مترجم: احمد رازیانی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
این درست ماهیت زمان است که هروقت بخواهید دربارهاش چیزی بگویید، آنچه میگویید از قبل متضمن پیش فرضی از درک زمان است. سنتاگوستین میگفت: "اگر از من راجع به زمان نپرسید فکر میکنم میدانم که زمان چیست ولی اگر بپرسید نمیتوانم جواب بدهم". فکر میکنم این گفته دقیقاً در ارتباط نزدیک با نقش بنیادی زمان باشد.
اگر مثل من فرض کنید که مفاهیم توصیف کنندة زمان جزء اساسیترین مفاهیمند، آنوقت احتمال نمیرود که بتوانید آنها را از طریق تحویل به هیچ چیز دیگری، یعنی هیچ مفهوم دیگری، توضیح بدهید، بلکه عکس این ممکن است. پس ظاهراً به یک تحلیل همهجانبه نیاز است تا به توصیفی از ساختار این بنیادیترین مفاهیم، که فکر میکنم با مفهوم زمان ارتباط نزدیکی دارند، دست بیابیم.
این فقط یک پاسخ بود و پاسخ دیگر این است: هر آدمی مطمئناً درک خوبی از زمان دارد، نه در اینکه بتواند بگوید زمان چیست، بلکه در اینکه بتواند تمام مفاهیم آن را درست به کار ببرد. در زبانهای هند و اروپایی، زبانهای دستوری را حتی کودکان به نحو کاملا درستی به کار میبرند، گرچه بزرگترین منطقدانان در توضیح آنچه کودکان میگویند دچار اشکال زیادی میشوند. با این حال، در فلسفة یونان گامی در این جهت برداشته شده است: تلاش در نادیده گرفتن نقش بنیادی زمان (در این فلسفه) و جایگزین کردن آن با مفاهیمی فراسوی زمان. این فلسفه که فکر میکنم با ریاضیات ارتباط نزدیک داشت، آنقدر موفق بوده، و تمامی جریان فکری بعد از خود را به گونهای تحت تأثیر قرار داده که به وجود روابط زمانی در درون آن توجهی نشده است. این یکی از گامهای بزرگ در فلسفه بود: انسان آموخت که جهان را به طریقی توضیح بدهد که در آن سعی میکند جهان را به چیزی فراسوی زمان تحویل کند.
باکلی: افراد بشر زمان را عمیقاً حس میکنند، با این حال آرمان یونانی این بود که خودمان و جهان را با اصطلاحات غیرزمانی توضیح بدهیم. این حاکی از تصویری است که بشری نیست: این توضیح انسان را به طور ضمنی شامل نمیشود. اگر بخواهم قضیه را شاعرانه تصویر کنم باید بگویم این توضیح منجر به معادلات و مفاهیمی میشود که صورت انسانی ندارند. ولی اصل کوانتومی، کار حذف خویشتن را از جهان بیش از پیش دشوار میکند؛ گنجاندن منطق زمانی یا زمان، درست در شالودههای ریاضی، ظاهراً انسان را به نحوی عجیب به درون جهان باز میگرداند.
ـ بله، فکر میکنم این توصیف بسیار خوبی باشد. میشود گفت که تلاش یونانیها تلاشی است در راه دانش الهی، درک الهی، و نه در راه درک انسانی. ولی این همة حقیقت نیست، زیرا اگر نظرات افلاطون یا ارسطو را درک کنید، در مییابید که آنها کاملاً از ماهیت انسانی و ادراک محدود خودشان آگاهی داشتهاند، و همچنین به نقش بسیار عمیق زمان واقف بودهاند. ولی من فکر میکنم زمان تا آنجا که در این فلسفه وارد میشود، همواره مثل دایرهای تصور میشود، دایره از آن جهت که روی خودش بسته میشود. حرکت دایرهای بالاترین شکل حرکت است، یعنی حرکتی است که هرگز از خودش جدا نمیشود. در این معنی، این نوع حرکت تعبیری است از زمان، ولی تعبیری خاص؛ تعبیری که بازگشت ناپذیری را، آنچه را که قانون دوم ترمودینامیک مینامیم، یا آنچه را که تکامل مینامیم، به حساب نمیآورد. این یک نکته بود.
نکته دیگر این است که اگر "تناقضی درونی" در مابعدالطبیعة کلاسیک وجود داشته باشد که فکر میکنم در فلسفة افلاطون موجود نیست ولی در بیشتر فلسفههای مابعدالطبیعی بعد از او تا حد زیادی وجود دارد ـ آن تناقض این است که این اشخاص فکر میکنند که به عنوان نوع انسان قادرند چیزها را به دیدة الهی ببینند و بعد مفاهیمی را صورتبندی کنند که بتوان از آنها در، به اصطلاح "کوچه و بازار" دفاع کرد.به نظر من این طرز فکر، دیدگاه الهی را تا حد زیادی وارد حوزه انسانی میکند، و محدودیت انسانی ما را به فراموشی میسپارد. در دوران جدید، هیوم و کانت که متفکرانی بسیار متفاوت، با سنتهایی بسیار متفاوت هستند، هر دو به روشنی این موضوع را فرمولبندی کردهاند که نظریة ادراک ما انسانها باید نظریة یک ادراک محدود و متناهی باشد. نظریة کوانتومی دقیقاً گامی است در فیزیک که دیگر اجازه نمیدهد تا ماهیت انسانی شخص نظریهپرداز را فراموش کنیم؛ نه فقط ماهیت انسانی ناظر، بلکه همچنین ماهیت انسانی نظریهپرداز را. شاید برای یک درک الهی واقعی هنوز این امر صحیح باشد که واقعیتی اساسی فراسوی زمان وجود دارد، اما این را دیگر نمیشود با این مفاهیم خوب ولی محقر منطق و ریاضیای که به کار میبریم فرمولبندی کرد. این مفاهیم به انسان تعلق دارند، و انسان هم متعلق به زمان است.