زندگانی حضرت محمد(ص)

ولادت رسول الله (ص)و شرح زندگانى آن حضرت تا ازدواج با خدیجه قبل از آنکه مبادرت به شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)بنماییم،مناسب است به پاره‏اى از بشارتهاى انبیا و پیشگوییهاى منجمان و کاهنان و غیر ایشان درباره تولد و ظهور آن حضرت اشاره شود زیرا در فصلهاى آینده مورد نیاز واقع خواهد شد.
چهارشنبه، 9 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگانی حضرت محمد(ص)
زندگانی حضرت محمد
زندگانی حضرت محمد(ص)





ولادت رسول الله (ص)و شرح زندگانى آن حضرت تا ازدواج با خدیجه

قبل از آنکه مبادرت به شرح داستان ولادت رسول خدا(ص)بنماییم،مناسب است به پاره‏اى از بشارتهاى انبیا و پیشگوییهاى منجمان و کاهنان و غیر ایشان درباره تولد و ظهور آن حضرت اشاره شود زیرا در فصلهاى آینده مورد نیاز واقع خواهد شد.
و ما وقتى روى دلیلهاى عقلى و نقلى دانستیم که پیغمبر اسلام خاتم پیغمبران و دین اسلام کاملترین ادیان الهى استـچنانکه در جاى خود ثابت شده و ما بدان معتقدیمـمى‏دانیم که به طور قطع در ضمن تعلیمات پیغمبران گذشته سخنانى در مورد آخرین پیامبر بوده است و نوید و بشارتهایى از آنها درباره ظهور رسول خدا(ص)رسیده است اگر چه شاید بسیارى از آنها به دست مغرضان و تحریف کنندگان تعلیمات انبیا و کتابهاى آسمانى از بین رفته و یا تحریف شده باشد.
اما از آنجا که بشارت و نوید معمولا در لفافه و به صورت رمز و اشاره القا مى‏شود،باز هم سخنان زیادى از پیمبران گذشته در این باره به ما رسیده و از نابودى و تحریف مغرضین جان سالم به در برده است.
و به گفته یکى از دانشمندان:
«مصلحت خداوندى ایجاب مى‏کرد که این بشارات مانند زیبایى‏هاى طبیعت که محفوظ مى‏ماند یا مانند صندوقچه جواهر فروشان که به دقت حفظ مى‏شود در لفافه‏اى از اشارات محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد که بیشتر با عقل و دانش‏سر و کار دارند قرار گیرد» (1) .

بشارتهاى انبیاى الهى درباره آمدن رسول خدا

از جمله این بشارتها آیه 14 و 15 از کتاب یهودا است که مى‏گوید:
«لکن خنوخ«ادریس»که هفتم از آدم بود درباره همین اشخاص خبر داده گفت اینک خداوند با ده هزار از مقدسین خود آمد تا بر همه داورى نماید و جمیع بى دینان را ملزم سازد و بر همه کارهاى بى دینى که ایشان کردند و بر تمامى سخنان زشت که گناهکاران بى دین به خلاف او گفتند...»
که ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص)تطبیق مى‏کند که در داستان فتح مکه با او بودند.بخصوص با توجه به این مطلب که این آیه از کتاب یهودا مدتها پس از حضرت عیسى(ع)نوشته شده. (2)
و از آن جمله در سفر تثنیه،باب 33،آیه 2 چنین آمده:
«و گفت خدا از کوه سینا آمد و برخاست از سعیر به سوى آنها و درخشید از کوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از راستش با یک قانون آتشین...»
که طبق تحقیق جغرافى دانان منظور از«پاران»ـیا فارانـمکه است،و ده هزار مقدس نیز چنانکه قبلا گفته شد فقط قابل تطبیق با همراهان و یاران رسول خدا(ص)است.
و در فصل چهاردهم انجیل یوحنا:16،17،25،26 چنین است:
«اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید،و من از پدر خواهم خواست و او دیگرى را که فارقلیط است به شما خواهد داد که همیشه با شما خواهد بود،خلاصه حقیقتى که جهان آن را نتواند پذیرفت زیرا که آن را نمى‏بیند و نمى‏شناسد،اما شماآن را مى‏شناسید زیرا که با شما مى‏ماند و در شما خواهد بودـاینها را به شما گفتم مادام که با شما بودم اما فارقلیط روح مقدس که او را پدر به اسم من مى‏فرستد او همه چیز را به شما تعلیم دهد و هر آنچه گفتم به یاد آورد».
که بر طبق تحقیق کلمه«فارقلیط»که ترجمه عربى«پریکلیتوس»است به معناى«احمد»است و مترجمین اناجیل از روى عمد یا اشتباه آن را به«تسلى دهنده»ترجمه کرده‏اند.
و در فصل پانزدهم:26 چنین است:
«لیکن وقتى فارقلیط که من او را از جانب پدر مى‏فرستم و او روح راستى است که از جانب پدر عمل مى‏کند و نسبت به من گواهى خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنین است:
«و من به شما راست مى‏گویم که رفتن من براى شما مفید است،زیرا اگر نروم فارقلیط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزد شما مى‏فرستم اکنون بسى چیزها دارم که به شما بگویم لیکن طاقت تحمل ندارید،اما چون آن خلاصه حقیقت بیاید او شما را به هر حقیقتى هدایت خواهد کرد،زیرا او از پیش خود تکلم نمى‏کند بلکه آنچه مى‏شنود خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد داد...»
و سخنان دیگرى که از پیغمبران گذشته به ما رسیده و در کتابها ضبط است و چون نقل تمامى آنها از وضع نگارش تاریخ خارج است از این رو تحقیق بیشتر را در این باره به عهده خواننده محترم مى‏گذاریم و به همین مقدار در اینجا اکتفا نموده و قسمتهایى از سخنان دانشمندان و کاهنان و پیشگوییهاى آنان که قبل از تولد رسول خدا(ص)کرده‏اند نقل کرده به دنبال گفتار قبل خود باز مى‏گردیم.

پیشگویى‏ها و سخنان کاهنان

ابن هشام مورخ مشهور در تاریخ خود مى‏نویسد (3) :ربیعة بن نصر که یکى ازپادشاهان یمن بود خواب وحشتناکى دید و براى دانستن تعبیر آن تمامى کاهنان و منجمان را به دربار خویش احضار کرد و تعبیر خواب خود را از آنها خواستار شد .
آنها گفتند:خواب خود را بیان کن تا ما تعبیر کنیم؟
ربیعه در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگویم و شما تعبیر کنید به تعبیر شما اطمینان ندارم ولى اگر یکى از شما تعبیر آن خواب را پیش از نقل آن بگوید تعبیر او صحیح است.
یکى از آنها گفت:چنین شخصى را که پادشاه مى‏خواهد فقط دو نفر هستند یکى سطیح و دیگرى شق که این دو کاهن مى‏توانند خواب را نقل کرده و تعبیر کنند.
ربیعه به دنبال آن دو فرستاد و آنها را احضار کرد،سطیح قبل از شق به دربار ربیعه آمد و چون پادشاه جریان خواب خود را بدو گفت،سطیح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را دیدى که از تاریکى بیرون آمد و در سرزمین تهامه در افتاد و هر جاندارى را در کام خود فروبرد !
ربیعه گفت:درست است اکنون بگو تعبیر آن چیست؟
سطیح اظهار داشت:سوگند به هر جاندارى که در این سرزمین زندگى مى‏کند که مردم حبشه به سرزمین شما فرود آیند و آن را بگیرند.
پادشاه با وحشت پرسید:این داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت یاپس از آن؟
سطیح گفت:نه،پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربیعه پرسید:آیا سلطنت آنها دوام خواهد یافت یا منقطع مى‏شود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع مى‏شود!
پرسید:سلطنت آنها به دست چه کسى از بین مى‏رود؟
گفت:به دست مردى به نام ارم بن ذى یزن که از مملکت عدن بیرون خواهد آمد.
پرسید:آیا سلطنت ارم بن ذى یزن دوام خواهد یافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسید:به دست چه کسى؟گفت:به دست پیغمبرى پاکیزه که از جانب خدا بدو وحى مى‏شود.
پرسید:آن پیغمبر از چه قبیله‏اى خواهد بود؟
گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالک بن نضر که پادشاهى این سرزمین تا پایان این جهان در میان پیروان او خواهد بود.
ربیعه پرسید:مگر این جهان پایانى دارد؟
گفت:آرى پایان این جهان آن روزى است که اولین و آخرین در آن روز گرد آیند و نیکوکاران به سعادت رسند و بدکاران بدبخت گردند.
ربیعه گفت:آیا آنچه گفتى خواهد شد؟
سطیح پاسخ داد:آرى سوگند به صبح و شام که آنچه گفتم خواهد شد.
پس از این سخنان شق نیز به دربار ربیعه آمد و او نیز سخنانى نظیر گفتار«سطیح»گفت و همین جریان موجب شد تا ربیعه در صدد کوچ کردن به سرزمین عراق برآید و به شاپورـپادشاه فارسـنامه‏اى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را در جاى مناسبى در سرزمین عراق سکونت دهد و شاپور نیز سرزمین«حیره»راـکه در نزدیکى کوفه بودهـبراى سکونت آنها در نظر گرفت و ایشان را بدانجا منتقل کرد،و نعمان بن منذرـفرمانرواى مشهور حیرهـاز فرزندان ربیعه بن نصر است .
و نیز داستان دیگرى از تبع نقل مى‏کند و خلاصه‏اش این است که مى‏گوید:تبع پادشاه دیگر یمن به مردم شهر یثرب خشم کرد و در صدد ویرانى آن شهر و قتل مردم آن برآمد و به همین منظور لشکرى گران فراهم کرد و به یثرب آمد.
مردم یثرب آماده جنگ با تبع شدند و چنانکه نزد انصار مدینه معروف است،مردم روزها با تبع و لشکریانش جنگ مى‏کردند و چون شب مى‏شد براى تبع و لشکریانش به خاطر اینکه میهمان و وارد بر ایشان بودند خرما و آذوقه مى‏فرستادند و بدین وسیله از آنها پذیرایى مى‏کردند .
مدتى بر این منوال گذشت تا روزى دو تن از احبار و دانشمندان یهود از بنى قریظه به نزد تبع رفته و بدو گفتند:فکر ویرانى این شهر را از سر دور کن و از این تصمیم‏انصراف حاصل نما،و اگر در این کار اصرار ورزى و پافشارى کنى نیروى غیبى جلوى این کار تو را خواهد گرفت و ما ترس آن را داریم که به عقوبت این عمل گرفتار شوى.
تبع پرسید:چرا؟
گفتند:براى آنکه این شهر هجرتگاه پیغمبرى است که از حرم قریش(یعنى مکه معظمه)بیرون آید،و این شهر هجرتگاه و خانه او خواهد بود.
تبع که این سخن را شنید دانست که آن دو بیهوده نمى‏گویند و از روى علم و اطلاع و خبرهایى که از کتابها دارند این سخن را مى‏گویند و به همین سبب از ویرانى شهر یثرب منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تأثیر کرد.و در کتاب اکمال صدوق(ره)است که تبع در این باره اشعارى نیز سرود که از آن جمله است:
حتى أتانى من قریظة عالم‏
حبر لعمرک فى الیهود مسدد
قال ازدجر عن قریة محجوبة
لنبى مکة من قریش مهتد
فعفوت عنهم عفو غیر مثرب‏
و ترکتهم لعقاب یوم سرمد
و ترکتها لله أرجو عفوه‏
یوم الحساب من الحمیم الموقد
و در پاره‏اى از روایات نیز آمده است که رسول خدا(ص)فرمود:تبع را دشنام نگویید زیرا او مسلمان شد و ایمان آورد.
و در روایتى که صدوق(ره)از امام صادق(ع)روایت کرده آن حضرت فرمود:تبع به اوس و خزرج (ساکنان شهر مدینه)گفت:در این شهر بمانید تا این پیغمبر بیرون آید،و من نیز اگر زمان او را درک کنم کمر به خدمت او خواهم بست و به یارى او خواهم شتافت.
و از آن جمله زید بن عمرو بن نفیل بود که سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص)در سرزمین حجاز مى‏زیست و به جستجوى دین حنیف ابراهیم بود،و از آیین یهود و دیگر آیینهاى آن زمان پیروى نمى‏کرد و با بت پرستان مبارزه مى‏نمود،و از ذبیحه آنان نمى‏خورد.
و از اشعار اوست که مى‏گوید:أربا واحدا ام ألف رب‏
ادین اذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزى جمیعا
کذلک یفعل الجلد الصبور
عامر بن ربیعه گوید:وقتى مرا دید به من گفت:اى عامر من از رفتار قوم خود بیزارم و پیرو دین ابراهیم و معبود او و اسماعیل هستم و آنها رو به این خانه نماز مى‏گزاردند،و من چشم به راه ظهور پیغمبرى هستم از فرزندان اسماعیل و گمان ندارم او را درک کنم اما از هم اکنون من بدو ایمان دارم و او را تصدیق کرده و گواهى مى‏دهم که او پیغمبر است،و اگر عمر تو طولانى شد و او را دیدار کردى سلام مرا بدو برسان.
عامر گفت:چون رسول خدا(ص)به نبوت مبعوث شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و سخن زید را براى آن حضرت بازگو کردم و سلام او را رساندم حضرت براى او طلب رحمت از خدا کرد،و پاسخ سلامش را داد و فرمود:او را در بهشت دیدم که پیروزمندانه گام بر مى‏داشت.
و دیگر از کسانى که سالها قبل از ولادت رسول خدا(ص)از آمدن آن حضرت خبر مى‏داد و انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت قس بن ساعده است که از بزرگان مسیحیت و از بلغاء عرب است که در بلاغت به وى مثل مى‏زنند،و بیشتر عمر خود را به صورت رهبانیت دور از مردم و در بیابانها به سر مى‏برد.
وى از حکماى عرب و از معمرین آنهاست که چنانکه در برخى از تواریخ ذکر شده ششصد سال عمر کرد و کسى بود که شمعون صفا و لوقا و یوحنا را درک کرد و از آنها فقه و حکمت آموخت و زمان رسول خدا(ص)را نیز درک کرد ولى قبل از بعثت آن بزرگوار از دنیا رفت.و رسول خدا درباره‏اش مى‏فرمود:
«رحم الله قسا یحشر یوم القیامة امة واحدة»
[خدا رحمت کند قس را که در روز قیامت به صورت یک امت تنها محشور مى‏گردد.]
شیخ مفید(ره)و دیگران روایت کرده‏اند که وى در«سوق عکاظ»عربها را مخاطب‏قرار داده و بدانها مى‏گفت:
«یقسم بالله قس بن ساعدة قسما برا لا اثم فیه ما لله على الارض دین أحب الیه من دین قد اظلکم زمانه و أدرککم أوانه،طوبى لمن ادرک صاحبه فبایعه و ویل لمن أدرکه ففارقه».
[قس بن ساعده به خداى یگانه سوگند مى‏خورد سوگندى محکم که گناهى در آن نیست که در روى زمین آیینى وجود ندارد که نزد خدا محبوبتر باشد از آیینى که زمان ظهورش بر سر شما سایه افکنده(و نزدیک گشته)و وقت آن شما را درک نموده،خوشا به حال کسى که صاحب آن دین و آیین را درک کند و با او بیعت کند و واى به حال کسى که او را درک کند و از وى کناره گیرد .]
و بارها اتفاق افتاد که رسول خدا(ص)از افراد قبیله«ایاد»حالات قس بن ساعده و سخنان حکمت آمیز و اشعار او را جویا مى‏شد،و آنان نیز کم و بیش هر چه دیده و یا شنیده بودند براى آن حضرت نقل مى‏کردند.
و کراجکى در کتاب کنز الفواید از مرد عربى که براى رسول خدا(ص)روایت کرده نقل مى‏کند که وى گفت:هنگامى براى پیدا کردن شترى که از من گم شده بود در بیابانها گردش مى‏کردم بناگاه قس بن ساعده را مشاهده کردم که در میان دو قبر ایستاده و نماز مى‏خواند،و چون از نمازش فراغت یافت از وى پرسیدم این دو قبر از کیست؟پاسخ داد:
اینها قبر دو تن از برادران من است که خداى یگانه را با من در اینجا پرستش مى‏کردند و اینک از دنیا رفته‏اند و من بر سر قبر این دو خداى را پرستش مى‏کنم تا وقتى که بدانها ملحق شوم آن گاه به آن دو قبر رو کرد و گریان شده اشعارى گفت،و پس از اینکه اشعارش پایان یافت بدو گفتم:
چرا به نزد قوم خود نمى‏روى و در خوبى و بدى آنها شرکت نمى‏جویى؟گفت:مادر بر عزایت بگرید ندانسته‏اى که فرزندان اسماعیل دین پدرشان را واگذارده و از بتان پیروى نموده و آنها را بزرگ دانسته‏اند!
پرسیدم:این نمازى را که مى‏خوانى چیست؟
پاسخ داد:براى خداى آسمانها مى‏گزارم.
از او سؤال کردم:مگر آسمانها هم خدایى دارد،و بجز لات و عزى خدایى هست؟دیدم حالش دگرگون شد و به خشم درآمده گفت:اى برادر أیادى از من دور شو که براستى از براى آسمانها خدایى است که آن را آفریده و به ستارگان زیور داده و به ماه تابان نورانیش کرده.شبش را تار و روزش را تابناک و آشکار نموده و بزودى از سوى مکه همگان را مشمول رحمت عامه‏اش قرار خواهد داد،به وسیله مردى تابناک از فرزندان لوى بن غالب که نامش:محمد،است و او مردم را به کلمه اخلاص دعوت مى‏کند،و من گمان ندارم او را درک کنم،و اگر او را مى‏دیدم دست خویش راـبه عنوان بیعت و تصدیقـدر دستش مى‏نهادم و به هر کجا که مى‏رفت به همراه او مى‏رفتم...
و در حدیثى که مفید(ره)از ابن عباس روایت کرده این گونه است که مرد عرب گفت:یا رسول الله من از قس چیز عجیبى مشاهده کردم!حضرت فرمود:چه دیدى؟
عرض کرد:روزى در یکى از کوههاى نزدیک خود که نامش سمعان بود مى‏رفتم و آن روز بسیار گرم و سوزانى بود ناگاه قس بن ساعده را دیدم که در زیر درختى نشسته و پیش رویش چشمه آبى است و اطراف او را درندگان زیادى گرفته‏اند و مى‏خواهند از آن چشمه آب بخورند و مشاهده کردم که یکى از آن درندگان به سر دیگرى فریاد زد و در این وقت«قس»را دیدم که دست خود بر آن درنده زده گفت:صبر کن تا رفیقت که پیش از تو آمده آب بیاشامد آن گاه نوبت توست!
من که چنان دیدم سخت وحشت کرده و ترسیدم،«قس»متوجه من شده گفت:نترس که تو را صدمه نخواهند زد،در این وقت چشمم به دو صورت قبر افتاد که در میان آنها مکانى براى نماز و عبادت ساخته شده بود.
از او پرسیدم:این دو قبر چیست؟
و همچنان که در روایت قبلى بود پاسخ مرا داد،تا به آخر حدیث...
و بلکه در پاره‏اى از روایات است که از اوصیاى رسول خدا و امامان بعد از آن حضرت نیز خبر داد و این اشعار از اوست که مى‏گوید:
اقسم قس قسما لیس به مکتتما
لو عاش الفى سنة لم یلق منها سأما
حتى یلاقى احمدا و النقباء الحکما
هم اوصیاء احمد،أکرم من تحت السما
یعمى العباد عنهم و هم جلاء للعمى‏
لیس بناس ذکرهم حتى أحل الرجما
و نیز از او نقل شده:
تخلف المقدار منهم عصبة
بصفین و فى یوم الجمل‏
و الزم الثار الحسین بعده‏
و احتشدوا على ابنه حتى قتل
و این بود قسمتى از بشارتهاى حکما و دانشمندان،که اگر مى‏خواستیم تمامى آنها را که در تواریخ و کتابها مضبوط است نقل کنیم از وضع نگارش این کتاب خارج مى‏شدیم،و لذا به همین اندازه اکتفا مى‏شود و البته در ضمن احوالات رسول خدا(ص)نیز مقدارى از این بشارتها که از احبار و دانشمندان یهود و نصارى نقل شده خواهد آمد،مانند آنچه از بحیراء راهب،و یا سلمان فارسى و دیگران روایت شده که ان شاء الله در صفحات آینده خواهید خواند.
و در اینجا با چند بیت از قصیده معروف ادیب الممالک فراهانى که در این باره سروده است این فصل را خاتمه مى‏دهیم.
مطلع قصیده که در ولادت حضرت رسول(ص)سروده و با فصل گذشته و آینده نیز مناسب مى‏باشد این است که مى‏گوید:
برخیز شتربانا بربند کجاوه‏
کز چرخ همى گشت عیان رایت کاوه‏
در شاخ شجر برخاست آواى چکاوه‏
و ز طول سفر حسرت من گشت علاوه‏
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه‏
در دیده من بنگر دریاچه ساوه‏
و ز سینه‏ام آتشکده فارس نمودار
تا آنکه گوید:
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کارى که تو مى‏خواهى از فیل نیاید
رو تا به سرت طیر ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو محبط جبریل نیاید
تأکید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحب خانه‏
بسپار بزودى شتر سبط کنانه‏
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه‏
بنویس به نجاشى اوضاع،شبانه‏
آگاه کنش از بد اطوار زمانه‏
و ز طیر ابابیل یکى بر بنشانه‏
کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار
تا آنجا که درباره ولادت آن حضرت گوید:
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک بر نا پدر پیر خبر داد
بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
وان کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
از شق و سطیح این سخنان پرس زمانى‏
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانى‏
گر خواب انوشروان تعبیر ندانى‏
از کنگره کاخش تفسیر توانى‏
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانى‏
آرد به مدائن درت از شام نشانى‏
بر آیت میلاد نبى سید مختار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید
پیغمبر محمود ابو القاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
این بس که خدا گوید«ما کان محمد»
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح‏
و اندر رخ او تابد از نور مصابیح‏
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح‏
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح‏
قدرش ملک العرش به ما ساخته تصریح‏
وین معجزه‏اش بس که همى خواند تسبیح‏
سنگى که ببوسد کف آن دست گهربار
اى لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را
وى ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروى به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوى ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
موسى ز ظهور تو خبر داد به یوشع‏
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع‏
شامول به یثرب شده از جانب تبع‏
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع‏
اى از رخ دادار بر انداخته برقع‏
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع‏در دست تو بسپرده قضا صارم بتار

تاریخ ولادت

اکنون که شمه‏اى از پیشگوییها را براى شما نقل کردیم به دنبال گفتار خود درباره‏ولادت رسول خدا(ص)باز مى‏گردیم،و قبل از نقل داستان ولادت و آنچه در آن شب در جهان روى داد چند جمله درباره تاریخ ولادت آن حضرت و اختلافى که در این باره در تواریخ دیده مى‏شود ذکر مى‏کنیم:
در کتابهاى سیره و تاریخ و بلکه احادیثى که از امامان بزرگوار روایت شده اختلاف زیادى در روز و ماه ولادت رسول خدا دیده مى‏شود که جمعى آن را روز جمعه هفدهم ربیع الاول و برخى روز دوشنبه دوازدهم و قولى روز هشتم و قول دیگر روز دهم آن ماه نوشته‏اند،و اقوال دیگرى نیز هست که آن حضرت در ماه صفر یا محرم و یا رمضان به دنیا آمده ولى مشهور نیست،و در سال ولادت نیز اختلاف کرده‏اند که برخى سال 580 میلادى و گروهى سال 573 را ذکر کرده‏اند و در بسیارى از تواریخ ولادت آن حضرت را در عام الفیلـیعنى همان سالى که ابرهه با پیلان جنگى براى ویران ساختن شهر مکه آمدـنقل کرده‏اند که تازه سؤال مى‏شود عامل الفیل چه سالى‏بوده؟
و به هر صورت این اختلاف همچنان در تواریخ و روایات دیده مى‏شود و قول قطعى‏و مسلمى در این باره ذکر نشده (4) و البته مشهور میان علماى شیعه رضوان الله علیهم آن است که آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربیع الاول به دنیا آمده.
و این اختلاف اقوال در مورد ولادت سایر رهبران بزرگوار الهى و پیشوایان دین نیز دیده مى‏شود،و بلکه در تاریخ ولادت پیمبران گذشته و انبیا سلف نیز به چشم مى‏خورد.
اما به گفته یکى از نویسندگان معاصر:
«تاریخ تولد،داستانهاى دوران کودکى،پرورش تن،زندگى و زناشویى و مرگ پیکر خاکى این نوابغ،رقمى به ستون محاسبات کارهاى درخشان ایشان نمى‏افزاید،و در دست نبودن ارقام دقیق سالهاى این حوادث خلأیى در حاصل جمع آن آثار عظیم پدید نمى‏سازد،به قول انورى:آنان بارز ارقام وجودند و دیگران تفصیل خط ترقین عدم،هرگاه تاریخ زندگى یکى از نوابغ را بررسى مى‏کنند،پژوهش محققان بر محور گفتار و کردار و شدت تأثیر او در محیط پس از وى دور مى‏زند،مى‏نویسند :چه گفته است و چه کرده است و براى چه بوده است،اما خود او از کى و تا چه هنگام بوده است؟چندان مهم نیست زیرا به هر حال بوده است.»
«بنابراین وقتى مى‏بینیم تاریخ نویسان براى تعیین رقم دقیق سال و ماه و روز میلاد یا مرگ شخصیت بزرگى از رهبران فکرى عالم،به نقل اقوال مى‏پردازند،نه براى آن است که روشن ساختن این رقم در بررسى و ارزیابى تعالیم و اثر وجود آنان سهمى دارد بلکه این تحقیق و استقصا سنتى موروث است که تاریخ نویسان به اقتفا از یکدیگر به نقل و ضبط آن مى‏پردازند .»
«با این همه تاریخ نویس باید بکوشد تا با استفاده از جرح و تعدیل روایات و نقل مورخان سلف این گوشه تاریک را نیز روشن کند...جهان شرق و غرب از تعالیم مربیان بشر چون موسى و عیسى و محمد(ص)کم و بیش آگاه است،و محققان بارها تعالیم آسمانى و حیات درخشان آنان را بررسى کرده و در عظمت آن فرو رفته‏اند اما هیچ تاریخ نویسى نیست که از روى یقین یا اطمینان روز و ماه و سال تولد و مرگ آنان را تعیین کند،و هرگاه از اقامه بعضى مراسم مخصوص که از جنبه تکالیف فردى فراتر نمى‏رود بگذریم علم و جهل ملتها نسبت به این ارقام،از نظر تأثیر آن در ارزیابى اعمال این چهره‏هاى درخشان یکسان است.»

در شب ولادت

پیش از این گفتیم که معمولا مقارن ظهور پیغمبران الهى و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگیزى اتفاق مى‏افتد که خبر از آمدن آن پیغمبر و تحول او در جهان و رفتار و عقاید مردم مى‏دهد،و در حقیقت به مردم آژیر و آماده باش مى‏دهد تا آنان را براى آمدن وى آماده سازد،که بدانها«ارهاصات»گویند.
در شب ولادت رسول خدا(ص)نیز طبق روایات حوادث شگفت انگیز و عجیبى اتفاق افتاده که در تواریخ به اجمال و تفصیل نقل شده.
از آن جمله ابن هشام از حسان بن ثابتـشاعر معروف اسلامـنقل مى‏کند که وى گفته:به خدا سوگند من پسرى نورس در سن هفت یا هشت سالگى بودم و آنچه مى‏شنیدم بخوبى درک مى‏کردم که دیدم مردى از یهود بالاى قلعه‏اى از قلعه‏هاى مدینه فریاد مى‏زد:اى یهودیان!
و چون یهودیان پاى دیوار قلعه جمع شدند و از او پرسیدند:چه مى‏گویى؟گفت:بدانید آن ستاره‏اى که با طلوع آن احمد به دنیا خواهد آمد،دیشب طلوع کرد!
و در سیره حلبیه و تواریخ دیگر از آمنه روایت کرده‏اند که گوید:چون فرزندم به دنیا آمد نور خیره کننده‏اى آشکار شد که شرق و غرب را روشن کرد و من در آن روشنایى قصرهاى شام و بصرى را دیدم.
و نیز نقل کرده‏اند که در آن شب ایوان کسرىـکه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روى ساختمان آن زحمت کشیده بودند و هیچ کلنگى در آن کارگر نبودـشکافت،و چهارده کنگره آن فرو ریخت.
شیخ صدوق(ره)در کتاب امالى حدیث جامعى از امام صادق(ع)روایت کرده است که،در این حدیث بیشتر اتفاقات آن شب ذکر شده است.متن آن حدیث شریف این گونه است که آن حضرت فرمود:
ابلیس به آسمانها بالا مى‏رفت و چون حضرت عیسى(ع)به دنیا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت،و هنگامى که رسول خدا(ص)به دنیا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه ممنوع شد و شیاطین به وسیله پرتاب شدن ستارگان ممنوع‏گردیدند و قریش که چنان دیدند گفتند :قیامتى که اهل کتاب مى‏گفتند بر پا شده!
عمرو بن امیه که از همه مردم آن زمان به علم کهانت و ستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگرید اگر آن ستارگانى است که مردم به وسیله آنها راهنمایى مى‏شوند و تابستان و زمستان از روى آنها معلوم گردد پس بدانید که قیامت بر پا شده و مقدمه نابودى هر چیز است و اگر غیر از آنهاست امر تازه‏اى اتفاق افتاده است.و همه بتها در صبح آن شب به رو درافتاد و هیچ بتى در آن روز بر سر پا نبود،ایوان کسرى در آن شب شکافت و چهارده کنگره آن فرو ریخت،دریاچه ساوه خشک شد و وادى سماوه پر از آب شد.
آتشکده‏هاى فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گردید.
و مؤبدان فارس در خواب دیدند شترانى سخت اسبان عربى را یدک مى‏کشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده شدند،و طاق کسرى از وسط شکافت و رود دجله در آن وارد شد.
و در آن شب نورى از سمت حجاز برآمد و همچنان به سمت مشرق رفت تا بدانجا رسید،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى سرنگون گردید و خود آنها گنگ گشتند که در آن روز سخن نمى‏کردند.
دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گردید،و هر کاهنى از تماس با همزاد شیطانى خود ممنوع گردید و میان آنها جدایى افتاد.
و آمنه گفت:به خدا فرزندم که بر زمین قرار گرفت دستهاى خود را بر زمین گذارد و سر به سوى آسمان بلند کرد و بدان نگریست،و نورى از من تابید و در آن نور شنیدم گوینده‏اى مى‏گفت :تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
آن گاه او را به نزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن گذارده گفت:
الحمد لله الذى اعطانى‏
هذا الغلام الطیب الاردان
قد سادفى المهد على الغلمان‏[ستایش خدایى را که به من عطا فرمود این فرزند پاک و خوشبو را که در گهواره بر همه پسران آقاست.]
آن گاه او را به ارکان کعبه تعویذ کرد. (5) و درباره او اشعارى سرود.
و ابلیس در آن شب شیطان و یاران خود را فریاد زد(و آنها را به یارى طلبید)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور ما چه چیز تو را به هراس و وحشت افکنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تا به حال اوضاع آسمان و زمین را دگرگون مى‏بینم و به طور قطع در روى زمین اتفاق تازه و بزرگى رخ داده که از زمان ولادت عیسى بن مریم تاکنون سابقه نداشته،اینک بگردید و ببینید این اتفاق چیست؟
آنها پراکنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما که تازه‏اى ندیدیم.
ابلیس گفت:این کار شخص من است آن گاه در دنیا به جستجو پرداخت تا به حرمـمکهـرسید،و مشاهده کرد فرشتگان اطراف آن را گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود که فرشتگان بر او بانگ زده مانع ورود او شدند،به سمت غار حراء رفت و چون گنجشگى گردید و خواست درآید که جبرئیل به او نهیب زد:
ـبرو اى دور شده از رحمت حق!ابلیس گفت:اى جبرئیل از تو سؤالى دارم؟گفت:بگو،پرسید:از دیشب تاکنون چه تازه‏اى در زمین رخ داده؟ پاسخ داد:محمد(ص)به دنیا آمده.
شیطان پرسید:مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.
پرسید:در امت او چطور؟گفت:آرى.ابلیس که این سخن را شنید گفت:خوشنود و راضیم.
و در حدیث دیگرى که در کتاب کمال الدین نقل کرده چنین است که در شهر مکه شخصى یهودى سکونت داشت و نامش یوسف بود،وى هنگامى که ستارگان را در حرکت و جنبش مشاهده کرد با خود گفت:این تحولات آسمانى به خاطر ولادت‏همان پیغمبرى است که در کتابهاى ما ذکر شده که چون به دنیا آید شیاطین رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع گردند.
و چون صبح شد به مجلسى که چند تن از قریش در آن بودند آمد و بدانها گفت:
آیا دوش در میان شما مولودى به دنیا آمده؟گفتند:نه.
گفت:سوگند به تورات که وى به دنیا آمده و آخرین پیمبران است و اگر اینجا متولد نشده حتما در فلسطین متولد گشته است.
این گفتگو گذشت و چون قرشیان متفرق شدند و به خانه‏هاى خود رفتند داستان گفتگوى با آن یهودى را با زنان و خاندان خود بازگو کردند و آنها گفتند:آرى دیشب در خانه عبد الله بن عبد المطلب پسرى متولد شده است.
این خبر را به گوش یوسف یهودى رساندند،وى پرسید:آیا این مولود پیش از آنکه من از شما پرسش کنم به دنیا آمده یا بعد از آن؟گفتند:پیش از آن!گفت:آن مولود را به من نشان دهید .
قرشیان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزند خود را بیاور تا این یهودى او را ببیند،و چون مولود را آوردند و یوسف یهودى او را دیدار کرد،جامه از شانه مولود کنار زد و چشمش به خال سیاه و درشتى که روى شانه وى بود بیفتاد در این وقت قرشیان مشاهده کردند که حال غش بر آن مرد یهودى عارض شد و به زمین افتاد،قرشیان تعجب کرده و خندیدند .
یهودى برخاست و گفت:آیا مى‏خندید؟باید بدانید که این پیغمبر،پیغمبر شمشیر است که شمشیر در میان شما مى‏نهد...
قرشیان متفرق شده و گفتار یهودى را براى یکدیگر تعریف مى‏کردند.
در حدیثى که مرحوم کلینى شبیه به روایت بالا از مردى از اهل کتاب نقل کرده آن مرد کتابى به قرشیان که ولید بن مغیره و عتبة بن ربیعه و دیگران در میانشان بود رو کرده و گفت :نبوت از خاندان بنى اسرائیل خارج شد و به خدا این مولود همان کسى است که آنها را پراکنده و نابود سازد!قریش که این سخن را شنیدند خوشحال شدند،مرد کتابى که دید آنها خوشنود شدند بدیشان گفت:خورسند شدید!به خدا سوگند این مولود چنان سطوت و تسلطى بر شما پیدا کند که زبانزد مردم شرق و غرب گردد.
ابو سفیان از روى تمسخر گفت:او به مردم شهر خود تسلط مى‏یابد!

محل ولادت

ظاهرا مسلم است که رسول خدا(ص)در شهر مکه به دنیا آمده،اما در محل ولادت آن حضرت اختلافى در تواریخ به چشم مى‏خورد،مانند آنکه برخى محل ولادت آن حضرت را خانه‏اى که معروف به خانه محمد بن یوسف ثقفى بود دانسته‏اند و گویند:خانه مزبور همان خانه‏اى است که بعدا حضرت فاطمه(س)در آن به دنیا آمد و به«زادگاه فاطمه»مشهور گردید.
مورخین نوشته‏اند:خانه مزبور در نزدیکى صفا قرار داشته و بعدها زبیده همسر هارون الرشید آن را خریدارى کرد و مسجدى در آن مکان بنا نمود.
قول دیگر در محل ولادت آن حضرت آن است که در شعب بنى هاشم متولد گردیده است،و اقوال دیگرى نیز در این باره نقل شده که چندان مورد اعتماد نیست،خصوصا آنها که محل ولادت آن حضرت را خارج مکه مى‏دانند.

دوران شیرخوارگى

و بدین ترتیب رسول خدا(ص)متولد گردید،و بزرگترین پیمبران الهى پا به عرصه وجود نهاد،خبر ولادت این نوزاد مبارک به گوش جد بزرگوارش عبد المطلب رسید و او خود را براى دیدار مولود جدید به خانه آمنه رسانید.
عبد المطلب که میان فرزندانش عبد الله را بیش از دیگران دوست مى‏داشت و با مرگ او دچار اندوه فراوانى گردیده بود با دیدن فرزند عبد الله چهره‏اش باز و دیدگانش روشن گردید،و فروغ تازه‏اى در چشمان وى پدیدار گشت.
آمنه داستان ولادت نوزاد و شگفتیهایى را که در وقت تولد مشاهده کرده بود
براى عبد المطلب نقل کرد،و با شنیدن سخنان آمنه ساعت به ساعت چهره عبد المطلب بازتر و خوشحالتر مى‏گردید.
و در اینکه مراسم نامگذارى آن حضرت و همچنین انتخاب نام«محمد»براى آن بزرگوار را چگونه و چه کسى انجام داد در تواریخ اختلاف است و بیشتر گویند:این نام را خود عبد المطلب براى او انتخاب نمود و چون از وى پرسیدند:چرا این نام را براى مولود خود انتخاب کردى با اینکه چنین نامى در میان اسامى پدرانت سابقه نداشته؟
در جواب گفت:مى‏خواستم در آسمان پیش خداوند و در زمین نزد مردم محمود و ستوده باشد.
برخى هم گویند:مادرش آمنه در خواب مأمور شد تا این نام را روى فرزند خود بگذارد.و در نقلى هم آمده که مراسم نامگذارى را در روز هفتم ولادت،عبد المطلب انجام داد و در همان روز عبد المطلب شترى را ذبح کرد و بزرگان قریش را اطعام نمود.
و به هر صورت عبد المطلب از ولادت نوزاد جدید بسیار خورسند گردید و او را برداشته به درون کعبه آورد و مراسم شکرگزارى را بجاى آورد و سپس در صدد برآمد تا دایه‏اى براى شیر دادن وى فراهم کند،و بدین منظور چندى آن حضرت را به ثویبهـکه آزاد کرده ابو لهب بودـسپردند و او نیز نوزادى به نام مسروح داشت که رسول خدا(ص)را از شیر وى شیر داد و پیش از آن نیز حمزه عموى رسول خدا را شیر داده بود و از این رو حمزه برادر رضاعى آن حضرت نیز محسوب مى‏شد.
و این ثویبه ابا سلمه شوهر ام حبیبه را نیز شیر داده بود و او نیز برادر رضاعى حضرت محسوب مى‏شد و رسول خدا(ص)تا این زن زنده بود احترام او را رعایت مى‏کرد و از او به نیکى یاد مى‏فرمود و با اینکه چند روزى بیشتر آن حضرت را شیر نداده بود پیوسته تا زنده بود مورد لطف و نوازش قرارش مى‏داد و چون در سال هفتم هجرى از دنیا رفت رسول خدا در جستجوى فرزندش مسروح برآمد تا وى را نیز مورد محبت قرار دهد ولى به آن حضرت خبر دادند که مسروح پیش از مادرش ازدنیا رفته است.
و برخى معتقدند که روزهاى نخست،مادرش آمنه آن حضرت را شیر مى‏داد و چون مدتى گذشت ثویبه او را شیر داد و به هر صورت دوران شیر دادن ثویبه بدان حضرت چند روزى بیشتر طول نکشید و سپس حلیمه سعدیه دختر ابو ذؤیب که کینه‏اش«ام کبشه»و از قبیله بنى سعد بود آن حضرت را شیر داد و به دایگى او مشغول گردید.

حلیمه سعدیه

بزرگان قریش و اشراف مکه معمولا بچه‏هاى نوزاد خود را براى شیر دادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین مى‏سپردند،و براى این عمل آنها علل و جهاتى ذکر کرده‏اند و از آن جمله این بود که:
1.هواى آزاد و محیط بى سر و صداى صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه مى‏شد،و افرادى که در آن هواى آزاد تربیت مى‏شدند روحشان نیز همانند هواى آزاد بیابان پرورش مى‏یافت.
2.زنانى که بچه‏هاى خود را به صحرا برده و به زنان بادیه‏نشین مى‏سپردند فرصت بیشتر و بهترى براى خانه‏دارى و جلب رضایت شوهر پیدا مى‏کردند و این مسئله در زندگى داخلى و محیط خانه آنان بسیار مؤثر بود.
3.اعراب صحرا عموما زبانشان فصیحتر از شهرنشینان بود و این یا به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى‏داد و لهجه صحرانشینان که آمیزشى با کسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود،یا هواى آزاد بیابان در این جریان مؤثر بود و شاید جهات دیگرى نیز بوده که در این فصاحت لهجه تأثیر داشته است.
اتفاقا قبیله بنى سعدـدر میان قبایل اطراف شهر مکهـاز قبایلى بوده که به فصاحت لهجه مشهور و معروف بودند،و در حدیثى آمده که وقتى شخصى بدان حضرت عرض کرد:من کسى را از شما فصیحتر ندیده‏ام؟حضرت در جواب او فرمود:چرا من این گونه نباشم با اینکه ریشه‏ام از قریش و در میان قبیله بنى سعد نشو و نما کرده‏ام!
و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان مکه مقید بودند بچه‏هاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند و به میان قبیله مزبور بفرستند.
زنان و مردان بنى سعد نیز بیش از سایر قبایل براى گرفتن بچه‏هاى قریش و تربیت آنها در میان خود به مکه مى‏آمدند و شاید در هر سال چند بار به طور دستجمعى به همین منظور به مکه مى‏آمدند و داستان سپردن رسول خدا(ص)نیز به حلیمه سعدیه در یکى از همین سفرهاى دستجمعى که قبیله بنى سعد به مکه آمدند صورت گرفت.
حلیمه شوهرى داشت به نام حارث بن عبد العزى که نسب به بکر بن هوازن مى‏رساند و از این شوهر دو دختر به نامهاى انیسه و حذافه پیدا کرد و حذافه نام دیگرى هم داشت که«شیماء»بود . (6) و پسرى هم خداوند از این شوهر بدو عنایت کرد که نامش را عبد الله گذاردند.
و در هنگام شیرخوارگى همین عبد الله بود که حلیمه به مکه آمد و رسول خدا(ص)را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبد الله،آن حضرت را شیر داد.
ابن هشام مورخ مشهور در سیره خود از زبان خود حلیمه چنین نقل مى‏کند که گفت:سالى که ما به قحطى و خشکسالى دچار شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر مکه رفتیم تا هر کدام کودکى از قریش گرفته و براى شیر دادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم.مرکب ما الاغ خاکسترى رنگى بود و شتر پیرى نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطره‏اى شیر نداشت.
شبى را که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم،نه در سینه من شیرى بود که او را سیر کند و نه در پستانهاى شتر.تنها امید به آینده بود که ما را به سوى مکه پیش مى‏برد،الاغ ما به قدرى لاغر و وامانده بود که کندى راه رفتن آن حیوان،قافله بنى سعد را خسته کرد.
به هر ترتیبى بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچه‏هاى شیرخوار قریش رفتیم،زنان بنى سعد در کوچه‏هاى مکه به راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادى داشت به نزد ما مى‏آمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مى‏پرداخت،با هر یک از زنان بنى سعد درباره شیر دادن و پرستارى رسول خدا(ص)گفتگو مى‏کردند همین که مى‏فهمید آن کودک یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى مى‏کرد و مى‏گفت:کودکى که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جد خود زندگى مى‏کند چه امید سود و بهره‏اى از او مى‏توان داشت؟و آیا این مادر و جد درباره او چه مى‏خواهند بکنند؟
هر یک از زنان بنى سعد کودکى پیدا کرده و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسى به کسى پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک آمنه هم روى همان جهت که یتیم بود خوددارى مى‏کردم.
اما وقتى دیدم زنان بنى سعد مى‏خواهند حرکت کنند به شوهرم گفتم:
خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آنکه بچه‏اى را پذیرفته باشمـدست خالىـبه میان قبیله بازگردم،و به خدا هم اکنون مى‏روم و همان بچه یتیم را گرفته با خود مى‏آورم .
شوهرم نیز وقتى سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت:امید است خداوند در این فرزند برکتى براى ما قرار دهد.حلیمه گوید:سپس به نزد عبد المطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم،و تنها چیزى که مرا به پذیرفتن وى واداشت همان بود که جز او کودکى نیافتم و چون براى نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد،به حدى که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خودـعبد اللهـرا نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند.
شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستانهاى شتر نیز بر خلاف انتظار از شیر پر شده است و مقدارى که مورد احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر بردیم.
صبح که شد شوهرم گفت:اى حلیمه به خدا سوگند کودک با برکتى نصیب تو گردیده!گفتم:آرى من نیز چنین خیال مى‏کنم.
زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آنها به راه افتادیم،و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغى که به زحمت راه مى‏رفت چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغهاى دیگر به تندى او راه نمى‏رفت تا جایى که زنان بنى سعد گفتند:
اى دختر أبى ذؤیب آهسته‏تر بران مگر این همان الاغ وامانده‏اى نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟گفتم:چرا همان است،زنان با تعجب گفتند:به خدا اتفاق تازه‏اى برایش افتاده !
و چون به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینى که من جایى را مانند آنجا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامى که گوسفندان ما از چراگاه باز مى‏گشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه نبودند.
بارى روز به روز خیر و برکت در خانه ما رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت بدانسان که در سن دو سالگى کودکى درشت اندام و نیرومند گشته بود.و پس از اینکه دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگرداندیم اما به واسطه خیر و برکتى که درمدت توقف او در زندگى خود دیده بودیم مایل بودم به هر ترتیبى شده دوباره او را از مادرش باز گرفته به میان قبیله خود ببریم،از این رو به آمنه گفتم:
خوب است این فرزند را نزد ما بگذارى تا بزرگ شود زیرا من از وباى شهر مکه(و هواى ناسازگار این شهر)بر او بیمناکم،و در این باره اصرار ورزیده،تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند.

داستان شکافتن سینه رسول خدا(ص)و تحقیقى در این باره

جمعى از اهل حدیث و مورخین مانند مسلم و ابن هشام و دیگران از حلیمه نقل کرده‏اند که گوید:پس از آنکه رسول خدا(ص)را به میان قبیله بازگرداندیم و چند ماهى از این ماجرا گذشت،روزى طبق معمول همه روزه با فرزندان ما به همراه بزغاله‏ها به پشت چادرها رفتند،ناگهان فرزندم را دیدم که سراسیمه و شتابان به نزد ما آمده گفت:
برادر قرشى ما را دریابید که دو مرد سفید پوش او را گرفته و خواباندند و شکمش را شکافتند !
حلیمه گوید:من و شوهرم به جانب او روان شدیم و او را دیدیم با رنگى پریده سرپا ایستاده است!بى اختیار در آغوشش کشیده و بدو گفتم:پسرجان چه اتفاقى برایت افتاد؟گفت:دو مرد سفید پوش پیش من آمدند و مرا خوابانده شکمم را شکافتند و چیزى شبیه به لخته خون از وسط آن بیرون آوردند که من نمى‏دانستم چیست و آن گاه به دنبال کار خود رفتند.
و در حدیث کتاب صحیح مسلم است که جبرئیل آن لخته سیاه را بیرون انداخته و گفت:این بهره شیطان است از تو،و سپس قلب آن حضرت را در طشتى از طلا شستشو داده و به جاى خود گذارده و پوست شکم آن حضرت را به هم بسته و رفتند.و نقل کنندگان این داستان عموما آن را نوعى معجزه براى آن حضرت(ص)به حساب آورده‏اند.و این ملخص داستانى است که اینان با مختصر اختلافى نقل کرده‏اند،ولى بسیارى از اهل تحقیق این داستان را مجعول و ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته و معتقدند که دشمنان اسلام براى لکه‏دار کردن رسول خدا(ص)و در تأیید حدیثى که مسیحیان نقل کرده‏اند که«همه فرزندان آدم جز عیسى بن مریم همگى مورد دستبرد شیطان واقع شده‏اند»آن را ساخته‏اند. (7)
و برخى آیه شریفه «ألم نشرح لک صدرک» را نیز به این داستان تفسیر کرده و آن را شأن نزول سوره دانسته‏اند،که آن نیز بعید به نظر مى‏رسد.
سؤال دیگرى که اینجا پیش مى‏آید این است که اگر این ماجرا جنبه اعجاز داشته است چگونه قبل از نبوت آن حضرت و در کودکى صورت گرفته با اینکه معجزه جز به دست پیغمبر و در حال نبوت انجام نگیرد؟مگر آنکه در پاسخ گفته شود:که جنبه«ارهاص»داشته و از ارهاصات (8) بوده،چنانکه برخى گفته‏اند. (9)
مؤلف کتاب سیرة المصطفى و فقه السیرة (10) گفته است:اگر این داستان از نظر سند معتبر بود و به اثبات رسید دیگر جاى این گونه شک و تردیدها در آن وجود ندارد چون جنبه اعجاز و ارهاص داشته و در زندگى پیامبر اسلام و پیمبران دیگر شگفت انگیزتر از این داستان فراوان دیده مى‏شود!
مؤلف گوید:این گفتار حقى است،و از این رو باید دید این داستان از نظر سند در چه پایه از اعتبار مى‏باشد.
و به هر صورت دنباله داستان را مورخین این گونه نقل کرده‏اند:که حلیمه محمد(ص)را برداشته و به نزد مادرش آمنه آورد و آمنه بدو گفت:چه شد که با آن همه اصرارى که براى نگهدارى این فرزند داشتى او را بازگردانى؟
حلیمه جواب داد:فرزندم اکنون بزرگ شده و من آنچه را درباره نگهداریش وظیفه داشتم انجام داده‏ام و از این پس از پیش آمدهاى ناگوار بر او بیمناکم و از این‏رو وى را به نزد تو آوردم.
آمنه گفت:سبب اینها نیست حقیقت را بازگوى.و چون اصرار کرد حلیمه داستان را شرح داد.آمنه در این وقت بدو گفت:آیا از شیطان بر وى بیمناکى؟حلیمه گفت:آرى،آمنه بدو گفت:نه به خدا سوگند شیطان بدو راهى ندارد ولى فرزند مرا داستان دیگرى است و سپس قسمتى از سرگذشت فرزندش را براى حلیمه شرح داده چنین گفت:هنگامى که من به این فرزند حامله بودم نورى در خود مشاهده کردم که قصرهاى شام را در آن نور دیدم و در کمال آسانى و سهولت او را حمل کردم و چون به دنیا آمد دستهاى خود را بر زمین گذارد و سر به آسمان بلند کرد...
و به هر صورت او را بگذار و به سلامت بازگرد.
ابن اسحاق پس از نقل این داستان علت دیگرى هم براى باز آوردن آن حضرت از حلیمه نقل کرده و گوید:حلیمه به مادرش آمنه گفت:هنگامى که من براى بار دوم او را به سوى چادرهاى خویش مى‏بردم چند تن از مسیحیان حبشه او را دیدند و وضع او را از من سؤال کردند و اندام او را بررسى کرده و سپس به من گفتند:ما این طفل را از دست تو خواهیم ربود و به شهر و دیار خود خواهیم برد!زیرا مى‏دانیم که این طفل آینده درخشان و مهمى دارد.
و از آن روز که حلیمه این سخن را از مسیحیان مزبور شنیده بود پیوسته مراقب آن حضرت بود تا وقتى که وى را به نزد مادرش آورد.

باز هم از حلیمه بشنوید

در روایات و تواریخ علماى شیعه نیز سخنانى از حلیمه در مدت نگهدارى آن حضرت در میان قبیله نقل شده که از آن جمله گوید:در مدت شیرخوارگى،آن حضرت عدالت را مراعات مى‏کرد یعنى شیر پستان راست مرا او مى‏خورد و پستان دیگر را براى فرزند خودم مى‏گذارد و فرزندم نیز گویا مراعات احترام او را مى‏کرد و تا آن حضرت شیر نمى‏خورد وى لب به پستان چپ نمى‏زد .
و دیگر آنکه گوید:هر روز صبح که بچه‏ها از خواب بیدار مى‏شدند معمولا خسته‏و کسل و چشمانشان به هم چسبیده بود ولى آن حضرت همیشه شاداب و پاکیزه از خواب برمى‏خاست.
و نیز گوید:هنگامى او را با خود به بازار عکاظ و به نزد فال بینى از قبیله هذیل که معمولا بچه‏ها را به نزد او مى‏بردند تا از آینده آنها خبر دهد آوردم و همین که چشمش به آن حضرت افتاد فریاد زد:
اى مردم هذیل!
اى گروه عرب!
و چون مردم اطرافش گرد آمدند گفت:این کودک را بکشید؟
من که این سخن را شنیدم بسرعت آن حضرت را برداشته و از آنجا دور شدم و خود را میان مردم مخفى کردم،مردم گفتند:کدام کودک؟
گفت:همین کودک!ولى کسى را ندیدند.
پس رو به آن مرد کرده گفتند:مگر چه شده؟
گفت:به خدایان سوگند کودکى را دیدم که در آینده اهل دین و آیین شما را مى‏کشد،و خدایانتان را مى‏شکند و بر همه شما فرمانروایى خواهد کرد!
مردم که این سخنان را شنیدند به جستجو پرداختند ولى کسى را نیافتند چون حلیمه او را با خود به میان قبیله برده بود.و از آن پس نیز آن حضرت را به کسى نشان نداد.

از امیر المؤمنین(ع)

در کتاب شریف نهج البلاغه در خطبه قاصعه گفتارى از امیر المؤمنین(ع)درباره رسول خدا (ص)روایت شده که استفاده مى‏شود.خداى تعالى پیوسته فرشته‏اى را براى تعلیم و تربیت آن بزرگوار مأمور کرده بود که ضمنا حفاظت و نگهبانى او را نیز به عهده داشت و متن گفتار آن بزرگوار که درباره آن حضرت فرموده چنین است:
«و لقد قرن الله به(ص)من لدن أن کان فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم،و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره»
[از روزى که پیغمبر(ص)از شیر گرفته شد خداى تعالى بزرگترین فرشته خود را همنشین او گردانید که در شب و روز او را به سوى راه بزرگوارى و اخلاقهاى نیکوى‏جهان وادار کند و ببرد. ..]
و از روایات معلوم مى‏شود که منظور از این فرشته روح القدس بود که پیوسته با آن حضرت بوده است. (11)

پایان زندگانى صحرا و قدردانى از حلیمه و دخترش

مورخین عموما نوشته‏اند که رسول خدا تا سن پنج سالگى در میان قبیله بنى سعد زندگى کرد و سپس حلیمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وى سپرد و رسول خدا(ص)تا پایان عمر گاهى از آن زمان یاد مى‏کرد،و از حلیمه و فرزندانش قدردانى مى‏نمود.
و در بحار الانوار از کازرونى نقل کرده که حلیمه پس از آنکه رسول خدا(ص)با خدیجه ازدواج کرده بود به مکه آمد و از خشکسالى و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شکایت برد،رسول خدا با خدیجه در این باره گفتگو کرد و خدیجه چهل گوسفند و یک شتر به حلیمه داد و بدین ترتیب حلیمه با مالى بسیار به سوى قبیله خود بازگشت و سپس بار دیگر پس از ظهور اسلام و بعثت پیغمبر به مکه آمد و با شوهرش اسلام را اختیار کرده و مسلمان شدند.
و ابن عبد البر و دیگران در کتاب استیعاب و غیره نقل کرده‏اند که حلیمه در جنگ حنینـدر جعرانةـبه نزد رسول خدا آمد و آن حضرت به احترام وى از جا برخاست و رداى خود را براى او پهن کرد و او را روى رداى خویش نشانید. (12)
در داستان محاصره طائفـشیماء خواهر رضاعى آن حضرتـبه دست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را در اسارت ایشان دید بدانها گفت:من خواهر رضاعى‏رسید و بزرگ شما هستم،او را به نزد رسول خدا(ص)آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند،پیغمبر اکرم از وى نشانه‏اى براى صدق گفتارش خواست و او نشانه‏اى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خویش را پهن کرد و او را روى آن نشانید و اشک در دیدگانش گردش کرد سپس بدو فرمود:اگر مى‏خواهى تو را نزد قبیله‏ات باز گردانم و اگر مایل هستى در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان.
شیماء تمایل خود را به بازگشت نزد قبیله خویش اظهار کرد آن گاه مسلمان شد و رسول خدا (ص)نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و کنیز بدو عطا فرمود و او را نزد قبیله‏اش بازگرداند .
به هر صورت به ترتیبى که گفته شد حلیمه رسول خدا(ص)را پس از اینکه پنجسال از عمر آن حضرت گذشته بود به مکه و به نزد مادرش آمنه و جدش عبد المطلب بازگرداند و باز در هنگام ورود به مکه داستان دیگرى اتفاق افتاد که موجب نگرانى حلیمه و عبد المطلب گردید.

گم شدن رسول خدا(ص)در مکه

جریان این گونه بود که چون حلیمه آن حضرت را به مکه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در میان کوچه‏هاى مکه او را گم کرد و هر چه این طرف و آن طرف جستجو کرد او را نیافت و سراسیمه به نزد جدش عبد المطلب آمد و جریان را بدو اطلاع داد.
عبد المطلب از جا برخاست و به کنار خانه کعبه آمد و با تضرع و زارى پیدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد و از جمله اشعارى که از وى در این باره نقل شده و کمال علاقه او را به فرزند و پیدا شدن او میرساند اشعار زیر است:
یا رب رد راکبى محمدا
رد الى و اتخذ عندى یداانت الذى جعلته لى عضدا
یا رب ان محمدا لم یوجدافجمع قومى کلهم مبددابه دنبال آن قبایل قریش،خاندان بنى هاشم و بنى غالب را براى یافتن فرزند به یارى طلبید و غوغایى در مکه برپا شد،تا اینکه ورقة بن نوفل و مرد دیگرى از قریش آن‏جناب را پیدا کرده و به نزد عبد المطلب آورده و گفتند :ما او را در بالاى شهر مکه پیدا کردیم. (13)

کفالت عبد المطلب

بدین ترتیب پیامبر گرامى اسلام پس از سپرى کردن پنج سال از عمر خویش در میان بادیه به مکه بازگشت و تحت سرپرستى و کفالت جدش عبد المطلب درآمد.
عبد المطلب به این فرزند خیلى علاقه داشت و محبت مى‏ورزید،و سببش نیز یکى یتیمى آن بزرگوار بود که عبد المطلب بدین وسیله مى‏خواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنماید،دیگر مکارم اخلاق و تربیت و نبوغ و ادب این فرزند،جد بزرگوارش را شیفته خود ساخته بود و از همه اینها مهمتر اطلاعاتى بود که عبد المطلب از روى تواریخ گذشته و گفتار کاهنان و دانشمندان درباره آینده درخشان و پرشکوه این فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندى بزرگ و پر اهمیت جلوه مى‏داد چنانکه پیش از این نیز اشاره شد.
گویند:براى عبد المطلب که بزرگ قریش بود در سایه خانه کعبه فرشى مى‏گسترانیدند تا روى آن بنشیند و فرزندان عبد المطلب به احترام پدر اطراف آن مى‏نشستند،گاهگاهى رسول خدا،که در آن وقت سنین کودکى را پشت سر مى‏گذارد و شش یا هفت سال بیش نداشت به کنار خانه مى‏آمد و روى آن فرش مى‏نشست،فرزندان عبد المطلبـکه عموهاى آن حضرت بودندـاو را مى‏گرفتند تا از روى فرش دور کنند ولى عبد المطلب آنان را از این کار باز مى‏داشت و بدانها مى‏گفت :
فرزندم را به حال خود بگذارید که به خدا سوگند مقامى بس ارجمند و آینده‏اى درخشان دارد و من روزى را مى‏بینم که بر شما سیادت کند و مردم را به فرمان خویش درآورد و سپس او را مى‏گرفت و در کنار خویش روى فرش مى‏نشانید و دست بر شانه‏اش مى‏کشید و گونه‏اش را مى‏بوسید.در این موقع که هفت سالـو به قولى شش سالـاز عمر رسول خدا(ص)مى‏گذشت اتفاق دیگرى براى آن حضرت افتاد که موجب افسردگى خاطر و تأثر شدید آن حضرت گردید و سبب شد تا عبد المطلب در نگهدارى و حفاظت وى توجه بیشترى مبذول دارد و اظهار علاقه زیادترى بدو کند و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش آمنه بود.

وفات آمنه و داستانهاى دیگرى از عبد المطلب

پیش از این در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد که مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل«یثرب»(که بعدا به مدینه موسوم گردید)و هاشم در سفرى که به آن شهر کرد او را به ازدواج خویش درآورد و به همین جهت عبد المطلب نیز سنین‏کودکى را در مدینه گذراند تا وقتى که مطلب عموى وى به مدینه رفت و او را با خود به مکه آورد.
سلمى که از قبیله بنى النجار بود برادرانى در مدینه داشت که داییهاى پدرى رسول خدا(ص)بودند،از این رو مادرش آمنه تصمیم گرفت فرزند خود را براى دیدار آنها به مدینه ببرد و به دنبال همان تصمیم به مدینه آمد و پس از چندى که در مدینه ماند به سوى مکه مراجعت کرد.
آمنه در مراجعت به مکه در جایى به نام«ابواء» (14) بیمار شد و همانجا از دنیا رفت و به خاک سپرده شد.
آمنه،هنگامى که خواست به مدینه برود ام ایمن راـکه از اهل حبشه و کنیز وى بودـهمراه خود به مدینه برد و در مراجعت هنگامى که از دنیا رفت ام ایمن رسول خدا را برداشته و به مکه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نیز تا پایان عمر از او به نیکى یاد مى‏کرد و او را مادر خطاب مى‏فرمود،و محبتهاى زیادى بدو فرمود که شاید در جاى خود مذکور گردد.
عبد المطلب که از جریان مطلع شد بیش از پیش در نگهدارى نوه خویش همت‏گماشت و سفارش بیشترى در این باره به ام ایمن کرد،و از جمله سخنان وى که پس از مرگ آمنه به ام ایمن گفت این بود که بدو گفت:
اى ام ایمن از فرزندم غافل مشو که اهل کتاب عقیده دارند وى پیامبر این امت خواهد بود .
و از آن پس هرگاه عبد المطلب مى‏خواست غذایى بخورد ابتداء دستور مى‏داد محمد را بیاورند و سپس با او غذا مى‏خورد.
از اتفاقاتى که در این سالهاى زندگى رسول خدا(ص)افتاد یکى آن بود که آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گردید که در مکه نتوانستند او را معالجه کنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى که در عکاظـو به قولى در جحفهـسکونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دیر او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى نداد،ناگهان دید لرزه‏اى در دیر افتاد و راهب وحشت‏زده بیرون آمد و گفت :کیست؟و چون از جریان مطلع شد و چهره رسول خدا را دید رو به عبد المطلب کرده گفت:
ـبدان که این فرزند پیغمبر این امت خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از این ناحیه بر او متوجه نیست،او را به دیار خود بازگردان و از اهل کتاب او را نگهبانى کن که او را نربایند.
و از جمله آنکه چند سال در مکه خشکسالى شد و مردم به تنگ آمدند و براى چاره‏جویى به نزد عبد المطلب که بزرگ قریش بود رفتند،عبد المطلب که مى‏دانست فرزندش در پیشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را به همراه خود برداشت و به کوه ابو قبیس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند کرده و براى آمدن باران به درگاه خدا دعا کرد و باران بسیارى آمد که مردم مکه و اطراف آنرا سیراب نمود.
در تاریخ آمده که گروهى از مردم«بنى مدلج»که در علم قیافه‏شناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:
از این کودک نگهبانى کن که ما جاى پایى شبیه‏تر به آن جاى پایى که در مقام ابراهیم است از جاى پاى او ندیده‏ایم!عبد المطلب که این سخن را شنید سفارش آن‏حضرت را به ابو طالب کرد و بدو گفت:بشنو اینان چه مى‏گویند!
این جریانات سبب شده بود که روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بیشتر و زیادتر گردد تا جایى که نسبت به هیچ کدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بیشتر با او به سر برد و کمال مراقبت را در نگهدارى او بنماید.
بارى طولى نکشید که مقدرات الهى مصیبت تازه‏اى براى آن حضرت پیش آورد و عبد المطلب را نیز از رسول خدا گرفت و او را به سوگ نشاند.

وفات عبد المطلب

مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازه‏اى بر اندوه‏هاى گذشته آن حضرت افزوده گردید.
عبد المطلب در هنگام مرگـبه اختلاف گفتار مورخانـهشتاد و دو سال و یا صد و بیست سال و به گفته جمعى یکصد و چهل سال از عمرش گذشته بود.
عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع محمد(ص)و آینده وى بود و شاید جز آن اندوه مهم دیگرى نداشت زیرا از بسیارى از نعمتهاى بزرگ الهى چون فرزندان بسیار و ریاست مادى و معنوى بر مردم شهر خود و عمر طولانى و سایر نعمتهاى الهى در دوران زندگى بخوبى بهره‏مند گشته بود،و شاید تنها همین موضوع بود که او را سخت اندوهگین کرده و رنج مى‏داد و در فکر بود تا سرپرستى دلسوز و با ایمان براى آینده زندگى این فرزند دلبند و عزیز خود که جاى زیادى در روح و جان عبد المطلب باز کرده بود پیدا کند و او را به وى بسپارد.
أوزاعى که یکى از اهل حدیث و مورخین است داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود این گونه نقل کرده و مى‏گوید:
پیغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود را مى‏گذرانید تا وقتى که یکصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خدا هشت ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد یتیم است از او نگهدارى کنید و سفارش مرا درباره‏او بپذیرید!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده مى‏گیرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وى باز دارـو با این گفتار عدم شایستگى او را براى این کار اعلام کردـ.
عباس گفت:من کفالت او را به عهده مى‏گیرم،عبد المطلب گفت:تو مردى تندخو و غضبناک هستى و ترس آن را دارم که او را بیازارى!
ابو طالب پیش آمده گفت:من از او نگهدارى مى‏کنم،عبد المطلب گفت:تو شایسته این کار هستى .آن گاه رو به آن حضرت کرده گفت:
اى محمد!از وى فرمانبردارى کن،رسول خداـبا لحن کودکانه خودـفرمود:پدر جان!محزون مباش که مرا پروردگارى است و او به حال خویش واگذارم نخواهد کرد.
و در این باره اشعارى هم از عبد المطلب نقل کرده‏اند که در سفارش به ابو طالب که نامش عبد مناف است گوید:
اوصیک یا عبد مناف بعدى‏
بموحد بعد ابیه فردگویند:از کارهاى عبد المطلب در هنگام مرگ این بود که دختران خود را که شش تن بودند به نامهاى:صفیه،بره،عاتکه،ام حکیم،بیضاء و أروى همه را گرد آورد و به آنها گفت:پیش از مرگ بر من گریه کنید و مرثیه گویید تا آنچه را مى‏خواهید پس از مرگ برایم بگویید خود پیش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر کدام مرثیه‏اى درباره پدر گفتند و گریستند و متن آن مراثى در سیره ابن هشام و غیره مذکور است.
و به هر صورت عبد المطلبـبزرگترین مرد مکه و قریشـدیده از جهان فرو بست و شهر مکه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و مدتها پس از مرگ وى دیگر در حجاز اجتماعى و بازارى براى داد و ستد بر پا نمى‏شد،و از ام ایمن نقل شده که گوید:
رسول خدا(ص)به دنبال جنازه عبد المطلب مى‏رفت و پیوسته مى‏گریست تا وقتى که جنازه را در محله«جحون»بردند و در کنار قبر جدش قصى بن کلاب دفن کردند.

کفالت ابو طالب از رسول خدا(ص)

در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد که ابو طالب با عبد الله پدر رسول‏خدا(ص)هر دو از یک مادر بودند و از این رو بیش از عموهاى دیگر به یتیم برادر علاقه داشت و همین سبب شد که عبد المطلب نیز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار کند و در پاره‏اى از تواریخ آمده که ابو طالب در زمان حیات عبد المطلب نیز در کفالت و سرپرستى یتیم برادر با جدش مشارکت داشت و او نیز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خدا کفالت مى‏کرد.
دوران کفالت ابو طالب از رسول خدا دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشرکین بود زیرا این دوران تا یازده سال پس از بعثت رسول خدا طول کشید و در سالهاى سخت آغاز بعثت و نشر تعالیم عالیه اسلام و شدت آزار مشرکان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمایت ابو طالب از آن بزرگوار با موقعیتى که از نظر اجتماعى و خانوادگى در میان بیست و هفت خانواده قریش داشت در برابر دشمنان مهمترین عامل پیشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا(ص)بود.
زیرا ابو طالب گر چه بزرگترین و ثروتمندترین فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ میراث روحانى خاندان ابراهیم و سخاوت و کرمى که داشت ریاست خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اینکه از نظر مالى در مضیقه و فشار به سر مى‏برد ولى موقعیت و شخصیت او برادران دیگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با دیده عظمت به او نگریسته و به وى احترام مى‏گذاشتند .
قاضى دحلان در کتاب سیره خود از ابن عساکر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مى‏کند که در سال قحطى و خشکسالى به مکه رفتم و مردم مکه را که در کمال سختى به سر مى‏بردند مشاهده کردم که در صدد چاره برآمده و مى‏خواهند براى طلب باران دعا کنند،یکى گفت:به نزد لات و عزى بروید و دیگرى گفت:به مناة متوسل شوید در این میان پیرى سالمند و خوش صورت را دیدم که به مردم مى‏گفت:چرا بى راهه مى‏روید؟با اینکه یادگار ابراهیم خلیل و نژاد حضرت اسماعیل در میان شماست!بدو گفتند:گویا ابو طالب را مى‏گویى؟
گفت:آرى منظورم اوست!
مردم همگى برخاسته و من نیز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع کرده در را زدند،و همینکه ابو طالب بیرون آمد مردم به سوى او هجوم برده و او را در میان گرفته و بدو گفتند :
اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشکى بیابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اینک وقت آن است که بیرون آیى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب کنى!
گوید:ابو طالب که این سخن را شنید از خانه بیرون آمد و پسرى همراه او بود که همچون خورشید مى‏درخشید و در حالى که اطراف او را جوانان دیگرى گرفته بودند همچنان بیامد تا به کنار خانه کعبه رسید سپس آن پسر زیبا روى را بر گرفت و پشت او را به کعبه چسبانید و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره کرد و با زبانى تضرع آمیز به درگاه خدا دعا کرد و طولى نکشید که پاره‏هاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسیارى بارید و مردم را از خشکسالى نجات داد و به دنبال آن قصیده معروف لامیه ابو طالب را نقل کرده که درباره رسول خدا سرود و حدود 90 بیت است و مطلع آن این است:
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه‏
ثمال الیتامى عصمة للارامل نگارنده گوید:
این داستانـصرفنظر از مقام ارجمندى را که براى رسول خدا ثابت مى‏کندـشاهد زنده‏اى براى گفتار ماست که ما نیز به خاطر همان آن را براى شما نقل کردیم و آن توجه عمیقى است که مردم مکه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در میان قریش بخوبى ثابت مى‏کند و این مطلب را هم مى‏رساند که میراث انبیاء گذشته نیز نزد ابو طالب بود و چنانکه در روایات معتبر شیعه آمده مقام شامخ وصایت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.
ابو طالب صرفنظر از علاقه‏اى که از نظر خویشاوندى به یتیم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آینده درخشان رسول خدا با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علایمى که در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آینده واقف و آگاه بود و همین سبب علاقه بیشتر او به محمد(ص)مى‏گردید.و ما ان شاء الله در جاى خود با تفصیل بیشترى در این باره بحث خواهیم کرد.
بارى ابو طالب از هیچ گونه محبت و فداکارى در مورد تربیت و نگهدارى رسول خدا در دوران کودکى دریغ نکرد و پیوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتیاجات وى بود و بگفته اهل تاریخ سرپرستى و تربیت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به کسى در این باره اطمینان نداشت تا جایى که به برادرش عباس مى‏گفت:
برادر!عباس به تو بگویم که من ساعتى از شب و روز محمد را از خود جدا نمى‏کنم و به کسى اطمینان ندارم تا آنجا که در هنگام خواب خودم او را مى‏خوابانم و در بستر مى‏برم،و گاهى که احتیاج به تعویض لباس و یا کندن جامه مى‏شود به من مى‏گوید:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه‏ام را بیرون بیاورم و چون سبب این گفتارش را مى‏پرسم به من پاسخ مى‏دهد:
براى آنکه شایسته نیست کسى به بدن من نظر افکند و من از این گفتار او تعجب مى‏کنم و روى خود را از او مى‏گردانم.
و همچنین نوشته‏اند:
شیوه ابو طالب آن بود که هرگاه مى‏خواست نهار یا شام به بچه‏هاى خود بدهد بدانها مى‏گفت :صبر کنید تا فرزندمـمحمدـبیاید و چون آن حضرت حاضر مى‏شد بدانها اجازه مى‏داد دست به طرف غذا ببرند.
ابن هشام در سیره خود مى‏نویسد:
در حجاز مرد قیافه شناسى بود که نسب به طایفه«از دشنوءة»مى‏رسانید و هرگاه به مکه مى‏آمد قرشیان بچه‏هاى خود را به نزد او مى‏بردند و او نگاه به صورت آنها کرده از آینده آنها خبرهایى مى‏داد.
در یکى از سفرهایى که به مکه آمد ابو طالب رسول خدا را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خدا افتاد و سپس خود را به کارى مشغول و سرگرم‏ساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن کودک چه شد؟او را نزد من آرید،ابو طالب که اصرار آن مرد را براى دیدن رسول خدا دید آن حضرت را از نظر او پنهان کرد،قیافه شناس چندین بار تکرار کرد:آن پسرک چه شد؟آن کودکى را که نشان من دادید بیاورید که به خدا داستانى در پیش دارد،ابو طالب که چنان دید از نزد آن مرد برخاسته و رفت.
این اظهار علاقه شدید و اهمیتى را که ابو طالب در حفظ و حراست رسول خدا نشان مى‏داد سبب شده بود که خانواده او نیز محمد(ص)را بسیار دوست مى‏داشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مى‏داشتند،گذشته از اینکه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را کرده بود.
مى‏نویسند:روزى که ابو طالب رسول خدا(ص)را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرشـفاطمه بنت اسدـگفت:بدان که این فرزند برادر من است که در پیش من از جان و مالم عزیزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مى‏خواهد بگیرد.فاطمه که این سخن را شنید تبسمى کرده گفت:
آیا سفارش فرزندم محمد را به من مى‏کنى!در صورتى که او از جان و فرزندانم نزد من عزیزتر مى‏باشد!و راستى هم که فاطمه او را بسیار دوست مى‏داشت و کمال مراقبت را از وى مى‏کرد و هر چه مى‏خواست براى آن حضرت فراهم مى‏نمود و از مادر به وى بیشتر مهربانى و محبت مى‏کرد.
و ان شاء الله در جاى خود در تاریخ زندگانى امیر المؤمنین خواهید خواند که چون فاطمه بنت اسد از دنیا رفت و على(ع)به رسول خدا خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خدا بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم کفن و دفن او حاضر شد و پیراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پیراهن کفن کنند و سپس هنگام دفن نزدیک آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زیر جنازه تا کنار قبر رفت.
و چون سبب آن کارها را پرسیدند فرمود:
امروز نیکیهاى ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازه‏اى به من علاقه داشت که بسا چیزى در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

برخى از حالات رسول خدا در کودکى

ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسیرش نقل مى‏کند که ابو طالب حالات رسول خدا(ص)را در کودکى شرح مى‏داد و مى‏گفت:هرگاه مى‏خواست چیزى بخورد و یا بیاشامد نام خدا را بر زبان جارى مى‏کرد و بسم الله مى‏گفت:و چون از طعام فارغ مى‏شد مى‏گفت:«الحمد لله کثیرا»و من از این کار وى تعجب مى‏کردم.و از جمله آنکه هیچ گاه از وى دروغى نشنیدم،و کارهاى مردم جاهلیت را انجام نمى‏داد و هیچ گاه ندیدم بى جهت خنده کند و یا با بچه‏ها به بازى مشغول شود،و همیشه تنهایى را بهتر دوست مى‏داشت.
و در روایت دیگرى است که ابو طالب مى‏گفت:گاهى مرد زیبا صورتى را که در زیبایى مانندش نبود مى‏دیدم که نزد او مى‏آمد و دستى به سرش مى‏کشید و براى او دعا مى‏کرد و اتفاق افتاد که روزى او را گم کردم و براى یافتن او به این طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را دیدم که به همراه مردى زیبا که مانندش را ندیده بودم مى‏آمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هیچ گاه از من جدا مشو!
آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او هستم و او را محافظت مى‏کنم.

نخستین سفر رسول خدا(ص)به شام و داستان بحیرا

حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود که بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت،ابو طالبـمانند سایر مردم قریشـعازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.
قرشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به«یمن»در زمستان و دیگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصیف».
مقصد در این سفر و بصرى بود که در آن زمان یکى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مى‏رفت.
در نزدیکى شهر بصرى صومعه و کلیسایى وجود داشت و مردى دیرنشین و ترسایى گوشه گیر به نام«بحیرا»در آن کلیسا زندگى مى‏کرد و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.
و برخى گفته‏اند:صومعه«بصرى»ـکه تا شهر 6 میل فاصله داشت مانند صومعه‏هاى عادى و معمولى دیگر نبود.بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم و دانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.
هنگامى که ابو طالب تصمیم به این سفر گرفت به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمى‏دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مى‏آورد ترجیح مى‏داد محمد راـکه کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بودـدر مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى‏توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مى‏خواست حرکت کند همچنان در حال تردید بود.
گویند:هنگامى که کاروان قریش خواست حرکت کند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره‏اى افسرده به عمو نگاه مى‏کند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابو طالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى ندارم به که مى‏سپارى؟
همین چند جمله کافى بود که ابو طالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد،و از این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مى‏برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.
کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند متوجه شدند که این سفر مانند سفرهاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مى‏کنند آفتاب آن سوزشى را که در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مى‏شدند احساس ناراحتى نمى‏کنند.این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب آور بود تا جایى که یکى از آنها چند بار گفت:این سفر چه سفر مبارکى است.
ولى شاید کمتر کسى بود که بداند اینها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آنها در آفتاب گرم سایه مى‏افکند و این مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید به لب دریچه‏اى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مى‏کشید و گویا همان لکه ابر را جستجو مى‏کرد که بر سر کاروانیان سایه مى‏افکند.
هیچ بعید نیست که طبق این نقل،روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود،منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جریانات بعدى این احتمال را تأیید مى‏کند،زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مى‏نویسند:
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور مى‏کرد و گاهى در آنجا منزل مى‏کرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنى نگفته بود،اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کرده‏ام و دوست دارم امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد،هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود که بالاى سر کاروان‏مى‏آید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
ابن هشام مى‏نویسد:خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند،یکى از کاروانیان بدو گفت:اى بحیرا به خدا سوگند مثل اینکه این بار براى تو ماجراى تازه‏اى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از اینجا عبور کرده‏ایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟
بحیرا گویا نمى‏خواست راز خود را به این زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید،من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.
قرشیان به سوى صومعه حرکت کردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنکه کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آن به سر مى‏برد اندیشه کند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نیست ابو طالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود در چهره آنها ندید،از این رو با تعجب پرسید:کسى از شما به جاى نمانده؟
یکى از کاروانیان پاسخ داد:بجز کودکى نورس که از نظر سن کوچکترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
بحیرا گفت:او را هم بیاورید و از این پس چنین کارى نکنید!
مردى از قریش گفت:به لات و عزى سوگند براى ما سرافکندگى نیست که فرزند عبد الله بن عبد المطلب میان ما باشد!این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید.بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید .
قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد(ص)را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى‏داشت و یکسره محو تماشاى او شده بود.
میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد،در این موقع بحیرا پیش یتیم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مى‏دهم که آنچه از تو مى‏پرسم پاسخ مرا بدهى؟
و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آنکه دیده بود کاروانیان بدان قسم مى‏خورند.
اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزى را شنید فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوضتر از این دو نیست.
بحیرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مى‏دهم سؤالات مرا پاسخ دهى!
حضرت فرمود:هر چه مى‏خواهى بپرس!
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مى‏داد،بحیرا پاسخهایى را که مى‏شنید با آنچه در کتابها درباره پیغمبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق مى‏کرد و مطابق مى‏دید،آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد،سپس برخاسته و میان شانه‏هاى آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیار آنجا را بوسه زد.
قرشیان که تدریجا متوجه کارهاى بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند:محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب نگران کارهاى بحیرا شد و ترسید مبادا دیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزاده‏اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید:
این پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالبـفرزند من است!بحیراـاو فرزند تو نیست،و نباید پدرش زنده باشد!
ابو طالبـاو فرزند برادر من است.
بحیراـپدرش چه شد؟
ابو طالبـهنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیا رفت.
بحیراـمادرش کجاست؟
ابو طالبـمادرش نیز چند سالى است مرده!
بحیراـراست گفتى.اکنون بشنو تا چه مى‏گویم:
ـاو را به شهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان مى‏دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مى‏کنند.
و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان که کار این برادر زاده‏ات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان.
و در پایان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.
سخنان بحیرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و به مکه بازگشت و حتى برخى گفته‏اند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پاره‏اى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت:
اگر مطلب این طور باشد که تو مى‏گویى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد. (15)

محمد امین

مورخین نوشته‏اند:ابو طالب از آن پس دیگر سفر تجارتى نکرد و بیشتر به حفاظت و تربیت رسول خدا(ص)همت مى‏گماشت،و در محافل بزرگان قریش و کارهاى اجتماعى او را با خود مى‏برد،در اجتماعات او را شرکت مى‏داد و احیانا با او در کارها مشورت مى‏کرد و حتى نقل شده که در جنگهایى که گاه گاه اتفاق مى‏افتاد و به عنوانى پاى قریش به جنگ کشیده مى‏شد،آن حضرت را با خود مى‏بردـکه از آن جمله شرکت آن حضرت را در جنگهاى فجار ذکر کرده‏اند که براى ما از نظر تاریخى صحت آن به اثبات نرسیده و بلکه مورد تردید و شبهه است (16) ـ.
و چنانکه از خود آن حضرت نقل شده و مورخین نیز نوشته‏اند:در این خلال چند سالى هم چوپانى کرد و گوسفندانى را که از پدر و مادرش بدو رسیده بود و یا از کسان نزدیکش بود به دره‏هاى مکه مى‏برد و مى‏چرانید و این خود وسیله دیگرى براى پرورش روح و اجتماع قواى فکرى و آماده ساختن خود براى هدایت و رهبرى مردم در آینده بود.
زیرا محیط صحرا و بیابان براى آن حضرت که به دنبال جاهاى خلوتى مى‏گشت تا بهتر بتواند فکر و تأمل در کارها بکند محیطى آماده و مهیا بود و پرورش گوسفندانى که بى دفاع‏ترین چهارپایان و ناتوانترین بهایم هستند تأثیر زیادى در قلب و روح وى براى تربیت افراد انسان و رهبرى فرزندان آدم داشت.و از همه بالاتر آنکه وسیله و فرصت خوبى بود تا از آن محیط شرک و آلوده به انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بى عدالتى به محیطى آرام و دور از این مفاسد پناه برده و در آن زمانى که نمى‏توانست عملا با آنها به مبارزه برخیزد و قدرت این کار را نداشت به بیابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبیند.
و اینکه برخى از نویسندگان مسیحى در اینجا نیز نوشته‏اند که«در دوره‏اى از عمر که اطفال دیگر،تمام اوقات خود را صرف بازى مى‏کنند محمد خردسال مجبور شد که تمام اوقات خود را صرف کار براى تحصیل معاش نماید آن هم یکى ازسخت‏ترین کارها یعنى گله‏دارى (17) »علتى جز همان که در صفحات قبل گفتیم یعنى غرض ورزى و یا بى اطلاعى ندارد،زیرا همان گونه که گفتیم آن حضرت براى کسى گوسفند نمى‏چرانید و اجیر کسى نبود و گوسفند چرانى براى آن حضرت وسیله سرگرمى و پناه بردن به محیط آرام بیابان و فکر و تجمع حواس بیشتر بود.
بارى دیدنیهاى سفر تجارتى شام و پس از آن ورود در اجتماعات قریش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و کشت و کشتارهاى بیهوده و شنیدن قصاید افتخار آمیز شعراى نامى عرب در بازارهایى که به مناسبت اجتماعات و فصول در جاهایى مانند«عکاظ»و جاهاى دیگر تشکیل مى‏شد در روح کنجکاو رسول خدا(ص)که پیوسته از عادات زشت و تسلط جویانه قبایل عرب و مردم مکه رنج مى‏برد اثر عمیقى مى‏گذارد و او را براى مبارزه با این همه اخلاق ناپسند که گریبانگیر اجتماع شده بود آماده مى‏ساخت.
بیشتر دوست مى‏داشت تنها باشد و فکر کند و به اسرار و رموز زندگى و خلقت واقف شود و تا جایى که مى‏توانست با عادات ناپسندى که مى‏دید مبارزه مى‏کرد و اشتباهات اطرافیان را به آنها گوشزد مى‏نمود،در برخورد با مردم همیشه با مهربانى و خوش خلقى رفتار مى‏کرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدى قرار مى‏گرفت جانب حق و عدالت را کاملا مراعات مى‏کرد و عملا راه و رسم زندگى صحیح انسانى را به مردم مى‏آموخت.
از همه بالاتر امانت و صداقت عجیبى بود که در زندگانى آن حضرت وجود داشت و در زندگى اجتماعى و برخوردها از او مشاهده مى‏شد،هیچگاه در خلوت و جلوت،در هیچ امر مالى و غیر مالى،در معاشرت با مردان و زنان،کوچکترین انحراف اخلاقى و خیانتى از او دیده نشد تا آنجا که هنوز سنین جوانى و دوران طوفانى زندگى را پشت سر نگذارده بود و شاید بیش از بیست سال از عمرش نگذشته بود که به«محمد امین»معروف شد و مردم مکه این لقب پرافتخار را به او دادند و هر کجا او را مى‏دیدند به همدیگر نشان داده و مى‏گفتند:ـامین آمد!
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا(ص)تدریجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر کوى و برزن گردید و آن حضرت را محبوب مردم مکه گردانید،و همین جریان سبب باز شدن صفحه جدیدى در زندگى آن بزرگوار شد و یکى از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خدیجه بود.

پى‏نوشتها:

1.خاتم پیمبران،ص .494
2.براى تحقیق و بحث بیشتر درباره معناى این کلمات و تطبیق آن با رسول خدا(ص)به کتاب اثبات نبوتـیا راه سعادتـتألیف استاد فقید حاج میرزا ابو الحسن شعرانى رحمة الله علیه مراجعه شود.و همچنین در کلمات آینده و تحقیق در معناى فارقلیط و غیره به همان کتاب رجوع شود.
3.آنچه ذیلا از سیره ابن هشام نقل کرده‏ایم تلخیص شده است.
4.و بیشتر این اقوال در سیره حلبیه مذکور است هر که خواهد بدانجا مراجعه کند.
5.یعنى او را به کنار خانه کعبه آورد و براى سلامتى و پناه او از شر شیاطین و دشمنان،بدنش را به چهار گوشه کعبه مالید.
6.ابن حجر در اصابة نقل کرده که شیماء گاهى که رسول خدا(ص)را در همان دوران شیرخوارگى روى دست خود حرکت مى‏داد این اشعار را مى‏خواند:
یا ربنا ابق لنا محمدا
حتى اراه یافعا و امردا
ثم أراه سیدا مسودا
و اکبت اعادیه معا و الحسدا
و اعطه عزا یدوم أبدا
پروردگارا محمد را براى ما نگهدار تا به جوانى و در بزرگى او را ببینم،و سپس دوران سیادت و آقائیش را نیز دیدار کنم،و دشمنان و حسودانش را خوار و نابود گردان و عزت و شوکتى به وى عطا کن که براى همیشه پایدار بماند.
و سپس از شخصى به نام ابو عروة ازدى نقل مى‏کند که وى این اشعار را مى‏خواند و مى‏گفت چگونه خداوند به خوبى دعاى شیماء را به اجابت رسانید.
و در صفحات آینده نیز داستانى از شیماء با رسول خدا(ص)پس از بعثت آن حضرت در جنگ طائف خواهید خواند.
7.الاضواء على السنة المحمدیة،ص 185 به بعد.
8.معنى«ارهاص»در صفحات گذشته گفته شد.
9.فقه السیره،ص .62
10.سیرة المصطفى،ص 44،فقه السیره،ص .63
11.و در احوالات آن حضرت هنگامى که تحت کفالت ابو طالب به سر مى‏برد در صفحات آینده گفتارى شاهد بر این مطلب نیز خواهد آمد.
12.برخى زنده بودن حلیمه را تا آن زمان بعید دانسته و گفته‏اند:حلیمه قبل از جنگ حنین از دنیا رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حلیمه شیماء مى‏دانند،ولى گویا همین گفتار صحیح است و استبعاد نمى‏تواند جلوى تاریخ را اگر مدرک معتبرى داشته باشد بگیرد.
13.داستان حلیمه و گمشدن رسول خدا(ص)را در مکه ملاى رومى با تفصیل بیشترى به نظم درآورده و به مناسبتى آن را در مثنوى آورده است،و در کتاب بحار الانوار نیز شبیه به آنچه در مثنوى نقل شده از کازرونى روایت شده است.
14.فاصله ابواء تا مدینه 30 میل و تا جحفه 23 میل است.
15.داستان بحیرا را بدان گونه که خواندید با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیلى مورخین اهل سنت و دانشمندان ایشان مانند ابن هشام و طبرى و دیگران و محدثین و علماى بزرگوار شیعه مانند شیخ صدوق در اکمال الدین و طبرسى در اعلام الورى و کازرونى در المنتقى ذکر کرده‏اند،ولى برخى از اهل تحقیق در سندهاى آن خدشه کرده و آن را به اساطیر و افسانه تشبیه کرده‏اند،ولى ما در نظایر این داستان پیش از این گفته‏ایم که اگر از نظر سند صحیح و معتبر شناخته شد جاى این گونه سخنها باقى نمى‏ماند،و ما آن را مى‏پذیریم.
16.براى تحقیق بیشتر به تاریخ یعقوبى،ج 2،ص 15،الصحیح من السیرة،ج 1،ص 95 مراجعه شود .
17.کتاب پیغمبرى را که از نو باید شناخت،ص .12

منبع:پیامبر نور




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط