فلسفة نقد و نقد فلسفي*
نويسنده: سيد محمد خامنه اي
«فبشّر عباد الذين يستمعون القول و يتّبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله و اولئك اولوالالباب»
با استفاده از بركت اين آيه و عليرغم اينكه به دليل مسافرت فرصتي دست نداد تا موضوعي مناسبتر انتخاب شود، چند كلمهاي در باب نقد بيان ميكنم.
بطور كلي بحث نقد، ـ چه نقد فلسفي و چه نقد هر علم ديگري ـ يكي از مباحث و مواضع حساس هر مطالعه و بررسي است و به تعبير غربي آن اين بحث يك موضوع استراتژيك است.
نقد، زير بناي همة علوم است حتي زير بناي فنون و حرفههاست. به هر علم و مسائل هر علمي به صورت نقادي ميتوان پرداخت اما اگر موضوع يا موضع علم متزلزل باشد، آن علم يك علم متزلزل خواهد بود. بنابرين قبل از آنكه به نقد فلسفي يا نقد فلسفه بپردازيم بايد به «فلسفة نقد» پرداخت؛ در آنجا بايد به تكميل فلسفه و علت نقد پرداخت.
زماني كه تاريخ علوم را ملاحظه ميكنيم درمييابيم كه نقد ادبي از زمرة پرسابقهترين نقدهاست؛ فلذا ادبيات در طول عمر خويش به علت اين نقدي كه خورده هميشه پربارتر و بارورتر از رشته هاي ديگر بوده است. و با اينکه شعر و نثر را بيشتر ميفهميدند آن را بيشتر نقد کرده و درنتيجه بيشتر تکامل پيدا کرده است. و اين يک نمونه واضحي در تاريخچه نقد است. ادبياتي که بيشتر نقد شده کاملتر شده است. در يک مقايسه ميان زبان فارسي و عربي يا هر زبان ديگري مي بينيم که به مقدار توسعة کمّي نقد، کيفيت آن نيز بالا رفته است. در زبان فارسي اشعاري برگزيده از برخي شعرا وجود دارد که نه در لفظ و نه در معنا همسطحي بر ايشان در دنياي ادبيات نيست؛ و البته ادبيات عربي هم قوي است و در بعضي زمينه ها مبارزه ميطلبد.
بطور کلي ميتوان گفت، رابطه خاصي ميان نقد و ميان تکامل در رشتة مورد نقد وجود دارد که آن را ميتوان تأثير نقد نام گذارد. مثال ديگر در اين زمينه تأثير نقاديهاي علمي حتي در علوم تجربي است که در غرب به صورت آکادمي بوجود آمد و علت وجود اين آکادميهاي نقادي اساساً براي اين بود که آراء و نظريات را نه در زمانهاي بعد بلکه در همان مقطع ابراز نظريه و در حضور خود آن شخص صاحب نظريه، به نقد بکشند. لذا اين آکادميها ـ که شايد در ابتدا بطور طبيعي در مجامع علمي بوجود آمده بود ـ بعدها رسمي شده و در بسياري جاها آکادميهاي بسيار قوي بوجود آمد.
و ميبينيم که همين نقد تا چه اندازه موجب ترقي و تعالي علومي مانند فيزيک و رياضي شده است؛ و اين تأثير نقد در علوم ديگر است و حال اگر اين نقد در فلسفه باشد ـ از باب اهميتي که در فلسفه است و زمام علوم ديگر در دست فلسفه است ـ اهميت بيشتري مييابد. و خود فلسفه اگر ناقص بوده و تکميل نشده باشد و بهتر بگوييم محک نخورده باشد، مشکلاتي را پيش مي آورد. در غرب علاوه بر آکادمي علوم، اجتماعاتي هم بود که در آنها عده اي گرد هم ميآمدند ولي به علت بي اساسي بينشهاي فلسفيشان نقد آنها هم کارساز نبود.
بعد از اينکه مژدة چنين جمعي را به بنده دادند، من داغي قديمي داشتم که تازه شد. لذا بسيار از اينکه چنين جمعي به ابتکار دوستان روشنگر و دانشمند و انديشمند ما بوجود آمده، تشکر ميکنم و اميدوارم اين حرکت و تلاش متوقف نشود و نقد در فلسفه به همين صورت و در مقاطعي متناسب و مباحثي عميق ادامه يابد.
من در مطالعاتم به اين نتيجه رسيدم که ما جامعهاي هستيم که فلسفه را به جهان صادر کردهايم. بنظر بنده فلسفه يونان از ايران برخاسته است. ايران کشوري است با بيش از سه هزار سال سابقة فلسفي، ـفلسفة اصيلي که هنوز هم باقي است و جا دارد که خود را عرضه کند.
البته اين فلسفه در غرب بنام فلسفه افلاطون معروف است و يا به نوافلاطونيها منسوبش ميکنند. و خود ماهم در يک محدودهاي بنام حکمت اشراق سهروردي آن را ميشناسيم و حال آنکه سلسله جنبان فلسفه و تفکر فلسفي همان فلسفة قديم ايراني است که هنوز هم براي ما تبيين نشده و آنچه را که ما تصور ميکنيم حکمت اشراق است، فهرستي از آنهاست.
حال شايد دراينباره و به مناسبت ملاصدرا هم چيزي بگويم. در اينجا دو گِله مطرح ميشود اول اينکه جامعة علمي ما هيچ حرکتي به آن صورت که از طريق نقد يا در معرض نقد قرار دادن بتواند نظريات جديد و آراء جديدي ارائه کند و يا با در افتادن با آراء و نظريات و مباني قديمي و استوار خودش را در جهان نشان بدهد نيست که اين امر هم از نظر اجتماعي و هم سياسي براي استعلاي کشور مفيد است و بايد بشود.
اين بحث گستردهاي است که در دانشگاههاي ما علم آموزي صرف و مسائل عادي و جاري را ديدن و آموختن و قناعت کردن رواج دارد.
بايد گفت شک دستوري يا شک اختياري پايه اصلي تکامل علوم است، پاية اين شک اين است که هر کس هر آنچه را که دارد در مرحلهاي و مرتبهاي از نفس، آن را مشکوک بشمارد و در اين فکر باشد که راه ديگري براي آن بيابد. اين اولين جنبشي است که ميتواند علم را تکامل بدهد. دومين گله برميگردد به اساتيد و دانشمندان محترمي که در رشته فلسفه هستند.
بايد گفت که فلسفه بيش از اينها به نقد و پردازش نياز دارد که انسان در سراسر عمرش فقط چند نظر تعليقهاي و مانندي به آن وارد کند. مقصود من اوّلاً تنها دانشگاه نيست و حوزه و دانشگاه هردو مورد نظر من هستند و ديگر اينکه من منکر نيستم که در محافل علمي ما اعمّ از حوزه و دانشگاه، سکوت مطلق هم برقرار نيست گاهي خراشهايي به علم وارد ميکند و البته همين مقدار هم موجب سرور و تشکر از آنهايي است که اين کار را ميکنند ولي در عين حال اين آن نيست که ما به آن نياز داريم. بنابرين، اين حرکت را من به فال نيک گرفته و اميدوارم ان شاء الله ادامه داشته باشد.
در مورد نقد همچنين بايد گفت که ميتوان نقد را به دو گونة نظري و دروني (درونگرا) و کاربردي (برونگرا) تقسيم کرد و نقد جامع آن نقدي است که شامل هر دو باشد.
نقد نظري همان نقد رائج است که در درونههاي تمام دورانها وجود داشته و صاحبان اينگونه نقد گاهي با رأيي در ميافتادند و آن را با رأي جديدي مخدوش ميکرده و يا در آن رأي بعضي را برداشته و بعضي ديگر را بخشيدهاند.
نقد برونگرا و متوجه به بيرون از ذهن که نمي دانم عنوان کاربردي بر آن کاملاً منطبق است يا خير، نقد علمي است که منشاء آثار خارجي باشد.
در فلسفه اسلامي و ايراني ما اين دو نقد را هميشه به همراه داشتيم و هميشه اين دو با هم بودهاند گاهي در صحنههاي اجتماع و جامعه هم وارد شدهاند و منشاء آشوبها، جنگها و نزاعها شدهاند. اصولاً علم کلام ـ بخصوص کلام شيعي ـ علمي بود که نقد در نظر به عنوان نظر نميکرد و براي اين به نقد ميپرداخت که در خارج بر آن نقد در آراء و نظرات ثمراتي و آثاري مترتب بود.
اصولاً کلام شيعي پايهاش براين مبنا بود که نه تنها نظر را تغيير دهد بلکه با اين تغيير، نظاماتي را هم به وجود بياورد و يا نظاماتي را وضع کند، به همين دليل کلام شيعي، علم سياسي هم محسوب ميشد. در اين زمينه مهمترين اصل، امامت است و امامت هم يک مسئله کاربردي و داراي تأثير خارجي است.
در مطالعه تطبيقي فلسفه ابنسينا يا فلسفه سينوي که معروف به فلسفه مشائي نيز هست، با علم کلام زمان، ـ بدون اينکه نامي از طرف مقابل بيايد و به حيثيت فلسفه صدمه بخورد و آن را باعلوم ديگر بياميزد ـ نقد انجام ميشد. با توجه به اينکه ابنسينا، شيعه است و مدرکي دال بر اينکه از اسماعيليه باشد شايد موجود نباشد، با اين همه در آن زمان فلسفه را شيعه و در شکل متشکلش ـ که حتي غير اسماعيليه را هم در بر ميگرفت ـ اسماعيليه رواج دادند.
اينان فلسفه را براي مقابله با آراء کلامي مخالفين که آنها هم از آن استفاده سياسي ميکردند، بکار بردند. نمونه اين امر رسائل اخوان الصفا است که در زير ظاهر فلسفي خشک مشائي، اشراقي و حتي در زمينه هاي علوم به معناي جامع فلسفه به گونهاي نقادي دست زدند. يعني به پالايشي که اين پالايش، غير از ابعاد فکري و نظري به جامعه هم سرايت ميکرد.
اين کار با سازمان خاصي انجام ميشد و البته اهميت اين حرکت را زماني انسان ميفهمد که دريابد کاري که امروزه انجام ميشود از دير باز انجام مي شده. اين مسئله در مورد سهروردي واضح تر است براي اينکه او اساساً اهرم را زير فلسفه ارسطو گذاشت و شايد تنها کسي که کاري را که ارسطو با فلسفه جهان آن زمان و فلسفه اشراق کرد و اصول آن را با يک سلسله افکار و آراء متزلزل کرده و پوشش و قالب جديدي به فلسفه داد، همان کار را با فلسفه ارسطويي کرد سهروردي بود. سهروردي کسي است که به جنگ اين فلسفه رفت و اگر فرصت پيدا ميکرد شايد توفيق بيشتري هم مييافت.
در اين سلسله فرد مبرّزي که به عنوان خاتمه کلام به او مي رسيم صدرالمتألهين است. ايشان هم جزء کساني است که به هر دوگونه (دروني و بروني) پرداخته و عملاً با چنين نگرشي در کتابهايي مانند: رساله سه اصل يا کسر اصنام الجاهليه به ميدان آمده و با صنف خاصي در افتاده است.
در اينجا مجادله بر سر علم و سوءاستفاده از علم يا تبيين فاسد و استثمار علم است.
امروز صدرالمتألهين بهترين نمونه براي نشان دادن ثمرات نقادي و نقد و برکات و آثار آن است. صدرالمتألهين با استاد عزيزي چون ميرداماد که طبق مدارک موجوده و نامههاي منتشر شده از ايشان خطاب به ميرداماد در سنين ميانسالي و نه طلبگي و جواني، بيانگر شيفتگي و شيدايي او نسبت به استاد است، در آن زمان که به نظرات و آراء جديدش رسيد به مباحثه ميپردازد و اينها را با مکاتبه از دور به نظر استاد ميرسانده و شايد گاهي به حضور او ميرفته و از او نظر ميخواسته و قوت قلب ميگرفته است. با وجود يک چنين استادي که تلويحاً (شاگرد) بيان ميدارد که همه آنچه که دارند از اوست و در همة زمينهها مجذوب و فاني اوست، اساس کار را بر يافتن آراء جديد و پيگيري آن رگه هاي برق و به تعبير خود استاد و شاگرد آن برقها که گاهي در ذهن ميزند، مينهد و در مهمترين و بنياديترين مسائل که اصالت وجود يا ماهيت باشد با استاد درميافتد و نظريه مقابل او را انتخاب ميکند.
برخي از محققين و ازجمله استاد شهيد، علامه مطهري دراينباره تحقيقي دارند و ميگويند که اصالت ماهيت، يک مسئله گنگ و مبهم بود که ميرداماد به علت برخورد با برخي آراء صوفيه از يک طرف و مسائلي که در زمان خودش و مکتب شيراز مطرح شده بود و نزاعي که برسر وجود و مسائلي مانند تشکيک وجود، بوجود آمده بود از طرف ديگر، به اين نتيجه رسيد که بالاخره ميان وجود وماهيت که هر دو در مقابل فيلسوف خودنمايي ميکنند کدام اصل است؟ چون مسلماً هر دو اصل نميتوانند باشند و ميرداماد با روش خاص خود در تحقيق به اين نتيجه رسيد که فيلسوف در پديدههاي خارجي در واقع با وجود و ماهيت هردو سروکار دارد ولي ماهيت اصيل است و آن عينيت خارج و تحصل همان ماهيت است و وجود چيزي است که از آن انتزاع ميشود و برآن عارض ميشود.
و صدرالمتألهين در مقطعي در همان دوران آموزش نه فقط اصالت ماهوي است بلکه بشدت طبق تصريح خودش از آن دفاع ميکند و ناگهان در همين مسئله مهم موضعي مقابل با استاد عزيزي اين چنين در پيش ميگيرد و بعد هم بنيادش را رفعت ميبخشد. البته اصالتِ وجودش به صورت غيرصريح آن اصل اصيل فلسفة ايراني بود و بعد هم در فلسفة معروف به رواقي و يا افلاطوني و يا نوافلاطوني همين فلسفه وجود داشته است.
تاريخ فلسفه نشان ميدهد که اين حقيقت هرگز ازبين نخواهد رفت و روزي اين فلسفه جهانگير خواهد شد. چرا که مباني آن با مباني فطرت توأم است و حقيقت و حقانيت دارد پاية اين فلسفه، يک بينش دروني و شهودي بوده فلذا شايد بتوان فلسفه اشراق را از تعريف علم خارج کرده و به ميدان معرفت متصل کرد.
در صدرالمتألهين ميبينيم که بيان دلايل او ابتدا در مقابل استاد خودش و سپس در مقابل ديگر بزرگان که از نوابغ علمي دنيا محسوب ميشوند، پايه يک فلسفه استوار را ميگذارد. و ثمرة آن، امروز اين است که همين مسئله اصالت وجود با توجه به معناي حقيقت وجود، ميتواند ابزاري براي حل همه مشکلات فلسفه باشد. اين حقيقت وجودي با يک نوع حصول دروني و لمس و شهود ميتواند مسائل ديگر را حل کند.
در اينجا، جا دارد بحثي مفصل و حتي نقدي از صدرالمتألهين و آراء او بشود. بايد مجموعه آراء اين بزرگمرد، که ما امروزه آنها را قبول کردهايم به نقد کشيده شود، روح صدرالمتألهين فرياد ميزند که آنها را به نقد بکشيم و اين به صرفة فلسفه و تعقل، انديشه و بشريت است که اين مسائل شکافته شود. بزرگان ما در مدت کوتاه عمرشان فرصت پيدا نميکردند به همه مسائل فلسفه برسند فلذا آراء و نظريات ايشان نبايد به عنوان يک امر مقدس مورد پرهيز از اظهار ترديد وشک و نقد قرار گيرد و تا آن فلسفه در بخش بسيار اندکي درخشان و در ديگر بخشها ناتوان نگردد.
در زمان صدرالمتألهين از آنجا که مکتب نقدي به سبک آنچه که ملاصدرا بعدها آورده وجود نداشت و حوزهها و برنامههاي آموزشي اساس فلسفه را مبناي ارسطوئي قرار ميدادند، لذا صدرالمتألهين نيز فلسفه ارسطوئي را پاية فلسفه خويش در نيمه اول دوران زندگي فلسفياش قرار ميدهد.
به سبب وجود همين قيد و بند اين مرد بزرگ به اين صرافت نميافتد که در بسياري موارد شک کند. من معتقدم اگر مبناي حرکت او از فلسفه اشراق و نه فلسفه ارسطوئي شروع ميشد، بسياري از اصول مورد قبول مانند، هيولا و ماده و ديگر مباحثي را که امروز ميشود از آنها انتقاد کرد با قدرت علمي به نقد ميکشيد و امروز بايد دقت بشود اگر اين آراء واقعاً با حقيقت تطبيق نميکند به کناري زده شود تا فلسفه به جايي برسد.
در فلسفه درخشان صدرالمتألهين هم گاهي نقاط تاريک و نارسايي ديده مي شود که پيداست فرصت تکميل آنها را پيدا نکرده. در آراء محسوس صدرالمتألهين مسئله نفس و جسمانية الحدوث داراي ويژگيهاي خاصي است که همه به آن آگاهند. او اين مطالب را در کتب تمام فلسفي اش با براهين قاطع اثبات ميکند.
دهة آخر زندگي صدرالمتألهين يعني زمان سکونت منزويانة او در کهک قم و بعد بازگشت وي به شيراز را ميتوان خط متمايزي در تأليف او دانست.
تأليفات او قبل و بعد از اين مرحله داراي فرقهاي محسوسي است. در اين مرحله تأليفات او به غير از تفسير و شرح اصول کافي، مختصر و کوتاه است- احتمالاً مبدء و معاد را هم در همين زمان نوشته است. در اين صورت اين کتاب بزرگترين کتاب فلسفي اين دوره محسوب ميشود. و البته من اين کتب را تمام فلسفي نميدانم و خود ايشان هم بنا ندارد در اين کتب تمام فلسفي سخن بگويد. زماني اين سؤال مطرح مي شود که آيا فلسفه ملاصدرا و يا اساساً فلسفه اسلامي فلسفه هست يا خير؟ چرا که فلسفه مبتني برتعقل، تفکر و استدلال است و با نگريستن به آيات و روايات درست نميشود. و اگر استدلال بر اساس آيات و روايات باشد علم کلام ميشود و نه فلسفه. اساس فلسفه بر استدلال محض است و با اين بيان آيا فلسفة اسلامي فلسفه است؟ اگر هست چرا گاهي با استناد به نصوص نقلي مسئلهاي را ثابت ميکند؟ تشخيص بنده اين است که بسياري از بزرگان و انديشمندان از فلسفه بودن فلسفة اسلامي دفاع ميکنند و اين دفاع بخصوص در غيرمورد ملاصدرا کاملاً درست است.
آثار نيمه اول زندگي صدرالمتألهين که اسفار هم جزء آنهاست تماماً متکي و مبني بر مباني فلسفي است البته ايشان با آيات و احاديث هم استظهار و تأييد مطلب ميکند و نهايتاً آنها را در نهايت بحث ميآورد ولي در آثار قسمت دوم انسان احساس ميکند که اين صدرالمتألهين آن صدرالمتألهين سابق نيست و در لابلاي مطالب نصوص مطهره، آيات شريفة قرآن و احاديث را ذکر ميکند.
ميدانيم که صدر المتألهين هم مفسر بزرگ و بسيار مسلط بر قرآن بوده و احتمالاً آن را حفظ بوده، و هم محدث بسيار بزرگي است و در کتابهايي چون: مبدء و معاد، عرشيه، مشاعر، مظاهر، تفاسير و امثال ذلک هر کجا که مطلبي نظري را بيان ميدارد مبتني بر همين نصوص شريفه است. البته اين را با ظرافت خاص خود انجام داده و با دقت در آن انسان ميتواند بفهمد که اصول همان اصول است. او در اينگونه مطالب نوعي عطف به گذشته را دارد ولي نشان ميدهد که اعتقادش ديگر آن اعتقاد قوي سابق نيست. من جمله ايشان ابتدا با اصرار به مسئله حدوث نفس پرداخته و آن را با براهين اثبات ميکند و البته حق هم همان است و اين مطالب نه فقط با برهان بلکه با وجدان هم پذيرفتني است او در اين سير در حاشية حکمت الاشراق که ظاهراً متعلق به دوران بعد از زهد و رياضت است مطالب خودش را منکر نميشود ولي آنرا متزلزل ميکند و با استفاده از احاديثي چون «خلقت الارواح قبل الاجساد بالفي عام» که روح دو هزار سال قبل از آفرينش اجساد آفريده شده، نتيجه ميگيرد که براي روح کينونتي قبل از بدن وجود داشته. يعني او به دلايلي که در لابلاي کتب ايشان موجود است روح ونفس را يک چيز ميداند. واين يعني بازگشت از رأي پيشين و عبارتست از نقد بر خود که بالاترين نقدهاست. البته اگر بخواهيم به نقد کامل آراء ملاصدرا بپردازيم بايد در کنگره اي که اختصاصاً دربارة او برگزار ميشود اين مسائل را مطرح نماييم. گاهي در بينش ايشان نمونههايي يافت ميشود که آنها را بشدت مي توان نقد کرد، البته اين مطالب را ميتوان فلسفههاي گذشته دانست که او تنها آنها را ذکر مي کند، مثلاً به سبک ارسطوئيها اراده را مرادف ميل ميداند، حال آنکه خود ميل را به دو دسته اختياري و غير اختياري تقسيم ميکند. در هر حال مختصراً بايد گفت که نقد داراي دو ويژگي است: اول آنکه نقادي سليم واقعاً يک اصل عقلايي است و مناسبتر است که انديشمندان اين کار را انجام دهند و دوم آنکه نقد هميشه فيلسوف را به کمال منتظر رسانده و بالاتر ميبرد و اين هر دو از آية مبارکهاي که خواندم استفاده ميشود؛ آنجا که ميفرمايد: «اولئک الذين هداهم الله و اولئک هم اولوالالباب».
* اين مقالة متن سخنراني پياده شده استاد سيد محمد خامنهاي در اولين كنگرة نقد فلسفي است كه پنجم و ششم خردادماه 75 در دانشكده ادبيات دانشگاه علامة طباطبائي برگزار شد.
منبع:www.mullasadra.org
/س
با استفاده از بركت اين آيه و عليرغم اينكه به دليل مسافرت فرصتي دست نداد تا موضوعي مناسبتر انتخاب شود، چند كلمهاي در باب نقد بيان ميكنم.
بطور كلي بحث نقد، ـ چه نقد فلسفي و چه نقد هر علم ديگري ـ يكي از مباحث و مواضع حساس هر مطالعه و بررسي است و به تعبير غربي آن اين بحث يك موضوع استراتژيك است.
نقد، زير بناي همة علوم است حتي زير بناي فنون و حرفههاست. به هر علم و مسائل هر علمي به صورت نقادي ميتوان پرداخت اما اگر موضوع يا موضع علم متزلزل باشد، آن علم يك علم متزلزل خواهد بود. بنابرين قبل از آنكه به نقد فلسفي يا نقد فلسفه بپردازيم بايد به «فلسفة نقد» پرداخت؛ در آنجا بايد به تكميل فلسفه و علت نقد پرداخت.
زماني كه تاريخ علوم را ملاحظه ميكنيم درمييابيم كه نقد ادبي از زمرة پرسابقهترين نقدهاست؛ فلذا ادبيات در طول عمر خويش به علت اين نقدي كه خورده هميشه پربارتر و بارورتر از رشته هاي ديگر بوده است. و با اينکه شعر و نثر را بيشتر ميفهميدند آن را بيشتر نقد کرده و درنتيجه بيشتر تکامل پيدا کرده است. و اين يک نمونه واضحي در تاريخچه نقد است. ادبياتي که بيشتر نقد شده کاملتر شده است. در يک مقايسه ميان زبان فارسي و عربي يا هر زبان ديگري مي بينيم که به مقدار توسعة کمّي نقد، کيفيت آن نيز بالا رفته است. در زبان فارسي اشعاري برگزيده از برخي شعرا وجود دارد که نه در لفظ و نه در معنا همسطحي بر ايشان در دنياي ادبيات نيست؛ و البته ادبيات عربي هم قوي است و در بعضي زمينه ها مبارزه ميطلبد.
بطور کلي ميتوان گفت، رابطه خاصي ميان نقد و ميان تکامل در رشتة مورد نقد وجود دارد که آن را ميتوان تأثير نقد نام گذارد. مثال ديگر در اين زمينه تأثير نقاديهاي علمي حتي در علوم تجربي است که در غرب به صورت آکادمي بوجود آمد و علت وجود اين آکادميهاي نقادي اساساً براي اين بود که آراء و نظريات را نه در زمانهاي بعد بلکه در همان مقطع ابراز نظريه و در حضور خود آن شخص صاحب نظريه، به نقد بکشند. لذا اين آکادميها ـ که شايد در ابتدا بطور طبيعي در مجامع علمي بوجود آمده بود ـ بعدها رسمي شده و در بسياري جاها آکادميهاي بسيار قوي بوجود آمد.
و ميبينيم که همين نقد تا چه اندازه موجب ترقي و تعالي علومي مانند فيزيک و رياضي شده است؛ و اين تأثير نقد در علوم ديگر است و حال اگر اين نقد در فلسفه باشد ـ از باب اهميتي که در فلسفه است و زمام علوم ديگر در دست فلسفه است ـ اهميت بيشتري مييابد. و خود فلسفه اگر ناقص بوده و تکميل نشده باشد و بهتر بگوييم محک نخورده باشد، مشکلاتي را پيش مي آورد. در غرب علاوه بر آکادمي علوم، اجتماعاتي هم بود که در آنها عده اي گرد هم ميآمدند ولي به علت بي اساسي بينشهاي فلسفيشان نقد آنها هم کارساز نبود.
بعد از اينکه مژدة چنين جمعي را به بنده دادند، من داغي قديمي داشتم که تازه شد. لذا بسيار از اينکه چنين جمعي به ابتکار دوستان روشنگر و دانشمند و انديشمند ما بوجود آمده، تشکر ميکنم و اميدوارم اين حرکت و تلاش متوقف نشود و نقد در فلسفه به همين صورت و در مقاطعي متناسب و مباحثي عميق ادامه يابد.
من در مطالعاتم به اين نتيجه رسيدم که ما جامعهاي هستيم که فلسفه را به جهان صادر کردهايم. بنظر بنده فلسفه يونان از ايران برخاسته است. ايران کشوري است با بيش از سه هزار سال سابقة فلسفي، ـفلسفة اصيلي که هنوز هم باقي است و جا دارد که خود را عرضه کند.
البته اين فلسفه در غرب بنام فلسفه افلاطون معروف است و يا به نوافلاطونيها منسوبش ميکنند. و خود ماهم در يک محدودهاي بنام حکمت اشراق سهروردي آن را ميشناسيم و حال آنکه سلسله جنبان فلسفه و تفکر فلسفي همان فلسفة قديم ايراني است که هنوز هم براي ما تبيين نشده و آنچه را که ما تصور ميکنيم حکمت اشراق است، فهرستي از آنهاست.
حال شايد دراينباره و به مناسبت ملاصدرا هم چيزي بگويم. در اينجا دو گِله مطرح ميشود اول اينکه جامعة علمي ما هيچ حرکتي به آن صورت که از طريق نقد يا در معرض نقد قرار دادن بتواند نظريات جديد و آراء جديدي ارائه کند و يا با در افتادن با آراء و نظريات و مباني قديمي و استوار خودش را در جهان نشان بدهد نيست که اين امر هم از نظر اجتماعي و هم سياسي براي استعلاي کشور مفيد است و بايد بشود.
اين بحث گستردهاي است که در دانشگاههاي ما علم آموزي صرف و مسائل عادي و جاري را ديدن و آموختن و قناعت کردن رواج دارد.
بايد گفت شک دستوري يا شک اختياري پايه اصلي تکامل علوم است، پاية اين شک اين است که هر کس هر آنچه را که دارد در مرحلهاي و مرتبهاي از نفس، آن را مشکوک بشمارد و در اين فکر باشد که راه ديگري براي آن بيابد. اين اولين جنبشي است که ميتواند علم را تکامل بدهد. دومين گله برميگردد به اساتيد و دانشمندان محترمي که در رشته فلسفه هستند.
بايد گفت که فلسفه بيش از اينها به نقد و پردازش نياز دارد که انسان در سراسر عمرش فقط چند نظر تعليقهاي و مانندي به آن وارد کند. مقصود من اوّلاً تنها دانشگاه نيست و حوزه و دانشگاه هردو مورد نظر من هستند و ديگر اينکه من منکر نيستم که در محافل علمي ما اعمّ از حوزه و دانشگاه، سکوت مطلق هم برقرار نيست گاهي خراشهايي به علم وارد ميکند و البته همين مقدار هم موجب سرور و تشکر از آنهايي است که اين کار را ميکنند ولي در عين حال اين آن نيست که ما به آن نياز داريم. بنابرين، اين حرکت را من به فال نيک گرفته و اميدوارم ان شاء الله ادامه داشته باشد.
در مورد نقد همچنين بايد گفت که ميتوان نقد را به دو گونة نظري و دروني (درونگرا) و کاربردي (برونگرا) تقسيم کرد و نقد جامع آن نقدي است که شامل هر دو باشد.
نقد نظري همان نقد رائج است که در درونههاي تمام دورانها وجود داشته و صاحبان اينگونه نقد گاهي با رأيي در ميافتادند و آن را با رأي جديدي مخدوش ميکرده و يا در آن رأي بعضي را برداشته و بعضي ديگر را بخشيدهاند.
نقد برونگرا و متوجه به بيرون از ذهن که نمي دانم عنوان کاربردي بر آن کاملاً منطبق است يا خير، نقد علمي است که منشاء آثار خارجي باشد.
در فلسفه اسلامي و ايراني ما اين دو نقد را هميشه به همراه داشتيم و هميشه اين دو با هم بودهاند گاهي در صحنههاي اجتماع و جامعه هم وارد شدهاند و منشاء آشوبها، جنگها و نزاعها شدهاند. اصولاً علم کلام ـ بخصوص کلام شيعي ـ علمي بود که نقد در نظر به عنوان نظر نميکرد و براي اين به نقد ميپرداخت که در خارج بر آن نقد در آراء و نظرات ثمراتي و آثاري مترتب بود.
اصولاً کلام شيعي پايهاش براين مبنا بود که نه تنها نظر را تغيير دهد بلکه با اين تغيير، نظاماتي را هم به وجود بياورد و يا نظاماتي را وضع کند، به همين دليل کلام شيعي، علم سياسي هم محسوب ميشد. در اين زمينه مهمترين اصل، امامت است و امامت هم يک مسئله کاربردي و داراي تأثير خارجي است.
در مطالعه تطبيقي فلسفه ابنسينا يا فلسفه سينوي که معروف به فلسفه مشائي نيز هست، با علم کلام زمان، ـ بدون اينکه نامي از طرف مقابل بيايد و به حيثيت فلسفه صدمه بخورد و آن را باعلوم ديگر بياميزد ـ نقد انجام ميشد. با توجه به اينکه ابنسينا، شيعه است و مدرکي دال بر اينکه از اسماعيليه باشد شايد موجود نباشد، با اين همه در آن زمان فلسفه را شيعه و در شکل متشکلش ـ که حتي غير اسماعيليه را هم در بر ميگرفت ـ اسماعيليه رواج دادند.
اينان فلسفه را براي مقابله با آراء کلامي مخالفين که آنها هم از آن استفاده سياسي ميکردند، بکار بردند. نمونه اين امر رسائل اخوان الصفا است که در زير ظاهر فلسفي خشک مشائي، اشراقي و حتي در زمينه هاي علوم به معناي جامع فلسفه به گونهاي نقادي دست زدند. يعني به پالايشي که اين پالايش، غير از ابعاد فکري و نظري به جامعه هم سرايت ميکرد.
اين کار با سازمان خاصي انجام ميشد و البته اهميت اين حرکت را زماني انسان ميفهمد که دريابد کاري که امروزه انجام ميشود از دير باز انجام مي شده. اين مسئله در مورد سهروردي واضح تر است براي اينکه او اساساً اهرم را زير فلسفه ارسطو گذاشت و شايد تنها کسي که کاري را که ارسطو با فلسفه جهان آن زمان و فلسفه اشراق کرد و اصول آن را با يک سلسله افکار و آراء متزلزل کرده و پوشش و قالب جديدي به فلسفه داد، همان کار را با فلسفه ارسطويي کرد سهروردي بود. سهروردي کسي است که به جنگ اين فلسفه رفت و اگر فرصت پيدا ميکرد شايد توفيق بيشتري هم مييافت.
در اين سلسله فرد مبرّزي که به عنوان خاتمه کلام به او مي رسيم صدرالمتألهين است. ايشان هم جزء کساني است که به هر دوگونه (دروني و بروني) پرداخته و عملاً با چنين نگرشي در کتابهايي مانند: رساله سه اصل يا کسر اصنام الجاهليه به ميدان آمده و با صنف خاصي در افتاده است.
در اينجا مجادله بر سر علم و سوءاستفاده از علم يا تبيين فاسد و استثمار علم است.
امروز صدرالمتألهين بهترين نمونه براي نشان دادن ثمرات نقادي و نقد و برکات و آثار آن است. صدرالمتألهين با استاد عزيزي چون ميرداماد که طبق مدارک موجوده و نامههاي منتشر شده از ايشان خطاب به ميرداماد در سنين ميانسالي و نه طلبگي و جواني، بيانگر شيفتگي و شيدايي او نسبت به استاد است، در آن زمان که به نظرات و آراء جديدش رسيد به مباحثه ميپردازد و اينها را با مکاتبه از دور به نظر استاد ميرسانده و شايد گاهي به حضور او ميرفته و از او نظر ميخواسته و قوت قلب ميگرفته است. با وجود يک چنين استادي که تلويحاً (شاگرد) بيان ميدارد که همه آنچه که دارند از اوست و در همة زمينهها مجذوب و فاني اوست، اساس کار را بر يافتن آراء جديد و پيگيري آن رگه هاي برق و به تعبير خود استاد و شاگرد آن برقها که گاهي در ذهن ميزند، مينهد و در مهمترين و بنياديترين مسائل که اصالت وجود يا ماهيت باشد با استاد درميافتد و نظريه مقابل او را انتخاب ميکند.
برخي از محققين و ازجمله استاد شهيد، علامه مطهري دراينباره تحقيقي دارند و ميگويند که اصالت ماهيت، يک مسئله گنگ و مبهم بود که ميرداماد به علت برخورد با برخي آراء صوفيه از يک طرف و مسائلي که در زمان خودش و مکتب شيراز مطرح شده بود و نزاعي که برسر وجود و مسائلي مانند تشکيک وجود، بوجود آمده بود از طرف ديگر، به اين نتيجه رسيد که بالاخره ميان وجود وماهيت که هر دو در مقابل فيلسوف خودنمايي ميکنند کدام اصل است؟ چون مسلماً هر دو اصل نميتوانند باشند و ميرداماد با روش خاص خود در تحقيق به اين نتيجه رسيد که فيلسوف در پديدههاي خارجي در واقع با وجود و ماهيت هردو سروکار دارد ولي ماهيت اصيل است و آن عينيت خارج و تحصل همان ماهيت است و وجود چيزي است که از آن انتزاع ميشود و برآن عارض ميشود.
و صدرالمتألهين در مقطعي در همان دوران آموزش نه فقط اصالت ماهوي است بلکه بشدت طبق تصريح خودش از آن دفاع ميکند و ناگهان در همين مسئله مهم موضعي مقابل با استاد عزيزي اين چنين در پيش ميگيرد و بعد هم بنيادش را رفعت ميبخشد. البته اصالتِ وجودش به صورت غيرصريح آن اصل اصيل فلسفة ايراني بود و بعد هم در فلسفة معروف به رواقي و يا افلاطوني و يا نوافلاطوني همين فلسفه وجود داشته است.
تاريخ فلسفه نشان ميدهد که اين حقيقت هرگز ازبين نخواهد رفت و روزي اين فلسفه جهانگير خواهد شد. چرا که مباني آن با مباني فطرت توأم است و حقيقت و حقانيت دارد پاية اين فلسفه، يک بينش دروني و شهودي بوده فلذا شايد بتوان فلسفه اشراق را از تعريف علم خارج کرده و به ميدان معرفت متصل کرد.
در صدرالمتألهين ميبينيم که بيان دلايل او ابتدا در مقابل استاد خودش و سپس در مقابل ديگر بزرگان که از نوابغ علمي دنيا محسوب ميشوند، پايه يک فلسفه استوار را ميگذارد. و ثمرة آن، امروز اين است که همين مسئله اصالت وجود با توجه به معناي حقيقت وجود، ميتواند ابزاري براي حل همه مشکلات فلسفه باشد. اين حقيقت وجودي با يک نوع حصول دروني و لمس و شهود ميتواند مسائل ديگر را حل کند.
در اينجا، جا دارد بحثي مفصل و حتي نقدي از صدرالمتألهين و آراء او بشود. بايد مجموعه آراء اين بزرگمرد، که ما امروزه آنها را قبول کردهايم به نقد کشيده شود، روح صدرالمتألهين فرياد ميزند که آنها را به نقد بکشيم و اين به صرفة فلسفه و تعقل، انديشه و بشريت است که اين مسائل شکافته شود. بزرگان ما در مدت کوتاه عمرشان فرصت پيدا نميکردند به همه مسائل فلسفه برسند فلذا آراء و نظريات ايشان نبايد به عنوان يک امر مقدس مورد پرهيز از اظهار ترديد وشک و نقد قرار گيرد و تا آن فلسفه در بخش بسيار اندکي درخشان و در ديگر بخشها ناتوان نگردد.
در زمان صدرالمتألهين از آنجا که مکتب نقدي به سبک آنچه که ملاصدرا بعدها آورده وجود نداشت و حوزهها و برنامههاي آموزشي اساس فلسفه را مبناي ارسطوئي قرار ميدادند، لذا صدرالمتألهين نيز فلسفه ارسطوئي را پاية فلسفه خويش در نيمه اول دوران زندگي فلسفياش قرار ميدهد.
به سبب وجود همين قيد و بند اين مرد بزرگ به اين صرافت نميافتد که در بسياري موارد شک کند. من معتقدم اگر مبناي حرکت او از فلسفه اشراق و نه فلسفه ارسطوئي شروع ميشد، بسياري از اصول مورد قبول مانند، هيولا و ماده و ديگر مباحثي را که امروز ميشود از آنها انتقاد کرد با قدرت علمي به نقد ميکشيد و امروز بايد دقت بشود اگر اين آراء واقعاً با حقيقت تطبيق نميکند به کناري زده شود تا فلسفه به جايي برسد.
در فلسفه درخشان صدرالمتألهين هم گاهي نقاط تاريک و نارسايي ديده مي شود که پيداست فرصت تکميل آنها را پيدا نکرده. در آراء محسوس صدرالمتألهين مسئله نفس و جسمانية الحدوث داراي ويژگيهاي خاصي است که همه به آن آگاهند. او اين مطالب را در کتب تمام فلسفي اش با براهين قاطع اثبات ميکند.
دهة آخر زندگي صدرالمتألهين يعني زمان سکونت منزويانة او در کهک قم و بعد بازگشت وي به شيراز را ميتوان خط متمايزي در تأليف او دانست.
تأليفات او قبل و بعد از اين مرحله داراي فرقهاي محسوسي است. در اين مرحله تأليفات او به غير از تفسير و شرح اصول کافي، مختصر و کوتاه است- احتمالاً مبدء و معاد را هم در همين زمان نوشته است. در اين صورت اين کتاب بزرگترين کتاب فلسفي اين دوره محسوب ميشود. و البته من اين کتب را تمام فلسفي نميدانم و خود ايشان هم بنا ندارد در اين کتب تمام فلسفي سخن بگويد. زماني اين سؤال مطرح مي شود که آيا فلسفه ملاصدرا و يا اساساً فلسفه اسلامي فلسفه هست يا خير؟ چرا که فلسفه مبتني برتعقل، تفکر و استدلال است و با نگريستن به آيات و روايات درست نميشود. و اگر استدلال بر اساس آيات و روايات باشد علم کلام ميشود و نه فلسفه. اساس فلسفه بر استدلال محض است و با اين بيان آيا فلسفة اسلامي فلسفه است؟ اگر هست چرا گاهي با استناد به نصوص نقلي مسئلهاي را ثابت ميکند؟ تشخيص بنده اين است که بسياري از بزرگان و انديشمندان از فلسفه بودن فلسفة اسلامي دفاع ميکنند و اين دفاع بخصوص در غيرمورد ملاصدرا کاملاً درست است.
آثار نيمه اول زندگي صدرالمتألهين که اسفار هم جزء آنهاست تماماً متکي و مبني بر مباني فلسفي است البته ايشان با آيات و احاديث هم استظهار و تأييد مطلب ميکند و نهايتاً آنها را در نهايت بحث ميآورد ولي در آثار قسمت دوم انسان احساس ميکند که اين صدرالمتألهين آن صدرالمتألهين سابق نيست و در لابلاي مطالب نصوص مطهره، آيات شريفة قرآن و احاديث را ذکر ميکند.
ميدانيم که صدر المتألهين هم مفسر بزرگ و بسيار مسلط بر قرآن بوده و احتمالاً آن را حفظ بوده، و هم محدث بسيار بزرگي است و در کتابهايي چون: مبدء و معاد، عرشيه، مشاعر، مظاهر، تفاسير و امثال ذلک هر کجا که مطلبي نظري را بيان ميدارد مبتني بر همين نصوص شريفه است. البته اين را با ظرافت خاص خود انجام داده و با دقت در آن انسان ميتواند بفهمد که اصول همان اصول است. او در اينگونه مطالب نوعي عطف به گذشته را دارد ولي نشان ميدهد که اعتقادش ديگر آن اعتقاد قوي سابق نيست. من جمله ايشان ابتدا با اصرار به مسئله حدوث نفس پرداخته و آن را با براهين اثبات ميکند و البته حق هم همان است و اين مطالب نه فقط با برهان بلکه با وجدان هم پذيرفتني است او در اين سير در حاشية حکمت الاشراق که ظاهراً متعلق به دوران بعد از زهد و رياضت است مطالب خودش را منکر نميشود ولي آنرا متزلزل ميکند و با استفاده از احاديثي چون «خلقت الارواح قبل الاجساد بالفي عام» که روح دو هزار سال قبل از آفرينش اجساد آفريده شده، نتيجه ميگيرد که براي روح کينونتي قبل از بدن وجود داشته. يعني او به دلايلي که در لابلاي کتب ايشان موجود است روح ونفس را يک چيز ميداند. واين يعني بازگشت از رأي پيشين و عبارتست از نقد بر خود که بالاترين نقدهاست. البته اگر بخواهيم به نقد کامل آراء ملاصدرا بپردازيم بايد در کنگره اي که اختصاصاً دربارة او برگزار ميشود اين مسائل را مطرح نماييم. گاهي در بينش ايشان نمونههايي يافت ميشود که آنها را بشدت مي توان نقد کرد، البته اين مطالب را ميتوان فلسفههاي گذشته دانست که او تنها آنها را ذکر مي کند، مثلاً به سبک ارسطوئيها اراده را مرادف ميل ميداند، حال آنکه خود ميل را به دو دسته اختياري و غير اختياري تقسيم ميکند. در هر حال مختصراً بايد گفت که نقد داراي دو ويژگي است: اول آنکه نقادي سليم واقعاً يک اصل عقلايي است و مناسبتر است که انديشمندان اين کار را انجام دهند و دوم آنکه نقد هميشه فيلسوف را به کمال منتظر رسانده و بالاتر ميبرد و اين هر دو از آية مبارکهاي که خواندم استفاده ميشود؛ آنجا که ميفرمايد: «اولئک الذين هداهم الله و اولئک هم اولوالالباب».
* اين مقالة متن سخنراني پياده شده استاد سيد محمد خامنهاي در اولين كنگرة نقد فلسفي است كه پنجم و ششم خردادماه 75 در دانشكده ادبيات دانشگاه علامة طباطبائي برگزار شد.
منبع:www.mullasadra.org
/س