دو داستان کوتاه

‏شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه‌هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: «نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي‌بيني؟» واتسون گفت: «ميليون‌ها ستاره مي‌بينم».
پنجشنبه، 21 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو داستان کوتاه
دو داستان کوتاه
دو داستان کوتاه





نتيجه‌اي که مي‌گيريم

‏شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه‌هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: «نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي‌بيني؟» واتسون گفت: «ميليون‌ها ستاره مي‌بينم».
هلمز گفت: «چه نتيجه‌اي مي‌گيري؟».
واتسون گفت: «از لحاظ روحاني نتيجه مي‌گيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي‌گيرم که زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيکي نتيجه مي‌گيرم که مريخ در محاذات قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد».
شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: «واتسون! تو ناداني بيش نيستي! نتيجه اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند.»

‏كارمند تازه وارد

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خـــود، با مسوول كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
‏صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني؟»
‏كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، ابله»
‏مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: « نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
منبع: روزنامه اطلاعات




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.