ديد جهاني استالينى رنگهاى خاكستري را تحمل نمى كرد. اتحاد شوروي فقط دوست و دشمن داشت؛ مى توانستى يا خادم، حاضر به پيروى از هر هوس ديكتاتور، باشى، يا دشمن، كه با تمام وسايل در دسترس مورد مخالفت قرار بگيرى. در سال 1948، كه كمونيست هاي يوگسلاوى برضد قوى پنجگى استالينى شوريدند و ادعاي اندكى استقلال كردند، استالين آنها را از بلوك طرد كرد. تبليغات شوروي با چنان زهري رهبران يوگسلاو را مورد حمله قرار داد كه حتى از كلام فوق العاده قبيحى كه برضد بدترين دشمنان كمونيسم از جمله دالس، چرچيل، و ترومن به كار مى برد فراتر مى رفت. استالين داشتن بلوكى كوچكتر ولى يكپارچه را برگزيد. به سبب آنكه او يكنواختي رخوت انگيزي را درون كشور خود اعمال مى كرد؛ همخوانى نداشت كه اجازه دهد مردم وراي مرز انديشه هاى خود را پى بگيرند و باز هم خود را كمونيست بخوانند. استالينيست ها، در عين حال كه سبب رنج بى حد و حصر براى مردمى كه از بخت بد تحت حكومت آنها قرارگرفته بودند مى شدند، با اين وجود سياست خارجى شان را به شيوه اي بيش و كم قابل پيش بينى هدايت مى كردند و عموما ميل نداشتند به خطرهاى بزرگ دست بزنند. مسئولان سياست خارجى شوروى فقط در مورد مناطقى توجه فعال اختيار مى كردند كه با امپراتورى شان در تماس بودند. با در نظر گرفتن قابليتهاى محدود شوروى، مشكل مى توان گفت كه راه ديگري وجود داشت.
استالين زدايى در امور خارجى مستلزم تجديد نظر كامل در كل ديد جهانى بود. تقويت پايه هاى نظري جديد سياست خارجى به «همزيستى مسالمت آميز» معروف شد. خروشچف و يارانش در رهبرى اعتقاد ديرپاى شوروى را به اينكه جنگ نتيجه ي اجتناب ناپذير نظم جهاني سرمايه داري بود تقبيح كردند. نويسندگان در يافتن گفتارهاى مناسبى از بزرگان كه نشان دهد تمايل به صلح هميشه سنگ بناى سياست خارجى شوروى بوده است دچار درد سرهاي فراوان شدند. مالنکف نخست، و بعدها خروشچف، علنا به بديهى اقراركردند: جنگ ميان قدرتهاى هسته اى برنده نداشت. بارى، همزيستى مسالمت آميز به اين معنا نبود كه اتحاد شوروى براى هميشه از تناسب موجود قدرتها خشنود مى ماند. برعكس، خروشچف، آخرين رهبر شوروي داراى ايمان بى حد و حصر به آرمان كمونيستى، مسلم مى گرفت كه نظام شوروي بدون جنگ به پيروزى نايل مى آيد؛ ايدئولوژى مساواتى و موفقيتهاى اقتصادى اش براى جمعيت جهان مقاومت ناپذير از كار در مى آمد. بنابراين، همزيستى هم به معناي برنامه ي توسعه ي نفوذ شوروى و متناقضا، تمايل به كم كردن تشنج بين الملل براى پرهيز از خطر احتراق بود.
رهبران شوروي طرز برخورد تازه اي با تمام مناطق جهان اختياركردند. اولا، سعى كردند نوعى مدوس ويواندى (1) با غرب، در درجه ي اول با قدرت برجسته ي سرمايه دارى، ايالات متحده، بيابند. دوم، حاضر شدند طبيعت كنترل شوروى بر كمونيسم بين الملل را مورد بررسى مجدد قرار دهند و حدودى استقلال را مجاز سازند، تحولى كه در ظرف مدتى كم باعث تلاطم شد. سوم، توجه بسيار بيشترى به جهان كم توسعه يافته مبذول داشتند، و براى گسترش نفوذ شوروى ممالك فقير غير متعهد را مورد ملاطفت و غالبا استفاده قرار دادند. توان بسيار افزايش يافته ي نظامى براي اولين بار رهبران شوروي را قادر ساخت تا نفوذ كشورشان را در همه جاى جهان محسوس سازند. در پايان دوره ي خروشچف اتحاد شوروي در يك بازى وسيع شطرنج در مقياس كروى شركت داشت. البته، جنبه هايى از سياست خارجى شوروى فقط براى مقاصد توصيفى و تحليلى ممتاز است. در واقع، رفتار شوروى در يك بخش جهان تأثير عظيمى بر فرصتها و مسائل شوروى در جاى ديگر به جا مى گذاشت.
بلافاصله بعد از وفات استالين، حكام تازه گرفتاريهاى فراوان پيدا كردند و در حالت يا وضعى كه به خطر اقدامات جاه طلبانه ي خارجى دست بزنند قرار نداشتند. ولى خوب مى فهميدند كه در غرب، وفات استالين به عنوان يك منبع ممكن آشفتگى و بنابراين ضعف تلقى مى شد. بسيار ضرورى بود كه هم تشنج بين المللى بهبود پيدا كند، هم در عين حال مخاصمان احتمالى متقاعد شوند كه اتحاد شوروى از توان و تمايل دفاع از منافع خويش برخوردار بود. از بخت نيكوى آنها، انفجار نخستين بمب هيدروژنى شوروى در ماه اوت سال 1959 اين واقعيت را ثابت كرد كه اتحاد شوروى اكنون يك قدرت بزرگ بود.
رهبران شوروى گامهاى ملموسى بر مى داشتند تا به جهان نشان دهند كه خواستار شروع عهد جديدى بودند. اولا، بر متحدان چينى و كره اي خود فشار آوردند به جنگ به بن بست رسيده ي كره پايان دهند. از اين حيث علايق رئيس جمهورى جديد ايالات متحده، دوايت د. آيزنهاور، و حكام جديد مسكو همسان بود. در اروپا، دولت شوروى تصميم گرفت پايگاههاى خود را در فنلاند، كه اهميت نظامى اندكى داشت، ولى مى شد براى فشار آوردن بر فنلاند از آنها استفاده كرد، برچيند. از آن زمان به بعد تبليغاتچيهاى شوروى بى وقفه استدلال مى كردند كه برخلاف ايالات متحده، اتحاد شوروى صلح دوست است براي اينكه داراي هيچ پايگاه خارجى نيست. شايد مهمترين امتيازي كه شوروي داد، قبول پيمان كشور اتريش در ماه مه سال 1955 بود. اتريش در پايان جنگ تحت كنترل چهار قدرت در آمده بود، ولى برخلاف آلمان، به مناطق تقسيم نشده بود. در نتيجه، اتحاد شوروي هرگز نتوانست رژيمى قمرى در اتريش، كه عقب نشينى نيروهاى شوروي را خيلى دشوارتر مى ساخت، تأسيس كند. البته ما نمى توانيم دقيقا بدانيم كه در ذهن رهبران شوروى چه مى گذشته است، ولى احتمال دارد كه قبول اتريش خارج از كنترل شوروى ولى عمدتا دادن علامتى به آلمان بوده است، براي اين بود كه دهان آلمانى ها را براي كشوري متحد، مستقل، ولى بى طرف، آب بيندازد.
به دلايل قابل فهم سياست گذاران شوروي، يك دهه از خاتمه ي جنگ ويرانگر نگذشته، بشدت نگران احياى قدرت نظامى آلمان بودند. هدف اصلى سياست شوروي در اروپا اين بود كه از تجديد سلاح جمهوري فدرال به عنوان بخشى از ناتو جلوگيري كند. ولى شوروى چگونه مى توانست از چنين تحولى ممانعت كند؟ تبليغات، همچون هميشه، ابزار مفيدي بود؛ مسكو احزاب كمونيست اروپاي غربى را، كه در ميان آنها حزب فرانسه از همه مهمتر بود، به خط كرد. كمونيست ها درباره ي ترسهاى اروپاى غربى از تجاوز آلمان احيا شده فريادها سر دادند، ولى تبليغات تنها كافى نبود. سياستگزاران شوروي در خلوت اطلاع دادند كه چنانچه غرب حاضر مى شد يك آلمان متحد، ولى بى طرف را بپذيرد آنها حاضر بودند رفقاي خود را در آلمان شرقى قربانى كنند. از نظر سياستمداران غربى، قربانى كردن سهم آلمان غربى در ناتو در ازاى بيرون آمدن آلمان شرقي بسيار كوچكتر و ضعيفتر از نظام اتحاد با شوروي صرف نمى كرد، پس نيات شوروى هرگز به آزمايش گذاشته نشد.
وضع در آلمان شرقى غير قابل دفاع مى شد. كنترل چهار قدرت بر برلين مانع بزرگى در روند مشروع سازي رژيم آلمان شرقى بود. برلين براي شهروندان شرق يك در باز بود، و سه ميليون آلمانى خيلى راحت سوار مترو شدند و خود را در غرب يافتند. يك رژيم طراز شوروي نمى توانست دادن اختيار قرار به همين آسانى به شهروندان خود را تحمل كند. عاقبت هنگامى كه خروشچف تشخيص داد سياستش در مورد آلمان ناموفق است - كه نمى توانست متفقين را از برلين به بيرون هل بدهد، و اينكه يك آلمان متحد بى طرف رؤيايى دست نيافتنى بود - نتايج لازم را گرفت. در ماه اوت سال 1961 به رهبرى كمونيست آلمان شرقى اجازه داد ديوارى از اين سر تا آن سر برلين بكشند، تا فرارهاي بشتر را براى همه مقاصد عملى غير ممكن كند. اين راه حل اسباب سخره فراوان كمونيسم بين المللى شد، ولى مشكل مى توان هيچ وسيله ديگرى براى تثبيت رژيم آلمان شرقى تصور كرد. نهايتا چند سال بعد كه آلمان شرقى به عنوان عضو جامعه ي بين المللى به رسميت شناخته شد، صحت اين سياست به اثبات رسيد.
بقيه ي بلوك شوروى دچار يك سلسله مسائل ديگر بودند. وفات استالين فورى ترين و دوررسترين عواقب را در مجارستان و لهستان به بار آورد. سياستهاى عالى شوروى و سياستهاى مربوط به اقمار در هم تنيده بود. براى مثالى، ايمره ناگى، رهبر برجسته ي مجار، آدم مالنکف در بودايست بود. در سال 1953 ناگى برنامه جديد مردم پسندى ارائه كرد كه سرمايه گذاري در توليد كالاهاي مصرفى را افزايش مى داد و اجازه مى داد دست كم بعضى از قربانيهاى خشونت زندان و اردوگاههاى كار اجبارى را ترك كنند. بارى، در سال 1955 كه مالنکف مقام خود را در مسكو از دست داد، ايمره ناگى نيز مجبور شد مقام نخست وزيرى خود را رها كند، و ماتياس راكوشى، كه شايد منفورترين رهبر استالينى در اروپاى شرقى بود، بار ديگر كنترل دولت را به دست آورد.
اعضاي رهبريهاى حاكم در اقمار اكثرا ولى نه همه از تحولات - كاهش استثمار اقتصادي شوروي، تقبيح خشونت، و ايجاد فرصتى براى كسب مشروعيت با دنبال كردن سياستهاي مردمي بيشتر - استقبال كردند. در عين حال، استالين هاى كوچك - كسانى كه با هدايت تصفيه هاى خونين حرف براى خود درست كرده بودند - اكنون فاش شده و مواضع خود را لرزان مى يافتند. مانند رهبران استالينى در مسكو، دشمنان خروشچف، به نفع آنان بود كه در مقابل تحولات مقاومت كنند. ولى اين موضوع آنها را در موضعى ضد و نقيض قرار مى داد: چگونه مى شد آنهايى كه قدرتشان از تمايل به پيروي از دستورالعملهاى مسكو ناشى مى شد، ناگهان، هنگامى كه مسكو تا حدى انسانى تر مى شد، شروع به مقاومت كنند؟
خروشچف هنگامى كه با موفقيت در رهبرى همكارانش را از ميدان بدر كرد و در رأس ظاهر شد، تصميم گرفت نزاع با تيتو را بر طرف كند. بعد از بدحرفيهاي خشن شوروى نسبت به يوگسلاوها، باز آوردن تيتو به درون بلوك بوضوح امر دشوار و آزاردهنده اي بود. خروشچف به بلگراد سفر كرد، و در واقع به اشتباهات گذشته ي شوروى اقرار نمود و گناه همه آنها را به گردن بريا انداخت. يوگسلاوى را ديگر هرگز نمى شد به سطح يكى از اقمار تنزل داد؛ از اين نقطه به بعد آن كشور؛ متحدى بود كه معمولا، ولى نه هميشه، در صحنه ي بين الملل از مواضع شوروى حمايت مى كرد. اينكه اجازه داده شد تيتو سياستهاى مستقل خود را دنبال كند و باز هم بسان كمونيست شناخته شود به اين معنا بود كه ساير رهبران اروپاى شرقى نيز مى توانستند از آزادى عمل وسيعتري برخوردار شوند. بذرهاى چند مركزيت اكنون كاشته شده بود.
آشتى با تيتو و بيستمين كنگره ي حزب آثار نمايانى در همه جاي اروپاى شرقى داشت. در مجارستان و لهستان رژيمها بر لبه ي پرتگاه تلوتلو مى خوردند. بحران دو آن دو كشور به سبب از هم پاشيدگي رهبرى بخصوص حاد شده بود. در لهستان وفات ولشلاو بيروت، رهبر استالينى، با مبارزه اى درون نخبگان كمونيست دنبال شد. نيروهاى ضدكمونيست در ميان طبقات كارگرى، با كارگران در پيشاپيش مبارزه، وضع را مغتنم شمردند. در پوزنان در ماه ژوئن سال 1956، زد و خوردهايى اتفاق افتاد كه در جريان آن، دهها نفر كشته شدند. در ماه اكتبر لهستان در آستانه ي انقلاب بود، و رهبري حزب در مورد طريقه ي رفع بحران چند پاره شده بود. رهبران شوروي براى مذاكره درباره ي بحران به ورشو رفتند و ولاديسلاوگومولكا را به عنوان دبير اول پذيرفتند. نظر به اينكه گومولكا در سال 1948 از رهبرى كنار گذاشته شده بود تا حدي از محبوبيت برخوردار بود. لهستانى ها انتظار داشتند كه با بى هبري گومولكا دوران تازه اى آغاز شود، و موج انقلاب فرونشست.
در مجارستان حوادث طور ديگرى ازكار در آمد: آنجا اعضاى اينتليجنتسياى كمونيست فعالترين عوامل طرفدار تحول بودند. نويسندگان، شاعران، و پژوهندگان محدوده هاى تازه اى از آزادى را مى جستند؛ در نوشته ها و گفتارهايشان سعى مى كردند محدوده هاى مجاز را پيش برانند. چنانكه بار ديگر در سال 1968 در پراگ و در سال 1989 در مسكو اتفاق افتاد، اجازه يافتن به بررسي گذشته مسرتى گذرا ايجاد كرد. ولى را كوشى، رهبر استاليني كهنه كارى كه با موفقيت با جريان اصلاحگرايي ايمره ناگى مخالفت كرده بود، بر سر قدرت باقى ماند. وضع نابهنجارى به وجود آمد: افراد شجاع هر چه صريحتر خشم خود را برضد جنايتهاي گذشته ابراز مى كردند، و معهذا افراد مسئول آن جنايتها كماكان قدرت را در دست داشتند. رهبرى زمينه را فقط در تحت فشار، و به حدى كند كه هيچ كس را راضى نساخت، خالى كرد. با اينكه راكوشى در ماه ژوئيه مجبور به استعفا شد، مردي كه عهده دار مقام او شد، ارنوگرو، فقط اندكى كمتر از او ملامت كردنى بود.
در 23 ماه اكتبر، دانشجويان دانشگاه تظاهراتى را در حمايت از لهستانى ها سازمان دادند. اين زمانى بود كه تحولات انقلابى در لهستان اتفاق مى افتاد. تظاهرات تقريبا بلافاصله به انقلاب تبديل شد. بعد از فقط چند روز دودلى، رهبرى شوروى بالاتفاق تصميم گرفت انقلاب را با قوه قهريه سركوب كند. خروشچف و رفقايش نسبت به از دست دادن كمك مجارستان به اتحاد نظامى شوروي، كه به هر صورت ناچيز نبود، باك نداشتند. امكان تأسيس پايگاههاى ناتو در مجارستان نيز نگرانشان نمى ساخت. بارى، آنها به حق معتقد بودند كه اگر به مجارستان اجازه داده مى شود اتحاديه را ترك كند، تأثير مخربى بر بقيه ي بلوك به جا مى گذارد. آنها همچنين نمى توانستند تحمل كنند كشورى كمونيستى دست از كمونيست بودن بر دارد: ايدئولوژى آنها املا مى كرد كه حركت تاريخ در جهت كمونيسم است؛ مسير معكوس نمى شد وجود داشته باشد.
مسائل شوروى با «متحدين» اروپاى شرقى هر قدر هم كه مشكل بود، مسائل بدتر هنوز در راه بود: روابط با ديگر قدرت بزرگ كمونيستى، چين، تدريجا به وخامت مى گراييد. چين هرگز جزو اقمار شوروى نشد: كمونيست هاى چينى قدرت را خودشان با كمك بسيار ناچيز شوروي به دست آوردند، و بنابراين، روس ها هرگز در موضعى نبودند كه سياست چين را كنترل كنند. با اين وجود، در دهه 1950 دو قدرت بزرگ كمونيستى به مصلحت مشترك خود ديدند كه نماي «وحدت تزلزل ناپذير» را حفظ كنند. باري، اكنون چينى ها يك سلسله شكايت داشتند: سياست همزيستى مسالمت آميز را نمى پسنديدند، و آن را بسان فقدان غيرت انقلابى در مسكو مى ديدند. تقبيح استالين را در زمانى كه پرستش ناسالم صدر مائو دائما شديدتر مى شد پيشينه اى خطرناك تشخيص روس ها را به خاطر عدم تمايل به گذاشتن اسرار اتمى در اختيار آنها ملامت مى كردند. رهبران شوروي نيز به نوبه ي خود از استقلال سياستهاى تجاوزكارانه ي مائو نگران بودند. نماى يك قدرت بزرگ كه بزودى اتمى هم مى شد در مرزهاى آسيايى شوروى رهبران را در مسكو به وحشت مى انداخت. مشاجرات نخست در پشت درهاى بسته به وقوع پيوست. سپس دو طرف، ايادى و زبان ايمايى خود را به كارگرفتند: چينى ها به سياستهاي «اصلاح طلبان» يوگسلاوى حمله كردند، و روس ها با حمله به آلبانى، كه تدريجا در مدار چين قرار مى گرفت، مقابله به مثل انجام دادند.
شكاف ميان چين و شوروى پسروى بزرگى براى خروشچف بود: اكنون اتحاد شوروى بايد براى رهبري عقيدتى درون اردوى كمونيست مبارزه كند. خروشچف به حالت دفاعى در آمد. دشمنان اتحاد شوروى دير يا زود از دشمنى علنى بهره برداري مى كردند، و اقمار فرصت را براى زياد كردن قدرت عمل خود مغتنم مى شمردند. رومانيايى ها تندتر از همه رفتند: آنها بزودي دنبال كردن سياست خارجي مستقلى را آغاز كردند.
خروشچف توجه عظيمى به جهان توسعه نيافته نشان مى داد. گمانه زنى درباره ي اينكه افزايش دخالت در سياستهاى ممالك دوردست به نفع شوروي است يا نه، بيهوده است. نخبگان به توسعه ي نفوذ شوروى بسان نشانه اي از اينكه آينده به كمونيسم تعلق دارد مى نگريستند، و از اين تحول خوشحال و مغرور مى شدند. باري، بهايى بود كه بايد پرداخت شود. «دوستان» به وسيله ي قدرت عقيدتي كمونيسم به دست نمى آمدند، بلكه به انتظار كمك اقتصادى و نظامى جذب مى شدند. اين گونه كمكها بار اضافى سنگينى بر اقتصاد شوروى بود، و دخالت شوروي در نقاط پر درد سر امكان مناقشه ي خطرناك با غرب را به وجود مى آورد.
خروشچف تلاش خاصى براى به دست آوردن دل رهبران آسيايى و افريقايى به خرج داد. همچنان كه روابط با چين به وخامت مى گراييد، خروشچف با موفقيت بذر روابط با هند را كاشت. فرانسه و بريتانيا مجبور شده بودند سنگرهاى خود را از امپراتوريهاى سابقا وسيع استعمارى جا به جا كنند، و مناطق متلاطمى بر جا گذاشته بودند. رشد نفوذ شوروى بخصوص در اين نواحي درد سر دار نيرومند بود. در خاورميانه رخنه با ايجاد كشور اسرائيل فراهم شد. اينجا، همچون هر جاى ديگر، واضعان سياست خارجى شوروى نهضتهاى ملى گرا را به چالش و سست كردن مواضع غرب تشويق كردند. در ماه اكتبر سال 1956، انگلستان و فرانسه در حركتى مذبوحانه و خوب مطالعه نشده سعى ناموفقى براي جلوگيرى از ملى كردن كانال سوئز توسط جمال عبدالناصر، رهبر ملى گراى مصر، به عمل آوردند. جالب توجه آنكه، اتحاد شوروي، درحالى كه انقلاب مجارستان را سركوب مى كرد، به عنوان مدافع طرف ضعيف در خاور ميانه وارد صحنه شد. خروشچف «امپرياليستها»ى غربى را با موشك تهديد کرد. دخالت اتحاد شوروى در امور خاور ميانه مرتب بيشتر شد، و يكى بعد از ديگرى، خريدارانى پيدا كرد، كه همگى به دريافت كمك اقتصادى و نظامى اميدوار بودند. مادام كه حمايت امريكا از اسرائيل ادامه داشت، اتحاد شوروى مى توانست روى داشتن دوستانى در خاورميانه حساب كند.
اتحاد شوروى بموقع به حمايت تقريبا تمام نهضتهاى «آزاديبخش» در اطراف جهان برخاست، و توانست اين كار را بدون هزينه ي زيادى براى خودش انجام دهد. با اينكه اتحاد شوروى هيچ گاه دوستان دائمى در جهان توسعه نيافته به دست نياورد، كمك شوروى نخبگان را در اين كشورهاى تازه استقلال يافته قادر ساخت موضعى ضد غربى تر از آنكه در غير اين صورت مى توانستند بگيرند، اتخاذ كنند.
برخلاف دخالت در خاورميانه و افريقا، كه در آنها پشروى بدون مخاطرات مهم به وقوع پيوست، حمايت شوروى از فيدل كاسترو، انقلابي كوبايى به كار خطرناكى تبديل شد. در زمان استالين اتحاد شوروى توجه بسيار اندكى به امريكاى لاتين مبذول مى داشت. از نظر رهبرى شوروى آنجا ناحيه ي نويدبخشى نبود؛ قاره، حزب كمونيست نيرومندى نداشت، و به ايالات متحده خيلى نزديك بود.
با اينكه اتحاد شوروى در به قدرت رسيدن كاسترو هيچ دستى نداشت، اما اندكى بعد از ورود پيروزمندانه ي كاسترو به هاوانا، روابط امريكا - شوروى سريعا رو به وخامت گذاشت. سياستهاي سوسياليستى، ضد مردم سالارى، و ضد امريكايي رهبر انقلابي جوان ناگزير كارگزاران سياسى امريكا را مى رمانيد. درحالى كه كاسترو گامهايى برضد طبقه ي متوسط بر مى داشت، و در حالى كه بعضى پيروان سر خورده ي او به ايالات متحده مى آمدند، رفتار امريكاييان بسرعت به خصومت شديد تبديل مى شد. جنگ اقتصادى و تهديد دخالت نظامي امريكا، كوباييان را واداشت كه به جست و جوى كمك از هر جا كه مى توانستند بر آيند. بعد از آنكه يك حمله تحت حمايت امريكا به جزيره، به شكست انجاميد، انتقال كوبا به مدار كمونيستى روى هم رفته قابل پيش بينى بود.
در سال 1962 خروشچف به خطرناكترين جسارت سياست خارجى خود دست زد: موشكهاي ميان برد، قادر به حمل كلاهكهاى اتمى و به آن وسيله تهديد كننده ي خود ايالات متحده، در كوبا قرار داد. نظر به اينكه اين امر سريعا با سرشكستگى عظيم براى اتحاد شوروي به پايان مى رسيد، اين سؤال كرارا پرسيده شده است كه چرا رهبر شوروي اين خطا را مرتكب شد؟ واضح است كه او انتظار داشت كه مى شد نصب موشكها را در خفا صورت دهد و ايالات متحده با يك عمل انجام شده مواجه مى شد. نظر به اينكه حلقه اى از پايگاههاي امريكايى به دور اتحاد شوروي كشيده شده بود، او تصور مى كرد كه امريكاييان در موضعى نيستند كه خشمگين شوند. ما هرگز انگيزه هاى او را نخواهيم شناخت، ولى چند امكان وجود دارد. يك مورخ برجسته ي سياست خارجى شوروى نظر داده است كه او قصد داشت با جرئت خود رفقاى چينى را تحت تأثير قرار دهد.(2) ممكن است كه او مى خواسته است حمله به كوبا را هزينه اي غير ممكن سازد و به اين وسيله، امنيت جزيره را تضمين كند. ممكن است كه اين اقدام را اولين گام در افزايش نفوذ شوروى در نيمكره ي غربى ملاحظه مى كرده است. البته، هيچ يك از اين شقوق نافى ديگري نيست.
واضح است كه او واكنش نيرومند امريكا، و آمادگى آن را براى دست زدن به مخاطره ي جدى انتظار نداشت. چيزى كه بود از سال 1962 قدرت موشكى امريكا، و بسيار مهمتر از آن توانايى لجستيكى امريكا در آن فاصله نزديك به خاك امريكا، بى قياس برتر از قدرت شوروى بود. به طور ساده، شورويايي ها نمى توانستند قدرت خود را به اين بخش بسيار دور دنيا بتابانند. شكست شوروى براى كشور، و بى ترديد براى شخص خروشچف، حقارت بار بود، و به يقين به سقوط نهايي او كمك كرد. بارى، در دراز مدت نتيجه اين شد كه رهبرى شوروي خود را به تقويت بناى نظامى متعهد كرد.
اتهاماتى كه توسط ميخائيل سوسلف در پلنوم بر خروشچف وارد شد - و در آن زمان انتشار نيافت - شامل سوء مديريت اقتصادى و «اشتباهات» در سياست خارجى بود. نه بحران موشكي كوبا و نه به وخامت گراييدن روابط با چين ذكر نشده بود؛ تصور مى شود به اين سبب كه درباره ي اين موضوعات مهم اختلافى درون رهبري وجود نداشت. چنين مى نمايد كه اگر چه شكستهاي سياست خارجى موضع خروشچف را تضعيف كرد، اينها دلايل مهم بركنارى او نبود. اين واقعيت كه كشور دو برداشت مصيبت بار بد را تحمل كرده بود ضربه ي عظيمى بر او بود. او به طور واضح از حل جديترين مسئله ي اقتصادي كشور - ناتواني كشاورزي اشتراكى سازي شده از تهيه ي مواد غذايى ارزان و فراوان - عاجز ماند. جانشينان او هم خيلى موفقتر از او نشدند، و اين تلويحا نشان مى دهد كه خروشچف بكلى بر خطا نبود، و مسائل فطري نظام بود.
مخالفان خروشچف به اين سبب موفق شدند كه او كاري كرد كه بخشهاى وسيعى از جمعيت، و بالاخص نخبگان سياسى كه واقعا به حساب مى آمدند، رويگردان شدند. حتى اگر عوام الناس از او حمايت كرده بودند، معلوم نيست كه اين امر، بقاي سياسى او را تضمين مى كرد. اكثر اتهامات برضد او اساسا درست بود: تغييرات مداوم او در ساختار مديريتى - مشكل مى توان آنها را اصلاحات خواند - آشفتگى و احساس بى ثباتى به وجود آورده بود.
نيكيتا خروشچف آخرين رهبر شوروي با ايمان محكم به برتري ايدئولوژي ماركسيستى - لنينيستى بود. او هرگز در صدق آرمان خود ترديد نكرد. طنزآميز، شايد، قدرت اعتقادات او بود كه منشأ بيشتر دردسرهاى سياسى او شد. به سبب آنگه به وعده هاي برابرى طلبانه ي انقلاب اعتقاد داشت، وظيفه ي خود مى دانست نابرابري را كاهش دهد. او از امتيازات نارواى نخبگان بخوبى آگاه بود: خريد اقلامى كه به هيچ وجه در دسترس نبود از فروشگاههاى خاص، دسترسى به منازل خوب در زمانى كه كمبود خارق العاده وجود داشت، ارتباطاتى كه آنها را قادر مى ساخت فرزندانشان را به بهترين و معتبرترين مدارس بفرستند. اين نخبگان، مانند اكثر نخبگان، در جاودان ساختن خود بسيار موفق بود.
خروشچف سعى كرد شكاف ميان سطح زندگي صاحبان امتياز و بقيه ي جامعه را كه دائما بيشتر مى شد به هم بياورد. تلاشى به عمل آورد كه با بالا بردن سطح زندگى در قعر مراتب اجتماعى اختلاف سطح دستمزدها را كمتر كند؛ دهقانان مزارع اشتراكى، كارگران غيرماهر، و بازنشستگان بهره مند شدند. دبير اول ايمان خلق گرايانه اى داشت به اينكه مى شود مردم شوروي را برضد منافع شخصيه ي ديوان سالارى بسيج كرد. اصلاحات بدفرجام نابود كردن ساختار وزارتخانه اي اقتصاد و ايجاد سازمانهاى منطقه اي، سوناخوزي، به جاى آن، در اين راستا به اجرا گذاشته شد. پس عجيب نيست كه او با حملاتش به امتياز و قدرت، ديوان سالاري خود را در ميان اصحاب قدرت نامحبوب گردانيد. بارى، آن نوع مشاركت انبوهى كه او در نظر داشت ربط چندانى به كثرت گرايى يا خود مختارى اصيل سازمانهاى اجتماعى نداشت. البته بسيج انبوه، سازمانهاى «داوطلبانه ي» بى معنا در تاريخ شوروى چيز جديدى نبود. اعزام مشوقان به منازل براى «تبيين» موضوعات در انتخابات بى هدف قبل از خروشچف مورد استفاده قرار گرفته بود. ولى او تلاشهاى همه جانبه اي براي احياى كومسومل و اتحاديه هاى كارگري به عمل آورد.
بعضى انديشه هاى او براى بسيج انبوه بديع بود. مهمتر از همه ي اينها دروژينا، يك سازمان رزمندگان غيرنظامى «داوطلب» مردمى، بود، كه بايد در حفظ نظم به مقامات كمك كند. اينها به يكى از صورتهاي بسيار كم جاذبه ي كنترل اجتماعى و اعمال تقليد مبدل شدند. مقامات از دروژينى براي مبارزه با «طفيليگري»، و در اين زمان براي ارعاب ناراضيان استفاده كردند. دروژينى غالبا به دسته هاى پرخاشگر، كه در زندگى - شهروندان دخالت، مى كردند، انحطاط يافتند.
از نظر نخببگان جا خوش كرده، اصلاحات آموزشي خروشچف بخصوص نامطبوع بود. از اتحاد شوروي انتظار مى رفت كه كشور طبقه ي كارگر باشد، و معهذا معلوم بود كه كارگران اعتبار اندكى داشتند. نخبگان قادر بودند با فرستادن فرزندان خود به مؤسسات آموزش عالى، كه تنها به آنها درون نظام شوروى وعده ي مشاغل سطح بالا مى دادند، توليد مثل كنند. هدف ارزشمند ولى آرمان شهرى خروشچف اين بود كه آموزش و كار جسمانى را به هم نزديكتر كند. دانشجويان و پژوهشگران مدارس و دانشگاهها موظف شدند يك روز را در كارخانه يا مزرعه صرف كنند و كسبى بياموزند. وظيفه اي كه همگان از آن نفرت داشتند. از يك طرف، متخصصان و پژوهشگژان كه تخصصشان مورد نياز مبرم بود ساعاتى را بى فايده در صحن كارخانه يا در برداشت سيب زمينى مى گذراندند؛ از طرف ديگر، كارگران اصيل، آموزش به اين دانش آموزان بي توجه و بى انگيزه را، كه عملا هيچ كمكى به بازده كلى نمى كرد، اتلاف وقت مى دانستند.
مكانى در دانشگاه يك كالاي كمياب بود. فرزندان اينتليجنتسيا، همچون در همه جا، براى رقابت در موضع خوبى قرار داشتند. در مقابل، طبقات كارگري، و بخصوص دهقانان مزارع اشتراكى، سخت محروم بودند. به منظور بهبود بخشيدن بخت آنهايي كه به طبقات پايينتر تعلق داشتند، خروشچف شهريه را در مؤسسات آموزش عالى لغو كرد و كمك مالى را نه فقط به موفقيت در تحصيلات، بلكه همچنين به نياز مالى مشروط ساخت. اين گامها، در عين حال كه از روى حسن نيت بود، كافى نبود. خروشچف اقدام ريشه اي ترى به عمل آورد؛ نخست تعداد معينى جا براي نامزدهايى كه تجربه ي چند سال كار داشتند كنار گذاشته شد، اينها نبايد در آزمونهاى ورودى با دانش آموزانى كه تازه دبيرستان را تمام كرده بودند شركت كنند. على رغم اين مساعى، نسبت دانشجو نى كه پس زمينه هاي غير ممتاز داشتند صعود عمده اي نكرد. بنابراين، در سال 1958 رژيم گام تندترى برداشت. از دانشجويان خواست كه، بعد از تكميل دوره ي هشت ساله ي اجبارى، مدت سه سال هم در كارخانه ها يا مزارع كاركنند. قانونى كه به انحاي گوناگون دور زده مى شد: براي مثال، بيهوده بود كه رياضيدانان مستعد جوان، سه سال از عمر ذى قيمت خود را به فراگيرى پرلتاريا بودن صرف كنند.
خروشچف، كمونيستى آتشين، در تمام اطراف خود بى كفايتى و بى عقلانيتى مى ديد. شكاف عريض ميان واقعيت و وعده هاى ايدئولوژى بود كه الهامبخش مساعى بن وقفه ي او براي تحول بود. در دوره ي حكومت او، نظام محافظه كار شوروى موضوع پيشنهادهاي مداوم براى اصلاحات قرارگرفت. ذهن بارور او و تمايل او به تجربه، و شجاعتش در به عهده گرفتن اصلاحات جاه طلبانه، جنبه هاى جذاب حكومت او بود. اصلاحات او اغلب به اين سبب نوميد كننده بود كه مسائلي كه او مي خواست حل كند وجوه جوهري رژيم و بنابراين درمان ناپذير بودند. ولى در اوقات ديگرى نيز مى شد او را منصفانه سرزنش كرد كه مى كوشيد اصلاحاتى را به اجرا بگذارد كه به حد كافى سنجيده نشده بودند و بيش از ارزشى كه داشتند زحمت مى آفريدند. كسانى كه بعدها او را به طرحهاى «مغز خرگوشى» متهم كردند ناحق نمى گفتند.
دو فقره از اصلاحات او كه هدف آنها نخبگان حزبي بود، جديترين نارضايي را در ميان آنهايى كه از نظر سياسى بيشترين اهميت را داشتند سبب شد. هدف يكى از اين اصلاحات جلوگيري از تحجر رهبري و تشويق تحرك درون آن بود. به موجب قاعده ي جديد بايد يك سوم اعضاى هيأتهاي مديره، هم در سطح منطقه اي و هم ملى، در هر انتخابات جايگزين شوند. هدف ارزشيابيهاى مداوم دبيرخانه هاى حزب در همه ي سطوح بهبود كار بود، ولى احساس بى ثباتى ايجاد كرد. تعجب نداشت آنهايى كه مشاغلشان اكنون موضوع اين نظارت بود برضد دبير اول برگشتند.
دومين اصلاح حزبى او نارضايتي حتى عظيمترى ايجاد كرد. آن انديشه ي عجيب و نسنجيده اي بود: در سال 1962 خروشچف تصميم گرفت كميته هاي حزبى در سطح محلى را به بخشهاى كشاورزى و صنعتى، هريك با استقلال كلى نسبت به ديگرى، تقسيم كند. تصور مى شد به اين طريق رهبران محلى خبرگي بيشترى در حيطه اى كه قرار بود تحت سرپرستى شان باشد به دست مى آورند. ولى نتيجه ي ناخواسته ي اصلاح، ناميمون بود: بخش صنعتى خود را از بار كمك به كشاورزي آزاد ساخته، انحطاط بيشتري در وضعيت كشاورزى ايجاد كرد. اين اولين «اصلاح»ى بود كه با بركنارى خروشچف از قدرت ملغى شد.
ماه اكتبر سال 1964 پايان يك دوره خوش بيني نسبى را رقم زد، دوره اى كه در طى آن بسيارى مردم درون و بيرون اتحاد شوروي معتقد بودند كه نقايص نظام را مى شود بهبود بخشيد. خروشچف به رغم پس زمينه هاى دستيارى اش با استالين، خامى اش، عدم پايداري اش، و تصميم گيريهاى ضعيف فراوانش، كه نويدبخش نمى نمود، به خاطر برطرف كردن بدترين جنبه هاى استالين گرايى سزاوار افتخار است. در عهد حكومت او تمامت خواهي اتحاد شوروي متوقف شد؛ حكومت او را به عنوان خودكامه بهتر مى توان مشخص كرد. نهايتا شكستهاى او نشان داد مسائلى كه او تشخيص داد فطري نظامى بودند كه او مى خواست آن را نجات دهد. قابل فهم است هنگامى كه يك رهبر ديگر شوروى، گورباچف، بار ديگر عازم حركت در مسير اصلاحات مهم شد، سعى كرد خاطره خروشچف را اعاده كند.
استالين زدايى در امور خارجى مستلزم تجديد نظر كامل در كل ديد جهانى بود. تقويت پايه هاى نظري جديد سياست خارجى به «همزيستى مسالمت آميز» معروف شد. خروشچف و يارانش در رهبرى اعتقاد ديرپاى شوروى را به اينكه جنگ نتيجه ي اجتناب ناپذير نظم جهاني سرمايه داري بود تقبيح كردند. نويسندگان در يافتن گفتارهاى مناسبى از بزرگان كه نشان دهد تمايل به صلح هميشه سنگ بناى سياست خارجى شوروى بوده است دچار درد سرهاي فراوان شدند. مالنکف نخست، و بعدها خروشچف، علنا به بديهى اقراركردند: جنگ ميان قدرتهاى هسته اى برنده نداشت. بارى، همزيستى مسالمت آميز به اين معنا نبود كه اتحاد شوروى براى هميشه از تناسب موجود قدرتها خشنود مى ماند. برعكس، خروشچف، آخرين رهبر شوروي داراى ايمان بى حد و حصر به آرمان كمونيستى، مسلم مى گرفت كه نظام شوروي بدون جنگ به پيروزى نايل مى آيد؛ ايدئولوژى مساواتى و موفقيتهاى اقتصادى اش براى جمعيت جهان مقاومت ناپذير از كار در مى آمد. بنابراين، همزيستى هم به معناي برنامه ي توسعه ي نفوذ شوروى و متناقضا، تمايل به كم كردن تشنج بين الملل براى پرهيز از خطر احتراق بود.
رهبران شوروي طرز برخورد تازه اي با تمام مناطق جهان اختياركردند. اولا، سعى كردند نوعى مدوس ويواندى (1) با غرب، در درجه ي اول با قدرت برجسته ي سرمايه دارى، ايالات متحده، بيابند. دوم، حاضر شدند طبيعت كنترل شوروى بر كمونيسم بين الملل را مورد بررسى مجدد قرار دهند و حدودى استقلال را مجاز سازند، تحولى كه در ظرف مدتى كم باعث تلاطم شد. سوم، توجه بسيار بيشترى به جهان كم توسعه يافته مبذول داشتند، و براى گسترش نفوذ شوروى ممالك فقير غير متعهد را مورد ملاطفت و غالبا استفاده قرار دادند. توان بسيار افزايش يافته ي نظامى براي اولين بار رهبران شوروي را قادر ساخت تا نفوذ كشورشان را در همه جاى جهان محسوس سازند. در پايان دوره ي خروشچف اتحاد شوروي در يك بازى وسيع شطرنج در مقياس كروى شركت داشت. البته، جنبه هايى از سياست خارجى شوروى فقط براى مقاصد توصيفى و تحليلى ممتاز است. در واقع، رفتار شوروى در يك بخش جهان تأثير عظيمى بر فرصتها و مسائل شوروى در جاى ديگر به جا مى گذاشت.
بلافاصله بعد از وفات استالين، حكام تازه گرفتاريهاى فراوان پيدا كردند و در حالت يا وضعى كه به خطر اقدامات جاه طلبانه ي خارجى دست بزنند قرار نداشتند. ولى خوب مى فهميدند كه در غرب، وفات استالين به عنوان يك منبع ممكن آشفتگى و بنابراين ضعف تلقى مى شد. بسيار ضرورى بود كه هم تشنج بين المللى بهبود پيدا كند، هم در عين حال مخاصمان احتمالى متقاعد شوند كه اتحاد شوروى از توان و تمايل دفاع از منافع خويش برخوردار بود. از بخت نيكوى آنها، انفجار نخستين بمب هيدروژنى شوروى در ماه اوت سال 1959 اين واقعيت را ثابت كرد كه اتحاد شوروى اكنون يك قدرت بزرگ بود.
رهبران شوروى گامهاى ملموسى بر مى داشتند تا به جهان نشان دهند كه خواستار شروع عهد جديدى بودند. اولا، بر متحدان چينى و كره اي خود فشار آوردند به جنگ به بن بست رسيده ي كره پايان دهند. از اين حيث علايق رئيس جمهورى جديد ايالات متحده، دوايت د. آيزنهاور، و حكام جديد مسكو همسان بود. در اروپا، دولت شوروى تصميم گرفت پايگاههاى خود را در فنلاند، كه اهميت نظامى اندكى داشت، ولى مى شد براى فشار آوردن بر فنلاند از آنها استفاده كرد، برچيند. از آن زمان به بعد تبليغاتچيهاى شوروى بى وقفه استدلال مى كردند كه برخلاف ايالات متحده، اتحاد شوروى صلح دوست است براي اينكه داراي هيچ پايگاه خارجى نيست. شايد مهمترين امتيازي كه شوروي داد، قبول پيمان كشور اتريش در ماه مه سال 1955 بود. اتريش در پايان جنگ تحت كنترل چهار قدرت در آمده بود، ولى برخلاف آلمان، به مناطق تقسيم نشده بود. در نتيجه، اتحاد شوروي هرگز نتوانست رژيمى قمرى در اتريش، كه عقب نشينى نيروهاى شوروي را خيلى دشوارتر مى ساخت، تأسيس كند. البته ما نمى توانيم دقيقا بدانيم كه در ذهن رهبران شوروى چه مى گذشته است، ولى احتمال دارد كه قبول اتريش خارج از كنترل شوروى ولى عمدتا دادن علامتى به آلمان بوده است، براي اين بود كه دهان آلمانى ها را براي كشوري متحد، مستقل، ولى بى طرف، آب بيندازد.
به دلايل قابل فهم سياست گذاران شوروي، يك دهه از خاتمه ي جنگ ويرانگر نگذشته، بشدت نگران احياى قدرت نظامى آلمان بودند. هدف اصلى سياست شوروي در اروپا اين بود كه از تجديد سلاح جمهوري فدرال به عنوان بخشى از ناتو جلوگيري كند. ولى شوروى چگونه مى توانست از چنين تحولى ممانعت كند؟ تبليغات، همچون هميشه، ابزار مفيدي بود؛ مسكو احزاب كمونيست اروپاي غربى را، كه در ميان آنها حزب فرانسه از همه مهمتر بود، به خط كرد. كمونيست ها درباره ي ترسهاى اروپاى غربى از تجاوز آلمان احيا شده فريادها سر دادند، ولى تبليغات تنها كافى نبود. سياستگزاران شوروي در خلوت اطلاع دادند كه چنانچه غرب حاضر مى شد يك آلمان متحد، ولى بى طرف را بپذيرد آنها حاضر بودند رفقاي خود را در آلمان شرقى قربانى كنند. از نظر سياستمداران غربى، قربانى كردن سهم آلمان غربى در ناتو در ازاى بيرون آمدن آلمان شرقي بسيار كوچكتر و ضعيفتر از نظام اتحاد با شوروي صرف نمى كرد، پس نيات شوروى هرگز به آزمايش گذاشته نشد.
وضع در آلمان شرقى غير قابل دفاع مى شد. كنترل چهار قدرت بر برلين مانع بزرگى در روند مشروع سازي رژيم آلمان شرقى بود. برلين براي شهروندان شرق يك در باز بود، و سه ميليون آلمانى خيلى راحت سوار مترو شدند و خود را در غرب يافتند. يك رژيم طراز شوروي نمى توانست دادن اختيار قرار به همين آسانى به شهروندان خود را تحمل كند. عاقبت هنگامى كه خروشچف تشخيص داد سياستش در مورد آلمان ناموفق است - كه نمى توانست متفقين را از برلين به بيرون هل بدهد، و اينكه يك آلمان متحد بى طرف رؤيايى دست نيافتنى بود - نتايج لازم را گرفت. در ماه اوت سال 1961 به رهبرى كمونيست آلمان شرقى اجازه داد ديوارى از اين سر تا آن سر برلين بكشند، تا فرارهاي بشتر را براى همه مقاصد عملى غير ممكن كند. اين راه حل اسباب سخره فراوان كمونيسم بين المللى شد، ولى مشكل مى توان هيچ وسيله ديگرى براى تثبيت رژيم آلمان شرقى تصور كرد. نهايتا چند سال بعد كه آلمان شرقى به عنوان عضو جامعه ي بين المللى به رسميت شناخته شد، صحت اين سياست به اثبات رسيد.
بقيه ي بلوك شوروى دچار يك سلسله مسائل ديگر بودند. وفات استالين فورى ترين و دوررسترين عواقب را در مجارستان و لهستان به بار آورد. سياستهاى عالى شوروى و سياستهاى مربوط به اقمار در هم تنيده بود. براى مثالى، ايمره ناگى، رهبر برجسته ي مجار، آدم مالنکف در بودايست بود. در سال 1953 ناگى برنامه جديد مردم پسندى ارائه كرد كه سرمايه گذاري در توليد كالاهاي مصرفى را افزايش مى داد و اجازه مى داد دست كم بعضى از قربانيهاى خشونت زندان و اردوگاههاى كار اجبارى را ترك كنند. بارى، در سال 1955 كه مالنکف مقام خود را در مسكو از دست داد، ايمره ناگى نيز مجبور شد مقام نخست وزيرى خود را رها كند، و ماتياس راكوشى، كه شايد منفورترين رهبر استالينى در اروپاى شرقى بود، بار ديگر كنترل دولت را به دست آورد.
اعضاي رهبريهاى حاكم در اقمار اكثرا ولى نه همه از تحولات - كاهش استثمار اقتصادي شوروي، تقبيح خشونت، و ايجاد فرصتى براى كسب مشروعيت با دنبال كردن سياستهاي مردمي بيشتر - استقبال كردند. در عين حال، استالين هاى كوچك - كسانى كه با هدايت تصفيه هاى خونين حرف براى خود درست كرده بودند - اكنون فاش شده و مواضع خود را لرزان مى يافتند. مانند رهبران استالينى در مسكو، دشمنان خروشچف، به نفع آنان بود كه در مقابل تحولات مقاومت كنند. ولى اين موضوع آنها را در موضعى ضد و نقيض قرار مى داد: چگونه مى شد آنهايى كه قدرتشان از تمايل به پيروي از دستورالعملهاى مسكو ناشى مى شد، ناگهان، هنگامى كه مسكو تا حدى انسانى تر مى شد، شروع به مقاومت كنند؟
خروشچف هنگامى كه با موفقيت در رهبرى همكارانش را از ميدان بدر كرد و در رأس ظاهر شد، تصميم گرفت نزاع با تيتو را بر طرف كند. بعد از بدحرفيهاي خشن شوروى نسبت به يوگسلاوها، باز آوردن تيتو به درون بلوك بوضوح امر دشوار و آزاردهنده اي بود. خروشچف به بلگراد سفر كرد، و در واقع به اشتباهات گذشته ي شوروى اقرار نمود و گناه همه آنها را به گردن بريا انداخت. يوگسلاوى را ديگر هرگز نمى شد به سطح يكى از اقمار تنزل داد؛ از اين نقطه به بعد آن كشور؛ متحدى بود كه معمولا، ولى نه هميشه، در صحنه ي بين الملل از مواضع شوروى حمايت مى كرد. اينكه اجازه داده شد تيتو سياستهاى مستقل خود را دنبال كند و باز هم بسان كمونيست شناخته شود به اين معنا بود كه ساير رهبران اروپاى شرقى نيز مى توانستند از آزادى عمل وسيعتري برخوردار شوند. بذرهاى چند مركزيت اكنون كاشته شده بود.
آشتى با تيتو و بيستمين كنگره ي حزب آثار نمايانى در همه جاي اروپاى شرقى داشت. در مجارستان و لهستان رژيمها بر لبه ي پرتگاه تلوتلو مى خوردند. بحران دو آن دو كشور به سبب از هم پاشيدگي رهبرى بخصوص حاد شده بود. در لهستان وفات ولشلاو بيروت، رهبر استالينى، با مبارزه اى درون نخبگان كمونيست دنبال شد. نيروهاى ضدكمونيست در ميان طبقات كارگرى، با كارگران در پيشاپيش مبارزه، وضع را مغتنم شمردند. در پوزنان در ماه ژوئن سال 1956، زد و خوردهايى اتفاق افتاد كه در جريان آن، دهها نفر كشته شدند. در ماه اكتبر لهستان در آستانه ي انقلاب بود، و رهبري حزب در مورد طريقه ي رفع بحران چند پاره شده بود. رهبران شوروي براى مذاكره درباره ي بحران به ورشو رفتند و ولاديسلاوگومولكا را به عنوان دبير اول پذيرفتند. نظر به اينكه گومولكا در سال 1948 از رهبرى كنار گذاشته شده بود تا حدي از محبوبيت برخوردار بود. لهستانى ها انتظار داشتند كه با بى هبري گومولكا دوران تازه اى آغاز شود، و موج انقلاب فرونشست.
در مجارستان حوادث طور ديگرى ازكار در آمد: آنجا اعضاى اينتليجنتسياى كمونيست فعالترين عوامل طرفدار تحول بودند. نويسندگان، شاعران، و پژوهندگان محدوده هاى تازه اى از آزادى را مى جستند؛ در نوشته ها و گفتارهايشان سعى مى كردند محدوده هاى مجاز را پيش برانند. چنانكه بار ديگر در سال 1968 در پراگ و در سال 1989 در مسكو اتفاق افتاد، اجازه يافتن به بررسي گذشته مسرتى گذرا ايجاد كرد. ولى را كوشى، رهبر استاليني كهنه كارى كه با موفقيت با جريان اصلاحگرايي ايمره ناگى مخالفت كرده بود، بر سر قدرت باقى ماند. وضع نابهنجارى به وجود آمد: افراد شجاع هر چه صريحتر خشم خود را برضد جنايتهاي گذشته ابراز مى كردند، و معهذا افراد مسئول آن جنايتها كماكان قدرت را در دست داشتند. رهبرى زمينه را فقط در تحت فشار، و به حدى كند كه هيچ كس را راضى نساخت، خالى كرد. با اينكه راكوشى در ماه ژوئيه مجبور به استعفا شد، مردي كه عهده دار مقام او شد، ارنوگرو، فقط اندكى كمتر از او ملامت كردنى بود.
در 23 ماه اكتبر، دانشجويان دانشگاه تظاهراتى را در حمايت از لهستانى ها سازمان دادند. اين زمانى بود كه تحولات انقلابى در لهستان اتفاق مى افتاد. تظاهرات تقريبا بلافاصله به انقلاب تبديل شد. بعد از فقط چند روز دودلى، رهبرى شوروى بالاتفاق تصميم گرفت انقلاب را با قوه قهريه سركوب كند. خروشچف و رفقايش نسبت به از دست دادن كمك مجارستان به اتحاد نظامى شوروي، كه به هر صورت ناچيز نبود، باك نداشتند. امكان تأسيس پايگاههاى ناتو در مجارستان نيز نگرانشان نمى ساخت. بارى، آنها به حق معتقد بودند كه اگر به مجارستان اجازه داده مى شود اتحاديه را ترك كند، تأثير مخربى بر بقيه ي بلوك به جا مى گذارد. آنها همچنين نمى توانستند تحمل كنند كشورى كمونيستى دست از كمونيست بودن بر دارد: ايدئولوژى آنها املا مى كرد كه حركت تاريخ در جهت كمونيسم است؛ مسير معكوس نمى شد وجود داشته باشد.
مسائل شوروى با «متحدين» اروپاى شرقى هر قدر هم كه مشكل بود، مسائل بدتر هنوز در راه بود: روابط با ديگر قدرت بزرگ كمونيستى، چين، تدريجا به وخامت مى گراييد. چين هرگز جزو اقمار شوروى نشد: كمونيست هاى چينى قدرت را خودشان با كمك بسيار ناچيز شوروي به دست آوردند، و بنابراين، روس ها هرگز در موضعى نبودند كه سياست چين را كنترل كنند. با اين وجود، در دهه 1950 دو قدرت بزرگ كمونيستى به مصلحت مشترك خود ديدند كه نماي «وحدت تزلزل ناپذير» را حفظ كنند. باري، اكنون چينى ها يك سلسله شكايت داشتند: سياست همزيستى مسالمت آميز را نمى پسنديدند، و آن را بسان فقدان غيرت انقلابى در مسكو مى ديدند. تقبيح استالين را در زمانى كه پرستش ناسالم صدر مائو دائما شديدتر مى شد پيشينه اى خطرناك تشخيص روس ها را به خاطر عدم تمايل به گذاشتن اسرار اتمى در اختيار آنها ملامت مى كردند. رهبران شوروي نيز به نوبه ي خود از استقلال سياستهاى تجاوزكارانه ي مائو نگران بودند. نماى يك قدرت بزرگ كه بزودى اتمى هم مى شد در مرزهاى آسيايى شوروى رهبران را در مسكو به وحشت مى انداخت. مشاجرات نخست در پشت درهاى بسته به وقوع پيوست. سپس دو طرف، ايادى و زبان ايمايى خود را به كارگرفتند: چينى ها به سياستهاي «اصلاح طلبان» يوگسلاوى حمله كردند، و روس ها با حمله به آلبانى، كه تدريجا در مدار چين قرار مى گرفت، مقابله به مثل انجام دادند.
شكاف ميان چين و شوروى پسروى بزرگى براى خروشچف بود: اكنون اتحاد شوروى بايد براى رهبري عقيدتى درون اردوى كمونيست مبارزه كند. خروشچف به حالت دفاعى در آمد. دشمنان اتحاد شوروى دير يا زود از دشمنى علنى بهره برداري مى كردند، و اقمار فرصت را براى زياد كردن قدرت عمل خود مغتنم مى شمردند. رومانيايى ها تندتر از همه رفتند: آنها بزودي دنبال كردن سياست خارجي مستقلى را آغاز كردند.
خروشچف توجه عظيمى به جهان توسعه نيافته نشان مى داد. گمانه زنى درباره ي اينكه افزايش دخالت در سياستهاى ممالك دوردست به نفع شوروي است يا نه، بيهوده است. نخبگان به توسعه ي نفوذ شوروى بسان نشانه اي از اينكه آينده به كمونيسم تعلق دارد مى نگريستند، و از اين تحول خوشحال و مغرور مى شدند. باري، بهايى بود كه بايد پرداخت شود. «دوستان» به وسيله ي قدرت عقيدتي كمونيسم به دست نمى آمدند، بلكه به انتظار كمك اقتصادى و نظامى جذب مى شدند. اين گونه كمكها بار اضافى سنگينى بر اقتصاد شوروى بود، و دخالت شوروي در نقاط پر درد سر امكان مناقشه ي خطرناك با غرب را به وجود مى آورد.
خروشچف تلاش خاصى براى به دست آوردن دل رهبران آسيايى و افريقايى به خرج داد. همچنان كه روابط با چين به وخامت مى گراييد، خروشچف با موفقيت بذر روابط با هند را كاشت. فرانسه و بريتانيا مجبور شده بودند سنگرهاى خود را از امپراتوريهاى سابقا وسيع استعمارى جا به جا كنند، و مناطق متلاطمى بر جا گذاشته بودند. رشد نفوذ شوروى بخصوص در اين نواحي درد سر دار نيرومند بود. در خاورميانه رخنه با ايجاد كشور اسرائيل فراهم شد. اينجا، همچون هر جاى ديگر، واضعان سياست خارجى شوروى نهضتهاى ملى گرا را به چالش و سست كردن مواضع غرب تشويق كردند. در ماه اكتبر سال 1956، انگلستان و فرانسه در حركتى مذبوحانه و خوب مطالعه نشده سعى ناموفقى براي جلوگيرى از ملى كردن كانال سوئز توسط جمال عبدالناصر، رهبر ملى گراى مصر، به عمل آوردند. جالب توجه آنكه، اتحاد شوروي، درحالى كه انقلاب مجارستان را سركوب مى كرد، به عنوان مدافع طرف ضعيف در خاور ميانه وارد صحنه شد. خروشچف «امپرياليستها»ى غربى را با موشك تهديد کرد. دخالت اتحاد شوروى در امور خاور ميانه مرتب بيشتر شد، و يكى بعد از ديگرى، خريدارانى پيدا كرد، كه همگى به دريافت كمك اقتصادى و نظامى اميدوار بودند. مادام كه حمايت امريكا از اسرائيل ادامه داشت، اتحاد شوروى مى توانست روى داشتن دوستانى در خاورميانه حساب كند.
اتحاد شوروى بموقع به حمايت تقريبا تمام نهضتهاى «آزاديبخش» در اطراف جهان برخاست، و توانست اين كار را بدون هزينه ي زيادى براى خودش انجام دهد. با اينكه اتحاد شوروى هيچ گاه دوستان دائمى در جهان توسعه نيافته به دست نياورد، كمك شوروى نخبگان را در اين كشورهاى تازه استقلال يافته قادر ساخت موضعى ضد غربى تر از آنكه در غير اين صورت مى توانستند بگيرند، اتخاذ كنند.
برخلاف دخالت در خاورميانه و افريقا، كه در آنها پشروى بدون مخاطرات مهم به وقوع پيوست، حمايت شوروى از فيدل كاسترو، انقلابي كوبايى به كار خطرناكى تبديل شد. در زمان استالين اتحاد شوروى توجه بسيار اندكى به امريكاى لاتين مبذول مى داشت. از نظر رهبرى شوروى آنجا ناحيه ي نويدبخشى نبود؛ قاره، حزب كمونيست نيرومندى نداشت، و به ايالات متحده خيلى نزديك بود.
با اينكه اتحاد شوروى در به قدرت رسيدن كاسترو هيچ دستى نداشت، اما اندكى بعد از ورود پيروزمندانه ي كاسترو به هاوانا، روابط امريكا - شوروى سريعا رو به وخامت گذاشت. سياستهاي سوسياليستى، ضد مردم سالارى، و ضد امريكايي رهبر انقلابي جوان ناگزير كارگزاران سياسى امريكا را مى رمانيد. درحالى كه كاسترو گامهايى برضد طبقه ي متوسط بر مى داشت، و در حالى كه بعضى پيروان سر خورده ي او به ايالات متحده مى آمدند، رفتار امريكاييان بسرعت به خصومت شديد تبديل مى شد. جنگ اقتصادى و تهديد دخالت نظامي امريكا، كوباييان را واداشت كه به جست و جوى كمك از هر جا كه مى توانستند بر آيند. بعد از آنكه يك حمله تحت حمايت امريكا به جزيره، به شكست انجاميد، انتقال كوبا به مدار كمونيستى روى هم رفته قابل پيش بينى بود.
در سال 1962 خروشچف به خطرناكترين جسارت سياست خارجى خود دست زد: موشكهاي ميان برد، قادر به حمل كلاهكهاى اتمى و به آن وسيله تهديد كننده ي خود ايالات متحده، در كوبا قرار داد. نظر به اينكه اين امر سريعا با سرشكستگى عظيم براى اتحاد شوروي به پايان مى رسيد، اين سؤال كرارا پرسيده شده است كه چرا رهبر شوروي اين خطا را مرتكب شد؟ واضح است كه او انتظار داشت كه مى شد نصب موشكها را در خفا صورت دهد و ايالات متحده با يك عمل انجام شده مواجه مى شد. نظر به اينكه حلقه اى از پايگاههاي امريكايى به دور اتحاد شوروي كشيده شده بود، او تصور مى كرد كه امريكاييان در موضعى نيستند كه خشمگين شوند. ما هرگز انگيزه هاى او را نخواهيم شناخت، ولى چند امكان وجود دارد. يك مورخ برجسته ي سياست خارجى شوروى نظر داده است كه او قصد داشت با جرئت خود رفقاى چينى را تحت تأثير قرار دهد.(2) ممكن است كه او مى خواسته است حمله به كوبا را هزينه اي غير ممكن سازد و به اين وسيله، امنيت جزيره را تضمين كند. ممكن است كه اين اقدام را اولين گام در افزايش نفوذ شوروى در نيمكره ي غربى ملاحظه مى كرده است. البته، هيچ يك از اين شقوق نافى ديگري نيست.
واضح است كه او واكنش نيرومند امريكا، و آمادگى آن را براى دست زدن به مخاطره ي جدى انتظار نداشت. چيزى كه بود از سال 1962 قدرت موشكى امريكا، و بسيار مهمتر از آن توانايى لجستيكى امريكا در آن فاصله نزديك به خاك امريكا، بى قياس برتر از قدرت شوروى بود. به طور ساده، شورويايي ها نمى توانستند قدرت خود را به اين بخش بسيار دور دنيا بتابانند. شكست شوروى براى كشور، و بى ترديد براى شخص خروشچف، حقارت بار بود، و به يقين به سقوط نهايي او كمك كرد. بارى، در دراز مدت نتيجه اين شد كه رهبرى شوروي خود را به تقويت بناى نظامى متعهد كرد.
شكست خروشچف
در 14 ماه اكتبر سال 1964، پلنوم كميته مركزى حزب كمونيست اتحاد شوروى ن. س. خروشچف را، ظاهرا به درخواست خودش، و به سبب وخيم بودن وضع سلامت او، از مسئوليتهاى كشورى و حزبى آزاد كرد. اين تنها كودتاى موفقيت آميز درباري در تاريخ شوروي بود. واضح است كه مخالفان فراوان خروشچف از كودتاي نافرجام سال 1957 پند گرفته بودند. آنها اقدام خود را با دقت تدارك ديدند: فرصتى را كه دبير اول از پايتخت غايب بود انتخاب كردند، موافقت تقريبا تمام رهبران درجه اول را جلب كردند، و اين اطمينان را ايجاد كردند كه تمام قواعد و مقررات حزب را رعايت مى كنند.اتهاماتى كه توسط ميخائيل سوسلف در پلنوم بر خروشچف وارد شد - و در آن زمان انتشار نيافت - شامل سوء مديريت اقتصادى و «اشتباهات» در سياست خارجى بود. نه بحران موشكي كوبا و نه به وخامت گراييدن روابط با چين ذكر نشده بود؛ تصور مى شود به اين سبب كه درباره ي اين موضوعات مهم اختلافى درون رهبري وجود نداشت. چنين مى نمايد كه اگر چه شكستهاي سياست خارجى موضع خروشچف را تضعيف كرد، اينها دلايل مهم بركنارى او نبود. اين واقعيت كه كشور دو برداشت مصيبت بار بد را تحمل كرده بود ضربه ي عظيمى بر او بود. او به طور واضح از حل جديترين مسئله ي اقتصادي كشور - ناتواني كشاورزي اشتراكى سازي شده از تهيه ي مواد غذايى ارزان و فراوان - عاجز ماند. جانشينان او هم خيلى موفقتر از او نشدند، و اين تلويحا نشان مى دهد كه خروشچف بكلى بر خطا نبود، و مسائل فطري نظام بود.
مخالفان خروشچف به اين سبب موفق شدند كه او كاري كرد كه بخشهاى وسيعى از جمعيت، و بالاخص نخبگان سياسى كه واقعا به حساب مى آمدند، رويگردان شدند. حتى اگر عوام الناس از او حمايت كرده بودند، معلوم نيست كه اين امر، بقاي سياسى او را تضمين مى كرد. اكثر اتهامات برضد او اساسا درست بود: تغييرات مداوم او در ساختار مديريتى - مشكل مى توان آنها را اصلاحات خواند - آشفتگى و احساس بى ثباتى به وجود آورده بود.
نيكيتا خروشچف آخرين رهبر شوروي با ايمان محكم به برتري ايدئولوژي ماركسيستى - لنينيستى بود. او هرگز در صدق آرمان خود ترديد نكرد. طنزآميز، شايد، قدرت اعتقادات او بود كه منشأ بيشتر دردسرهاى سياسى او شد. به سبب آنگه به وعده هاي برابرى طلبانه ي انقلاب اعتقاد داشت، وظيفه ي خود مى دانست نابرابري را كاهش دهد. او از امتيازات نارواى نخبگان بخوبى آگاه بود: خريد اقلامى كه به هيچ وجه در دسترس نبود از فروشگاههاى خاص، دسترسى به منازل خوب در زمانى كه كمبود خارق العاده وجود داشت، ارتباطاتى كه آنها را قادر مى ساخت فرزندانشان را به بهترين و معتبرترين مدارس بفرستند. اين نخبگان، مانند اكثر نخبگان، در جاودان ساختن خود بسيار موفق بود.
خروشچف سعى كرد شكاف ميان سطح زندگي صاحبان امتياز و بقيه ي جامعه را كه دائما بيشتر مى شد به هم بياورد. تلاشى به عمل آورد كه با بالا بردن سطح زندگى در قعر مراتب اجتماعى اختلاف سطح دستمزدها را كمتر كند؛ دهقانان مزارع اشتراكى، كارگران غيرماهر، و بازنشستگان بهره مند شدند. دبير اول ايمان خلق گرايانه اى داشت به اينكه مى شود مردم شوروي را برضد منافع شخصيه ي ديوان سالارى بسيج كرد. اصلاحات بدفرجام نابود كردن ساختار وزارتخانه اي اقتصاد و ايجاد سازمانهاى منطقه اي، سوناخوزي، به جاى آن، در اين راستا به اجرا گذاشته شد. پس عجيب نيست كه او با حملاتش به امتياز و قدرت، ديوان سالاري خود را در ميان اصحاب قدرت نامحبوب گردانيد. بارى، آن نوع مشاركت انبوهى كه او در نظر داشت ربط چندانى به كثرت گرايى يا خود مختارى اصيل سازمانهاى اجتماعى نداشت. البته بسيج انبوه، سازمانهاى «داوطلبانه ي» بى معنا در تاريخ شوروى چيز جديدى نبود. اعزام مشوقان به منازل براى «تبيين» موضوعات در انتخابات بى هدف قبل از خروشچف مورد استفاده قرار گرفته بود. ولى او تلاشهاى همه جانبه اي براي احياى كومسومل و اتحاديه هاى كارگري به عمل آورد.
بعضى انديشه هاى او براى بسيج انبوه بديع بود. مهمتر از همه ي اينها دروژينا، يك سازمان رزمندگان غيرنظامى «داوطلب» مردمى، بود، كه بايد در حفظ نظم به مقامات كمك كند. اينها به يكى از صورتهاي بسيار كم جاذبه ي كنترل اجتماعى و اعمال تقليد مبدل شدند. مقامات از دروژينى براي مبارزه با «طفيليگري»، و در اين زمان براي ارعاب ناراضيان استفاده كردند. دروژينى غالبا به دسته هاى پرخاشگر، كه در زندگى - شهروندان دخالت، مى كردند، انحطاط يافتند.
از نظر نخببگان جا خوش كرده، اصلاحات آموزشي خروشچف بخصوص نامطبوع بود. از اتحاد شوروي انتظار مى رفت كه كشور طبقه ي كارگر باشد، و معهذا معلوم بود كه كارگران اعتبار اندكى داشتند. نخبگان قادر بودند با فرستادن فرزندان خود به مؤسسات آموزش عالى، كه تنها به آنها درون نظام شوروى وعده ي مشاغل سطح بالا مى دادند، توليد مثل كنند. هدف ارزشمند ولى آرمان شهرى خروشچف اين بود كه آموزش و كار جسمانى را به هم نزديكتر كند. دانشجويان و پژوهشگران مدارس و دانشگاهها موظف شدند يك روز را در كارخانه يا مزرعه صرف كنند و كسبى بياموزند. وظيفه اي كه همگان از آن نفرت داشتند. از يك طرف، متخصصان و پژوهشگژان كه تخصصشان مورد نياز مبرم بود ساعاتى را بى فايده در صحن كارخانه يا در برداشت سيب زمينى مى گذراندند؛ از طرف ديگر، كارگران اصيل، آموزش به اين دانش آموزان بي توجه و بى انگيزه را، كه عملا هيچ كمكى به بازده كلى نمى كرد، اتلاف وقت مى دانستند.
مكانى در دانشگاه يك كالاي كمياب بود. فرزندان اينتليجنتسيا، همچون در همه جا، براى رقابت در موضع خوبى قرار داشتند. در مقابل، طبقات كارگري، و بخصوص دهقانان مزارع اشتراكى، سخت محروم بودند. به منظور بهبود بخشيدن بخت آنهايي كه به طبقات پايينتر تعلق داشتند، خروشچف شهريه را در مؤسسات آموزش عالى لغو كرد و كمك مالى را نه فقط به موفقيت در تحصيلات، بلكه همچنين به نياز مالى مشروط ساخت. اين گامها، در عين حال كه از روى حسن نيت بود، كافى نبود. خروشچف اقدام ريشه اي ترى به عمل آورد؛ نخست تعداد معينى جا براي نامزدهايى كه تجربه ي چند سال كار داشتند كنار گذاشته شد، اينها نبايد در آزمونهاى ورودى با دانش آموزانى كه تازه دبيرستان را تمام كرده بودند شركت كنند. على رغم اين مساعى، نسبت دانشجو نى كه پس زمينه هاي غير ممتاز داشتند صعود عمده اي نكرد. بنابراين، در سال 1958 رژيم گام تندترى برداشت. از دانشجويان خواست كه، بعد از تكميل دوره ي هشت ساله ي اجبارى، مدت سه سال هم در كارخانه ها يا مزارع كاركنند. قانونى كه به انحاي گوناگون دور زده مى شد: براي مثال، بيهوده بود كه رياضيدانان مستعد جوان، سه سال از عمر ذى قيمت خود را به فراگيرى پرلتاريا بودن صرف كنند.
خروشچف، كمونيستى آتشين، در تمام اطراف خود بى كفايتى و بى عقلانيتى مى ديد. شكاف عريض ميان واقعيت و وعده هاى ايدئولوژى بود كه الهامبخش مساعى بن وقفه ي او براي تحول بود. در دوره ي حكومت او، نظام محافظه كار شوروى موضوع پيشنهادهاي مداوم براى اصلاحات قرارگرفت. ذهن بارور او و تمايل او به تجربه، و شجاعتش در به عهده گرفتن اصلاحات جاه طلبانه، جنبه هاى جذاب حكومت او بود. اصلاحات او اغلب به اين سبب نوميد كننده بود كه مسائلي كه او مي خواست حل كند وجوه جوهري رژيم و بنابراين درمان ناپذير بودند. ولى در اوقات ديگرى نيز مى شد او را منصفانه سرزنش كرد كه مى كوشيد اصلاحاتى را به اجرا بگذارد كه به حد كافى سنجيده نشده بودند و بيش از ارزشى كه داشتند زحمت مى آفريدند. كسانى كه بعدها او را به طرحهاى «مغز خرگوشى» متهم كردند ناحق نمى گفتند.
دو فقره از اصلاحات او كه هدف آنها نخبگان حزبي بود، جديترين نارضايي را در ميان آنهايى كه از نظر سياسى بيشترين اهميت را داشتند سبب شد. هدف يكى از اين اصلاحات جلوگيري از تحجر رهبري و تشويق تحرك درون آن بود. به موجب قاعده ي جديد بايد يك سوم اعضاى هيأتهاي مديره، هم در سطح منطقه اي و هم ملى، در هر انتخابات جايگزين شوند. هدف ارزشيابيهاى مداوم دبيرخانه هاى حزب در همه ي سطوح بهبود كار بود، ولى احساس بى ثباتى ايجاد كرد. تعجب نداشت آنهايى كه مشاغلشان اكنون موضوع اين نظارت بود برضد دبير اول برگشتند.
دومين اصلاح حزبى او نارضايتي حتى عظيمترى ايجاد كرد. آن انديشه ي عجيب و نسنجيده اي بود: در سال 1962 خروشچف تصميم گرفت كميته هاي حزبى در سطح محلى را به بخشهاى كشاورزى و صنعتى، هريك با استقلال كلى نسبت به ديگرى، تقسيم كند. تصور مى شد به اين طريق رهبران محلى خبرگي بيشترى در حيطه اى كه قرار بود تحت سرپرستى شان باشد به دست مى آورند. ولى نتيجه ي ناخواسته ي اصلاح، ناميمون بود: بخش صنعتى خود را از بار كمك به كشاورزي آزاد ساخته، انحطاط بيشتري در وضعيت كشاورزى ايجاد كرد. اين اولين «اصلاح»ى بود كه با بركنارى خروشچف از قدرت ملغى شد.
ماه اكتبر سال 1964 پايان يك دوره خوش بيني نسبى را رقم زد، دوره اى كه در طى آن بسيارى مردم درون و بيرون اتحاد شوروي معتقد بودند كه نقايص نظام را مى شود بهبود بخشيد. خروشچف به رغم پس زمينه هاى دستيارى اش با استالين، خامى اش، عدم پايداري اش، و تصميم گيريهاى ضعيف فراوانش، كه نويدبخش نمى نمود، به خاطر برطرف كردن بدترين جنبه هاى استالين گرايى سزاوار افتخار است. در عهد حكومت او تمامت خواهي اتحاد شوروي متوقف شد؛ حكومت او را به عنوان خودكامه بهتر مى توان مشخص كرد. نهايتا شكستهاى او نشان داد مسائلى كه او تشخيص داد فطري نظامى بودند كه او مى خواست آن را نجات دهد. قابل فهم است هنگامى كه يك رهبر ديگر شوروى، گورباچف، بار ديگر عازم حركت در مسير اصلاحات مهم شد، سعى كرد خاطره خروشچف را اعاده كند.
پي نوشتها:
(1). عبارت لاتينى به معناي طريقه ي زندگى، و در اصطلاح عبارت از ترتيبى است كه به موجب آن كسانى كه با هم دعوايى دارند به راه خود ادامه مى دهند تا راه حلى پيدا كنند.م.
(2). Adam Ulam، Expansion and Coexistence: Soviet Forign Policy، 1917-1973، 2nd ed. )New York: Praeger(، p.669.