غزوه خندق (2)
ضربتى كه از عبادت جن و انس برتر بود
«ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين.»
[ضربت على در روز خندق از عبادت جن و انس برتر است].
و در نقل ديگرى است كه فرمود:
«ضربة على يوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى يوم القيامة» .
و در مجمع البيان طبرسى (ره) از حذيفه نقل شده كه رسول خدا (ص) به على فرمود:
اى على مژده باد تو را كه اگر عمل تو را بتنهايى در اين روز با عمل تمامى امت محمد بسنجند عمل تو بر آنها مىچربد، زيرا خانهاى از خانههاى مشركان نيست مگر آنكه با كشته شدن عمرو خوارى و زبونى در آن وارد شد، و خانهاى از مسلمانان نيست جز آنكه با قتل او عزت و شوكتى در آن داخل گرديد.و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (2) درباره شجاعت آن حضرت در آن روز و قتل عمرو بن عبدود گويد: اهميت آن خيلى مهمتر از آن است كه كسى بگويد: مهم بود، و بزرگتر از آن است كه بگويد: بزرگ بود (3) و بهتر آن است كه آنچه را استاد ابو الهذيل در اين باره گفته است بگوييم، وى در پاسخ مردى كه از او پرسيد: آيا منزلت و مقام على در پيشگاه خدا بيشتر است يا منزلت ابو بكر؟ وى در پاسخش گفت: اى برادر زاده به خدا سوگند مبارزه على در جنگ خندق با عمرو به اعمال همه مهاجر و انصار و طاعات و عبادات آنها همگى مىچربد تا چه رسد به ابى بكر تنها!
و شارح مذكور دنبال گفتار بالا را ادامه داده مىگويد: و مناسب با اين سخن بلكه بالاتر از آن روايتى است كه از حذيفة بن يمان روايت شده، و اصل آن روايت را ربيعة بن مالك نقل كرده گويد: به نزد حذيفه رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابيطالب و فضايل و منقبتهاى او حديثهايى مىگويند كه اهل بصيرت بدانها خرده گرفته مىگويند: شما درباره اين مرد افراط مىكنيد! اكنون تو براى من حديثى بگو تا آن را براى مردم بگويم؟
حذيفه گفت: اى ربيعه از من درباره على چه مىپرسى؟ و من براى تو چه بگويم؟
سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست اگر همه اعمال امت محمد را از روزى كه خداى تعالى آن حضرات را به رسالت مبعوث فرمود تا به امروز همه را در يك كفه بگذارند و يك عمل تنها از اعمال على را در كفه ديگر بگذارند آن يك عمل بر همه اعمال امت مىچربد!
ربيعه كه اين سخن را شنيد گفت: اين سخنى است كه قابل تحمل نيست و من پندارم كه اين سخن گزافه و تندروى باشد!
حذيفه گفت: اى احمق چگونه قابل تحمل و قبول نيست؟ و كجا بودند مسلمانان در جنگ خندق آن گاه كه عمرو و همراهانش از خندق عبور كرده و مبارز طلبيدند و جزع و وحشت همه را گرفت تا آن گاه كه على (ع) به جنگ او رفت و او را به قتلرسانيد.سوگند بدانكه جان حذيفه به دست اوست عمل على در آن روز برتر و بزرگتر از اعمال امت محمد است تا به امروز و تا روزى كه قيامت بر پا شود!
نگارنده گويد: از آنچه نقل شد علت و سبب اين فضيلت و برترى عمل نيز معلوم مىشود زيرا ارزش عمل روى ارزش و مقدار تأثيرى است كه در پيشبرد هدف گذارده، و چنانكه از روايات گذشته معلوم شد با كشته شدن عمرو بن عبدود صولت شرك و بت پرستى در جزيرة العرب و سراسر جهان آن روز شكسته شد، و مشركان و دشمنان اسلام از آن پس ديگر نتوانستند اظهار وجودى در برابر اسلام و مسلمين بنمايند و قد علم كنند.
چنانكه همين ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (4) روايت كرده كه چون عمرو بن عبدود كشته شد رسول خدا (ص) فرمود:
«ذهب ريحهم و لا يغزوننا بعد اليوم و نحن نغزوهم انشاء الله» .
[از امروز به بعد ديگر شوكت و عظمت اينان از ميان رفت و از اين پس ديگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماييم كه در آينده ـ اگر خدا بخواهد ـ به جنگ آنان خواهيم رفت].
و چنان شد كه رسول خدا (ص) فرموده بود چنانكه در فصول آينده خواهيم خواند.و از اين روست كه خود دانشمندان و نويسندگان اهل سنت جواب دشمنان على (ع) و اهل بيت را در اينجا به عهده گرفته و به ياوه سراييهاشان پاسخ دادهاند، چنانكه مؤلف كتاب سيره حلبيه در پاسخ ابن تيميه كه گفته است:
چگونه ممكن است كشتن كافر فضيلتش از عبادت جن و انس بيشتر باشد...؟
گفته است:
براى آنكه با اين كشتن دين يارى شد و كفر مخذول و نابود گشت! (5)
شيخ مفيد (ره) از ابى بكر بن ابى عياش نقل كرده كه گفته است:
«لقد ضرب على ضربة ما كان اعز منها ـ يعنى ضربة عمرو بن عبدود ـ و لقد ضربضربة ما ضرب فى الاسلام أشأم منها ـ يعنى ضربة ابن ملجم لعنه الله ـ »
[على (ع) ضربتى زد كه در اسلام ضربتى پر شوكتتر و پيروزمندانهتر از آن نبود و آن ضربتى بود كه به عمرو بن عبدود زد، و ضربتى هم خورد كه ميشومتر از آن ضربتى در اسلام نبود و آن ضربتى بود كه ابن ملجم لعنه الله ـ بر آن حضرت زد].
و جلال الدين سيوطى و ديگر از مفسران اهل سنت از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر از عبد الله بن مسعود روايت كرده، و از مفسرين شيعه نيز مرحوم طبرسى از عبد الله بن مسعود روايت كردهاند كه اين آيه را كه در سوره احزاب است و خداى تعالى فرمود:
«و كفى الله المؤمنين القتال»
[جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
اين گونه قرائت كرده است:
«و كفى الله المؤمنين القتال بعلى بن ابيطالب»
[به وسيله على ابن ابيطالب (و شمشير او) خدا جنگ را از مؤمنان كفايت كرد].
نگارنده گويد:
با توجه به اشعار و مرثيههايى نيز كه در مرگ عمرو بن عبدود به وسيله نزديكان او و يا شاعران آن زمان سروده شده بخوبى مىتوان پى به عظمت عمل على (ع) برد و شاهد خوبى براى سخنان گذشته بالاست.
از آن جمله سخنان و اشعارى است كه از خواهر عمرو كه نامش عمره بوده نقل كنند كه چون بالاى كشته عمرو آمد و زره قيمتى او را بر تنش ديد پرسيد: قاتل او كيست؟ گفتند: على بن ابيطالب.عمره گفت: «ما قتله الا كفو كريم» او را هماوردى بزرگوار به قتل رسانده سپس اشعار زير را گفت:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله
لكنت ابكى عليه آخر الأبد
لكن قاتله من لا يعاب به
من كان يدعى ابوه بيضة البلد
[اگر قاتل عمرو كسى جز على بود من براى هميشه بر او مىگريستم.ولى قاتلش كسى است كه از قتل او عيبى بر عمرو نيست، كسى كه پدرش يگانه شخصيت شهر (مكه) بود]. و سپس اشعار زير را سرود:
اسدان فى ضيق المكر تصاولا
و كلاهما كفو كريم باسل (6)
فتخالسا مهج النفوس كلاهما
وسط المدار مخاتل و مقاتل (7)
و كلاهما حضر القراع حفيظة
لم يثنه عن ذاك شغل شاغل (8)
فاذهب على فما ظفرت بمثله
قول سديد ليس فيه تحامل (9)
و الثار عندى يا على فليتنى
ادركته و العقل منى كامل (10)
ذلت قريش بعد مقتل فارس
فالذل مهلكها و خزى شامل (11)
و اشعار ديگرى كه هبيرة بن ابى وهب و مسافع بن عبد مناف و حسان بن ثابت و ديگران گفتهاند و ذكر آنها موجب تطويل كلام و ملال خاطر خوانندگان ارجمند پارسى زبان مىشود.
پس از كشته شدن عمرو
باز هم على (ع) پا به درون خندق گذارد و او را به قتل رسانيد، و در نقل ديگرى است كه زبير اين كار را كرد و داخل خندق شده او را كشت.
و چون عمرو به قتل رسيد مشركين كسى را فرستادند تا جسد او را از پيغمبر به ده هزار درهم خريدارى كند، ولى رسول خدا (ص) پول آنها را قبول نكرد و جسد عمرو را به آنها داده فرمود :
«لا نأكل ثمن الموتى» .
[ما پول مردگان را نمىخوريم!]
داستان ديگرى كه ضميمه شد و احزاب را به فرار مصمم ساخت
هنگام شام بود و رسول خدا (ص) نماز خفتن را خوانده و در فكر تنظيم سپاه و گماردن پاسداران آن شب براى نگهبانى بود كه ديد شخصى به جايگاه او نزديك گرديد و چون جلو آمد خود را معرفى كرده حضرت ديد نعيم بن مسعود است.
نعيم آهسته به رسول خدا (ص) عرض كرد: من مسلمان شدهام ولى هنوز كسى از نزديكان و قوم و قبيلهام از اسلام من مطلع نشده اينك آمدهام تا اگر دستورى فرمايى و كارى از من ساخته باشد انجام دهم!
پيغمبر بدو فرمود: تو يك نفر بيش نيستى، اما اگر بتوانى به وسيلهاى ميان لشكر دشمن اختلاف بينداز، زيرا نيرنگ در جنگها به كار رود!
مأموريت نعيم بن مسعود
نعيم با يهود بنى قريظه سابقه دوستى و رفاقت داشت و آنها وى را از دوستان خود مىدانستند، از اين رو بىدرنگ خود را به يهود مزبور رسانده گفت: شما بخوبى مرا شناختهايد و سابقه دلسوزى و خيرخواهى مرا نسبت به خود دانستهايد، و مىدانيد كه اگر سخنى خصوصى به شما بگويم فقط روى خيرخواهى و علاقهاى است كه نسبت به شما دارم!
گفتند: آرى وفادارى و خيرخواهى تو نسبت به ما مسلم و معلوم است و هيچ گونه سوء ظنى در اين باره به تو نمىرود، اكنون چه مىخواهى بگويى؟
گفت: آمدهام تا به شما بگويم: شما با قبايل قريش و غطفان فرق داريد، زيرا اينجا سرزمين شما و شهر و ديار شماست، زن و بچه و خانه و زندگىتان همه در اين سرزمين است و نمىتوانيد از اينجا صرفنظر كرده چشم بپوشيد، اما قريش و غطفان تنها به منظور جنگ با محمد به اين سرزمين آمدهاند و گر نه خانه و زندگى و زن و فرزندشان در جاى ديگرى است، و از اين رو آنها تا وقتى كه بتوانند در اين سرزمين مىمانند و در برابر محمد مقاومت مىكنند تا شايد دستبردى زده و غنيمتى به دست آورند و احيانا محمد و يارانش را سركوب كنند، ولى اگر نتوانستند و اوضاع را دگرگون ديدند بدون آنكه فكر آينده شما را بكنند و حتى بى آنكه با شما مشورتى بكنند، به شهر و ديار خود باز مىگردند و شما را در برابر اين مرد تنها مىگذارند و آن وقت است كه شما بتنهايى نيروى مقاومت با او را نداريد و معلوم نيست به چه سرنوشتى دچار خواهيد شد، و از اين رو من صلاح شما را در اين مىبينم كه تا چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان نگيريد و نزد خود نگاه نداريد اقدام به جنگ با محمد نكنيد، تا قبايل مزبور به خاطر بزرگان خود تا آخرين رمقى كه دارند پايدارى كرده و شما را رهانكنند و بروند!
بنى قريظه فكرى كرده گفتند: راست مىگويى مصلحت در همين است كه تو مىگويى و بايد همين كار را كرد، و مقدارى هم از نعيم تشكر كردند كه اين راه را جلوى پاى آنها گذارد.
از آن سو به نزد ابو سفيان و سران قريش آمده و همان گونه كه به بنى قريظه گفته بوده شمهاى از علاقه و دلسوزى خود نسبت به قرشيان سخن گفت و آنها نيز سخنانش را تصديق كردند، آن گاه با قيافهاى دلسوزانه گفت: مطلبى شنيدهام كه چون به شما علاقه داشتم وظيفه خود دانستم كه هر چه زودتر آن را به اطلاع شما برسانم اما به شرط آنكه اين خبر پيش خودتان مكتوم و پوشيده بماند!
بزرگان قريش گفتند: مطمئن باش كه هر چه بگويى به كسى نخواهيم گفت.
نعيم لب گشوده گفت: شنيدهام كه يهوديان بنى قريظه از نقض عهدى كه با محمد كرده و پيمانى كه شكستهاند سخت پشيمان شده و براى اينكه محمد را از خود راضى سازند و اين عمل خود را جبران كنند براى او پيغام دادهاند كه ما به هر ترتيبى شده نقشهاى مىكشيم و چند تن از بزرگان قريش و غطفان را به گروگان مىگيريم و تسليم تو مىنماييم تا آنها را گردن بزنى و سپس به يارى تو آمده و به جنگ بقيه آنها مىرويم و تارومارشان مىكنيم؟ و محمد با اين شرط حاضر شده كه از خيانت آنها صرفنظر كند و پيمان شكنى آنها را ناديده بگيرد، اكنون آمدهام به شما بگويم: اگر بنى قريظه كسى را فرستادند تا از شما افرادى را گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را به دست آنها بدهيد كه دانسته او را به كشتن دادهايد !
از آن سو به نزد بزرگان قبيله خود ـ يعنى غطفان ـ نيز رفت و عين همين سخنان را به آنها گفت و از آنها خواست تا مطلب را مكتوم و پنهان دارند، و آنها نيز پذيرفته و خود به انتظار نتيجه كارى كه انجام داده بود به خيمه رفت.
تفرقه در ميان دشمن
از قضا هنگامى كه عكرمه و همراهانش براى رساندن اين پيغام به نزد بنى قريظه آمدند مصادف با شب شنبه بود و يهود مزبور در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در آن روز به هيچ كارى دست نمىزنيم، و گذشته از آن تا شما چند تن از بزرگان و سران خود را به عنوان گروگان به ما نسپاريد ما اقدام به جنگ نمىكنيم، زيرا ممكن است جنگ طولانى شود و شما از ادامه جنگ خسته شويد و به شهر خود بازگرديد و ما را در برابر محمد تنها بگذاريد، و در چنين وضعى ديگر ما قادر به ادامه جنگ با او نخواهيم بود.
فرستادگان قريش به نزد ابو سفيان بازگشتند و آنچه را يهوديان گفته بودند به وى بازگفتند، و همگى اظهار داشتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت و چه خوب شد كه ما را از نيرنگ اينان با خبر كرد و به همين جهت براى بنى قريظه پيغام فرستادند كه ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و كسى را به عنوان گروگان به شما نخواهيم سپرد، و شما خود دانيد مىخواهيد جنگ كنيد و مىخواهيد نكنيد.
يهود نيز وقتى اين پيغام را دريافت كردند با هم گفتند: به خدا نعيم بن مسعود راست گفت، و چه خوب شد كه ما را با خبر كرد، قرشيان مىخواهند جنگ را شروع كنند تا اگر توانستند دستبردى بزنند و گرنه ما را تنها گذارده و به شهر و ديار خود فرار كنند، و به همين جهت براى قريش و غطفان پيغام دادند: ما نيز تا افرادى را به عنوان گروگان به ما ندهيد شروع به جنگ نخواهيم كرد.
سختى كار
و تا آنجا كه از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گويد ما به نزد رسول خدا (ص) رفتيم و عرض كرديم: اى رسول خدا (ص) آيا دعايى به ما تعليم نمىكنى كه آن را بخوانيم؟ زيرا دلها به گلوگاه (و جانها به لب) رسيد؟ فرمود: بگوييد:
«اللهم استر عورتنا و آمن روعاتنا» . (12)
[خدايا از اين بىحفاظى ما را حفاظت كن و به اين ناآرامى ما را آرامش بخش].
و در روايت ديگرى است كه وقتى رسول خدا (ص) آن وضع سخت مسلمانان و وحشت و اضطرابشان را مشاهده كرد خود براى دعا بر بالاى تپهاى كه در آنجا بود و اكنون مسجد فتح روى آن بنا شده رفت و دست به درگاه خدا بلند كرد و اين چنين گفت:
«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاى و وليى و ولى آبائى الاولين، اكشف عنا غمنا و همنا و كربنا، اكشف عنا كرب هؤلاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك» .
[اى فرياد رس غم زدگان، و اى پاسخ ده درماندگان، و اى برطرف كننده اندوه بزرگ، تويى مولى و ياور من و ياور پدران گذشتهام، اين غم و اندوه و گرفتارى را از ما دور كن، و گرفتارى اين قوم را به نيرو و قدرت خودت از ما بگردان]. به دنبال اين دعا بود كه جبرئيل نازل شد و استجابت دعاى آن حضرت را به اطلاع وى رسانيد، و معروض داشت خداى تعالى باد را مأمور كرد تا آنها را فرارى دهد.
و در تفسير مجمع البيان از عبد الله بن أبى اوفى نقل شده كه حضرت اين دعا را خواند:
«اللهم منزل الكتاب، سريع الحساب، اهزم الاحزاب، اللهم اهزمهم و زلزلهم»
و از ابى هريرة نقل كرده كه دعاى زير را خواند:
«لا اله الا الله وحده وحده، اعز جنده و نصر عبده، و غلب الاحزاب وحده، فلا شىء بعده» .
نگارنده گويد: در رواياتى نيز آمده كه اين دعا را رسول خدا (ص) در فتح مكه خواند و شايد آن نقل صحيحتر باشد، چنانكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.
مأموريت حذيفه در آن شب سهمگين
حذيفه گويد: در آن شبى كه احزاب رفتند به قدرى سرما شديد بود كه من خود را در گليمى كه از زنم گرفته و همراه خود برده بودم پيچيده و از شدت سرما روى زمين خوابيده بودم و رسول خدا (ص) مشغول نماز بود، در اين وقت بادى سهمگين نيزبرخاست كه سرما را دو چندان كرد.
پيغمبر مقدارى نماز خواند آن گاه صدا زد:
«الا رجل يأتينى بخبر القوم يجعله الله رفيقى فى الجنة»
[مردى نيست كه برود و خبرى از دشمن براى من بياورد و من دعا مىكنم تا خدا به پاداش اين كار او را رفيق من در بهشت قرار دهد؟]
حذيفه گويد: به خدا سوگند ترس و گرسنگى و سرما به قدرى شديد بود كه كسى پاسخ آن حضرت را نداد براى بار دوم و سوم صدا زد باز هم كسى پاسخ نداد تا در مرتبه چهارم مرا صدا زد و من ناچار شدم جواب دهم، فرمود: مگر اين سه بار صداى مرا نشنيدى؟ گفتم: چرا! فرمود : پس چرا جواب ندادى؟ گفتم: اى رسول خدا ترس و گرسنگى و سرما مانع شد كه پاسخ تو را بدهم، فرمود: اكنون برخيز و به ميان اينان برو و ببين چه مىكنند و خبر آن را براى من بياور ! و مواظب باش كار ديگرى انجام ندهى تا به نزد من بيايى! (13)
حذيفه گويد: من برخاستم و رسول خدا درباره من دعايى كرد كه در اثر دعاى آن حضرت ديگر سرما و ترس از من دور شد، من پيش رفته و از خندق عبور كردم و خود را به ميان لشكر دشمن رساندم، ديدم آن باد سهمگين هنگامهاى بر پا كرده، ديگى و آتشى به جاى نگذارده، و خيمه و چادرى سرپا نمانده، در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه به پا خاست و پيش از آنكه شروع به سخن كند گفت: هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه و جاسوسى نباشد!
حذيفه گويد: من براى آنكه شناخته نشوم پيشدستى كرده و دست مردى را كه پهلويم نشسته بود گرفته پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، آن گاه دست آن ديگرى را كه آن طرف نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص.
و بدين ترتيب شناخته نشدم، پس ابو سفيان به سخن آمده گفت:
اى گروه قريش به خدا اين سرزمين ديگر جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارده و همگى هلاك شدند، يهود بنى قريظه نيز با ما به مخالفت برخاسته و به ما خيانت كردند، باد و طوفان را هم كه مىبينيد چه مىكند! نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى به جاى نهاده و نه خيمه و چادرى سرپا مانده، اينك آماده حركت به سوى مكه شويد كه من به راه افتادم!
اين را گفت و بر شتر خويش سوار شد و از عجلهاى كه داشت هنوز زانوى شتر را باز نكرده تازيانه بر او زد و او را از زمين بلند كرد و شتر سه بار به زمين خورد تا اينكه ابو سفيان همان طور كه سوار بود خم شد و زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد: در آن وقت من به آسانى مىتوانستم ابو سفيان را با تير بزنم و او را از پاى در آورم اما چون رسول خدا (ص) سفارش كرده بود كار ديگرى انجام نده از اين كار صرفنظر كرده و بسرعت خود را به سوى رسول خدا رساندم و آنچه را ديده بودم به اطلاع آن حضرت رساندم .
با رفتن ابو سفيان سران ديگر قبايل نيز هر كدام سوار شده و به افراد خود دستور حركت دادند و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه دشمن با به جا گذاردن بسيارى از چادرها و اثاث و زندگى، شتاب زده سرزمين مدينه را به سوى مكه ترك كرده بود.
شهداى جنگ خندق
و در اين جنگ ـ همان طور كه پيش از اين اشاره شد ـ به خاطر حفر خندق و وجود آن حايل بزرگ، حملهاى كه به صورت عمومى باشد از طرف مشركين صورت نگرفت، جز آنكه چند بار حملههاى پراكنده از جانب گروههايى كه توانسته بودند خود را به اين طرف خندق برسانند صورت گرفت كه آنها نيز به وسيله مسلمانان دفع مىشد.البته گاهى همين حملهها روى نقشه قبلى و تاكتيكهاى جنگى صورت مىگرفت و به دنبال آن تيراندازان دشمن نيز به صورت دسته جمعى شروع به تيراندازى مىكردند كه در اين گونه حملهها كار بر مسلمانان سخت مىشد تا آنجا كه مورخين نوشتهاند در پارهاى از روزها مسلمانان حتى فرصت نماز خواندن پيدا نمىكردند و نمازشان قضا مىشد و تمام ساعات روز و شب را به دفاع از آنها سرگرم بودند.
در همين حمله و تيراندازيها جمعا شش تن از مسلمانان شهيد شدند كه همگى از انصار مدينه و از بزرگان و سرشناسان تيرههاى مختلف اوس و خزرج به شمار مىرفتند.
ابن هشام نام آنها را اين گونه ثبت كرده: انس بن اوس و عبد الله بن سهل از تيره بنى عبد الاشهل، طفيل بن نعمان و ثعلبة بن غنمه از بنى جشم، كعب بن زيد از بنى النجار و سعد بن معاذ ـ رئيس قبيله اوس ـ كه به وسيله مردى از قريش به نام حبان بن قيس به عرقة بسختى تير خورد و تير به رگ اكحل او اصابت كرده، خون بشدت فوران نمود.
سعد كه چنان ديد دست خود را روى آن زخم گذارده آن گاه سر را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا اگر هنوز جنگ با قريش پايان نيافته و باز هم قرار است مسلمانان به جنگ قريش بروند مرا زنده بدار تا در آن جنگها نيز شركت جويم، زيرا هيچ عملى نزد من محبوبتر از جنگ با آنها نيست، آنها كه پيغمبر تو را تكذيب و آزار كرده و از شهر و ديارش بيرون كردند، و اگر جنگ با قريش پايان يافته اين زخم را وسيله شهادت من قرار بده، ولى مرا زنده بدار تا سرنوشت يهود بنى قريظه و سزاىخيانت بزرگى را كه به مسلمانان كردند در آنها ببينم و ديدگانم از اين بابت روشن شود، آن گاه جانم را بگير.
دعاى سعد به اجابت رسيد و خون ايستاد و تا روزى كه بنى قريظه از بين رفتند و به حكم همين سعد بن معاذ مردانشان مقتول و زنان و كودكانشان اسير گشتند زنده ماند و به دستور رسول خدا (ص) خيمهاى براى او در مسجد زده بودند و در آن خيمه از او پرستارى مىكردند و پس از پايان يافتن كار بنى قريظه، جاى همان تير باز شد و خون جارى شد و سبب شهادت او گرديد، بشرحى كه ان شاء الله در بخشهاى آينده خواهيد خواند.
پىنوشتها:
1.به كتاب احقاق الحق، ج 6، صص 8 ـ 4 مراجعه شود.
2.همان، ج 4، ص .462
3.متن گفتارش اين است كه گويد: فاما الخرجة التى خرجها يوم الخندق الى عمرو بن عبدود فانها اجل من أن يقال جليلة، و اعظم من أن يقال عظيمة...»
4.همان، ص .463
5.سيره حلبيه، ج 2، ص .341
6.دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه جنگ به يكديگر حمله ور شدند، و هر دو همتايى بزرگوار و دلير بودند.
7.هر دوى آنها در ميدان نبرد با نيرنگ و پيكار دل جانها را ربودند.
8.هر دو براى زدن و جنگيدن آماده شدند و هيچ سرگرم كنندهاى نتوانست آن دو را باز گرداند .
9.اى على برو كه تاكنون به كسى مانند او دست نيافتهاى و اين گفتارى پابرجاست كه مىگويم و حرف زور و نابجايى نيست.
10.و انتقام خون او با من است و اى كاش انتقام آن را تا وقتى كه خرد من كامل است مىگرفتم .
11.قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد.
12.در روايت راوندى در خرائج اين گونه است كه گفت: «اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد بعدها فى الارض» [خدايا اگر اين گروه نابود شوند ديگر كسى تو را در زمين پرستش نخواهد كرد].
13.ابن هشام نقل مىكند كه: روزى مردى از اهل كوفه به حذيفه گفت: راستى شما رسول خدا را ديده و با او مصاحبت داشتهايد؟ حذيفه گفت: آرى.
مرد كوفى پرسيد: رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟ پاسخ داد: تا جايى كه مقدور بود از او فرمانبردارى و اطاعت مىكرديم.
مرد كوفى گفت: به خدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار مىكرديم و نمىگذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد به خدا ما در جنگ خندق نزد آن حضرت بوديم و چون شب شد آن حضرت مقدارى نماز خواند آن گاه متوجه ما شده گفت: كيست كه برود و ببيند اينان چه مىكنند و برگردد؟ و هر كس اين كار را انجام دهد من از خدا مىخواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند.
ـ و از اينكه فرمود: برگردد! معلوم بود كه بر مىگردد ـ .
اما سرما و گرسنگى و ترس به حدى شديد و زياد بود كه حتى يك نفر هم جواب نداد.رسول خدا كه چنان ديد مرا به نام صدا زد، و من چارهاى نداشتم جز آنكه پاسخ او را بدهم...و سپس دنباله داستان را نقل كرد.
منبع:راهنمای پایگاه پیامبر(ص)
/خ