مقدمه
اسدالله بن عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، متخلص به نادر، در مازندران متولد شد و در عصر فتحعلي شاه قاجار در شيراز توطن گزيد. او مهمترين اثر خود، يعني خصايل الملوک را که يکي از اندرزنامههاي سياسي مشهور دوره سلطنت محمد شاه قاجار است، در فاصل سالهاي 1254 تا 1256 نگاشت. به بيان دقيقتر، اين کتاب، به سال 1255 ق يعني در اوايل روزگار سلطنت محمد شاه تأليف شده است. مؤلف در همان آغاز کتاب، مدعي ميشود که چون او درباره هر صنف و خصايل ايشان کتابي نوشته، اين کتاب را نيز با عنوان خصايل الملوک، درباره طريقه و سلوک سلاطين تأليف کرده است. تاريخ خاتمه تأليف در انتهاي کتاب، محرمالحرام سال 1256 ق ثبت شده است. شهرخواستي انديشهها و اندرزهاي سياسي خويش را در اين اثر در قالب بيست خصلت سامان داده است و به همين سبب عنوان خصايل الملوک را براي آن برگزيده است. دو خصلت نخست، کاملاً ماهيت اندرز اخلاقي دارند و در واقع تمهيد محسوب ميشوند براي گفتگو از موضوع خصلت سوم، يعني «لزوم نظم و نسق در عالم از جهت تمشيد مهام بني آدم». تبيين طبقات اجتماعي، هدف و ضرورت حکومت، عدالت و ملزومات سلطنت، لزوم خبرت، توکل، تواضع، حفظ امانت، وفا، صبر و تأمل، غيرت، مشورت کتمان سراير، تحصيل نام نيک، لزوم تربيت اقاصي بر اداني، علم فراست و اغتنام فرصت مهمترين محورهاي خصايل الملوک و مباني اندرزهاي سياسي اوست که وي از آنها در قالب خصلتهاي سوم تا بيستم سخن گفته است.از آنجا که شهرخواستي نوشته خود را به پادشاه زمانه و يا هيچ کدام از دولتمردان تقديم نکرده و يا مدعي تأليف، به درخواست کسي نشده است، ميتوان گفت که خصايل الملوک و آثار ديگر اين نويسنده، که از وجود آنها اطلاعي در دست نداريم، زاييده علاقه شخصي او به تأليف است. او مدعي است که،
«چون هر کتابي که تأليف کردم، بر خلاف عادات جاريه مصنفات سلف و خلف، از نظم و نثر کسي عاريت نياوردم، اين کتاب نيز به قانون خويش برقرارم». (2)
شرح حال
1. زندگي
اسدالله بن عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، متخلص به نادر، در مازندران متولد شد و در عصر فتحعلي شاه قاجار در شيراز توطن گزيد. متأسفانه از کم و کيف زندگي او اطلاع چنداني به دست نياورديم.2. آثار
از شهرخواستي، آثار معدودي بر جاي مانده است که برخي از آنها به مشخصات زير در دسترس هستند:مازندراني، اسدالله بن عبدالغفار، رساله عبرة للناظرين و استبصارين، چاپ سنگي، بمبئي، به سعي و اهتمام: محمد علي بن محمد اسمعيل شيرازي، 1287 ق.
شهرخواستي مازندراني، عبدالغفار، «خصايل الملوک»، در: غلامحسين زرگري نژاد، سياستنامههاي قاجاري، تهران: انتشارات موسسه تحقيقات و توسعه علوم انساني، جلد اول، 1386.
انديشه سياسي
چارچوب تفکر و نگرش
ذوق شعري نه چندان چشمگير نويسنده باعث شده است تا وي به مناسبت هر سخن و بحث خاص خود در سراسر کتاب مفصل و سيصد و چهل صفحهاي خود، اشعاري را که خود سروده است، نقل کند. کثرت اين اشعار به حدي است که ميتوان گفت نيمي از محتواي اين اثر خطي و چاپ نشده را تشکيل ميدهد. نويسنده که همانند تمامي اندرنامهنويسان دوره قاجار، از ميراث اندرزنامهنويسي ريشهدار ايراني متأثر است، از کليت آن ميراث بهرههاي فراوان گرفته و گاه داستانهاي ساخته و پرداخته متون قديم را عيناً مورد استفاده قرار داده است. شهرخواستي محتواي مباحث خصايل الملوک را در قالب بيست خصلت مجزا عرضه کرده است. او در درون همين قوالب است که براي تأمين مقاصد اصلي خود، يعني تغيير و تحول در رفتار سياسي خواننده و خصوصاً فرمانروايان، بسياري از افسانههاي بياساس موجود در اندرزنامههاي گذشته را نقل کرده است. اين سخن به غايت صواب است که هر جا مجال گفت و شنود و شک دستوري باشد، جاي پند و اندرز نيست. (3) پس اگر نه همه اندرزنامهنويسان، لااقل مردمگرايان ايشان، در شرايط سلطه نظام مطلقه و در فضايي که زبانهاي گستاخ را از حلقوم بيرون ميکشيدند با توسل به اندرز سياسي کوشيدهاند تا نخستين جوانههاي گفت و شنود را بگشايند و در مناسبات موجود، خصوصاً رفتار سياسي حاکم بر نظامهاي مطلقه، ترديد کرده و گفتنيها را با ايشان در قالب اندرز سياسي و گزارش افسانههاي تاريخي بگويند.به درستي نميدانيم که آيا به راستي آنان به صحت آن افسانههايي که کذب آنها عيانتر از تابش آفتاب در نيمروز است، باور داشتهاند يا نه. اما همين اندازه ميتوانيم حدس بزنيم که به فرض جدي عدم اعتقاد آنان به صحت اين داستانها، آنان در گزارش قصههاي مذکور، همان تغيير کارکرد سخن و قصه و اندرز را اصالت ميدادند. پس به همين جهت براي آنان اهميتي نداشت که قصه بقاي جسم انوشيروان تا روزگار مأمون عباسي صحت داشته است يا خير. ماجرا هر چه بود، راست يا دروغ، حقيقت يا افسانه، آنان اين قصهها را براي گفتن گفتنيهايي ميسرودند که از ديدگاه آنان شنيدنشان از سوي زمامداران ستمگر و نادان براي رعايت حال مردم، يا رعايا و مملوکان پادشاه ضرورت داشت. اين کار در عين حال، در قياس با تملقنويسيهاي اندرزنامهنويسان شاهپرست، آشکارا خطر کردن بود.
به همين جهت سخت دور از انصاف است که مورخي با بيش از يک قرن فاصله و بدون عنايت به زيرساخت سياسي سخن در آن روزگار، به داوري ارزشي در باب انديشه و عمل اندرزنامهنويسان مردمي، نشسته و معيار اين بخش را دوره بلوغ شک دستوري در باب حاکميت و قدرت قرار دهد. اين قضاوت به همان اندازه غير تاريخي و به دور از منطق قضاوتهاي تاريخي است که بدون تفکيک اندرنامههاي دوره قاجار، اندرزنامههايي که آشکارا به دو بخش مردمگرا و سلطنتپرست قابل انقسام هستند، تمام آنها را به يک حکم واحد مورد سنجش قرار دهيم و بر بنياد سهلانگاري نتيجه بگيريم که در قياس با ادوار قبل تاريخ ايران، سده سيزدهم دوره انحطاط ادب اندرزنامهنويسي است. (4) حقيقت اين است که اولاً تخفيف و تحقير شيوه قدرتمداران خود شيفته است نه خصلت عالمان و خردمندان؛ ثانياً در منطق علمي هر ادعايي را دليلي روشن لازم است و ادعاي انحطاط ادب اندرزنامهنويسي در قرن سيزدهم، تنها زماني منطبق با دعاوي علمي است که بر دلايل محکم تطبيقي متکي باشد. وانگهي انصاف و قدرشناسي نيز حکم ميکند که مورخ به گاه صدور حکم در محکمهاي که محکومان آنان فاقد دفاعند، با صدور حکمي واحد، در باب انساني با تفاوت شخصيت، انديشه، رويکرد و تأثير، به خصوص نيت و قصد، خويشتن را از وارسي پرونده متهمان خود، آسوده نسازد.
حتي با سطحيترين تورق در محتواي اندرزنامههاي دوره قاجار، به راحتي ميتوانيم ميان آنچه ذوالرياستين، دماوندي و نظاير او از اندرزنامهنويسان سلطنتپرست، منفعتگرا، حقير و متملق مينويسند با آنچه اندرزنامهنويسان مردمگرا و حساس به حال همان «رمه» نوشتهاند تفاوت بگذاريم. البته اينان هرگز فرصت آن را نداشتند تا با زندگي در عصر شکهاي دستوري و بر بنياد شرايط متحول بعدي که آنان نيز در آفرينش آن، سهمي داشتند، بر خود ببالند و مدعي شوند که توان شک دستوري را دارند. معلوم نيست اگر رهروان شک دستوري، در آن دوره به سر ميبردند، همين اندازه نيز که اين اندرزنامهنويسان مردمگرا، به اين رمه تعهد نشان ميدادند و براي ايشان در حد ميسور قلم زده و خطر ميکردند، (5) چهره صحيفههاي خود را براي هشدار به تأمين حداقل حقوق مردم، به زيور کمبهاي اندرز سياسي به شبان رمه ميآلودند. حق اين است که بايد در پهنه تاريخ، تاريکيها، غفلتها و سياهيها را شناخت و بر آنها تاخت، اما به همان اندازه نيز لازم است تا ذرههاي نور را نيز ديد و ارج نهاد. پس آخرين کلام آنکه، اگر براي مورخ، پس از معرفي دقيق واقعيت، حقي براي داوري، قضاوت و خصوصاً ارزشگذاري وجود دارد، شايسته است که او همواره پديده تاريخي و موضوع مورد قضاوت را در قالب زمانهاي که واقعيت در آن حيات و تکاپو دارد، مورد بررسي قرار دهد.
با اين منطق است که ميگوييم گرچه تمام اندرزنامهنويسان دوره قاجار، انديشه سياسي تازهاي را به جامعه، هديه نکرده و همواره کليات ميراث قديم را در قوالب مطلوب خود تکرار ميکنند، اما آثار ايشان را بايد با تفکيک سنجيد و در چنين تفکيکي است که ميبينيم اندرزنامهنويسان مردمي که جانب مردم را براي حصول به حطام دنيوي و صله خسروي رها نکردهاند، بر اندرزنامهنويسان حقيري چون ذوالرياستين، دماوندي، نظام العما تبريزي و نظاير ايشان برتري دارند. حق اين است که ما آن برتري را بشناسيم و ارج نهيم. ما بررسي اندرزنامههاي دوره قاجاري و از جمله خصايل الملوک را با همين منطق پي گرفتهايم.
تعاون اجتماعي و انتظام سياسي
ترجيح عقلي حکومت بر هرج و مرج و دفاع از ضرورت استقرار آن، انديشهاي ريشهدار در فرهنگ سياسي بشري و به خصوص عقايد سياسي مسلمين است. در عالم اسلام جز قليلي از خوارج و معتزله، آن هم در زماني محدود و کوتاه، تمام فرقههاي اسلامي، از ضرورت تأسيس حکومت مرج دفاع کردهاند. حصول به اين استنتاج عقلي، طبعاً با عنايت به واقعيت اجتماعي و آسيبهاي گستردهاي بوده است که براي مسلمين از فقدان حکومت، حاصل شده است. استمرار آشفتگيهاي سياسي در سرزمينهاي اسلامي، از قرن چهارم به بعد و جابجايي پياپي قدرتها و امارتنشينهاي ايران و متعاقب آن فقدان حکومت ملي و خودي در سراسر دوران حکومت مغولان، ايلخانان و تيموريان، انديشه ضرورت وجود حکومت و ترجيح آن به بينظمي و آشفتگي را تعميق بخشيد. نگراني از تکرار هرج و مرج و ناامني در انديشه ايراني علماي بعد از دوره صفوي و عصر قاجاريه، خصوصاً با تجربه تلخيهاي فترت صفويه تا قاجاريه، به حدي عميق بود که آنها، به اين کارکرد مثبت حکومت قاجاريه تا بدان اندازه اهميت ميدادند که گاه حاضر به ارائه اجتهادات ويژه و ستايشهاي افراطي از سلاطين صدر قاجار شدند.شهرخواستي به عنوان عالمي اندرزگرا، در همين زمان و با آن زمينه ذهني است که بحث اصلي خود را در آرا و اندرزهاي سياسي در خصلت سوم کتاب خويش و به دنبال مباحث مقدماتي خود در خصلتهاي اول و دوم که ناظر به اندرزهاي است در باب اجتناب از تعلق به دنيا و عبرت گرفتن از امثال و ماسوا و لزوم احقاق حقوق و ارتفاع عقوق است، با اين عنوان آغاز ميکند:
«خصلت سوم: ذکر لزوم نظام و نسق است در عالم، از جهت تمشيت مهام بني آدم».
شهرخواستي ذيل خصايل اول و دوم کوشيده است تا فرمانروايان و دولتمردان و خواننده کتاب خويش را ابتدا به اصل عبادت، به عنوان هدف غايي خلقت جن و انس توجه داده و آنگاه در قالب بيان قصه ديدار مأمون از جنازه بجامانده انوشيروان و نيز در قالب سخنان کسري و بوذرجمهر اندرزهاي اوليه خود را ارائه کند. بنا به گزارش شهرخواستي چون مأمون و اطرافيانش به دخمهاي که جنازه انوشيروان در آن قرار داشت وارد شدند، بر درگاه آن دخمه اين نوشته را ديدند: «هر چه بکاري، برادري، هر چه بکني همان بيني».
شگفت آنکه چون بر پرده آويخته بر در دست زدند، همانند خاکستر فرو ريخت (کنايه از اين که متاع دنيوي خاکستر شدني است). در و ديوار دخمه سيمين بود و زرين؛ در طاقههاي آن کيسههايي بود مملو از لآلي و جواهر متلالي و صناديقي از زر و سيم که بر روي هم چيده شده بود. در وسط دخمه، در تختي از بلور، جنازه نوشيروان که زنده مينمود، قرار داشت. مأمون و همراهان، سه بار تعظيم کردند، از خاک پاي مبارکش براي تيمم و تبرک بر چشم ماليدند و پايه تخت او را بوسيدند. از جنازه، چنان بوي عطر متصاعد بود که خليفه و حاضران سرمست شدند. ميدانيم که به حق يا ناحق انوشيروان در انديشه سنتي ايران، شاه عادل و حتي مظهر عدالت است. شهرخواستي با بهرهگيري از اين سمبل فکري و تاريخي، ضمن آنکه هوشيارانه و بسيار ظريف، از ناپايداري تمام زخارف دنيوي با شاه زمانه سخن ميگويد و به او القا ميکند که از آن همه ثروت کسري، براي او فايدهاي نبود جز عدالت جاويد وي، در انديشهاش ارزش عدالت را چنان بالا ميبرد (6) که مأمون خليفه مسلمان را به دست بوس و تعظيم جنازه نوشيروان مجوس ميبرد، تا از زبان نوشتههاي جامعه او با شاه اندرز دهد:
«خط اول: گيتي پايدار نيست؛ روزگار بر يک قرار نيست؛ در کار دنيا، هر چند سعي کمتر، بهتر، در امر عقبا چندان که تلاش بيشتر، خوشتر.
خط دوم: جهان پاينده نيست و آدمي هميشه زنده نيست. در کارها بينا باش. امروز به فکر فردا باش.
خط سوم: ترک دنيا بهترين اعمال است، اماني و آمال خوشترين افعال.
خط چهارم: اگر نه دلي به دست آري، چه به کاري که برداري، بهترين توشه و خوشترين خوشه، شاهان را رعايت فقرا و ضعفا و ترک هواست، نيکوترين اطوار و خوشترين آثار رعايا و برايا را حفظ انصاف و ترک اختلاف است». (7)
مطابق افسانه ديگري که شهرخواستي آورده است و در نقل اين داستان نيز هدف او القاء بياعتباي دنيا و پرهيز از فرورفتن در دام اين صحنه گذرنده است، در دوره مأمون، نگين خاص انوشيروان را يافتند که به خط عبري، سه سطر بر آن نقش بود:
سطر اول: چون راه زياده از حد تاريک است، مرا چه بينش.
سطر دوم: چون عمر دوباره نيست، مرا چه خواهش.
سطر سيم: چون مرگ در قفاست، مرا چه آرامش.
بر روي لوحي که در خزانه انوشيروان يافتند نوشته شده بود:
اول: هر که برادر ندارد، قوت کمر ندارد.
دوم: هر که پسر ندارد، نور بصر ندارد.
سيم: هر که سيم و زر ندارد، از عزت اثر ندارد.
چهارم: هر که اين زن ندارد، آسايش تن ندارد.
پنجم: هر که چهار ندارد، غم روزگار ندارد. (8)
گفتيم در حقيقت محتواي مباحث دو خصلت اول و دوم، تمهيد مقدمهاي براي بحث اصلي نويسنده در خصلت سوم است. شهرخواستي با ذهنيت تاريخي گريزان از آشفتگي و هرج و مرج، ميکوشد تا لزوم نظم سياسي در جامعه را از منظري وسيعتر نگريسته و اثبات کند. او مدعي است که در اين عالم کون و فساد، به جهت انتظام امور معاش و معاد عباد، وجود هفت سلسله [طبقه اجتماعي] که وجود ايشان همانند ارواح در ابدان آدميان است، لازم است. هر عقلي بايد براي تأمين معاش و معاد جامعه، رعايت حال ايشان را واجب شمارد، اين طبقات هفتگانه عبارتند از:
1. انبياء و اولياء، خاصه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)، 2. علما و فضلا، 3. ملوک، 4. جيوش، 5. تجار و بازرگانان، 6. اصحاب صنايع، 7. اصحاب فلاحت و ارباب زراعت.
هفت طبقه اجتماعي مذکور، هيئت اجتماعي را ميسازند. جامعه و انتظام امور معاش و معاد مردم به جريان طبيعي زندگي و تلاش همين سلسله وابسته است. تشبيه وجود اين هفت طبقه به ارواح در وجود آدميان، به اين معني است که کالبد جامعه و نظام اجتماعي با حيات اين طبقات، که حکم روح را براي آن کالبد دارند، زنده ميماند.
طبقات اجتماعي
1. انبياء اولياء و علما
به اعتقاد شهرخواستي، انبيا و اوليا، خاصه سيد اصفياء محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله و سلم)، نخستين طبقهاي هستند که نظم و نسق عالم و تمشيت مهام بني آمدم بسته به وجود ايشان است. پيامبر اسلام در مثل، حکم هيولي را براي صورت وجود و از جمله نظام اجتماعي را دارد: «بوجود مسعودش هيولي قابل صورت نبود».ارجاع بحث درباره اهميت وجود اين طبقه، توسط شهرخواستي، به رساله رياض الشفاعهاش، مانع از آن است که بتوانيم از انديشه او در اين باب کاملاً و آشکارا آگاه شويم. گرچه ميدانيم که به هر حال شهرخواستي عالم شيعي مقيدي است و در بنياد، در ضرورت نبوت عامه و خاصه و ولايت نبوي، بر همان باور است که تمام علما و متکلمان شيعه. نکته بسيار مبهم در اين زمينه، در انديشه شهرخواستي اين است که او جايگاه انبيا و اوليا را در نظام سياسي و اجتماعي، بعد از خاتمه دوره امامت و آغاز غيبت مسکوت ميگذارد و معلوم نميکند که رابطه اين طبقه با ساير طبقاتي که به هر حال در تمام ازمنه بعدي وجود دارند، چيست. محتمل است که حضور آيين اسلام و استمرار قواعد شريعت در ديدگاه شهرخواستي، همان حضور انبيا و اولياست در انتظام اجتماعي و هيئت اجتماعي ازمنه بعدي. علما و فضلا، يعني دومين طبقه اجتماعي که شهرخواستي وجود آنان را در نظم و نسق اجتماعي ضروري ميداند، وظيفه تنظيم امر معاش و معاد جامعه را با ارائه احکام عمليه و اجماليه دارند. بدون وجود اين احکام و تعذيبات و تعزيرات، جامعه و عالم را هرج و مرج و فساد در بر خواهد گرفت و حلال و حرام در شرع و اسلام از ميان خواهد رفت و در اندک زماني مردم به گوشت و خون يکديگر رغبت نموده، دمار از روزگار صغار و کبار بر خواهد آورد.
درک وجود قانون براي اداره جامعه و تنظيم مناسبات اجتماعي، درکي ريشهدار در تاريخ بشري است. بنابراين سخن شهرخواستي در ضرورت استقرار آن، سخن بديعي نيست، ولي نکته با اهميت آن است که وي منشأ قانون و مرکز ارائه آن را، نه اراده شاه ميداند و نه براي پادشاهي که در هيئت اجتماعيه او، مرکز اداره جامعه است، حقي در قانونگذاري قايل ميگردد. اين درست همان نگرش تحديد کننده قدرت حاکمه، در انديشه اندرزنامهنويسان مردمي است. در انديشه شهر خواستي، اگر چه مسئله قوه اجراييه، احکام و قوانين اجتماعي براي تنظيم معاش جامعه، مسکوت مانده است، اما حتي اگر در حاق انديشه وي اعتقاد به ولايت علما در اقامه و اجراي احکام و حدود و تعزيرات و غيره نباشد، که هيچ شاهدي بر باور او در اين زمينه وجود ندار، لااقل ميتوانيم نتيجه بگيريم که نظام سياسي مورد توجه او، نظامي دو قطبي است، يعني نظامي که منبع صدور قانون اجتماعي در آن را علما و فضلا تشکيل ميدهد و رسالت اجراي اين قوانين و نيز وظايف سياسي ديگر با پادشاه است. شکي نيست که شهرخواستي با تفکيک وظايف قانونگذاري و اجرايي و محدود کردن تصرف پادشاه در تئوري خويش، جايگاه اندرزنامهنويسي کهن را که يک بنيادش را انحصار تمام قدرت در دست پادشاه و تساوي فرمان او با فرمان خداوندي، تشکيل ميداد، به سوي تقليل قدرت شاه و تفکيک وظايف او سوق دهد. درست به همين دليل است که ميتوانيم بگوييم شهرخواستي ميراث اندرزنامهنويسي را تکامل بخشيده و نيز آن را به انديشه سياسي، نزديک کرده است.
همين خصيصه فاصلهگيري برخي اندرزنامهها از پند و نصيحت صرف و گرايش به انديشه سياسي باعث شده است که برخي به حق تمايز ميان اندرزنامهنويسي در تاريخ ايران با مسائل سياسي را دشوار بدانند. (9) درست است که در اندرزنامههايي چون کتاب شهرخواستي، نهايتاً انديشه قابل توجه و چارهسازي وجود ندارد و بنياد نظام دو قطبي موجود در آن، در انديشه علماء شيعه سابقه دارد، اما به اعتقاد ما، آراء شهرخواستي هر چه هست، اولاً گامي است به سوي تعقل سياسي و اجتماعي، و دور شد از سنت نصيحت خالص در اندرزنامهنويسي، ثانياً در مجموع و در ربط با سير انديشه اندرزنامهنويسي و اندرزگرايي (نه تأليف آثار سياسي) ماهيت و رويکرد اندرزنامهنويسي را بر بنياد تحديد تصرفات مطلقه شاه و شناسايي قطبهاي ديگر ولايت سياسي، تکامل بخشيده و از باور به کارکرد توصيه و اندرز فاصله گرفته است.
ميدانيم که تئوري دو قطبي قدرت، گرچه در اساس، فاقد باور به ضرورت حاکميت مستقيم مردم بر اراده خويش، با موازين قابل کنترل قدرت است و هرگز به تفکر شناسايي و دخالت اراده عامه در قدرت، نزديک نيز نميشود، تا چه رسد که به آن اعتراف کند، اما به هر حال، با همان ماهيت متفاوت خويش، متمايل به فاصله از تئوکراسي و يا توتاليتاريسم و استبداد مطلقه شاه و انحصار تمامي حاکميت در اراده شخصي واحد است. نگرش منفي به اين تحول، و تفسير بدبينانه از آن، اين است که اولاً جامعه دو شبان خودمختار يافته است، ثانياً يک قطب قدرت با ادعاي آسماني بودن قدرت خويش، بندي ديگر بر سير تکاملي انديشه سياسي ميزند؛ ولي اگر درست است که انديشه مردمسالاري در مغرب زمين و تعقلي شدن سياست در آنجا، (که البته هنوز نيز در قلمرو عينيت، تحت سيادت بورژوازي صنعتي قرار دارد)، از مرحله حاکميت انديشههاي فئودالي، کليسايي و تئوکراسي به حق الهي مردم در حاکميت شاه و عطيه آسماني قدرت به شاه، به سوي حقوق آسماني حاکميت مردم، و نهايتاً به مردمسالاري رسيده است، چرا نبايد تحول اندرزگرايي صرف در ايران، به اندرزگرايي تعقلي، و نيز تحول سلطنت فردي مطلقه، به حکومت دو قطبي، در راستاي سير طبيعي انديشه سياسي به سوي حاکميت مردم با گذر از مراحل طبيعي خويش تفسير شود؟
اگر در جامعه غربي پس از آغاز دوره جديد، آهنگ تحول انديشه سرعت داشت و قالبها و محتواها با سرعت دگرگون ميشد و در ايران اين تحول با آهنگي بسيار کند جريان داشت و قالب و محتوا، تنوع نيز نداشت، به اين جهت بود که تحول و رشد انديشه سياسي، ربط مستقيمي به تکامل جامعه مدني دارد و اين تحول و رشد، در ايران، به عکس غرب بسيار کند انجام گرفته و ميگيرد. مزدک، عليرغم گرايشهاي اجتماعي به مردم، در انديشه حکومتي، پادشاه ساساني را جلوه اراده خدا در زمين ميدانست و چون به عکس عقايد زردشتي، جنگ اورمزد و اهريمن را با پيروزي اورمزد پايان يافته ميشود، خسرو را نماينده اورمزد و مظهر تجلي حاکميت کامله او در زمين معرفي کرد. اين انديشه سلطنتگرايانه، در دوره اسلامي، تلطيف شد و در قالب تفکر حاکميت ظلاللهي پادشاه درآمد و زان پس، در بستر تحولات عديده به تفکر دو قطبي قدرت منتهي گشت و نهايتاً در قانون اساسي مشروطيت، با شناسايي تشريفاتي شاه بدل گرديد. بيگمان اين سير ميتوانست در راه طبيعي خود به انديشه حاکميت مردم منتهي شود، ولي تجديد اقتدار حکومت فردي در فرداي سلطنت قاجاريه، روند کند تحول مذکور را کندتر و متوقف کرد.
شکي نيست که انديشههاي سياسي روسو نسبت به ماکياولي مترقيتر و متکاملتر بود، اما در سير کلي انديشه سياسي اروپا هر انديشهاي ارزش تاريخي خود را داشت و هر فکري بستر تولد انديشه بهتري گشت. اگر با چنين نگرشي تاريخي و نيز با عنايت به عدم توسعه مدني در ايران، که يک عامل اصلي آن، سلطه سياسي و اقتصادي بيگانه بر مملکت ما بود، به انديشههاي سياسي موجود در جامعه ايران و همچنين اندرزنامههاي سياسي نگاه کنيم، ميتوانيم تلاشي آشکار اما صعب و سخت و کند را در تمايل آنها به سوي تحولي تکاملي، ملاحظه کنيم.
محتواي خصلت سوم از مباحث خصايل الملوم که به قدرت سياسي از دريچه تحديد و عدم تصرف مطلقه مينگرد، همچنين، ترسيم هيئت اجتماعيه در اين کتاب، با محتواي طبقات هفتگانه و اعلام ضرورت وجود واکنش تمام آنها براي تحقق انتظام حيات جامعه و حصول به هدفهاي معاشي و معادي، گام بلندي است که براي تکامل اندرزنامهنويسي در حد تعقل اجتماعي خويش برداشته است. بديهي است سطحينگريهاي نويسنده خصايل الملوک، جاي نقد جدي دارد، اما آن نقد، نبايد مانع مشاهده شعاعهاي قابل توجه به سوي تعقل سياسي و شکستن قالبهاي سنتي اندرزنامهنويسي باشد.
2. حاکمان
سومين سلسله يا طبقه اجتماعي که وجودشان از ديدگاه شهرخواستي، در نظم و نسق اجتماعي و تنظيم معاش و معاد جامعه ضروري است، ملوکند. او به همين دليل تعالي انديشهاش در اندرزگرايي و تمايل به تعقل سياسي است که ضمن تأکيد بر اهميت حکومت و سلطنت در تنظيم و تنسيق هيئت اجتماعيه، پس از تأکيد بر آنکه نه تنها سلاطين قاجار، بلکه تمام پادشاهان ساير اديان جهان، همگي وزرا و امراي درگاه امام زمانند (10)، وظايف زير را از جمله وظايف سلطان ميشمارد:1. محافظت طرق و شوارع از خلل و ذلل، 2. استقرار نيرو و سپاه در سرحدات و ثغور مملکت، 3. ستادن داد مظلومين از ظالمين.
به عقيده شهرخواستي تحقق اين وظايف و نيز حصول به رواج معاش و معاد اجتماعي، نيازمند تعاون و تعامل اجتماعي و همکاري تمام مردم و طبقات اجتماعي به يکديگر است. شکي نيست که افراد يک جامعه به لحاظ تعلقات و علائق اجتماعي و فکري و اعتقادي متفاوتند و همين تفاوت ضديت و تعارض در ميان افراد بشر را به دنبال دارد «مسلمانان بر کافر قاهر است و کافر بر قتل مسلمان شاکر»، بديهي است با اين نگرش و تمايل عناصر اجتماعي به حذف يا تشديد تضادها با يکديگر، دوام هيئت اجتماعي امکان نخواهد يافت، بنابراين ضروري است که افراد جامعه «با عدم توافق بايد به کار يکديگر بيايند و ابواب فتوح بر وجنات خاطر يکديگر نشانند». (11)
بيشک انديشه شهرخواستي به عدم کفايت حکومت، براي انتظام سياسي و اجتماعي و ضرورت تعاون، خصوصاً تأکيد او به تبديل تضادهاي طبيعي به مساعدت اجتماعي، ارزنده است. اما راه حل او براي تأمين اين هدف، يعني جانشيني همبستگي اجتماعي به جاي تضاد، راه حلي است سطحي و در توصيه کسب فضايل اخلاقي خلاصه شده است. همانگونه که ريشه فراخواني جامعه به تعاون از سوي شهرخواستي، ميتواند حاصل مشهودات و واقعيات اجتماعي زمان او باشد که اوج دستهبنديها و تضادهاي آشکار و پنهان طبقات مختلف در جامعه ايران است، اخلاقگرايي او در حل مسائل جامعه و تضادهاي گسترده آن نيز از قلت دانش اداره جامعه و آگاهيهاي سياسي و اجتماعي در روزگار او سرچشمه ميگيرد. قلت دانش نيز به اعتقاد ما، به توسعه نيافتگي جامعه سياسي، جامعه مدني و دگرگونيهاي سريع جمعيتي در درون مجموعههاي شهرنما راجع است.
اگر فلسفه، کلام يا فقه عمومي، در جوامع اسلامي و از جمله جامعه ايران، رشد و توسعه يافته و متوقف نيستند، به اين دليل که به تمامي آنها گرايش و نياز اجتماعي وجود دارد، اما به سبب فقدان جامعه مدني و سياسي در اين مملکت، نهال تفکرات و تأملات سياسي، در نخستين مراحل رويش خويش، از رشد باز ميماند و همواره ماهيت تکرار اولين درسها را دارد. فقدان انديشه راهگشا در نزد شهرخواستي، براي تحقق پيوند اجتماعي، تعاون و لاجرم حرکت جامعه به سوي انتظام معاش و معاد خود، باعث ميشود که نويسنده، به ناگزير از موضع تأمل و تعقل سياسي، به ورطه اندرز گراييده و به اهميت عدالت با ذکر آيات، روايات و داستانهايي در ارزش عدالت، توجه دهد. آيه: «همانا خداوند به عدل و احسان دستور ميدهد» (12) و روايت: «پادشاهي با کفر باقي ميماند ولي با ظلم دوام نمييابد». (13) مستندات قرآني و روايي نويسنده را در اهميت عدل، تشکيل ميدهند. اهميت عدالت در سياست از نظر شهرخواستي به آن حد است که او در قالب بيان داستاني مينويسد: وقتي پادشاهي در شرايط بيم از اختلال اوضاع مملکت، قصد سفر حج کرد و به توصيه اعيان ملت، از عالمي فتوا خواست از وي شنيد که،
«من شصت حج پياده گذاردهام، ثواب مجموع آنها را به تو مبارک ميکنم به يک ساعتي از عرم تو که به عدل حکم کرده باشي و حاجت دردمندي برآورده باشي». (14)
اهميت عدالت در نظام سياسي و ضرورت تأکيد بر آن، باعث ميشود تا شهرخواستي نيز همانند اندرزنامهنويسان، براي نشان دادن نقش پراهميت عدالت، به ادشير ساساني و نيز حضرت عدل متوسل شود. او به نقل از اردشير مينويسد: «پادشاهي، جز با [پشتوانه] مردان شکل نميگيرد و مردان، جز با مال، جمع نميگردند و مال، جز با آباداني به دست نميآيد». (15) حديث «سياست خوب، رياست را دوام ميبخشد» (16) نيز سخني است که شهرخواستي در بيان اهميت عدالت از حضرت علي (عليه السلام) نقل ميکند.
3. کارگزاران
چهارمين طبقه که به اعتقاد شهرخواستي براي تنظيم تنسيق معاش و معاد جامعه و سلامت ضروري بوده و هيئت اجتماعي با حضور وجود آنها پديد ميآيد و قرار ميگيرد، جيوش هستند، که آنان را بحر خروش مينامد. شهرخواستي مينويسد که دين و دنياي پادشاه با خذل سپاه تباه ميشود. او که سپاه را در معنايي اعم از جيوش به کار ميگيرد، آن را مرکب از چهار طايفه زير ميشمارد:«اول: وزراء و مستوفيان و اعيان درگاه، دوم: غازيان و جنگجويان، سوم: ولات حکام و ضابط و عمال ديوان، چهارم: کدخدايان و کلانتران و امثال آنان مثل: پاکار و سرکار». (17)
شهرخواستي که بر بنياد همان گرايش خود به ضرورت نظم و نسق در امور سياسي، افراد چهار طايفه را در يک سلسله مراتب به هم پيوسته ميبيند، بر ضرورت پرداخت حقوق به ايشان از وجوهات ديواني، تأکيد ميکند. پرداخت اين حقوق، مشروط به شرايط عديده و از جمله نصب پادشاه، از جانب امام زمان است! در صورت غيبت آن حضرت نيز، ضروري است که شاه منصوب «آن که حکومت براي او جايز است» (18) باشد و شاه و سپاه از شرع شريف منحرف نشوند و حکم به غير ما انزل الله نکند و به زيردستان و رعاياي بيسامان حيف و ميل جايز ندانند. (19) نظريه غريب و شگفت شهرخواستي در امکان نصب پادشاه از سوي امام زمان، هيچ پايه و بنيادي در فقه سياسي شيعه ندارد. به درستي نميدانيم که شهرخواستي اين سخن را مطابق چه معياري بيان کرده است. ميدانيم که در انديشه سياسي فقهاي شيعه، نظريه نصب شاه به سلطنت از سوي فقها نيز مطرح نشده است. آنچه فقها در بخشي از اجتهادات فقهي و سيره خود ارائه کردهاند، تنها اعطاي برخي از اختيارات و اجازه برخي تصرفات در حوزه ولايت امام و نايب او به پادشاه است. نظير اذن کاشف الغطاء در فرماندهي جنگ و جمع زکات و اخماس به فتحعلي شاه.
با فقدان سابقه فقهي و نيز عدم وجود نظريهاي در جواز اعطاي سلطنت شيعه به پادشاهان از سوي فقها، بعيد نيست که شهرخواستي در ادامه نظريه خود در باب نظام حکومتي دو قطبي، شرط تصرفات مالي قطب سياسي، يعني شاه را در اموال عمومي، اذن مجتهد ميدانسته ولي آن را با واژه نصب از سوي امام زمان يا نايب او بيان کرده باشد.
4. تجار و اصناف
درک اهميت تجارت در زندگي اجتماعي و نقش توسعه و روابط تجاري در آسايش مردم، باعث شده است تا غالب اندرزنامهنويسان ايراني سلاطين (20) را به اهميت تجارت توجه دهند و آنان را به اتخاذ سياستهاي معقول در گسترش تجارت فراخوانند. توصيههاي جدي اندرزنامهنويسان به ضرورت تأمين امنيت راهها و پرهيز از افزايش مالياتها، از جمله تلاشهاي ايشان براي حمايت از بازرگاني و بازرگانان است. شهرخواستي اعتقاد دارد:«پنجم از اصناف سبعه تجار و بازرگانان ديارند که به جهت تمشيت دين و دنياي خويش و اعتبار در چهار سوق دنيا سياره و دوارند». (21)
او بر مبناي همين اعتقاد و با درک اهميت توسعه بازرگاني در اقتصاد مملکت، در جهت حمايت از اين طبقه تا آنجا پيش ميرود که به گونهاي مبالغهآميز مينويسد:
«در تواريخ سطور است که اغلب انبياء و اولياء به تجارت مدار ميکردند و خاتم انيباء محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله و سلم) قبل از بعثت، بلکه بعد از آن نيز در اين کار بود و از مکه به شام و يمن تجارت ميفرمود. وليکن در اين زمان از عدل عادل و قهرمان شيردل اثري نيست». (22)
اصحاب صنايع، ششمين طبقه از طبقاتي هستند که بدون وجود ايشان نظم و نسق در جامعه پديد نميآيد و هيئت اجتماعيه شکل نميگيرد. در اهميت اين جماعت که مظاهر اسم البديع و مبدع بدايعند، همان بس که خواجه عالميان ميفرمايد: خداوند دوست ميدارد مؤمني را که صاحب صفت و حرفت باشد. (23) شهرخواستي ذيل بحث از اين طبقه اجتماعي به ضرورت توجه جامعه به توليد و تأمين نيازهاي خويش با «کد يمين و عرق جبين» (دسترنج خويش) توجه ميدهد. اين تأکيدات نشان آن است که نخستين بحثهاي او در ابتداي کتاب خود، در پرهيز از دنياگرايي سفارش به طهارت نفس انساني در حيات اجتماعي و عدم اصالت به تکاپوهاي دنيوي است نه نافي تلاش براي توسعه اقتصادي جامعه و رونق معاش انساني.
عليرغم اهميت زراعت در جوامع سنتي و مبتني بر توليد زراعي، کشاورزان، بدون دريافت کمترين حمايتهاي حکومتي، همراه با پردخت انواع مالياتها، تأمينکننده تمام مخارج عديده حکومتها بودند. چنين فشاري باعث ميشود تا کشاورزان يا فلاحين همواره با شديدترين مشکلات مالي و گرسنگيهاي پياپي مواجه باشند جز دوران کوتاه صدرات اميرکبير که دولت به مسئله توسعه زراعت در مملکت توجهي جدي نشان داد، در سراسر دوره قاجار روستاييان با انواع تضييقات مالياتي و فشارهاي ديواني براي پرداخت ماليات مواجه بودند. (24)
درک اهميت توليد زراعتي در جامعه سنتي دوره قاجاريه و نيز بيپناهي روستاييان و تظلمات گسترده ايشان به علما، باعث ميشد تا آنان همواره از طريق عديده، پادشاهان را براي رفع تضيقات و لطمات زير فشار قرار دهند. ميرزاي قمي مجتهد مشهور صدر قاجاريه، نخستين عالمي بود که مورد مراجعه وسيع فلاحين قرار گرفت و طي چند نامهاي که به فتحعلي شاه نگاشت از ضرورت توجه به احوال روستاييان و کاهش ستمهاي ديواني نسبت به آنان سخن گفت. (25) اندرزنامهنويسان مردمي نيز از جمله کساني بودند که در دوره قاجار و همانند اندرزنامهنويسان ادوار قبل، با عنايت به اهميت توليد زراعي و با ملاحظه فقر و فاقه روستاييان در اثر انواع فشارهاي حکومتي، که گاه منجر به ويراني کامل روستاها ميگرديد، (26) در جاي جاي نوشتههاي خود پادشاهان را به ضرورت توجه به فلاحين و کاهش فشارهاي ديواني توصيه ميکردند. (27)
شهرخواستي که يکي از همين اندرزنامهنويسان است و هفتم از اصناف سبعه را اصحاب فلاحت و ارباب زراعت ميشمارد، عقيده دارد که بهترين کيمياي مملکت زراعت و خوشترين عمل فلاحت است. او پس از اشاراتي به فعاليتهاي زراعي ائمه، در قالب داستاني از کريمخان زند به اهميت زراعت در هيئت اجتماعيه و نقشي که اين طبقه در توليد ثروت دارند، مينويسد:
«کوار محلي است از فارس. امير کوار دولت و مکنت بسيار داشت. به عرض شهريار سپهر اقتدار کريمخان زند رسيد که وي صاحب کيمياست. آن حضرت وي را احضار کرده فرمود: مردم درباره تو چنين ميگويند، اگر صدق باشد ما را نيز از آن نصيبي بده، دست بر ديده منت نهاده، بيرون رفت. علي الصباح خوانچه بزرگ طلب کرده، از مجموع بغول و محصول و شمار، هر يک مشتي و دانهاي در آن جا گذاشته به نزد شاه رفت و عرض کرد که کيمياي من اين است. يکي ميکارم و صدمن بر ميدارم. شاه و سپاه او را تصديق کرده و گفتند: بلي بهترين کيميا زراعت است و خوشترين عمل فلاحت». (28)
توصيه به مراعات حال روستاييان، کاهش فشارهاي مالياتي و عدم تصرف در اموال و زمينهاي ايشان (مطالبي که شهرخواستي آنها را در قالب اشعار و قصههاي قديمي و از جمله داستان قصه انوشيروان و زمين پيرزني که در کنار قصر قرار داشت، آورده است)، مبين تمايلي آشکار از سوي شهرخواستي به اندرزگرايي و وانهادن رويکرد اوليه خويش به سوي ارائه قانون است.
هدف و ضرورت حکومت
بحث خصلت پنجم از خصايل بيستگانهي کتاب شهرخواستي، درباره لزوم سلطنت است. او در قالب اين بحث گرچه در همان جايگاه اندرزنامهنويسي، باقي ميماند و عمدتاً بحث خود را با تکيه به نصيحت و ميراث اندرزنامهنويسان سلف پيش ميبرد، ولي توجه او در بحث به ضرورت تنظيم قواعد و قانون در هر زمينه و توصيه به تقسيم طبقات و تعيين وظايف هر قشر و طبقهاي در امور مملکتي، نشانهاي از تمايل او به تعقل در مسائل سياسي و رويکردش به ضرورت تنظيم قانون و قواعد معين حکمراني است. گفتني است که شهرخواستي در سراسر کتاب خود، رفاه مردم و آسايش ايشان را هدف اندرزهاي خود به پادشاه قرار داده است، نه اصالت حکمراني را. اين درست همان خصيصه است که او را از اندرزنامهنويساني نظير ذوالرياستين، دماوندي و نظام العلما تبريزي جدا ميکند و در کنار اندرزنامهنويسان مردمي قرار ميدهد. به موجب مباحث مطروحه شهرخواستي در ذيل خصلت پنجم ميتوانيم، هدفهاي تأسيس سلطنت در انديشه او را به شرح زير دستهبندي کنيم:نخست: ضرورت تأسيس قدرت، براي نفس حکمراني نيست، بلکه حکومت در هر مملکت وظايف زير را به عهده دارد: 1. رفاه اهل مملکت، 2. ايمني شرع و ملت، 3. اطفاي حرارت آتش فتنه و آشوب.
دوم: تأسيس تشکيلات اداري و نظامي، مانند وزارت، سرخيلان و سپاه و لشکر با وظايف معين زير: 1. وزرا بايد به تأسيس قواعدي براي ملک و ملت و مراقبت از دين و رعيت بپردازند، 2. سرخيلان، به رتق مهام انام دور و نزديک وظيفه دارند، 3. لشکريان نيز موظفند که نظم شهر و بازار را حفظ کنند و از سرحدات مملکت مراقبت نمايند.
سوم: تنظيم قواعد و اجراي قوانين معدلت.
چهارم: مراقبت دام از رفتار عمال دولت و لشکريان و ممانعت از اجحاف ايشان به رعيت، تنبيه شديد عمال خاطي دولت و سياست و تأديب آنان.
پنجم: پاک کردن بيخ نهال سلطنت از خس و خارج و اوباش و رنود. (29)
براي درک آشفتگي حکومتي صدر دوره قاجاريه و اداره سنتي مملکت با شيوه اداره ايلي جامعه و واگذاري هر گوشه کشور به يکي از شاهزادگان و بزرگان به عنوان تيول، تعقل زيادي لازم نبود. تمام ديوانسالاران اين دوره که از سرچشمه انديشههاي ديوانسالاران اصفهان و شيراز تأثير پذيرفته و به ميراث کهن اين طبقه ريشهدار اجتماعي آشنايي داشتند، با مشاهده اختلال گسترده در امور سياسي، اقتصادي و اجتماعي کشور در صدر دوره قاجاريه، هر يک به طريقي کوشيدند که شاهان قاجار را به ضرورت اداره معقول مملکت و بهرهگيري از تجارب سلاطين سلف آشنا کنند. انحطاط شديد فکري و ناتواني چشمگير قاجاران از درک ضرورتهاي حکومتي به دليل تربيت ايلي و نيز مقاومت اطرافيان و وابستگان سنتگرايي ايشان به استمرار شيوه حکومت خاني و قبيلهاي، باعث ميشد تا بخش وسيعي از محتواي آثار برخي از اندرزنامهنويسان متوجه تفهيم سادهترين اصول حکمراني به شاهان قاجاريه باشد.
کساني که بر واقعيت ثبات ساختمان حکومتي جامعه ايران در طول دروه حکومت ترکان و قبايل و ايلاتي که در فاصله قرن ششم تا قرن سيزدهم بر ايران فرمانرواياني داشتهاند، آگاهي نداشته و يا به آن توجه نکنند از تحليل تکرار اندرزها در آثار اندرزنامهنويسان، ناتوان خواهند بود. تنها در پرتو فهم ثبات جايگاه و خاستگاه حکومتگران ديرپاي تاريخ ايران در دوره طولاني مذکور است که آن تکرارها، معنادار خواهد بود و راز و رمز ثبات قالب و محتواي اندرزنامهها روشن خواهد شد. به عکس انديشههاي کلامي، فلسفي و حتي برخي از آراء اجتماعي که بدون پيوند جدي با واقعيتهاي برونذهني متحول ميشوند، انديشه سياسي تنها در شرايط تحول و تکامل مستمر بستر اجتماعي و جامعه سياسي و ضرورتهاي حاکميت، قدرت و منابع حکومت است که قادر به رشد و همگامي با آن رشد، تأثير از آن و يا حرکتي نسبتاً سريعتر از حرکت موضوع اصلي خود، يعني حاکميت، قدرت و منابع و پايههاي حکومت است. بدون شک اگر جامعه ايران در طول نزديک به نه قرن متمادي روند عادي رشد خود را پي ميگرفت و جامعه مدني و حاکميت متناسب با آن، در تعامل و تأثيري متقابل يکديگر را رشد ميدادند، اندرزنامههاي سياسي و انديشههاي سياسي نيز متأثر از آن موضوعات اصلي خود، رو به توسعه، نوآوري و طراحي طرحهاي نوين ميپرداختند، اما به ثبات جامعه مدني ايران در نازلترين مرحله رشد خود و خصوصاً تحديد حکومتهاي ايلي و قبيلهاي در ايران، چگونه ممکن بود که اندرزنامهنويسي و انديشه سياسي که تکاپويي در پيوند با واقعيات جامعه بود و نميتوانست همانند آراء فلسفي در گوشه مدرسهها، به رشد و کمال خاص خود ادامه دهد، به سوي تعالي قدم بردارد. بر اين اساس بايد توجه داشت که اگر در آثار اندرزنامهنويسان با تکرار همان نصايح و پندهاي ده قرن قبل مواجه هستيم، اين تکرار به دليل ثبات واقعيات و استمرار همان دردها و مصائبي است که اندرزنامهنويس با آن مواجه است. او که اثر خويش را براي تحديد تجاوزات حکومت به مردم و کاهش ستمگري شاه و عمال او مينويسد، چگونه ميتواند با ثبات واقعيات، به تکرار اندرزهاي گذشته نپردازد.
در سراسر خصايل الملوک شاهد نقل داستانهايي از تصميمهاي پادشاهان پيشداري تا دوره قاجار هستيم. تکرار اين داستانها و اندرزهاي گذشتگان، تنها به همان دليل است که با ثبات جامعه ايران در دوره قاجار و شيوه حکومت قاجاران که به هزاره اول پيش از ميلاد تعلق داشت اندرزهاي خاص همان هزاره را نيز طلب ميکرد و همانها براي قاجاران مفيد بود.
شهرخواستي که در سراسر کتابش نشان ميدهد به ضرورت استقرار نظم، قانون و عدالت در جامعه علاقه شديدي دارد و جاي تمامي آنها را در جامعه خالي ميبيند، ضمن ستايش فتحعلي شاه ستايشي به دليل ضرورتهاي اندرزنامهنويسي، از زبان پادشاهان پيشدادي و کياني و ساساني و غيره از ضرورت انتظام امور کشور و سامان دادن مملکت با تنسيق امور سخن ميگويد. شکي نيست که تمام توصيفهاي شهرخواستي از قواعد مملکتداري شاهان سلف، اولا: خلاء همان قواعد را در دوره تأليف خصايل الملوک نشان ميدهد؛ ثانياً: انديشهها و آمال سياسي نويسندگان و الگوي حکومت مطلوب وي را در آن شرايط زماني منعکس ميکند. او وقتي مينويسد: «شمشير عدل شهريار جهانيان است، گر شه منظم است، جهان منتظم بود» (30)، در حقيقت، شاهي را براي اداره مملکت ميخواهد، او را منظم و انتظام کشور را با نظم پادشاه طلب ميکند. شهرخواستي ضرورت وجود حکومت و قانون را براي انتظام مملکت، در قالب داستان مراجعه مردم ايران به کيومرث و گزينش او به شهرياري بيان کرده است. او مينويسد که چون در طبرستان نا امني و فسق و فجور شايع گشت، مردم آن سامان که چاره آنها را وجود پادشاه ميدانستند، به کيومرث،
«حکيم صاحب برهان بلکه پيغمبر بشر و به معجزات و کرامات از عالم بالا مبشر بود، مراجعه کردند، اما کيومرث خردمند و پيامبر، از قبول حکومت به دليل کهولت روي برتافت. اشراف مازندران به برادر او که اعلم و افضل از کيومرث بود التجاء برده و درخواست راضي کردن کيومرث را کردند. وي برادر خويش را فراخواند و از او خواست تا شهرياري را پذيرفته و مطابق قاعده شرع حکومت کند. چرا که بيضبط و نسق و سياست، امر دين و دنيا انتظام نپذيرد. سياست ملوک مقوي شرع قوم است و احکام شرع، مروج ملک ملک».
بسيار طبيعي است که شهرخواستي به عنوان يک عالم ديني، قانون مملکت را همان قانون شرع قويم بداند. قانون شرع اگر در آن روزگار شالوده شهرياري ميگشت، قطعاً جامعه را از فلاکت و تعرضات استبدادي و قواعد دلخواهي شاهانه ميرهاند. شهرخواستي که نسبت به انتظام امور عامه و تنظيم قواعد سياست در مملکت حساسيت دارد و همانند قانون آن را مفقود ميبيند، به ستايش مراتب سياست و فراست و کياست جمشيد، پادشاه اسطورهاي ايران پرداخته و او را به دليل طبقهبندي اصناف و مردم در مراتب بالا، برتر از پدرانش ميشمارد. او مينويسد که جمشيد گفت چون طبايع بشري چهار قسماند، اصناف عالميان نيز بايد چهار باشند. اصناف چهارگانه که جمشيد وجود ايشان را در مملکتداري، ضروري ميشمرد عبارتند از:
1. کاتوزيان:
که عبارتند از علماي دين و وظيفه ايشان تحصيل علوم، عبادت و نشر احکام است.2. نيازان:
که همان جنگجويانند و بايد رسالت حراست مملکت و سرحدداري به ايشان تفويض شود.3. نسوريان:
کشاورزان که وظيفه کشت و زرع و ذمت و همت ايشان است.4. هنوخوشيان:
يعني اهل صنعت و حرفه و خريد و فروشکنندگان اجناس و اقمشه. (31)آشفتگي اداره ايالات و ولايات در دوره فتحعلي شاه و محمدشاه و ضعف و زبوني حکام ايالات و ولايات، ظاهراً منشأ آن گرديده است که شهرخواستي در قالب توصيف سياست جمشيد در به کارگيري اصول تقسيمات (32) کشوري و ايجاد حکومتي متمرکز بر بنياد اقتدار حکومتهاي محلي، تبعيت از آن سياست را به عنوان روشي جايگزين براي سياست سنتي و انحطاطآميز فروش ايالات شرط اقتدار مملکت و انتظام امور کشور بداند. صفاتي که شهرخواستي به هر کدام از شاهان منتخب جمشيد ميدهد، ميتواند به ضرورت شايستگي واليان کشور و بيکفايتي عمال قاجاري اشاره داشته باشد. او مينويسد:
«جمشيد در ممالک ايران هفت پادشاه صاحب کلاه بر تخت بخت سلطنت نشانيده، داوري آن مملکت را به آنها بخشيده، يکي: را در سيستان فرستاده، از درياي فارس تا هندوستان تا گيج و مکران تا تبت که رأس الحد ترکستان است مفوّض به حکم او شده، او را همان پهلوان لقب کرده، دوم: سربلندي را در بابل زمين که اکنون مشهور و معروف به حله عرب است، فرستاده، از نصيبين که اول ايران و حوالي انطاکيه روم است، تا حيره و تمامت نجد، تا رأس الحد فارس که رود حوزي ميان حد بصره و کعب است، تا يمن به او داده و او را لقب حديوري شفقت فرموده، سوم: بلنداختري را در ارمينه فرستاده، از ابتداي ارزنهي الروم الي رود عديل که در وسط شهر حاجي ترخان جريان دارد، تا طارم و خلخال و سليمانيه عراق را به او داده، او را به لقت ارجمند کنارنگي سرافراز فرمود، چهارم: سعادتمندي را در خوزستان و اهواز نشانيده تا کوه اردکان و حوالي اصفهان را به او عنايت فرموده او را لقب پادسالاري داد، پنجم: شيراوژني را لقب کياني داده، ممالک طبرستان و خوارزم را که ابتداي ترکستان است الي سامان آذربايجان که ابتداي خلخال است، تا خراسان که نيشابور اول آن است مرحمت فرمود، ششم: يکي از فرزندان خود را لقب پادشاهي داده تختگاه آبا و اجداد خود را که دارالملک بلخ است، به او سرافراز فرموده، از ابتدا ترکستان که در آن زمان گنگ دز اول آن بود، تا رأس الحد تبت و سيستان را محکوم به حکم او فرموده، هفتم: خود به نفس نفيس باني مباني دارالخلافه اصطخر شده، در آنجا متمکن گشته به لقب پيشدادي که از کيومرث موروث داشت، ملقب گشته متوّج به تاج مملکتآرايي شد. [جشميد] به هر يک از اقاليم سبعه عالم پادشاهي فرستاده فرمود: بايد احدي بر کسي ظلم نکند و دستورالعملي نوشته فرمود: هر که از اين قاعده و قانون تجاوز کند، قتلش واجب و دفعش لازم باشد». (33)
عليرغم معرفت سريع انسان به ضرورت تنظيم قانون براي اداره جامعه و سامان دادن به روابط موجود در جامعه مدني و پيوند قدمت قانون با نخستين مراحل مدنيت بشر، حصول به قوانين کامل در جوامع مختلف، سيري همگون، همزمان و يکسان نداشته است. به عنوان مثال در شرايطي که جامعه بابل، قديميترين قوانين بشري را در سينه لوح حمورابي عرضه کرد، بسياري از جوامع مدني دوره باستان با منحطترين روابط قانوني اداره ميشدند. در دوره شکوفايي تمدن جديد بشري نيز مراتب حصول ممالک مختلف به قانون، همگون و يکسان نبوده است. براي اين تفاوت و اختلاف مراتب جوامع مدني در حصول به قانون عادلانه و عاقلانه، دلايل عديدهاي وجود دارد که لااقل در ربط با جوامع شرقي و قياس آن با جوامع غربي، ميتوان به همان کندي آهنگ جامعه مدني در شرق و از جمله ايران اشاره کرد. در جوامع مدني رشد يافته، همين رشد و تکوين زمينههاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي پيدايش قوانين پيشرفته، باعث شد تا با گسترش بحثهاي مختلف در منشأ قانون و خصايص قوانين، راههاي لازم براي حصول به قواعد سياسي و اجتماعي و روند توسعه و تکميل آن گشوده شود. بيشک، يکي از زمينههاي گستردگي بحث درباره قانون، اصالت يافتن عرف و رشد سکولاريسم در مغرب زمين بود.
با عنايت به همين مقوله پيوند تعالي قوانين سياسي با توسعه جامعه مدني است که ميتوانيم دريابيم چرا شهرخواستي، عليرغم فهم و ادراک ضرورت قانون، در ارائه آن حتي به شکل کليات نيز ناتوان است که به همين دليل نيز بهترين قوانين را براي اداره جامعه در دوره محمدشاه همان قواعد و قوانين جمشيد پيشدادي ميداند. تصور بسنده بودن قوانين شاهان عهد اساطيري براي روزگار قاجاريه، از سوي شهرخواستي، از ثبات قالب سياسي و چارچوب حکومت و مناسبات اجتماعي در تاريخ ايران و يا حداقل تجديد و قهقراي بعضي مناسبات جديد، به مناسب کهن حکايت دارد. اين قسمت از نوشته لرد کرزن پر بيراه نيست که: رژيم اداري ايران در واقع تا اين زمان، کم و بيش همان است که در عهد پادشاهان هخامنشي بود. (34) البته لرد مذکور، نبايد اعتراف کند که يکي از علل عمده توسعه نيافتگي جامعه مدني ايران در دوره قاجار مجموعه سياستهايي بود که همقطاران و هموطنان ايشان و از جمله خود کرزن، در کشور ما به کار گرفته و راه همه گونه تلاش را براي پادشاهان قاجار، دولتمردان مردمي ايران و خصوصاً بورژوازي ملي ايران بستند. ايران در دايره سياست انگليسي بايد عقب ميماند.
قواعد و قوانيني که جمشيد پيشدادي با اجراي آنها جهان را رشک عليين کرد، به قرار زير بودند:
«اول: وعد و وعيد، دوم: تخدير و تحديد، سيم: حبس و زندان، چهارم: سفک دماء ايشان». (35)
ملزومات سلطنت
برخلاف اندرزنامههاي عمومي که نويسندگان آن، تهذيب اخلاقي تمام رفتاراي انساني را مورد توجه قرار داده و يا غالب مردم و طبقات اجتماعي موجود در جامعه خويش و تمام ازمنههاي بعدي را مورد توجه قرار ميدهند، (36) اندرزنامههاي سياسي اولاً: سلاطين و دولتمردان را مورد خطاب قرار ميدهند و سعي در تغيير وضعيت رفتاري و سلوک موجود به سوي رفتار مطلوب را دارند، ثانياً: در باطن رفتارهاي مطلوبي که مخاطبان را به آنان فرا ميخوانند، از سويي تلويحاً وضعيت موجود را نامطلوب ميخوانند و از سويي ديگر با تکيه به وضعيت آرماني، مبين فقدان همان ارزشهايي در متن نظام حکومتي و مناسبات سياسي و اجتماعي موجودند که تحقق آن را خواستار ميشوند. بر همين اساس، ميتوان گفت که بر خلاف اندرزنامههاي عمومي، اندرزنامههاي سياسي تصوير کاستيهاي سياسي جامعهاند و غالب نصايح و اندرزهايي را که مطرح ميسازند، ارزشهايي هستند که در نظام سياسي جامعه خويش مفقودند.فقدان عدالت در طول دوره قاجار و به خصوص صدور دوره قاجاريه، حتي در حد همان مفهوم کلي، يعني گستردگي تعديات حکومتي، امري کاملاً واضح و انکارناپذير بود. شهرخواستي با تعريف عدالت، به عنوان قسطاس قويم و صراط متسقيم ميکوشد تا در قالب خصلت پنجم از خصايل بيستگانهاي که وجود و تحقق آنها در نظام حکومت ضروري است، از وجوب استقررا عدل در جامعه سخن گويد و شاه را به سوي تمکين به اين ارزش فراخواند. (37) استمداد از داستانهاي اساطيري که شهرخواستي به گونهاي گسترده به نقل آنها علاقه نشان ميدهد، اقدامي است ارزشمند از سوي عالمي که عليالقاعده بايد از توجه آن داستانها پرهيز داشته باشد. شهرخواستي براي نشان دادن اهميت عدالت مينويسد، جمشيد پس از هفتصد سال حکومت بر اساس عدل، به دام غرور افتاد و چون خويشتن را خدا خواند و ديگران را به پرستش خويش دعوت کرد، ناگهان اوضاع دگرگون گشت و با وزش بادهاي مخالف، ضحاک بر زمين تسلط يافت. (38) گرايش و تسليم اوليه مردم به ضحاک دو دليل داشت.
1. ضحاک از تخمه سيامک بن کيومرث و شايسته سلطنت بود، 2. جمشيد با دعوي الوهيت، موجبات نفرت مردم به خويشتن را فراهم کرد.
حاصل اقدام نادرست و انحراف جمشيد، که با تراشيدن تماثيل و پيکرهاي خويش و دعوي الوهيت از جاده انصاف و عدالت هفتصد ساله خارج شد، تنها سلطه ضحاک و اره شدن او با درختي نبود که در کنار آن در ترکستان پناه گرفته بود، (39) بلکه نتيجه ستمگري جمشيد، برافتادن سلسله پيشداديان بود. تحليل شهرخواستي از سقوط جمشيد و برفتادن پيشداديان ارزشمند است، آنجا که مينويسد:
«به مفاد: «إِنَّ اللَّهَ لَا يغَيرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يغَيرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» (40) تا شاه و سپاه و رعيت نفسهاي خود را تغيير ندادند و شرع شريف را بر طاق نسيان نهادند، اين دار فاني براي همگي ايشان غيرت جنان بود و چون به خيالات فاسده و هواهاي کاسده پرداختند، حق تعالي نيز تغيير نعمت ايشان داده، اول امر سلطنت ايشان را منقلب ساخته، متقلبي را به ايشان در انداخت.
و ضحاک نيز در بدايت سلطنت در عدل و داد و غوررسي احوال عباد، مثل آباء و اجداد و ملوک پيشداد بود. چون حال او نيز تغيير نمود و عدل را به ظلم تبديل کرد، ظلم او نيز نعمت سلطنت و صحت بدن و رياست عامه او را سالب و ماري را بر کتفين او غالب گردانيد، زيرا که در زمان دولت او رعيت به انديشههاي باطله افتاده، کيش آتشپرستي و پرستش بتان را پيشنهاد کرده، به شرب خمر و زنا و لواط و ساير معاصي جري و از شريعت حقه بري شدند. حق تعالي دو مار بر کتفين او استوار فرمود، تا گوشت و خون بدن او را ميمکيدند و زجر و محنت فراوان به آن ميرسانيدند. پس عملهاي اهل آن زمان مجسم به صورت شيطان شده، عزازيل ملعون، به صورت پزشکي و طبيبان به ضحاک ظاهر شده، دردش را به اين معالجه نمود که روزي دو نفر آدمي را کشته، مغزهاي سرهاي ايشان را طعمه ماران ميفرمود». (41)
اگر بتوانيم (42) با عنايت به علاقه فتحعلي شاه به داستانهاي اساطيري (43) و ذهنيت مثبت جامعه به اين داستانها و نيز زمينههاي انديشه ديني جامع به اثرات ستمگري، به اين نوشته شهرخواستي نگاه کنيم خواهيم توانست، به مباني رويکرد او به اين داستانها براي اثرگذاري بر انديشه پادشاه در اتخاذ شيوههاي درست مملکتداري وقوف يابيم. بيگمان در آغاز قرن سيزدهم، همين داستانها و روايات معصومين که شهرخواستي متعاقب اين داستانها به نقل آنها ميپردازد، ميتوانستند اثري بسيار فزونتر از القاء مقولههاي نوين سياسي در انديشه شاه و دولتمردان قاجاريه به جاي گذارند. فراموش نکنيم که جامه آن روز (44) به دو زمينه ارزشهاي باستاني و اساطير و ارزشهاي ديني علاقه وافري نشان داده و همانها را نمادها و کلمات قابل اتباع ميشناسد و لاغير. شهرخواستي بعد از تکيه گسترده به ضرورت تحقق عدالت، يعني همان قسطاس قويم و صراط مستقيم، که در هر حال کليگويي در باب مقوله عدالت است، به ذکر آداب جنگ که ميدانيم متعاقب شکست فتحعليشاه در مقابل روسها، محمد شاه سخت به آن نياز داشت، به بيان نصايح ارسطاطاليس، به اسکندر ذوالقرنين ميپردازد. اين نصايح محتواي خصلت ششم خصايل الملوک را تشکيل ميدهند. عنوان اين خصلت چنين است:
«نصايح ارسطاطاليس، معلم اول، به اسکندر ذوالقرنين، از جهت دفع شور و شر و آداب جنگ».
نصايح ارسطو به اسکندر از غالب اندرزنامههاي سياسي انعکاس دارد، اما شهرخواستي در کتاب خويش با تفصيل بيشتري به آنها پرداخته است. شايد ضرورتهاي اجتماعي و نظامي و همان شکست در مقابل روسها، انگيزهاي براي اين تطويل بوده است. شهرخواستي مينويسد که ارسطو به اين سؤال که آيا تکليف من لشکرکشي است يا رجعت به وطن پاسخ داد: بهتر است قصد کسي را نکني تا قصدت را نکنند، زيرا دنيا دار مکافات است. با اين حال چون سلاطين آفاق از عرب و عجم و ترک و ديلم، اتفاق کرده به يونان يورش خواهند برد، پس تو ناچاري از تسلط بر سلطنت آفاق. چون به اين مقصود رسيدي بايد:
1. گردنکشان را سر از تن برداري.
2. خدمتکاران و جانسپاران به شمول عنايت خسروان مستظهر سازي.
3. هر يک را به اندازه استعدادش بنوازي.
4. از دشمني دشمن و خصومت خصمان کهن غافل نشوي.
5. از دوستي دوستان و رعايت جانب ايشان مسامحه نکني اعتماد به لشگر نفرمايي.
6. به وسيله اعتقاد و اعتماد به ايشان ابواب فتنه بر روي خويش نگشايي، گرچه لشکر وافر باشد.
7. اصدقان را نرنجاني، گرچه غلط ايشان، متکاثر باشد و اعاني را نرنجاني و اسافل را نخواني.
8. اراذل را به جاي نجبا و نقبا را به جاي اراذل ننشاني.
9. زيردست را بر زبردست تفوق ندهي و بدعت ننهي.
10. تا مهام به پيام ساخته شود به کلام و استکلام مستنکر باشي که مبادا حجاب برخيزد و مفسد فتنه انگيزد.
11. با وجود تأمل و تأني و آرام، به سوهان خشونت دل کسي را نخراشي و بعد از خراش دل به تمناي بي حاصل تخم در شوره گل نپاشي.
12. تا کار به تازيانه برآيد، شمشير از نياز بر نياري و بي سبب احدي را از موافق و مخالف نيازاري که آن ناسخ مؤدت شود و اين راسخ عداوت گردد.
13. بايد از عملت فارغ بالي نباشد و مجلس از علماء خالي نباشد و از حکما و پندگيري از علماء بپذيري.
14. شرع را سپر خويش کني و مخالفان شرع شريف را برافکني. چه نظام دين و دنيا از اين است و اعتقادي کفر و اسلام همين. (45)
مي دانيم که گفت و گوي مورد اشاره ايشان ميان ارسطو و اسکندر، هرگز در منافع يوناني ثبت نشده است. بسيار نامعقول است که ارسطو در زمانه پيش از ظهور اسلام، از ضرورت دفاع اسکندر از شريعت اسلام سخن گويد. نقل اين گفت و گو آشکارا تأييد ديگري است از آن سخن که گفتهايم در اندرزنامهنويسي نه اصالت سخنان، کلمات، بيانات و عبارات، بلکه تأثير آنان مورد توجه است. شهرخواستي نيز با عنايت به همين معنا و در حالي که يقين دارد، ارسطو نميتواند اسکندر را به حفظ حرمت شريعت بخواند، از زبان او سلطان زمان سخن ميگويد. سلطاني که به اين نصايح محتاج است و به دليل حرمت و احترام ارسطو و اسکندر، حاضر به شنيدن پند و اندرز از زبان ايشان است.
بنا به گزارش شهرخواستي، ارسطو در ادامه نصايح بالا، به اسکندر ميگويد: وضع دشمن با تو از دو حال خارج نيست: يا با تو قصد جنگ دارد، يا قصد طعن و حرب. در صورت اول رعايت ده شرط لازم است:
1. در جنگ، رفتارت براي رضاي خدا باشد نه تمناي هوس.
2. به حق توجه کن، به خدا روي آور، او غير او ببر و از اوليا استمداد کن.
3. عزم جزمنما، از سوء ظن اجتناب بورز و در کار لشگر بکوش و از حشم و خدم غفلت نورز.
4. سپاه را با خود يکدل ساز و داستان پيرمردي که چوبهاي بسته به هم را براي شکستن به پسران داد و آنها عاجز ماندند و چون آنها را يکي يکي به دست ايشان داد و شکستند، به خاطر بسپار.
5. جيوش پرخروش را به مواعيد خود مستظهر ساز و در وعده به آنها خلاف نکن.
6. به نفس خود مباشر جنگ نشو، ولي بعد از جنگ و شکست، شکست را چاره کن.
7. سرداري که تدبير امور سپاه با اوست بايد سه صفت زير را دارا باشد:
- در شجاعت و تهور و دليري مشهور باشد، در دلها رسوخ کند و در ارکان دشمن تزلزل اندازد؛
- صاحب عقل و خرد باشد و به امور آگاه، چه، شجاع نادان همانند تير بيکمان است. در جنگ انواع حيلهها لازم است که سردار آگاه آن حيله را ميداند؛
- سفر جنگي سردار، نخستين مأموريت جنگي او نباشد، کسي که تاکنون جنگ نکرده نبايد سردار باشد؛
8. وقتي جنگجويان در جنگ از بذل جان خويش دريغ ندارند، شاه نبايد زر را از او دريغ کند؛ (46)
9. در رزم نبايد ساهل و کاهل بود و دشمن را ناچيز شمرد، زيرا «چه بسيار که گروهي اندک به ياري خدا بر سياهي بسيار، غالب آمده». (47)
10. بعد از فرا دشمن او را تعقيب نکن که اين کاري است خطرناک.
اين وظايف پادشاه بود در مقابل کسي که قصد جنگ دارد، اما در صورت خصومت و طعن دشمن با تو، وضعيت تو از دو حال بيرون نيست:
1. يا خود را غالب ميداني.
2. يا خويشتن را مغلوب.
در حالت نخست صلح کن که خير در صلح است. اگر دشمن پيشنهاد صلح را نپذيرفت، بايد شرايط حرب را به دستور مزبور رعايت کني و آن گاه با او به جنگ بپردازي. (48)
شهرخواستي در ادامه همين بحث، و در قالب خصايل بعدي، يعني از خصلت هفتم تا خاتمه خصلت بيستم به تفصيل رهنودها و اندرزهاي ديگري را به عنوان شرايط انتظام مملکت و دوام ملک و ملت ارائه ميکند و همانها را به عنوان ضرورتها و ملزومات بعدي شهرياري و کشورداري معرفي مينمايد. از آنجا که تقريباً محتواي تمام مباحث او، تکرار مندرجات عنوانها و محتواي اندرزنامههاي گذشته است، براي پرهيز از تطويل و با تأکيد به اين که در سراسر مباحث بعدي او، سه محور اساسي، يعني ارزشهاي سياسي در شريعت، اندرزهاي اساطيري و تعقل و خردگرايي، بنياد اندرزها و انديشههاي سياسي شهرخواستي را تشکيل ميدهند، بحث درباره خصايل الملوک و اندرزهاي موجود در آن را با ارائه عناوين خصلتهاي بررسي نشده کتاب، خاتمه داده و علاقمندان تطويل را به متن اين اثر خطي، ارجاع ميدهيم.
خصلت هفتم: فکر صايب از براي مالکان رقايب، جهت ارتفاع نقايص و عوايب.
خصلت هشتم: لزوم تقيض و خبرت است از براي اساطين ملک و ملت.
خصلت نهم: لزوم توکل بر سبيل جزم در عزم.
خصلت دهم: لزوم تواضع است از براي اقاضي عالم و اداني بني آدم.
خصلت يازدهم: لزوم حفظ امانت است از براي ارکان ملک و ملت.
خصلت دوازدهم: لزوم وفاست از براي خداوندان آلاء و نعماء.
خصلت سيزدهم: لزوم صبر و تأمل و تأني است از براي ملوک عالم و خواقين بني آدم.
خصلت چهاردهم: لزوم غيرت است از براي صاحبان عزت و شوکت.
خصلت پانزدهم: ذکر لزوم مشورت و تدبير است از براي ملوک و سعادت تخمير.
خصلت شانزدهم: ذکر لزوم کتمان سراير و اخفاي ضماير است براي ملوک.
خصلت هفدهم: لزوم تحصيل نام نيک است از براي ملوک ترک و تاجيک.
خصلت هجدهم: لزوم تربيت کردن اقاصي بر اداني و فوايد آن است.
خصلت نوزدهم: ذکر لزوم علم فراست است از براي اصحاب سياست.
خصلت بيستم: لزوم اغتنام فرصت است از براي خداوندان ابهت و نصفت. (49)
جمعبندي
همانند تمام متشرعين و اصحاب انديشه سياسي، شهرخواستي نيز بر ضرورت ايجاد نظم سياسي و اجتماعي تأکيد کرده و آن را فقط متکي به تأسيس حکومت و قدرت سياسي و مبتني بر وجود هفت طبقه ميداند که وجودشان حکم روح در بدن آدميان و نظام اجتماعي را دارد. اين هفت طبقه عبارتند از: انبيا و اوليا، علما و فضلا، ملوک، جيوش، تجار، اصحاب صنايع و اصحاب فلاحت و ارباب زراعت.از نظر شهرخواستي جايگاه و نسبت انبيا و اوليا با نظام و حيات اجتماعي، نسبت هيولا به صورت، يا نسبت قوه به فعليت است. ملوک سومين طبقه در نظام اجتماعي مورد نظر شهرخواستي به شمار ميروند. او در ترسيم جايگاه ملوک، بر اين باور است که چون در عصر غيبت، قدرت و فرمانروايي در وجود امام زمان انحصار دارد و نه تنها ملوک زمانه، بلکه ملوک ساير اديان جهان در حقيقت در حکم وزرا و امراي آن حضرتند، پس درست به همين دليل، وظيفه پادشاهان ملازمت شريعت است؛ چنانکه وزراي پادشاهان نيز که نسبت علي (عليه السلام) با پيامبر را در نزد پادشاهان دارند، بايد همانند اميرمؤمنان، در ايام روز، آينهدار شريعت و به هنگام شب، ديدهبان هوي و هوس خويش باشند.
اعتقاد شهرخواستي به مقام نيابت سلاطين از سوي امام زمان در بحث او از چهارمين طبقه يا سلسله اجتماعي، جيوش، تبلور بيشتري دارد. شهرخواستي که مصاديق اين مفهوم را از معناي متعارف آن يعني جنگجويان به وزرا و مستوفيان و واليان و حکام و عمال ديوان و کدخدايان و کلانتران و امثال ايشان بسط داده است، ضمن آنکه دوام دين و دنياي شاهان را منوط به وجود اين طبقه ميداند، و معتقد است که هر کدام از آنان موافق شرع شريف محمدي از مال الوجهات ديواني، حصه و رسدي دارند. شهرخواستي پس از گفتگو از سه طبقه ديگر يعني تجار و اصحاب صنايع و فلاحت، در خصلت چهارم يعني لزوم سلطنت به بحث بيشتري درباره نگاه و نگرش خويش به سلطنت مبادرت ميکند. به اعتقاد او سلطنت براي ايجاد امن و امان به وجود آمده، و مدار عالم کون و فساد بر سياست ايشان استوار است، در بدايت خلقت انتظام امور ملت و رتق و فتق مهام امت بر موعظه استوار بود، اما با فرا رسيدن عصر کيومرث، چون نفس اماره بر مردم غلبه کرد، مردم طبرستان که از بيدار قطاع طريق به جان آمده بودند، به سراغ کيومرث رفته و او را به سلطنت عامه و رياست تامه ترغيب کردند.
با پديد آمدن سلطنت کيومرث، ديوان از مازندران رانده شدند و امنيت و آرامش به ايران بازگشت. جانشينان کيومرث تا جمشيد نيز هر کدام در انتظام امور کوشيدند، اما جمشيد مرتبه سياست و کياست را از پدران خويش گذرانيد و اصناف عالم را بر بنياد چهارگانه طبايع بنا کرد. اين اصناف عبارت بودند از:
کاتوزيان (عالمان دين)، نيساريان (نظاميان و حافظان حدود و ثغور)، نسوريان (دهقانان) و اهنو حوشي (اصحاب صنعت و حرفت).
شدت علاقه شهرخواستي بر توسل به داستانهاي شاهان پيشدادي و کياني، بدان اندازه است که به هنگام گفت و گو از خصلت ششم، يعني رفع شر و شرور و آداب جنگ، آن هم در زماني که جنگ اجتنابناپذير ميگردد، بار ديگر به آن داستانها بازگشته و اندرزهاي سياسي خويش را و شاهد صحت کلمات و نصايح ارسطو در ضرورت پرهيز از جنگ را با شرح و توصيف رهنمودهاي ايرج به پدرش فريدون که قصد نبرد با سلم و تور را داشت، بيان ميکند.
پينوشتها:
1. استاد بازنشسته دانشگاه تهران.
2. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، «خصايل الملوک»، خطي، در: غلامحسين زرگرينژاد، سياستنامههاي قاجاري، تهران: انتشارات موسسه تحقيقات و توسعه علوم انساني، 1386، ج 1، ص 9.
3. فريدون آدميت و هما ناطق، افکار اجتماعي و سياسي و اقتصادي در آثار متشر نشده دوره قاجار، تهران: انتشارات آگاه، 1356، ص 11.
4. همان، ص 12.
5. اگر رهروان شک دستوري در سياست کنوني، حق دارند تا شکوک خود را به اندازه ظرفيت نهايي نظام سياسي موجود مطرح کنند و سينه چاک به سوي خطر نروند، چرا نبايد همين منطق درباره گذشتگان اعمال گردد، مگر نه اين است که گذشتگان نيز حق داشتند تا به اندازه توان خود و ظرفيت مخاطبان، قلمرو سخن را تنظيم ميکنند؟
6. اگر نظامالملک با ستايش نوشيروان در سيرالملوک گرايش ايرانشهري دارد، پس بايد گفت شهرخواستي عالم و فقيه دوره قاجاري نيز اين انديشه را دارد! بنگريد به استنتاجهاي سطحي و دور از اشراف به تاريخ انديشه سياسي ايران در اثر زير: سيد جواد طباطبائي، درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1367، فصل دوم، ص 39 و مابعد.
7. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 15.
8. همان، ص 18.
9. فريدون آدميت و هما ناطق، پيشين، ص 12.
10. بايد اين عقيده تشريح و تبيين گردد.
11. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 37-36.
12. إِنَّ اللَّهَ يأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ، نحل (16): 90.
13. اَلمُلکُ يَبقي مَعَ الکُفرِ وَلا يَبقي مَعَ الظُّلم.
14. اين داستان را محمدعلي کرمانشاهي در اثر خطي خود به نام احکام المدن با تفصيل بيشتري آورده است.
15. لاسُلطانَ الاّ بالرِجالَ اِلاّ بالمالِ وَلا ماَل الاّ بالعَمارَة.
16. حُسنُ السّياسَة يَستَديمُ الرّياسَة.
17. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 42.
18. مَن جازَ لَهُ الحُکم.
19. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 43-42.
20. بعيد نيست که مشاهده بحرانهاي تجارت در ايران باعث توجه جدي شهرخواستي به تجارت شده باشد، در باب اين بحرانها نگاه کنيد به: آن. لمبتون، سيري در تاريخ بعد از اسلام، يعقوب آژند، تهران: اميرکبير، 1363، فصل پنجم، تجارت ايران در اوايل قرن بيستم، نيز نگاه کنيد به: چارلز عيسوي، تاريخ اقتصادي ايران در عصر قاجار، يعقوب آژند، تهران: گستره، 1362، فصل سوم، تجارت خارجي.
21. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 45.
22. همان، ص 46.
23. اِنَ اللهَ يُحبُّ المُومِنُ المُتَحَرَفُ، همان، ص 56.
24. درباره اوضاع ملالت بار روستائيان و فشارهاي حکومتي به ايشان و از جمله دوره قاجار، تحقيقات بسيار وسيعي انجام گرفته است. از جمله نگاه کنيد به: آن لمبتن، مالک و زارع در ايران، منوچهر اميري، تهران: مرکز نشر انتشارات علمي و فرهنگي، 1362، فصل ششم يا برزخ ميان دو سلسله ظهور قاجاريه خصوصاً ص 260 و مابعد. محمدعلي جمالزاده، گنج شايگان، تهران: کتاب تهران، 1362، ص 120 و مابعد. عبداله يف، «روستائيان ايران در دوره قاجاريه»، مارينا کاظم زاده، در: مجموعه کتاب آگاه، مسائل ارضي و دهقاني، تهران: انتشارات آگاه، 1361، ص 237.
25. ر.ک.، مدرسي طباطبايي، «چند نامه به فتحعلي شاه»، بررسيهاي تاريخي، سال دهم، شماره چهار، مهر و آبان 1354.
26. آن لمبتون، مالک و زارع در ايران، پيشين، ص 281.
27. از جمله ر.ک.، خواجه نظام الملک طوسي، سياستنامه، به اهتمام: هيوبرت دارک، تهران: بنگاه ترجمه و نشر، 1355، فصول پنجم و سي و هفتم.
28. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 62.
29. همان، صص 75-72.
30. همان، ص 74.
31. همان، ص 78.
32. کرزن به درستي مينويسد که رژيم اداري ايران در واقع تا اين زمان کم و بيش همان است که در عهد پادشاهان هخامنشي بود. جرج کرزن، ايران و قضيه ايران، غلامعلي وحيد مازندراني، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1362، جلد اول، ص 568.
33. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 83-82.
34. جرج کرزن، پيشين، جلد اول، ص 568.
35. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 90.
36. قابوسنامه و اخلاق ناصري، دو اندرزنامه مشهور عمومي هستند که در فصولي از خود به اندرزهاي سياسي پرداختهاند. سياست در اخلاق ناصري، جزيي از مباحث حکمت عملي است. اينگونه بحث از سياست و ورود به آن با مقدمات نظري، در تعداد بسيار کمي از اندرزنامههاي سياسي وجود دارد. هرگاه حکيمان و فيلسوفان نويسندگان اندرزنامههاي سياسي بودهاند، نوشتههاي آنان هم از استحکام و قوت زيادي برخوردار بوده و روند مباحث آنها انتظام داشته است.
37. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 92، خصلت پنجم.
38. براي آگاهي از گزارشهاي متون اصلي درباره سرنوشت جمشيد بنگريد به: اوستا، پيشين، يشتها گرده ششم و عبدالملک ثعالبي، تاريخ ثعالبي، غرراخبار ملوک الفرس و سيرهم، محمد فضائلي، تهران: نقره، 1368، پاره نخست، ص 16 و مابعد.
39. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، ص 96.
40. خداوند، [احوال و سرنوشت] هيچ قومي را تغيير ندهد تا مادامي که خودشان را تغيير دهند. الرعد (13): 11.
41. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 97-96.
42. شهرخواستي در وصيتنامه کيومرث و فريدون اندرزهاي دارد که بايد به آنها توجه کنيم.
نه از ظلم بتوان جهانگير شد *** نه شايد خديور ز شمشير شد
به آموزگاري اصحاب رأي *** به تدبير و عقل و سخاوت گراي
مده زير دستي زبر دست را *** مده سروري سفله و پست را
که روباه هر چند باشد دلير *** نيايد ازو در وغا کار شير
به کوچک مفرماي کار بزرگ *** که کفتار نارد کند کار گرگ
43. در غالب کتيبههايي که در دوره فتحعليشاه نوشته شدهاند، به خصوص در کتيبه ديدني و ارزشمند «واشي» در نزديکي فيروزکوه، سمبلها و نمادهايي از باورها و مظاهر ايران باستان در قسمتهاي مختلف اين کتيبهها، به چشم ميخورد.
44. شهرخواستي خصايل الملوک را به سال 1255 تأليف کرده است.
45. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 108-107.
46. بيگمان اشارهاي است به خست فتحعليشاه در ارسال پول براي عباس ميرزا، که تعدادي از مورخان همين کار را يکي از دلايل شکست سپاه ايران در مقابل روسها دانستهاند.
47. كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً، البقره، (2): 249.
48. عبدالغفار شهرخواستي مازندراني، پيشين، صص 144-108.
49. همان، صص 340-127.
آدميت، فريدون و هما ناطق، افکار اجتماعي و سياسي و اقتصادي در آثار منتشر نشده دوره قاجار، تهران: انتشارات آگاه، 1356.
ثعالبي، عبدالملک بن محمد اسماعيل، تاريخ ثعالبي. مشهور به غرراخبار ملوک الفرس و سيرهم، پيشگفتار و ترجمه: محمد فضائلي، تهران: نشر نقره، 1368.
جمالزاده، محمد علي، گنج شايگان، تهران: کتاب تهران، 1362.
شهرخواستي مازندراني، عبدالغفار، «خصايل الملوک»، در: غلامحسين زرگري نژاد، سياستنامههاي قاجاري، تهران: انتشارات موسسه تحقيقات و توسعه علوم انساني، جلد اول، 1386.
شهرخواستي مازندراني، اسدالله بن عبدالغفار، رساله عبرة للناظرين و استبصارين، چاپ سنگي، بمبئي، به سعي و اهتمام: محمد علي بن محمد اسمعيل شيرازي، 1287 ق.
طباطبائي، سيد جواد، درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1367.
طوسي، ابوعلي حسن خواجه نظام الملک، سيرالملوک (سياست نامه)، به اهتمام: هيوبرت دارک، تهران: بنگاه ترجمه و نشر، 1355.
عبدالله يف، «روستائيان ايران در دوره قاجاريه»، مارينا کاظم زاده، در: مجموعه کتاب آگاه، مسائل ارضي و دهقاني، تهران: انتشارات آگاه، 1361.
عيسوي، چارلز، تاريخ اقتصادي ايران در عصر قاجار، يعقوب آژند، تهران، گستره، 1362.
کرزن، جرج، ايران و قضيه ايران، غلامعلي وحيد مازندراني، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1362.
لمبتون، آن.، سيري در تاريخ بعد از اسلام، يعقوب آژند، تهران: اميرکبير، 1363.
لمبتون، آن، مالک و زارع در ايران، منوچهر اميري، تهران: مرکز انتشارات علمي و فرهنگي، 1362.
مدرسي طباطبايي، «چندنامه به فتحعلي شاه»، بررسيهاي تاريخي، سال دهم، شماره 4، مهر و آبان 1354.
منبع مقاله:
عليخاني، علي اکبر، (1390)، انديشه سياسي متفکران مسلمان (جلد نهم)، تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، چاپ اول.