عشق در زندگي قسمت اول
به هر كجا كه پاى مىگذارى عشق را بگستران
اول از همه در خانه خويش
عشق را به فرزندانت
به همسرت
و به همسايهات نثار كن!
اجازه نده كسى پيش تو بيايد و بهتر و شادتر تركت نكند.
مظهر مهر خداوندى باش
مهر در چهره خود
مهر در چشمان خود
مهر در تبسم خود
مهر در برخورد گرم خود.
« مادر ترزا »
اگر با چاقوى معنا، واژگان عشق را پاره پاره كنيم، مىشود:
« ع » .. لاقه، « ش » ...ديد، « ق » ... لبى.
« پائولو كوئليو » با عشق زيستن را در غالب حكايتى چنين مىنگارد:
يكى بود يكى نبود، در روزگارى دور مردى بود كه همهى زندگىاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتى مرد، همه مىگفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانى مثل او حتماً به بهشت مىرود هرچند بهشت براى اين مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت مىرود.
روح مرد بر دو راهى بهشت و جهنم ايستاده بود، دربان نگاهى به اسامى كرد و چون اسم مرد را در ميان بهشتيان نيافت او را به جهنم فرستاد، زيرا جهنم هيچ نيازى به دعوتنامه يا كارت شناسايى نداشت و بدين ترتيب مرد در جهنم مقيم گشت.
چند روز گذشت و ابليس با ناراحتى و خشم به دروازه بهشت رفت و گريبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: اين كار شما تروريسم خالص است!
مسئول مربوطه با حيرت از شيطان دليل خشم او را پرسيد و شيطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستادهايد و از وقتى او آمده كار و زندگى ما را به هم زده. از وقتى كه رسيده، به حرفهاى ديگران گوش مىدهد، در چشمهايشان نگاه مىكند و به درد و دلشان مىرسد و با عشق آنان را مىبوسد. حالا همه دارند كه در دوزخ با هم گفت و گو مىكنند، همديگر را در آغوش مىكشند و مىبوسند، آخه! دوزخ كه جاى اين كارها نيست! لطفاً اين مرد را پس بگيريد!
به خاطر بسپار: با چنان عشقى زندگى كن كه حتى اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادى، خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!
« فريدون مشيرى » در تأييد سخن مادر ترزا مىگويد:
اين نور و گرمايى كه مىرويد ز خورشيد
در پهنه منظومه ما
جان آفرين است.
هستى ده و هستى فزاى هر چه در روى زمين است
ما هيچ يك مانند خورشيد
نورى و گرمايى كه جان بخشد به اين عالم نداريم
اما به سهم خويش و در محدوده خويش
ما نيز از خورشيد چيزى كم نداريم.
با نور و گرماى « محبت »
نيروى هستىبخش « خدمت »
در بين مردم مىتوان آسان درخشيد
بر ديگران تابيد و جان تازهاى بخشيد،
مانند خورشيد!
« اشو » با مشيرى همراه شد و مىسرايد:
درختها با زمين
و زمين با درختها،
پرندگان با درختها،
و درختها با پرندگان،
زمين با آسمان،
و آسمان با زمين عشق مىورزند.
تمام حيات در درياى بىانتهاى عشق موج مىزند.
بگذار عشق پرستش تو باشد.
عشق يك ضرورت است!
تنها غذاى روح!
جسم با غذا دوام مىيابد،
و روح تنها با عشق زنده مىماند
عشق غذاى روح و سرآغاز هر آن چيزى است،
كه عظيم است.
عشق دروازه ملكوت است!
« لئو بوسكاليا » سفارش مىكند:
« عشق را در دلت نگاه دار، زندگى بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است كه گلها در آن مردهاند! »
و « مولانا » عشق را دگر خنديدن مىداند و مىسرايد:
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن
و ابوسعيد عشق به خلق را يگانه راه تقرب مىانگارد.
از ابوسعيد پرسيدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: « از هزاران راه بيشتر است! اما هيچ راهى به حق نزديكتر و بهتر و سبكتر از آن نيست كه، راحتى به دل انسانى رسانى! »
اما، « لائوتسو » عشق را در بخشش مىفهمد و مىسرايد:
مهربانى در گفتار، اعتماد مىآفريند.
مهربانى در انديشه، بصيرت مىآفريند.
مهربانى در بخشش، عشق مىآفريند.
« مولانا » در نگاهى عاشقانه به خلقت، عشق را بنيان گردش هستى مىشناسد و مىسرايد:
اگر اين آسمان عاشق نبودى
نبودى سينهى او را صفايى
وگر خورشيد هم عاشق نبودى
نبودى در جمال او ضيايى
زمين و كوه اگر نه عاشقندى
نرستى از دل هر دو گياهى
اگر دريا ز عشق آگه نبودى
قرارى داشتى آخر بجايى
« سوزان پوليس شوتز »، مانند: مولانا، عشق را سرچشمهى حيات مىداند و مىسرايد:
شاد بودن در شادى ديگران
و محزون در غم ديگران
با هم در روزهاى خوش
و با هم در دوران دلتنگى
عشق سرچشمهى توانايى است.
عشق،
صادق بودن با خود در همه حال
و صادق بودن با ديگرى در همه حال
گفتن و شنيدن حقيقت و پاسدارى از حرمت آن
و خودنمايى هرگز
عشق سرچشمهى واقعيت است.
عشق
رسيدن به دركى چنان كامل است كه خود را پارهاى از ديگرى بدانى
او را بپذيرى آن گونه كه هست و نه به گونهاى كه تو مىخواهى
عشق سرچشمهى پيوند است.
عشق،
آزادى در پيگيرى آرزوها
و تقسيم تجربهها با ديگران
باليدن من و تو با هم و در كنار هم
عشق سرچشمهى كاميابى است.
عشق،
هيجان تدارك كارها در كنار هم
هيجان پيش بردن كارها دست در دست يكديگر
عشق سرچشمهى آينده است.
عشق،
خشم توفان
آرامش رنگين كمان
عشق، سرچشمهى شور است.
عشق،
ايثار است و دريافت
بردبارى است در نيازها و خواستهاى يكديگر
عشق، سرچشمهى سهيم كردن است.
عشق،
اطمينان از آن است كه ديگرى هميشه و در همه حال با توست
گرچه در فراق دوست، او را خواهانى،
اما در دل هميشه با توست،
عشق، سرچشمهى امنيت است.
آرى، عشق خود سرچشمهى حيات است!
حكايت آلبر كامو و عشق:
خبرنگارى مدام در تعقيب آلبر كامو - نويسنده الجزايرى مقيم فرانسه - بود تا از آخرين آثار كامو باخبر گردد تا بالاخره آلبر كامو را در تريايى در پاريس ملاقات كرد و در اولين سوالش از او پرسيد: اگر به شما بگويم كه لازم است كتابى درباره جامعه بنويسيد آن را مىپذيريد؟ و يا با آن مخالفت مىكنيد؟
« آلبر كامو » پاسخ داد: البته كه قبول مىكنم، اين كتاب صد صفحه خواهد داشت كه نود و نه صفحه آن سفيد است و هيچ چيز در آن صفحات نوشته نمىشود.
اما در پايان صدمين صفحه مىنويسم
تنها وظيفه انسان عشق ورزيدن است!
عشق ورزيدن!
عرفا دربارهى پيدايش عشق گويند:
عشق را از عشقه گرفتهاند!
و عشقه آن گياهى است كه در باغ پديد آيد در بن درخت.
اول بيخ در زمين سخت كند،
سپس سر برآرد و خود را در درخت پيچد
و همچنان مىرود تا جملهى درخت را فرا گيرد.
و چنانش در شكنجه كشد كه نم در ميان رگ درخت نماند.
و هر غذا كه به واسطه آب و هوا به درخت مىرسد، به تاراج مىبرد، تا آنگاه كه درخت خشك شود.
همچنان است در عالم انسانيت، كه خلاصهى موجودات است!
« امانوئل » عشق را در قالبهاى متفاوت مىبيند و مىسرايد:
در اثر يك هنرمند
ايثار يك شهيد
عزم يك رهبر
محبت والدين
گرفتن دست كودكى و عبور دادنش از خيابان
هر عملكرد مهربانانه و آميخته به عشق
نور و قدرت بيشترى به حقيقت خدا در جهان مىبخشد.
عمل كردن به عشق در واقعيت فيزيكى و با آن زيستن
پاسخ به نداى خداى درون است!
« خواجه شيراز » اساس جاودانگى را عشق مىداند و مىسرايد:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و پندارى صداى سخن عشق را مىبيند! كه چنين مىسرايد:
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
« راما كريشنا » عشق را در غالب دوست داشتن ديگران مىداند و مىگويد:
روزى جوان ثروتمندى نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بيابم تا زندگانى نيكويى داشته باشم.
استادم مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مىبينى؟
مرد گفت: آدمهايى كه مىآيند و مىروند و گداى كورى كه در خيابان صدقه مىگيرد. سپس استادم آينه بزرگى به او نشان داد وگفت: اكنون چه مىبينى؟
مرد گفت: فقط خودم را مىبينم.
استادم گفت: اكنون ديگران را نمىتوانى ببينى! آينه و شيشه هر دو از يك مادهى اوليه ساخته شدهاند، اما آينه لايهى نازكى از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزى جز شخص خود را نمىبينى خوب فكر كن! وقتى شيشه فقير باشد، ديگران را مىبيند و به آنها احساس محبت مىكند، اما وقتى از نقره يا جيوه ( يعنى، ثروت ) پوشيده مىشود، تنها خودش را مىبيند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتى ارزش دارى كه شجاع باشى و آن پوشش نقرهاى را از جلوى چشمهايت بردارى، تا بار ديگر بتوانى ديگران را ببينى و دوستشان بدارى. آنگاه، خواهى دانست كه، « عشق يعنى، دوست داشتن ديگران! »
« جبران خليل جبران » بر اين باور است كه:
ايمان بدون عشق شما را متعصب،
وظيفه بدون عشق شما را بداخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت،
و زندگى بدون عشق شما را بيمار مىكند.
« رابرت برانينگ » فقدان عشق را چنين مىسرايد:
عشق را از زمين بگيريد!
چه مىماند؟ به جز يك گور بزرگ
براى دفن كردن همه ما!
اما « رينهولد نيبور » بخشش را فرايند عشق مىداند و مىسرايد:
« بخشودن هدف غايى عشق است! »
« بارب ايهام » عشق را يارى رساندن به ديگران مىداند و مىگويد:
عشق آن است كه،
با همهى توان خويش ديگران را يارى كنى
تا به روياى خود واقعيت بخشند.
عشق سفرى بىانتهاست، در امتداد نياز ديگران
و شايسته آنكه بكوشد، بنيوشد و دل را بگسترد
و عشق پيمانى است
كه نان شادمانى و رويش و سرشارى را
ميان تو و ديگران تقسيم كند!
اما از ياد نبريم! براى عاشقى بايد اول طلب نماييم و همچون عطار، كفشهاى مكاشفه را به پا كنيم و هفت شهر عشق را بگرديم تا بفهميم كه اين هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحيد، استغناء، حيرت و فنا چيست؟
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/س
اول از همه در خانه خويش
عشق را به فرزندانت
به همسرت
و به همسايهات نثار كن!
اجازه نده كسى پيش تو بيايد و بهتر و شادتر تركت نكند.
مظهر مهر خداوندى باش
مهر در چهره خود
مهر در چشمان خود
مهر در تبسم خود
مهر در برخورد گرم خود.
« مادر ترزا »
اگر با چاقوى معنا، واژگان عشق را پاره پاره كنيم، مىشود:
« ع » .. لاقه، « ش » ...ديد، « ق » ... لبى.
« پائولو كوئليو » با عشق زيستن را در غالب حكايتى چنين مىنگارد:
يكى بود يكى نبود، در روزگارى دور مردى بود كه همهى زندگىاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتى مرد، همه مىگفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانى مثل او حتماً به بهشت مىرود هرچند بهشت براى اين مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت مىرود.
روح مرد بر دو راهى بهشت و جهنم ايستاده بود، دربان نگاهى به اسامى كرد و چون اسم مرد را در ميان بهشتيان نيافت او را به جهنم فرستاد، زيرا جهنم هيچ نيازى به دعوتنامه يا كارت شناسايى نداشت و بدين ترتيب مرد در جهنم مقيم گشت.
چند روز گذشت و ابليس با ناراحتى و خشم به دروازه بهشت رفت و گريبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: اين كار شما تروريسم خالص است!
مسئول مربوطه با حيرت از شيطان دليل خشم او را پرسيد و شيطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستادهايد و از وقتى او آمده كار و زندگى ما را به هم زده. از وقتى كه رسيده، به حرفهاى ديگران گوش مىدهد، در چشمهايشان نگاه مىكند و به درد و دلشان مىرسد و با عشق آنان را مىبوسد. حالا همه دارند كه در دوزخ با هم گفت و گو مىكنند، همديگر را در آغوش مىكشند و مىبوسند، آخه! دوزخ كه جاى اين كارها نيست! لطفاً اين مرد را پس بگيريد!
به خاطر بسپار: با چنان عشقى زندگى كن كه حتى اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادى، خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!
« فريدون مشيرى » در تأييد سخن مادر ترزا مىگويد:
اين نور و گرمايى كه مىرويد ز خورشيد
در پهنه منظومه ما
جان آفرين است.
هستى ده و هستى فزاى هر چه در روى زمين است
ما هيچ يك مانند خورشيد
نورى و گرمايى كه جان بخشد به اين عالم نداريم
اما به سهم خويش و در محدوده خويش
ما نيز از خورشيد چيزى كم نداريم.
با نور و گرماى « محبت »
نيروى هستىبخش « خدمت »
در بين مردم مىتوان آسان درخشيد
بر ديگران تابيد و جان تازهاى بخشيد،
مانند خورشيد!
« اشو » با مشيرى همراه شد و مىسرايد:
درختها با زمين
و زمين با درختها،
پرندگان با درختها،
و درختها با پرندگان،
زمين با آسمان،
و آسمان با زمين عشق مىورزند.
تمام حيات در درياى بىانتهاى عشق موج مىزند.
بگذار عشق پرستش تو باشد.
عشق يك ضرورت است!
تنها غذاى روح!
جسم با غذا دوام مىيابد،
و روح تنها با عشق زنده مىماند
عشق غذاى روح و سرآغاز هر آن چيزى است،
كه عظيم است.
عشق دروازه ملكوت است!
« لئو بوسكاليا » سفارش مىكند:
« عشق را در دلت نگاه دار، زندگى بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است كه گلها در آن مردهاند! »
و « مولانا » عشق را دگر خنديدن مىداند و مىسرايد:
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن
و ابوسعيد عشق به خلق را يگانه راه تقرب مىانگارد.
از ابوسعيد پرسيدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: « از هزاران راه بيشتر است! اما هيچ راهى به حق نزديكتر و بهتر و سبكتر از آن نيست كه، راحتى به دل انسانى رسانى! »
اما، « لائوتسو » عشق را در بخشش مىفهمد و مىسرايد:
مهربانى در گفتار، اعتماد مىآفريند.
مهربانى در انديشه، بصيرت مىآفريند.
مهربانى در بخشش، عشق مىآفريند.
« مولانا » در نگاهى عاشقانه به خلقت، عشق را بنيان گردش هستى مىشناسد و مىسرايد:
اگر اين آسمان عاشق نبودى
نبودى سينهى او را صفايى
وگر خورشيد هم عاشق نبودى
نبودى در جمال او ضيايى
زمين و كوه اگر نه عاشقندى
نرستى از دل هر دو گياهى
اگر دريا ز عشق آگه نبودى
قرارى داشتى آخر بجايى
« سوزان پوليس شوتز »، مانند: مولانا، عشق را سرچشمهى حيات مىداند و مىسرايد:
شاد بودن در شادى ديگران
و محزون در غم ديگران
با هم در روزهاى خوش
و با هم در دوران دلتنگى
عشق سرچشمهى توانايى است.
عشق،
صادق بودن با خود در همه حال
و صادق بودن با ديگرى در همه حال
گفتن و شنيدن حقيقت و پاسدارى از حرمت آن
و خودنمايى هرگز
عشق سرچشمهى واقعيت است.
عشق
رسيدن به دركى چنان كامل است كه خود را پارهاى از ديگرى بدانى
او را بپذيرى آن گونه كه هست و نه به گونهاى كه تو مىخواهى
عشق سرچشمهى پيوند است.
عشق،
آزادى در پيگيرى آرزوها
و تقسيم تجربهها با ديگران
باليدن من و تو با هم و در كنار هم
عشق سرچشمهى كاميابى است.
عشق،
هيجان تدارك كارها در كنار هم
هيجان پيش بردن كارها دست در دست يكديگر
عشق سرچشمهى آينده است.
عشق،
خشم توفان
آرامش رنگين كمان
عشق، سرچشمهى شور است.
عشق،
ايثار است و دريافت
بردبارى است در نيازها و خواستهاى يكديگر
عشق، سرچشمهى سهيم كردن است.
عشق،
اطمينان از آن است كه ديگرى هميشه و در همه حال با توست
گرچه در فراق دوست، او را خواهانى،
اما در دل هميشه با توست،
عشق، سرچشمهى امنيت است.
آرى، عشق خود سرچشمهى حيات است!
حكايت آلبر كامو و عشق:
خبرنگارى مدام در تعقيب آلبر كامو - نويسنده الجزايرى مقيم فرانسه - بود تا از آخرين آثار كامو باخبر گردد تا بالاخره آلبر كامو را در تريايى در پاريس ملاقات كرد و در اولين سوالش از او پرسيد: اگر به شما بگويم كه لازم است كتابى درباره جامعه بنويسيد آن را مىپذيريد؟ و يا با آن مخالفت مىكنيد؟
« آلبر كامو » پاسخ داد: البته كه قبول مىكنم، اين كتاب صد صفحه خواهد داشت كه نود و نه صفحه آن سفيد است و هيچ چيز در آن صفحات نوشته نمىشود.
اما در پايان صدمين صفحه مىنويسم
تنها وظيفه انسان عشق ورزيدن است!
عشق ورزيدن!
عرفا دربارهى پيدايش عشق گويند:
عشق را از عشقه گرفتهاند!
و عشقه آن گياهى است كه در باغ پديد آيد در بن درخت.
اول بيخ در زمين سخت كند،
سپس سر برآرد و خود را در درخت پيچد
و همچنان مىرود تا جملهى درخت را فرا گيرد.
و چنانش در شكنجه كشد كه نم در ميان رگ درخت نماند.
و هر غذا كه به واسطه آب و هوا به درخت مىرسد، به تاراج مىبرد، تا آنگاه كه درخت خشك شود.
همچنان است در عالم انسانيت، كه خلاصهى موجودات است!
« امانوئل » عشق را در قالبهاى متفاوت مىبيند و مىسرايد:
در اثر يك هنرمند
ايثار يك شهيد
عزم يك رهبر
محبت والدين
گرفتن دست كودكى و عبور دادنش از خيابان
هر عملكرد مهربانانه و آميخته به عشق
نور و قدرت بيشترى به حقيقت خدا در جهان مىبخشد.
عمل كردن به عشق در واقعيت فيزيكى و با آن زيستن
پاسخ به نداى خداى درون است!
« خواجه شيراز » اساس جاودانگى را عشق مىداند و مىسرايد:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و پندارى صداى سخن عشق را مىبيند! كه چنين مىسرايد:
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
« راما كريشنا » عشق را در غالب دوست داشتن ديگران مىداند و مىگويد:
روزى جوان ثروتمندى نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بيابم تا زندگانى نيكويى داشته باشم.
استادم مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مىبينى؟
مرد گفت: آدمهايى كه مىآيند و مىروند و گداى كورى كه در خيابان صدقه مىگيرد. سپس استادم آينه بزرگى به او نشان داد وگفت: اكنون چه مىبينى؟
مرد گفت: فقط خودم را مىبينم.
استادم گفت: اكنون ديگران را نمىتوانى ببينى! آينه و شيشه هر دو از يك مادهى اوليه ساخته شدهاند، اما آينه لايهى نازكى از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزى جز شخص خود را نمىبينى خوب فكر كن! وقتى شيشه فقير باشد، ديگران را مىبيند و به آنها احساس محبت مىكند، اما وقتى از نقره يا جيوه ( يعنى، ثروت ) پوشيده مىشود، تنها خودش را مىبيند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتى ارزش دارى كه شجاع باشى و آن پوشش نقرهاى را از جلوى چشمهايت بردارى، تا بار ديگر بتوانى ديگران را ببينى و دوستشان بدارى. آنگاه، خواهى دانست كه، « عشق يعنى، دوست داشتن ديگران! »
« جبران خليل جبران » بر اين باور است كه:
ايمان بدون عشق شما را متعصب،
وظيفه بدون عشق شما را بداخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت،
و زندگى بدون عشق شما را بيمار مىكند.
« رابرت برانينگ » فقدان عشق را چنين مىسرايد:
عشق را از زمين بگيريد!
چه مىماند؟ به جز يك گور بزرگ
براى دفن كردن همه ما!
اما « رينهولد نيبور » بخشش را فرايند عشق مىداند و مىسرايد:
« بخشودن هدف غايى عشق است! »
« بارب ايهام » عشق را يارى رساندن به ديگران مىداند و مىگويد:
عشق آن است كه،
با همهى توان خويش ديگران را يارى كنى
تا به روياى خود واقعيت بخشند.
عشق سفرى بىانتهاست، در امتداد نياز ديگران
و شايسته آنكه بكوشد، بنيوشد و دل را بگسترد
و عشق پيمانى است
كه نان شادمانى و رويش و سرشارى را
ميان تو و ديگران تقسيم كند!
اما از ياد نبريم! براى عاشقى بايد اول طلب نماييم و همچون عطار، كفشهاى مكاشفه را به پا كنيم و هفت شهر عشق را بگرديم تا بفهميم كه اين هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحيد، استغناء، حيرت و فنا چيست؟
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/س