مادر، نيمه گمشده
در اينجا چون صحبت مادر به ميان آمد، داستانى را دربارهى اين زيباترين، لطيف ترين، فداكارترين، و وفادارترين عزيز خداوند بگويم.
من مادر را يك « عشق بى بهانه » يك «شوق شعفناك شيرين » نام نهاده ام.
اشارهاى دارم به ارزش و اعتبار « مادر » در پيشگاه حضرت دوست :
از «ابو سعيد ابوالخير »سوال كردند : اين حسن شهرت را از كجا آوردى ؟
« ابو سعيد» گفت : شبى مادر از من آب خواست، دقايقى طول كشيد تا آب آوردم، وقتى به كنارش رفتم، خواب، مادر را در ربود ! دلم نيامد كه بيدارش كنم، به كنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خويش را باز كرد و وقتى كاسهى آب را در دستان من ديد، پى به ماجرا برد و گفت : فرزندم، اميدوارم كه نامت عالمگير شود.
بدين سان « ابو سعيد ابوالخير » مرد خرد و آگاهى و عرفان، شهرت خويش را مرهون يك دعاى مادر مى داند. و در اينجاست كه ما از جايگاه حقيقى و شگرف مادر و تقرب او به آن قدرت مطلق آگاه مىشويم.
گوش جان مىسپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزهى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مىگردد :
وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مىپوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مىكردم
ولى حالا كه برومند شدهاى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مىكنم
و تو را با دعا مىپوشانم !
(دانا كوپر)
حكايت بهشت و موسى :
روزى حضرت موسى در خلوت خويش از خدايش سوال مى كند :
آيا كسى هست كه با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب مىرسد : آرى ! موسى باحيرت مىپرسد : آن شخص كيست ؟ خطاب مىرسد : او مرد قصابى است در فلان محله. موسى مىپرسد: مىتوانم به ديدن او بروم ؟ خطاب مىرسد : مانعى ندارد !
فرداى آن روز موسى به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات مىكند. و مىگويد: من مسافرى گم كرده راه هستم، آيا مىتوانم شبى را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب مىگويد : مهمان حبيب خداست، لختى بنشين تا كارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه مىرويم. موسى با كنجكاوى وافرى به حركات مرد قصاب مىنگرد و مىبيند كه او قسمتى از گوشت ران گوسفند را بريد و قسمتى از جگر آن را جدا كرد در پارچهاى پيچيد، و كنار گذاشت. ساعاتى بعد قصاب مىگويد : كار من تمام است برويم. سپس با موسى به خانه قصاب مى روند، به محض ورود به خانه، رو به موسى كرده و مىگويد : لحظهاى تأمل كن ! موسى مشاهده مىكند كه طنابى را به درختى در حياط بسته، آن را باز كرده و آرام آرام طناب را شل كرد. شيئى در وسط تورى كه مانند تورهاى ماهيگيرى بود نظر موسى را به خود جلب كرد، وقتى تور به كف حياط رسيد، پيرزنى را در ميان آن ديد، با مهربانى دستى بر صورت پيرزن كشيد، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقدارى غذا به او داد، دست و صورت او را تميز كرد و خطاب به پيرزن گفت : مادر جان، ديگر كارى ندارى. و پيرزن مىگويد: پسرم ان شاءالله كه در بهشت همنشين موسى شوى . سپس قصاب پيرزن را مجددا داخل تور نهاده بر بالاى درخت قرار داده و پيش موسى آمده و با تبسمى مىگويد : او مادر من است و آن قدر پير شده كه مجبورم او را اينگونه نگهدارى كنم و از همه جالبتر آن كه هميشه اين دعا را براى من مىخواند كه «انشاءالله در بهشت با موسى همنشين شوى ! » چه دعايى !! آخر من كجا و بهشت كجا ؟ آن هم با موسى !
موسى لبخندى مىزند و به قصاب مىگويد : من موسى هستم و تو يقيناً به خاطر دعاى مادر در بهشت همنشين من خواهى شد !
صحبت كردن در خصوص مادر كه ماهتاب مهربانى و عطوفت است در خلقت، زمان ديگرى را مى طلبد. به راستى تا به حال با تمام حضور خويش مادر را به آغوش كشيده ايد ؟ وقتى از سفرى هرچند كوتاه مى آييد يا وقتى خبرى شوق انگيز را مىشنويد، به آغوش مادر مىجهيد و در آن لحظه است كه احساس شوق مطلق مىكنيد. و عشق را تجربه و طعم عاشقى را مىچشيد و عطر و بوى رسيدن را مىگيريد و جام وجودتان لبريز از شور و شعف مىگردد، (حس ماهىاى را داريد كه از تنگ تنگ بلور به بركهى آب مىجهد و در اين لحظه است كه ماهى لحن لطيف نيمهى گمشده را در زير پوست خويش احساس مىكند و به اين بهانه است كه اينگونه شعفناك، سينه به امواج آبى و آرام بركه مىدهد) و شما نيز در همين لحظه است كه طعم نيمه گمشده خويش را در زير زبان روح مى چشيد. وه، كه چه حس خداى گونه اى ! حس كامل بودن كه همهى هستى انسان فرياد برمىآورد:
تمام ناتمام من !
با تو تمام مىشوم !
درست مانند كودكىهاى دريا، وقتى به آغوش دريا مىرسد !!
« دوروتى كانفيلد فيشر »مى گويد : « مادر ، فردى نيست كه به او تكيه كنيم، بلكه كسى است كه ما را از تكيه كردن به ديگران بى نياز مىسازد ! »
پدر يا مادر، به نوعى تجسم عينى پايانى هستند بر تمام بى كسىهاى ما و لبخند شوقناكى هستند بر ضجه هاى بى وقفهمان كه متأثر از رنجهاى روزگار است.
در طول زندگى، اين احساس مىتواند در وجود برادر، دوست، فرزند، يا هر انسانى كه با حضورش احساس کامل شدن مىكنيم، تجلى نمايد.
« امانوئل »اين احساس را بسيار زيبا بيان كرده و مىسرايد : روحم را جستجو كردم
اما نتوانستم آن را بيابم
خدايم را جستجو كردم
اما او از من گريخت
برادرم را جستجو كردم
و هر سه را در او يافتم !
« سهراب » در تعبيرى بسيار ژرف و لطيف، نيمه گمشده را بيان كرده و تنهايى و اندوه انسان را در دل ماهى كوچك تنگ بلور مىبيند كه دچار ! آن نيمه گمشدهاش - كه درياست - مىباشد و به اين بهانه - محزون و غمگين - چنين مىسرايد :
چرا گرفته دلت ؟
مثل آن كه تنهايى
- چه قدر هم تنها ! -
خيال مىكنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستى.
دچار يعنى، عاشق !
و فكر كن چه تنهاست،
اگر ماهى كوچك،
دچار آبى درياى بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكى !
دچار بايد بود !
در اينجا نيمهى گمشدهى ماهى تنگ بلور درياست كه دچار و عاشق اوست و اين است كه دلش گرفته و غمگين است.
حال دانستيم كه در صبح ازل بهانه و انگيزه حضور و حركت ما در اين جهان، پيوسته به دنبال نيمهى گمشدهى خويش گشتن است، ولى چگونه مىتوانيم بفهميم كه نيمهى گمشدهى ما چه كسانى، چه اشيايى و يا چه آرمان و آرزويى مىتواند باشد؟
براى جواب به اين سوال ابتدا بايد از زندگى و خويشتن شناختى شفاف و زلال داشته باشيم.
على (ع) مىفرمايد : « خودشناسى، خداشناسى است ! »
« جودت استافتن » مىگويد : خوديابى در واقع همان خدايابى است، زيرا ما و خدا يكى هستيم و پى بردن به اين حقيقت دليل تولد بشر است ! »
- مادر ! پاره و قسمتى از وجود ماست كه سمبل و نمونه يك نيمهى گمشده عزيز و حقيقى است !
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/خ
من مادر را يك « عشق بى بهانه » يك «شوق شعفناك شيرين » نام نهاده ام.
اشارهاى دارم به ارزش و اعتبار « مادر » در پيشگاه حضرت دوست :
از «ابو سعيد ابوالخير »سوال كردند : اين حسن شهرت را از كجا آوردى ؟
« ابو سعيد» گفت : شبى مادر از من آب خواست، دقايقى طول كشيد تا آب آوردم، وقتى به كنارش رفتم، خواب، مادر را در ربود ! دلم نيامد كه بيدارش كنم، به كنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خويش را باز كرد و وقتى كاسهى آب را در دستان من ديد، پى به ماجرا برد و گفت : فرزندم، اميدوارم كه نامت عالمگير شود.
بدين سان « ابو سعيد ابوالخير » مرد خرد و آگاهى و عرفان، شهرت خويش را مرهون يك دعاى مادر مى داند. و در اينجاست كه ما از جايگاه حقيقى و شگرف مادر و تقرب او به آن قدرت مطلق آگاه مىشويم.
گوش جان مىسپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزهى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مىگردد :
وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مىپوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مىكردم
ولى حالا كه برومند شدهاى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مىكنم
و تو را با دعا مىپوشانم !
(دانا كوپر)
حكايت بهشت و موسى :
روزى حضرت موسى در خلوت خويش از خدايش سوال مى كند :
آيا كسى هست كه با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب مىرسد : آرى ! موسى باحيرت مىپرسد : آن شخص كيست ؟ خطاب مىرسد : او مرد قصابى است در فلان محله. موسى مىپرسد: مىتوانم به ديدن او بروم ؟ خطاب مىرسد : مانعى ندارد !
فرداى آن روز موسى به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات مىكند. و مىگويد: من مسافرى گم كرده راه هستم، آيا مىتوانم شبى را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب مىگويد : مهمان حبيب خداست، لختى بنشين تا كارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه مىرويم. موسى با كنجكاوى وافرى به حركات مرد قصاب مىنگرد و مىبيند كه او قسمتى از گوشت ران گوسفند را بريد و قسمتى از جگر آن را جدا كرد در پارچهاى پيچيد، و كنار گذاشت. ساعاتى بعد قصاب مىگويد : كار من تمام است برويم. سپس با موسى به خانه قصاب مى روند، به محض ورود به خانه، رو به موسى كرده و مىگويد : لحظهاى تأمل كن ! موسى مشاهده مىكند كه طنابى را به درختى در حياط بسته، آن را باز كرده و آرام آرام طناب را شل كرد. شيئى در وسط تورى كه مانند تورهاى ماهيگيرى بود نظر موسى را به خود جلب كرد، وقتى تور به كف حياط رسيد، پيرزنى را در ميان آن ديد، با مهربانى دستى بر صورت پيرزن كشيد، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقدارى غذا به او داد، دست و صورت او را تميز كرد و خطاب به پيرزن گفت : مادر جان، ديگر كارى ندارى. و پيرزن مىگويد: پسرم ان شاءالله كه در بهشت همنشين موسى شوى . سپس قصاب پيرزن را مجددا داخل تور نهاده بر بالاى درخت قرار داده و پيش موسى آمده و با تبسمى مىگويد : او مادر من است و آن قدر پير شده كه مجبورم او را اينگونه نگهدارى كنم و از همه جالبتر آن كه هميشه اين دعا را براى من مىخواند كه «انشاءالله در بهشت با موسى همنشين شوى ! » چه دعايى !! آخر من كجا و بهشت كجا ؟ آن هم با موسى !
موسى لبخندى مىزند و به قصاب مىگويد : من موسى هستم و تو يقيناً به خاطر دعاى مادر در بهشت همنشين من خواهى شد !
صحبت كردن در خصوص مادر كه ماهتاب مهربانى و عطوفت است در خلقت، زمان ديگرى را مى طلبد. به راستى تا به حال با تمام حضور خويش مادر را به آغوش كشيده ايد ؟ وقتى از سفرى هرچند كوتاه مى آييد يا وقتى خبرى شوق انگيز را مىشنويد، به آغوش مادر مىجهيد و در آن لحظه است كه احساس شوق مطلق مىكنيد. و عشق را تجربه و طعم عاشقى را مىچشيد و عطر و بوى رسيدن را مىگيريد و جام وجودتان لبريز از شور و شعف مىگردد، (حس ماهىاى را داريد كه از تنگ تنگ بلور به بركهى آب مىجهد و در اين لحظه است كه ماهى لحن لطيف نيمهى گمشده را در زير پوست خويش احساس مىكند و به اين بهانه است كه اينگونه شعفناك، سينه به امواج آبى و آرام بركه مىدهد) و شما نيز در همين لحظه است كه طعم نيمه گمشده خويش را در زير زبان روح مى چشيد. وه، كه چه حس خداى گونه اى ! حس كامل بودن كه همهى هستى انسان فرياد برمىآورد:
تمام ناتمام من !
با تو تمام مىشوم !
درست مانند كودكىهاى دريا، وقتى به آغوش دريا مىرسد !!
« دوروتى كانفيلد فيشر »مى گويد : « مادر ، فردى نيست كه به او تكيه كنيم، بلكه كسى است كه ما را از تكيه كردن به ديگران بى نياز مىسازد ! »
پدر يا مادر، به نوعى تجسم عينى پايانى هستند بر تمام بى كسىهاى ما و لبخند شوقناكى هستند بر ضجه هاى بى وقفهمان كه متأثر از رنجهاى روزگار است.
در طول زندگى، اين احساس مىتواند در وجود برادر، دوست، فرزند، يا هر انسانى كه با حضورش احساس کامل شدن مىكنيم، تجلى نمايد.
« امانوئل »اين احساس را بسيار زيبا بيان كرده و مىسرايد : روحم را جستجو كردم
اما نتوانستم آن را بيابم
خدايم را جستجو كردم
اما او از من گريخت
برادرم را جستجو كردم
و هر سه را در او يافتم !
« سهراب » در تعبيرى بسيار ژرف و لطيف، نيمه گمشده را بيان كرده و تنهايى و اندوه انسان را در دل ماهى كوچك تنگ بلور مىبيند كه دچار ! آن نيمه گمشدهاش - كه درياست - مىباشد و به اين بهانه - محزون و غمگين - چنين مىسرايد :
چرا گرفته دلت ؟
مثل آن كه تنهايى
- چه قدر هم تنها ! -
خيال مىكنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستى.
دچار يعنى، عاشق !
و فكر كن چه تنهاست،
اگر ماهى كوچك،
دچار آبى درياى بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكى !
دچار بايد بود !
در اينجا نيمهى گمشدهى ماهى تنگ بلور درياست كه دچار و عاشق اوست و اين است كه دلش گرفته و غمگين است.
حال دانستيم كه در صبح ازل بهانه و انگيزه حضور و حركت ما در اين جهان، پيوسته به دنبال نيمهى گمشدهى خويش گشتن است، ولى چگونه مىتوانيم بفهميم كه نيمهى گمشدهى ما چه كسانى، چه اشيايى و يا چه آرمان و آرزويى مىتواند باشد؟
براى جواب به اين سوال ابتدا بايد از زندگى و خويشتن شناختى شفاف و زلال داشته باشيم.
على (ع) مىفرمايد : « خودشناسى، خداشناسى است ! »
« جودت استافتن » مىگويد : خوديابى در واقع همان خدايابى است، زيرا ما و خدا يكى هستيم و پى بردن به اين حقيقت دليل تولد بشر است ! »
- مادر ! پاره و قسمتى از وجود ماست كه سمبل و نمونه يك نيمهى گمشده عزيز و حقيقى است !
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/خ