به طرف اورژانس كه گونی های پرازشن و ماسه، دیواره اش بود و پلیت ها‌ی سیمانی، سقفش .
دم در ورودی، تابلوی كوچكی جا خوش كرده بود .« اورژانس عاشورا .موقعیت شهید یاغچیان.»
قدیر گفت :« اگر جدیت و پشتكارآقا مهدی نبود، شاید به این خوبی ساخته نمی شد . »
صولت خندید و گفت :«شوخی نیست. سه بار ساختیم وآقا مهدی نپسندید .یادت هست همه اش میگفت : نه ، وسایل زیاد است و اورژانس زیرآب می رود ؛ سبكش كنید...شناورها طاقت نمی ‌آورند؟باور كن قدیر این آخری داشتم از كت و كول می افتادم .»
ـ اما آقا مهدی خیلی خجالتمان داد و وقتی گفت كه شما زیر این آفتاب داغ زحمت می كشید ومن با چند كلمه زحمتتان را هدر می دهم .به من فحش بدهید . اخم كنید و رو بر گردانید؛ اما باید كارخوب ودرست انجام بشود .تحمل شما هم حدی دارد ؛ اما ارزش این همه سختی و زحمت را دارد .
روی سنگر اجتماعی وکنار اورژانس،یک نفراذان می گفت.
صولت جورابش را كند وآستین بالا زد .
مهدی برای سركشی به اورژانس آمد .صولت و قدیر و دیگرنیروهای واحد بهداری به استقبالش رفتند .مهدی درحال خوش وبش كردن با آنها بود كه چشمش به كناریكی ازسنگرها افتاد .صورتش درهم رفت .قدیر، رد نگاه مهدی را گرفت .توده ای زباله تلمبارشده بود ومگسها ی زیادی روی آن وول می خوردند .مهدی سرتكان داد و گفت :« برادرها، بروند سر پست و كارشان .»
بسیجی ها متفرق شدند .مهدی به چند سنگرسرزد .حواس قدیر به مهدی بود .وقتی صورت مهدی سرخ شد وبه پیشانی اش چین افتاد، دل قدیر هرّی ریخت پایین .صدای مهدی در شناورپخش شد :«برادرها سریع بیایید اینجا ؟»
چند لحظه بعد، همه دور مهدی گرد شدند .مهدی،زباله ها را نشان داد و گفت :« این چه وضعی است ؟ مثلاً شما نیروهای بهداری هستید .باید سرمشق دیگران در بهداشت و نظافت با شید... این طوری ؟»
مهدی گشت و یك گونی خالی پیدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها .قدیرو دیگران هم خجالت زده دویدند سراغ زباله ها . مهدی ازمیان زباله ها یك بسته صابون پیدا كرد .عصبا نی شد :«ببینید با بیت المال مسلمین چه می كنید .می دانید اینها را چه كسانی و با چه مشقتی به جبهه می فرستند ؟ آخرجواب خدا را چطورمی خواهید بدهید ؟»
قدیر به صولت نزدیك شد وبا صدای خفه ای گفت :«صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را این قدر عصبا نی ندیده بودم .»
قدیرسر تكان داد و درحال زباله جمع كردن گفت :« تقصیرخودمان است….. تقصیرخودمان »
اطرافیان مهدی، صدای او را می شنیدند كه زیر لب می گفت : «ایها المؤمنون ، النظافت من الایمان .خدایا، ما را ببخش .»
دست مهدی با یك قوطی فلزی ازمیان توده زباله ها بیرون آمد .چشم بست، لب گزید. به طرف بچه ها چرخید. قوطی رابالا برد و گفت :« چرا كفران نعمت می كنید؟چرا كوتاهی می كنید ؟
مگراین قوطی خرما خراب شده است كه میان زباله ها افتاده ؟»
صولت، مردد جلو رفت و گفت :«آقا مهدی، نصف خرمای این قوطی ها كرمو شده. قابل خوردن نیست.»
ـ خب ، نصفش خرابه ….بقیه اش چی ؟
مهدی،قوطی خرما را به صولت داد و گفت :«این قوطی را بگذاركنار، لازمش دارم .»
شناورپاكیزه شده بود. مهدی نشست كنارمنبع آب و دست و صورتش را شست و گفت :« اگرما بدانیم این غذا ها و وسایل چطوربه دست ما می رسد.. .اگربفهمیم اینها را بیوه زنان، مردم مستضعف و خانواده شهدا از روزی و شكم كودكانشان می زنند و به جبهه می فرستند،این طور اسراف نمی كنیم .»
رو به صولت كرد و گفت :« قوطی خرما را بیاور.»
بعد رو به قدیر گفت : «اینجا روغن و آرد و تخم مرغ پیدا می شود ؟»
قدیر با تعجب گفت :«فكركنم ….بله داریم !»
ـ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش !
چند لحظه بعد، مهدی به طرف سنگر روبازی رفت .داخل سنگر،چند ردیف آجر سیاه ودود زده بالا آمده بود.مهدی چند تكه نی خشك آتش زد و بعد خرما وآرد را سرخ كرد وتخم مرغها را روی آن شكاند. همه مات و متحیر نگاهش می كردند. مهدی، دستپختش را به هم زد و گفت :«هركدام تكه ای نان بیاورید.»
دقایقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع می جویدند .مهد ی خنده خنده گفت :« می بینید چه خدای مهربان داریم ؟ ما مدتی به خاطر رضایت خدا كار كردیم... علاوه بر اجر دنیا، در این دنیا هم پاداشی گرفتیم .»
صولت با تعجب گفت :« كدام پاداش ؟»
ـ الله بنده سی متوجه نشده ای ؟پس این غذا چیست ؟خدای مهربان نگذاشت عرق تنمان خشك شود و خیلی زود پاداشمان را داد .صولت، اول با حیرت به نان و خرما و بعد به قدیر ودیگران نگاه كرد.همه مثل او جاخورده بودند.نرمه بادی جان گرفت و نیزار به رقص درآمد .

عزیز تر از برادر

آفتاب نور سرخش را ازهور و نیزار برمی چید .صدایی جز خش خش نیزار نمی آمد .اسماعیل به هور چشم دوخته بود ؛ انگار به یك تابلوی نقاشی نگاه می كرد .
اما این تابلو یك چیزی كم داشت، یك بلم !
اسماعیل، منتظر آن بلم و سوارانش بود .احمد آمد ،كنارش نشست و گفت :«تو چیزی می بینی ؟»
اسماعیل ،نو میدانه سر تكان داد. احمد گفت :«نگاه کن ،آقامهدی هم دارد نگران می شود.می بایست تا حالامی آمدند.»
اسماعیل آهسته وجویده جویده گفت:«نكند گیر عراقیها افتاده باشند ؟»
ـ زبانت را گاز بگیر.این چه حرفی است ؟
مهدی به آن دو نزدیك شد وگفت :«بچه ها، بروید استراحت كنید .خسته شدید .»
اسماعیل گفت :«نه، آقا مهدی... ما خسته نیستیم .»
چند دقیقه بعد، اسماعیل چشم تنگ كرد.كم كم پرده سیاهی برهوركشیده می شد .نرمه بادی وزیدن گرفت و نیزار را خم و راست كرد.
آب موج برمی داشت وآهسته به ساحل می خورد .اسماعیل، شادمانه بلندشد و گفت :«دارم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بینمشان .دارند می آیند .احمد ببین .»
با انگشت به سیاهی كه از دور به سویشان می آمد، اشاره كرد .مهدی، كلت منورش رامسلح كرد و به سوی آسمان شلیك كرد. منور نارنجی رنگی بالای سرشان روشن شد .سرعت بلم زیاد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترشد .احمد خندید و گفت :«خدا را شكر، خودشان هستند .»
اسماعیل با لا و پایین پرید .دست تكان داد و با آخرین توان فریاد زد :«حمید ،حمید... آهای اصلان... ما اینجاییم .»
سقلمه ای به پهلویش خورد. به احمد نگاه كرد.احمد لب گزید. خنده برلبان اسماعیل ماسید وگفت :«چی شده ؟»
احمد به مهدی كه با لبخند محزونی به قایق خیره شده بود، اشاره كرد .انگار كه آب سردی روی اسماعیل پاشیدند .دست و پایش خشكید .آرام برگشت و به سوی نیزار رفت .باد قوّت گرفت. نیزار خم و راست می شد .اسماعیل، نیزار راشكافت .جلو رفت... وجلوتر. به جای خلوتی رسید .اسماعیل نشست و به ساقه های طلایی نیزار خیره ماند.
نزدیك به یك سال ازشهادت حمید باكری می گذشت. همه می‌دانستند كه آقا مهدی علاقه فراوانی به برادر كوچكش دارد. بعد از شهادت حمید، بسیجی ها می دیدند و می‌شنیدند كه وقتی اسم حمید می‌آید ، لبخند محزونی بر چهره مهدی می‌نشیند و چشمان قهوه‌ای‌اش برق خاصی‌می‌زند.
نیروهای واحد اطلاعات عملیات كه رابطه نزدیكی با مهدی داشتند، دیگر درحضور او نام حمید را بر زبان نمی‌آوردند. حتی قرار شد كسانی را كه اسمشان حمید است، به نام خانوادگی یا برادرواخوی خطاب كنند؛ اما حالا اسماعیل ناخواسته عهد شان را شكسته بود.
باد بیشتر شد. در ذهن و خیال اسماعیل، صدای سوت خمپاره و گلوله ها زنده شد و خاطرات روزهای عملیات خیبر به یادش آمد.
حمید، اولین كسی بود كه در آن شب پر انفجار و خون قدم بر جزیره مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشكر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشكر بود و جلودار دیگران. با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره شمالی و جنوبی شدیدتر شد. سرانجام جزیره مجنون آزاد گشت. یكی از اسرا، سرتیپ درشت اندامی بود كه هنوز مبهوت و متحیر می‌نمود. سرتیپ وقتی فهمید حمید باكری، آن جوان تركه‌ای و ساده‌پوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمی شد اسیر این جوانان شده باشد. رو به یكی از بسیجیان عرب زبان گفت: «شما چطوری خودتان را به اینجا رساندید؟»
حمید،جدی و محكم گفت: «ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به اینجا رسیدیم!»
ـ پس آن نیروهایی كه از روبه‌رو می‌آیند، چی؟
حمید خندید و گفت: «آنها از زمین روییده‌‌اند!»
بسیجی‌ها خندیدند. سرتیپ بعثی هنوز گیج و منگ بود و با حیرت به آنها نگاه می‌كرد.
اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتكهایش را برای بازپس گرفتن جزیره آغاز كرد. عقبه لشكر عاشورا زیر آتش شدید دشمن بود. نیروهای مدافع در زیر آتش شدید دشمن با چنگ و دندان مقاومت می‌كردند. در آن بحبوحه، حمید، آرپی‌جی به دوش به استقبال تانكهای دشمن رفت. شجاعت حمید، روحیه نیروهایش را صد چندان كرد. با منهدم شدن چند تانك،‌اولین پاتك شكست خورد؛ اما دشمن با تقویت نیروهایش بار دیگر حمله كرد. حمید به همه جا سركشی می‌كرد و نیروهایش را تا رسیدن قوای كمكی، به مقاومت و ایستادگی فرامی خواند.
در آن لحظه، اسماعیل در نزدیكی حمید بود. متوجه شد كه حمید در حال شلیك تیربار، زیر لب نماز می‌خواند. ناگهان فریاد یكی از بچه‌ها بلند شد.
ـ دارند محاصره‌مان می كنند. از این طرف می‌آیند!
حمید، جلوتر از دیگران، به سوی پلی كه دشمن قصد گذر از آن را داشت، هجوم برد.
ساعتی بعد، اسماعیل وقتی به خود آمد كه حمید نبود. وحشت‌زده به جست و جویش رفت. سراغش را از این و آن گرفت؛ اما كسی او را ندیده بود.
سرانجام نوجوانی زخمی، نقطه‌ای را نشان اسماعیل داد. اسماعیل در زیر آتش گلوله‌ها و خمپاره‌ها به سوی آن نقطه دوید.
حمید را پیدا كرد. حمید، آرام خفته و خون سرخش، خاك را سیراب كرده بود.
اسماعیل بعدها شنید كه وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظه‌ای سكوت كرد و بعد زیر لب «انالله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، پشت بیسیم به مهدی گفته بود كه می خواهند بروند حمید را بیاورند. مهدی گفته بود: «حمید و دیگر شهدا؟»
ـ امكانش نیست دیگران را بیاوریم. حمید را می‌آوریم.
ـ یا همه شهدا را بیاورید یا هیچ كدام. حمید با دیگر شهدا باشد، بهتر است.
حمید در جزیره ماند؛ نگینی در میان حلقه شهیدان عاشورا.
دستی بر شانه اسماعیل سنگینی كرد. سر از زانو برداشت. مهدی كنارش نشست و گفت: «گریه نكن اسماعیل. مگر چه شده؟»
گریه اسماعیل بیشتر شد. مهدی گفت: «الله بنده سی، من می‌دانم كه شما مراعات حال مرا می‌كنید؛ ولی هر كدام از شما برای من مثل حمید هستید و بوی او را می‌دهید. حمید، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثل او سرباز خوبی برای اسلام و ایران باشم.»
اسماعیل، سر بر شانه مهدی گذاشت و بو كشید؛ انگار كه مهدی بوی گل یاس می‌داد.
منبع : سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط