برهان قاطع
نويسنده: استاد محیط طباطبائی
( بیان خاطره ای از دیدار مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه با میرزا علی محمد باب و برهان قاطع باب و بهاء که شمشیر و ارعاب بود!)
برهان قاطع حجت و دلیل روشن و استواری است که برای اثبات امری اقامه می شود.مورد استعمال آن درعلم منطق و موضوعات عقلی است. گاهی این دو کلمه در غیر مورد اصلی خود به کار می رود. مثلاً لغت نامه ای ساده و سطحی و بدون ذکر شاهد شعری و مثال مانند فرهنگ فارسی محمد حسین برهان هندی تبریزی به اعتبار تخلص مولفش که برهان بوده با افزودن صفت قاطع بی مورد بر برهان، برهان قاطع نامیده می شود.
اما برهان قاطع دراین مقاله مورد استعمال تازه ای دارد که دو نمونه از آن را سراغ کردیم. یک مورد آن شاید قبلاً به استحضار برخی از خوانندگان ارجمند رسیده باشد. اینک ما و شما و داستان مورد دوم برهان قاطع. پنجاه سال پیش در کوچه ناموس ازخیابان فرمانفرمای قدیم یا شاپور جدید سیدی سالخورده و معمم از طبیبان قدیمی شهر هر روز صبح در مطب خانه خود از مراجعه کنندگان و بیمارانی که به او اعتماد و اعتقاد داشتند پذیرایی می کرد. نام او سید محمد علی فتوحی ملقب به ضیاءالحکما بودکه تا حدود سال 1310 هنوز در قید حیات بود .
غالب روزها بعد از فراغت از پذیرایی مریضان قدم زنان به خیابان شاهپور می آمد و در حجره کسب یکی از هم شهریان خود می نشست. گاهی با مرحوم حاجی میرزا عبدالله سبوحی واعظ معروف و مرحوم دبیر لشکر از مستوفیان قدیم متقاعد یا بازنشتسه قشون با هم می نشستند و با ذکر خاطرات دوران گذشته وقت را می گذراندند. در سال 1309 این ضعیف هم بر آن جمع افزوده شد و در آن حوزه بیشتر جنبه مستمع آزاد داشتم. روزی یکی ازحضار مجمع از مرحوم ضیاء الحکما پرسید کسی از قول شما نقل می کرد که از مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه حکیم معروف بنی عم خود داستانی راجع به «برهان قاطع» شنیده و حکایت کرده اید . خوب است ما را هم از شنیدن آن مستفیض کنید. مرحوم فتوحی از ورود در موضوع و دادن جواب خودداری کرد. سکوت و دفع الوقت ضیاءالحکما مرا بر انگیخت تا روزی دیگر او را در همان محل اجتماع معهود و بی حضوریاران دیگر مورد سوال قراردهم و به سخن درآورم و از او چنین شنیدم:
در عنفوان جوانی هنگامی که در زادگاهم زواره با پدر وبرادران خود به سر می بردم و در کارهای کشاورزی دستیار خانواده بودم اتقافی برایم روی داد که ازخانه و خانواده و زاد و بوم قطع علاقه کردم و به تهران آمدم و در اینجا مدتی را گمنام و بی نشان به سر می بردم تا این که روزی به خدمت بنی عم معظم خود مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه در مدرسه دارالشفا رسیدم و از ایشان یاری طلبیدم. در نتیجه ابراز محبت وبزرگواری طوق ارادت و خدمت ایشان رابه گردن گرفتم. در طی چند سال پیوسته مراقب حال و وضع مرحوم جلوه در داخل وخارج مدرسه بودم. وقتی آن مرحوم از افاده و افاضه طالبان علم و حکمت فراغتی می یافت و مجالی به دست می آمد مطالبی در حدود درک و فهم من می گفت و بدین ترتیب همواره دریچه ای از کسب معرفت به روی من گشوده می شد.
از قبل شنیده بودم که آن مرحوم با نقل برخی مطالب شیرین و قضایای ادبی و ذوقی گاهی پا را از حدود مسائل جدی فلسفی و کلامی فراتر نهاده و با همنشین خویش از این حیث مواسات و همدلی می کرد. اما در دوران تقرب من بدان بساطمعرفت او را همواره اوقات فراغت از کار درس و بحث به تفکر در مسائل مربوط به زندگانی و درس و بحث مشغول می دیدم .ازکسی غیبت نمی کرد و به تحسین یا تقبیح اعمال و اقوال دیگران نمی پرداخت ازجمله راجع به فرقه های مذهبی قدیم وجدید که در میان مردم به تبلیغ و ترویج عقاید خود مشغول بودندچیزی به زبان نمی آورد.طول مدت سکوت او از این بابت حتی در مواردی که اشاره ای از جلوه را ضروری می دیدم ،در دل من عقده ای شده بود .روزی مجالی مناسب یافتم و از جلوه پرسیدم شما در باره حضرات جدیدی هیچ حرف نمی زنید، در صورتی که هنگام اقامت در اصفهان برای تحصیل، با آغاز این امر معاصر و شاهد و ناظر بوده اید. مرحوم جلوه گوئی در دل خود احساس سنگینی از این بار سکوت ممتد می کرد و همین که پرسش از این طرف آغاز شد پاسخ را در ضمن نقل حکایتی افاده کرد و چنین فرمود:
«وقتی سید علی محمد باب در اثر بروز وبای شدید شیراز مجال خروج از شهر را پیدا کرد و به اصفهان آمد و در عمارت منوچهر خان گرجی معتمد الدوله دور از انظار اقامت گزید معتمد الدوله حمایت خود را از سید باب دریغ نمی کرد و به نگهداری جانب او می پرداخت. روزی که استاد من (جلوه) مرحوم میرزاحسن نوری بنا به اشاره یا در خواست و یا دعوت معتمد الدوله با سید باب قرار ملاقات داشت من هم یکی از چندتن شاگردی بودم که از استاد خواستیم اجازه بدهد در خدمت او باشیم و به همراه او رفتیم و باب را در آن جا دیدیم و شاهد مذاکراتی بودیم که میان استاد ما با سید علی محمد صورت می گرفت. استاد از غوامض مسائل حکمت الهی و فلسفه اعلی سخن می گفت و سید بنا به شیوه شیخیه سخنانی مناسب با میزان اطلاع و دریافت خود جواب می داد.
حکیم نوری بدون آنکه جنبه مکابره و مناقشه به مناظره یا گفتگو بدهد بعد از موضوعی به موضعی دیگر می رفت ولی سید در جواب مکث و سکوت خود را آن قدر امتداد می داد که استاد از تعقیب مطلب خود صرف نظر کند و به موضوع دیگری بپردازد. از صورت کلی گفتگوها چنین مفهوم ما شاگردان حکیم نوری شد که سید باب با مطالب و مسائل فلسفی معلوم و معروف حکمای اسلام انس خاطری ندارد و استاد ما هم نمی خواست با ذکر چنین نتیجه گیری او را آزرده خاطر سازد و مجلس را خاتمه داده بیرون آمد. شاگردان در راه مراجعت از استاد خود پرسیدند او را چگونه دیدید؟ استاد به اندیشه فرو رفت و سرانگشت سبابه خود را روی کاسه سر نهاد و گفت چه کار به او دارید؟ سید اولاد پیغمبر است او را به جدش ببخشید و دیگر چیزی بر آن نیفزود. شاگردان به اعتبار وضعی که استادشان در این پاسخ کوتاه به خود گرفت چنین دریافتند که میرزا حسن در او خستگی اعصاب شدید و تشویق حواس یافته است. اما من که جلوه بودم بعد از این مجلس دیدار، در نظر مریدان دلباخته سید در اصفهان حرمتی کسب کردم. زیرا شکل ریش و سروصورت باب به قیافه من شباهت داشت و بدین نظر آنان که برای ایشان امکان ملاقات سید در سرای معتمد میسر نمی شد یا در نتیجه تغییر وضع سید پس از مرگ معتمد ، راه وصول به مطلوب به روی ایشان بسته شده بود از مشاهده سر و صورت من در راه عبور و مرور یا حیاط مدرسه کاسه گران (بی آن که خود بدانم ) لذت می بردند.
این موضوع را بعد از مدتی که گذشت در اصفهان شنیدم. سالها بعد وقتی از اصفهان به تهران منتقل شدم برخی از رجال آن عصر که براین دیدار میرزا حسن نوری استاد من با سید باب در عمارت سرپوشیده سرای معتمدالدوله آگاهی داشتند روزی در مجلسی که چند تن از شاهزادگان دانش دوست قاجاریه حاضر بودند، علیقلی میرزا اعتضاد السلطنه کیفیت ملاقات مرحوم میرزا حسن را با سید باب از من پرسید من هم بدون کم و زیاد قضیه را نقل کردم. این سخن از آن مجلس به خارج راه یافت و روزی دیگر یکی از رجال نامدار عصر از من قضیه را پرسید و بر همان زمینه جواب شنید. مدتی از این اتفاق گذشت.
روزی در ایوان حجره خود درون مدرسه دارالشفا نشسته بودم . شیخی که هنگام تحصیل در اصفهان یکی از طلاب علوم دینیه بودو مدتی می گذشت که از حال او خبری نداشتم از راه رسید و سلام کرد . احساس کردم او گویی تقاضایی دارد او را به درون حجره بردم . وقتی داخل حجره آمد گفت:مطلبی که باید به عرض شما برسانم مفصل است و من اکنون در وضعی هستم که باید دوراز انظار سخن خود را بگویم. پیش خود پنداشتم ممکن است گرفتاری خاصی داشته باشد. از مدرسه به اتفاق شیخ گلپایگانی داخل مسجد شاه شدم. او به سوی رواق شبستان روبرو رفت. من هم بی دغدغه و هراسی به دنبال او رفتم. شیخ پای یکی از ستون های میان رواق نشست. از این اصراری که در باره تغییر محل کرده بود عذر خواست. (مرحوم ضیاء الحکما نام این شیخ را که اصلاً گلپایگانی بود بر زبان آورد که غیر از میرزا ابوالفضل بود من آن را درست به یاد نمی آوردم. گویا محمد علی بود. ) شیخ گفت :"از آن زمان که شما را در اصفهان دیدم و بعد غایب شدم به فرقه بابی پیوسته و با آنها همواره همکاری داشته ام. هم اینک با دسته طرفداری ها از بابیان همکارم چند شب پیش در محفل ما سخن از شما و اظهارات شما در مجلس شاهزادگان راجع به ملاقات استاد شما با نقطه اولی (باب) در پیش آمد.
عقیده غالب حاضران محفل بر این بود که انتشار چنین مطلبی از ناحیه شما و به نام شما در پیش مردم عادی موجب ضرربرای پیشرفت این امر خواهد بود. قرار بر این شد که شما را قهراً ساکت کنند. کسی از میان جمع داوطلب اجرای این امر شد. من به حکم سابقه شناسایی و محبتی که از دوران طلبگی از شما دیده بودم، به رفقای خود گفتم به من مجال بدهید تا با آقای جلوه ملاقاتی بکنم و موضوع را به استحضار او برسانم تا از یک طرف حق دوستی را به جا آورده باشم و از طرف دیگر بسا که با سکوت بی سروصدای او کلید این قفل به دست افتد. حال میل جناب عالی به سکوت ابدی و مرگ و یا قفل خاموشی بر زبان نهادن است؟ خود دانید."شیخ وضع سلوک و لحن گفتار خود را ناگهان در پای ستون مسجد عوض کرد و با تحکم گفت: خواهش دارم تا وقتی من از شبستان و حیاط مسجد به خارج نروم خود از این محلی که نشسته اید بر نخیزید.او رفت و من هم بعد از او بیرون آمدم از حسن اتفاق دیگر کسی تا کنون از من سوالی نکرده تا خود را به محک امتحان بزنم.»مرحوم جلوه بعد از انقل این سرگذشت برای میرزا محمد علی، پسر حاجی میرزا رفیعای عم زاده اش گفته بود: در ضمن درس عبرتی از سرگذشت فخررازی در این زمینه آموختم.
ضیائ الحکما که بر آن سرگذشت آگاهی نداشت کیفت را از جلوه می پرسد و او چنان که معلوم اهل اطلاع است بدو می گوید: «امام فخر رازی مردی حکیم و متکلم و خطیب و مناظر نیرومندی بود. به روزگار جوانی همواره در مجلس وعظ و خطابه خود از اسماعیلیه بد می گفت و آن چه را پیش از او غزالی و دیگران در این باره رشته و بافته بودند می برید و می دوخت. حسن تأثیر مجلس وعظ او برخی از متعصبان فرقه فاطمی را برضد او بر انگیخت. روزی که در مسجد نماز (تنها) فرادی می گزارد، یکی از فدائیان اسماعیلی همین که امام به سجده رفت پیش آمد و بر پشت کمرش نشست و دم حربه تیزی را که در آستین داشت بر گردن امام فخر آشنا کرد و گفت:
" اگر بعد از این یک بار دیگر این حرف ها را تکرار کنی با همین حربه کار تو را می سازم و تمام می کنم و اگر سکوت اختیار کنی بسا که هدایا و صلات گرانبهایی از موارد مختلف سالیانه به تو برسد."امام فخر بعد از آن خاموش شد و هر وقت مریدی از او باعث بر این که در باره اسماعیلیه خاموش است می پرسید جواب می گفت: اینان برهان قاطع دارند و منظورش از برهان قاطع حربه برنده بود و می افزود که «من همواره احساس قاطعیت برهان ایشان را می کنم (که آن تیزی دم حربه باشد)». مرحوم جلوه گفته بود این فرقه هم با چنین تمهید مقدمه ای داستان برهان قاطع اسماعیلیه را خواستند به روی من بکشند. ولی من هرگز این عمل ماجراجو یی را برهان قاطع به حساب بلکه بر زبان هم نیاورده ام.
میرزا تقی خان سپهر در جلد دوم از تاریخ قاجاریه صفحه 431 این ملاقات را به تفصیل نقل کرده و نوشته است که در این جلسه میرسید محمد امام جمعه اصفهان و محمد مهدی کلباسی فقیه و میرزا حسن نوری حکیم با عده ای از علما به ناهار دعوت شده بودند. کلباسی در باره نحوم استنباط احکام شرعی از او سوالی کرد باب پاسخ می دهد تو در مرتبه شاگردی و دانش جویی هستی و من در مقام ذکر فواد و حق نداری از من چنین سوالی بکنی. آنگاه میرزاحسن نوری گفته بوداگر شما به مقام ذکر و فؤاد رسیده اید به اعتقاد حکما باید هیچ چیز بر شما پنهان نباشد؟ باب گفت: چنین است و هر چه می خواهی بپرس! میرزا حسن در باره موضوع طی الارض که به چشم برهمزدنی صاحب کرامت می تواند از نقطه ای در شرق یا غرب جهان خود را به نقطه دور دیگر برساند و اشکالی که از نظر طبیعی در کار زمین و سکنه روی زمین ممکن است پیش آید سؤال کرد. سید به میرزا گفت جواب را بگویم یا بنویسم؟
میرزاحسن گفت به هر نحوی که دلخواه شما باشد. او قلم بر گرفت خطبه ای مشتمل بر حمد و نعت خدا و پیغمبر و مناجات نوشت که ربطی به موضوع سوال نوری نداشت. میرزاحسن با تذکر این معنی لب از گفتار بربست و حضار مجلس پس از صرف ناهار متفرق شدند. صورت منقول از این گفت وگو که در ناسخ محفوظ است مانند صورت «مذاکره علمای تبریز دو سال بعد در مجل ولیعهد با سید» که در همین کتاب ضبط شده است گویا مبتنی بر گزارش رسمی بوده که مانند نامه ولیعهد منضم به توبه نامه باب نسخه آن در دفترخانه دولتی وجود داشته و مورد استفاده سپهر تاریخ نویس قرار گرفته است.
انتقال این دو سند موچود از دربار به کتابخانه مجلس و کوشش در نگهداری آنها دور از چشم و دست تجاوز کار و بداندیش، نامه و توبه نامه را حفظ کرده ولی گزارش مربوط به دیدار و گفت و گوی اصفهان شاید روزی در ضمن رسیدگی کامل به اسناد دولتی محفوظ در مخزن اسناد قصر گلستان به دست آید. به هر صورت از مقایسه این دو مجلس در ناسخ می توان به کشف گزارش مجلس سوال و جواب اصفهان مانند سوال و جواب تبریز در آینده امیدوار بود. ضمیمه ـ مرحوم ضیاء الحکما داستان دیگری در باره ملاقات مرحوم جلوه با سید جمال الدین اسدآبادی معروف به افغان داشت که یادآوری آن خالی از فایده نیست. او چنین گفت که وقتی سید جمال الدین در سفر اول خود سال 1303 هجری به تهران آمد و در خانه حاج محمدحسن تاجر اصفهانی توقف کرد همه رجال و اعیان دولت و علما از او دیدن می کردند. جلوه هم بی میل نبود سید را ببیند. یکی از رجال تهران وسیله این ملاقات را در خانه خود فراهم آورد و سید را با جلوه دعوت کرد و هر دو را به سرای خویش برد. من (فتوحی) آن روز را در خدمت جلوه حاضر نبودم از جلوه بعد از آنکه باز آمد پرسیدم:
«سید جمال الدین را چگونه یافتید» ؟گفتند «آدمی اهل اصطلاح و کتاب خوانده است ولی همه چیز در نظر او مانند وسیله ای برای اجرای مقاصد سیاسی است حتی درس و بحث و کتاب و از تعلیم و تحریر و تدریس غرض دیگری ندارد.»چند سال بعد از فوت ضیاءالحکما روزی در محضر مرحوم سید کاظم عصار استاد فلسفه سخن از سید جمال الدین می رفت. استاد داستان ملاقات و مذاکره مرحوم جلوه را با سید جمال در خانه حاج محمد کاظم ملک التجار که با دعوت او از هر دو عده ای ازاهل علم وسیله معارفه فراهم کرده بودند و مرحوم میرزا محمود قمی استاد مرحوم عصار هم در آن مجلس حضور داشت و چگونگی روز ملاقات را بعداً برای عصار نقل کرده بود. برای حضار چنین حکایت کردند:
مرحوم جلوه از سید جمال پرسیده بود از قراری که شنیده ایم شما در مصر تدریس آثار شیخ الرئیس را آغاز کردید،خوب است در باره چگونگی این اقدام توضیحی بفرمایید؟
سید جمال در جواب جلوه با کمال تواضع و ادب گفته بود :«وقتی به قاهره مصر رفتم سالها بود که طلاب معقول آنجا از آثار حکمای سلف بیگانه شده و به درس و بحث برخی از آثار ومتأخر در منطق وکلام اکتفا کرده بودند. آن هم از روی متونی که معلم عبارات را به طور سطحی می خواند و توضیح کافی نمی داد. برای این که ذوق درس بحث و تحقیق معقولات را در طلاب مصر برانگیزم کتاب اشارات شیخ را برای درس برگزیدم و بدون مراجعه به شرح و تفصیل فوق العاده، شاگردان مستعد آنجا را با کلمات قدما و حکما آشنا می کردم. مسلم است تدریس متون و شروح مفصل آثار شیخ در آنجا هنوز زمینه مساعدی نداشت»
جواب ساده و روشن سید جمال حضار را قانع کرد و دیگر راجع به کار درس و بحث گفتگویی نکردند. دریغ آمدم که خوانندگان مقاله از وقوف بر این داستان منقول از ضیاءالحکما در باب ملاقات جلوه با سید جمال بی نصیب بمانند. داستانی که مورد تأیید مرد موثقی هم چون مرحوم سید محمد کاظم عصار رحمه الله قرار گرفته است.
برگرفته از: ماهنامه "گوهر" سال پنجم شماره 7 مهرماه 2536 شماره مسلسل 55 صفحات 507-501
منبع: سايت بهائي پژوهي
/خ
برهان قاطع حجت و دلیل روشن و استواری است که برای اثبات امری اقامه می شود.مورد استعمال آن درعلم منطق و موضوعات عقلی است. گاهی این دو کلمه در غیر مورد اصلی خود به کار می رود. مثلاً لغت نامه ای ساده و سطحی و بدون ذکر شاهد شعری و مثال مانند فرهنگ فارسی محمد حسین برهان هندی تبریزی به اعتبار تخلص مولفش که برهان بوده با افزودن صفت قاطع بی مورد بر برهان، برهان قاطع نامیده می شود.
اما برهان قاطع دراین مقاله مورد استعمال تازه ای دارد که دو نمونه از آن را سراغ کردیم. یک مورد آن شاید قبلاً به استحضار برخی از خوانندگان ارجمند رسیده باشد. اینک ما و شما و داستان مورد دوم برهان قاطع. پنجاه سال پیش در کوچه ناموس ازخیابان فرمانفرمای قدیم یا شاپور جدید سیدی سالخورده و معمم از طبیبان قدیمی شهر هر روز صبح در مطب خانه خود از مراجعه کنندگان و بیمارانی که به او اعتماد و اعتقاد داشتند پذیرایی می کرد. نام او سید محمد علی فتوحی ملقب به ضیاءالحکما بودکه تا حدود سال 1310 هنوز در قید حیات بود .
غالب روزها بعد از فراغت از پذیرایی مریضان قدم زنان به خیابان شاهپور می آمد و در حجره کسب یکی از هم شهریان خود می نشست. گاهی با مرحوم حاجی میرزا عبدالله سبوحی واعظ معروف و مرحوم دبیر لشکر از مستوفیان قدیم متقاعد یا بازنشتسه قشون با هم می نشستند و با ذکر خاطرات دوران گذشته وقت را می گذراندند. در سال 1309 این ضعیف هم بر آن جمع افزوده شد و در آن حوزه بیشتر جنبه مستمع آزاد داشتم. روزی یکی ازحضار مجمع از مرحوم ضیاء الحکما پرسید کسی از قول شما نقل می کرد که از مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه حکیم معروف بنی عم خود داستانی راجع به «برهان قاطع» شنیده و حکایت کرده اید . خوب است ما را هم از شنیدن آن مستفیض کنید. مرحوم فتوحی از ورود در موضوع و دادن جواب خودداری کرد. سکوت و دفع الوقت ضیاءالحکما مرا بر انگیخت تا روزی دیگر او را در همان محل اجتماع معهود و بی حضوریاران دیگر مورد سوال قراردهم و به سخن درآورم و از او چنین شنیدم:
در عنفوان جوانی هنگامی که در زادگاهم زواره با پدر وبرادران خود به سر می بردم و در کارهای کشاورزی دستیار خانواده بودم اتقافی برایم روی داد که ازخانه و خانواده و زاد و بوم قطع علاقه کردم و به تهران آمدم و در اینجا مدتی را گمنام و بی نشان به سر می بردم تا این که روزی به خدمت بنی عم معظم خود مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه در مدرسه دارالشفا رسیدم و از ایشان یاری طلبیدم. در نتیجه ابراز محبت وبزرگواری طوق ارادت و خدمت ایشان رابه گردن گرفتم. در طی چند سال پیوسته مراقب حال و وضع مرحوم جلوه در داخل وخارج مدرسه بودم. وقتی آن مرحوم از افاده و افاضه طالبان علم و حکمت فراغتی می یافت و مجالی به دست می آمد مطالبی در حدود درک و فهم من می گفت و بدین ترتیب همواره دریچه ای از کسب معرفت به روی من گشوده می شد.
از قبل شنیده بودم که آن مرحوم با نقل برخی مطالب شیرین و قضایای ادبی و ذوقی گاهی پا را از حدود مسائل جدی فلسفی و کلامی فراتر نهاده و با همنشین خویش از این حیث مواسات و همدلی می کرد. اما در دوران تقرب من بدان بساطمعرفت او را همواره اوقات فراغت از کار درس و بحث به تفکر در مسائل مربوط به زندگانی و درس و بحث مشغول می دیدم .ازکسی غیبت نمی کرد و به تحسین یا تقبیح اعمال و اقوال دیگران نمی پرداخت ازجمله راجع به فرقه های مذهبی قدیم وجدید که در میان مردم به تبلیغ و ترویج عقاید خود مشغول بودندچیزی به زبان نمی آورد.طول مدت سکوت او از این بابت حتی در مواردی که اشاره ای از جلوه را ضروری می دیدم ،در دل من عقده ای شده بود .روزی مجالی مناسب یافتم و از جلوه پرسیدم شما در باره حضرات جدیدی هیچ حرف نمی زنید، در صورتی که هنگام اقامت در اصفهان برای تحصیل، با آغاز این امر معاصر و شاهد و ناظر بوده اید. مرحوم جلوه گوئی در دل خود احساس سنگینی از این بار سکوت ممتد می کرد و همین که پرسش از این طرف آغاز شد پاسخ را در ضمن نقل حکایتی افاده کرد و چنین فرمود:
«وقتی سید علی محمد باب در اثر بروز وبای شدید شیراز مجال خروج از شهر را پیدا کرد و به اصفهان آمد و در عمارت منوچهر خان گرجی معتمد الدوله دور از انظار اقامت گزید معتمد الدوله حمایت خود را از سید باب دریغ نمی کرد و به نگهداری جانب او می پرداخت. روزی که استاد من (جلوه) مرحوم میرزاحسن نوری بنا به اشاره یا در خواست و یا دعوت معتمد الدوله با سید باب قرار ملاقات داشت من هم یکی از چندتن شاگردی بودم که از استاد خواستیم اجازه بدهد در خدمت او باشیم و به همراه او رفتیم و باب را در آن جا دیدیم و شاهد مذاکراتی بودیم که میان استاد ما با سید علی محمد صورت می گرفت. استاد از غوامض مسائل حکمت الهی و فلسفه اعلی سخن می گفت و سید بنا به شیوه شیخیه سخنانی مناسب با میزان اطلاع و دریافت خود جواب می داد.
حکیم نوری بدون آنکه جنبه مکابره و مناقشه به مناظره یا گفتگو بدهد بعد از موضوعی به موضعی دیگر می رفت ولی سید در جواب مکث و سکوت خود را آن قدر امتداد می داد که استاد از تعقیب مطلب خود صرف نظر کند و به موضوع دیگری بپردازد. از صورت کلی گفتگوها چنین مفهوم ما شاگردان حکیم نوری شد که سید باب با مطالب و مسائل فلسفی معلوم و معروف حکمای اسلام انس خاطری ندارد و استاد ما هم نمی خواست با ذکر چنین نتیجه گیری او را آزرده خاطر سازد و مجلس را خاتمه داده بیرون آمد. شاگردان در راه مراجعت از استاد خود پرسیدند او را چگونه دیدید؟ استاد به اندیشه فرو رفت و سرانگشت سبابه خود را روی کاسه سر نهاد و گفت چه کار به او دارید؟ سید اولاد پیغمبر است او را به جدش ببخشید و دیگر چیزی بر آن نیفزود. شاگردان به اعتبار وضعی که استادشان در این پاسخ کوتاه به خود گرفت چنین دریافتند که میرزا حسن در او خستگی اعصاب شدید و تشویق حواس یافته است. اما من که جلوه بودم بعد از این مجلس دیدار، در نظر مریدان دلباخته سید در اصفهان حرمتی کسب کردم. زیرا شکل ریش و سروصورت باب به قیافه من شباهت داشت و بدین نظر آنان که برای ایشان امکان ملاقات سید در سرای معتمد میسر نمی شد یا در نتیجه تغییر وضع سید پس از مرگ معتمد ، راه وصول به مطلوب به روی ایشان بسته شده بود از مشاهده سر و صورت من در راه عبور و مرور یا حیاط مدرسه کاسه گران (بی آن که خود بدانم ) لذت می بردند.
این موضوع را بعد از مدتی که گذشت در اصفهان شنیدم. سالها بعد وقتی از اصفهان به تهران منتقل شدم برخی از رجال آن عصر که براین دیدار میرزا حسن نوری استاد من با سید باب در عمارت سرپوشیده سرای معتمدالدوله آگاهی داشتند روزی در مجلسی که چند تن از شاهزادگان دانش دوست قاجاریه حاضر بودند، علیقلی میرزا اعتضاد السلطنه کیفیت ملاقات مرحوم میرزا حسن را با سید باب از من پرسید من هم بدون کم و زیاد قضیه را نقل کردم. این سخن از آن مجلس به خارج راه یافت و روزی دیگر یکی از رجال نامدار عصر از من قضیه را پرسید و بر همان زمینه جواب شنید. مدتی از این اتفاق گذشت.
روزی در ایوان حجره خود درون مدرسه دارالشفا نشسته بودم . شیخی که هنگام تحصیل در اصفهان یکی از طلاب علوم دینیه بودو مدتی می گذشت که از حال او خبری نداشتم از راه رسید و سلام کرد . احساس کردم او گویی تقاضایی دارد او را به درون حجره بردم . وقتی داخل حجره آمد گفت:مطلبی که باید به عرض شما برسانم مفصل است و من اکنون در وضعی هستم که باید دوراز انظار سخن خود را بگویم. پیش خود پنداشتم ممکن است گرفتاری خاصی داشته باشد. از مدرسه به اتفاق شیخ گلپایگانی داخل مسجد شاه شدم. او به سوی رواق شبستان روبرو رفت. من هم بی دغدغه و هراسی به دنبال او رفتم. شیخ پای یکی از ستون های میان رواق نشست. از این اصراری که در باره تغییر محل کرده بود عذر خواست. (مرحوم ضیاء الحکما نام این شیخ را که اصلاً گلپایگانی بود بر زبان آورد که غیر از میرزا ابوالفضل بود من آن را درست به یاد نمی آوردم. گویا محمد علی بود. ) شیخ گفت :"از آن زمان که شما را در اصفهان دیدم و بعد غایب شدم به فرقه بابی پیوسته و با آنها همواره همکاری داشته ام. هم اینک با دسته طرفداری ها از بابیان همکارم چند شب پیش در محفل ما سخن از شما و اظهارات شما در مجلس شاهزادگان راجع به ملاقات استاد شما با نقطه اولی (باب) در پیش آمد.
عقیده غالب حاضران محفل بر این بود که انتشار چنین مطلبی از ناحیه شما و به نام شما در پیش مردم عادی موجب ضرربرای پیشرفت این امر خواهد بود. قرار بر این شد که شما را قهراً ساکت کنند. کسی از میان جمع داوطلب اجرای این امر شد. من به حکم سابقه شناسایی و محبتی که از دوران طلبگی از شما دیده بودم، به رفقای خود گفتم به من مجال بدهید تا با آقای جلوه ملاقاتی بکنم و موضوع را به استحضار او برسانم تا از یک طرف حق دوستی را به جا آورده باشم و از طرف دیگر بسا که با سکوت بی سروصدای او کلید این قفل به دست افتد. حال میل جناب عالی به سکوت ابدی و مرگ و یا قفل خاموشی بر زبان نهادن است؟ خود دانید."شیخ وضع سلوک و لحن گفتار خود را ناگهان در پای ستون مسجد عوض کرد و با تحکم گفت: خواهش دارم تا وقتی من از شبستان و حیاط مسجد به خارج نروم خود از این محلی که نشسته اید بر نخیزید.او رفت و من هم بعد از او بیرون آمدم از حسن اتفاق دیگر کسی تا کنون از من سوالی نکرده تا خود را به محک امتحان بزنم.»مرحوم جلوه بعد از انقل این سرگذشت برای میرزا محمد علی، پسر حاجی میرزا رفیعای عم زاده اش گفته بود: در ضمن درس عبرتی از سرگذشت فخررازی در این زمینه آموختم.
ضیائ الحکما که بر آن سرگذشت آگاهی نداشت کیفت را از جلوه می پرسد و او چنان که معلوم اهل اطلاع است بدو می گوید: «امام فخر رازی مردی حکیم و متکلم و خطیب و مناظر نیرومندی بود. به روزگار جوانی همواره در مجلس وعظ و خطابه خود از اسماعیلیه بد می گفت و آن چه را پیش از او غزالی و دیگران در این باره رشته و بافته بودند می برید و می دوخت. حسن تأثیر مجلس وعظ او برخی از متعصبان فرقه فاطمی را برضد او بر انگیخت. روزی که در مسجد نماز (تنها) فرادی می گزارد، یکی از فدائیان اسماعیلی همین که امام به سجده رفت پیش آمد و بر پشت کمرش نشست و دم حربه تیزی را که در آستین داشت بر گردن امام فخر آشنا کرد و گفت:
" اگر بعد از این یک بار دیگر این حرف ها را تکرار کنی با همین حربه کار تو را می سازم و تمام می کنم و اگر سکوت اختیار کنی بسا که هدایا و صلات گرانبهایی از موارد مختلف سالیانه به تو برسد."امام فخر بعد از آن خاموش شد و هر وقت مریدی از او باعث بر این که در باره اسماعیلیه خاموش است می پرسید جواب می گفت: اینان برهان قاطع دارند و منظورش از برهان قاطع حربه برنده بود و می افزود که «من همواره احساس قاطعیت برهان ایشان را می کنم (که آن تیزی دم حربه باشد)». مرحوم جلوه گفته بود این فرقه هم با چنین تمهید مقدمه ای داستان برهان قاطع اسماعیلیه را خواستند به روی من بکشند. ولی من هرگز این عمل ماجراجو یی را برهان قاطع به حساب بلکه بر زبان هم نیاورده ام.
میرزا تقی خان سپهر در جلد دوم از تاریخ قاجاریه صفحه 431 این ملاقات را به تفصیل نقل کرده و نوشته است که در این جلسه میرسید محمد امام جمعه اصفهان و محمد مهدی کلباسی فقیه و میرزا حسن نوری حکیم با عده ای از علما به ناهار دعوت شده بودند. کلباسی در باره نحوم استنباط احکام شرعی از او سوالی کرد باب پاسخ می دهد تو در مرتبه شاگردی و دانش جویی هستی و من در مقام ذکر فواد و حق نداری از من چنین سوالی بکنی. آنگاه میرزاحسن نوری گفته بوداگر شما به مقام ذکر و فؤاد رسیده اید به اعتقاد حکما باید هیچ چیز بر شما پنهان نباشد؟ باب گفت: چنین است و هر چه می خواهی بپرس! میرزا حسن در باره موضوع طی الارض که به چشم برهمزدنی صاحب کرامت می تواند از نقطه ای در شرق یا غرب جهان خود را به نقطه دور دیگر برساند و اشکالی که از نظر طبیعی در کار زمین و سکنه روی زمین ممکن است پیش آید سؤال کرد. سید به میرزا گفت جواب را بگویم یا بنویسم؟
میرزاحسن گفت به هر نحوی که دلخواه شما باشد. او قلم بر گرفت خطبه ای مشتمل بر حمد و نعت خدا و پیغمبر و مناجات نوشت که ربطی به موضوع سوال نوری نداشت. میرزاحسن با تذکر این معنی لب از گفتار بربست و حضار مجلس پس از صرف ناهار متفرق شدند. صورت منقول از این گفت وگو که در ناسخ محفوظ است مانند صورت «مذاکره علمای تبریز دو سال بعد در مجل ولیعهد با سید» که در همین کتاب ضبط شده است گویا مبتنی بر گزارش رسمی بوده که مانند نامه ولیعهد منضم به توبه نامه باب نسخه آن در دفترخانه دولتی وجود داشته و مورد استفاده سپهر تاریخ نویس قرار گرفته است.
انتقال این دو سند موچود از دربار به کتابخانه مجلس و کوشش در نگهداری آنها دور از چشم و دست تجاوز کار و بداندیش، نامه و توبه نامه را حفظ کرده ولی گزارش مربوط به دیدار و گفت و گوی اصفهان شاید روزی در ضمن رسیدگی کامل به اسناد دولتی محفوظ در مخزن اسناد قصر گلستان به دست آید. به هر صورت از مقایسه این دو مجلس در ناسخ می توان به کشف گزارش مجلس سوال و جواب اصفهان مانند سوال و جواب تبریز در آینده امیدوار بود. ضمیمه ـ مرحوم ضیاء الحکما داستان دیگری در باره ملاقات مرحوم جلوه با سید جمال الدین اسدآبادی معروف به افغان داشت که یادآوری آن خالی از فایده نیست. او چنین گفت که وقتی سید جمال الدین در سفر اول خود سال 1303 هجری به تهران آمد و در خانه حاج محمدحسن تاجر اصفهانی توقف کرد همه رجال و اعیان دولت و علما از او دیدن می کردند. جلوه هم بی میل نبود سید را ببیند. یکی از رجال تهران وسیله این ملاقات را در خانه خود فراهم آورد و سید را با جلوه دعوت کرد و هر دو را به سرای خویش برد. من (فتوحی) آن روز را در خدمت جلوه حاضر نبودم از جلوه بعد از آنکه باز آمد پرسیدم:
«سید جمال الدین را چگونه یافتید» ؟گفتند «آدمی اهل اصطلاح و کتاب خوانده است ولی همه چیز در نظر او مانند وسیله ای برای اجرای مقاصد سیاسی است حتی درس و بحث و کتاب و از تعلیم و تحریر و تدریس غرض دیگری ندارد.»چند سال بعد از فوت ضیاءالحکما روزی در محضر مرحوم سید کاظم عصار استاد فلسفه سخن از سید جمال الدین می رفت. استاد داستان ملاقات و مذاکره مرحوم جلوه را با سید جمال در خانه حاج محمد کاظم ملک التجار که با دعوت او از هر دو عده ای ازاهل علم وسیله معارفه فراهم کرده بودند و مرحوم میرزا محمود قمی استاد مرحوم عصار هم در آن مجلس حضور داشت و چگونگی روز ملاقات را بعداً برای عصار نقل کرده بود. برای حضار چنین حکایت کردند:
مرحوم جلوه از سید جمال پرسیده بود از قراری که شنیده ایم شما در مصر تدریس آثار شیخ الرئیس را آغاز کردید،خوب است در باره چگونگی این اقدام توضیحی بفرمایید؟
سید جمال در جواب جلوه با کمال تواضع و ادب گفته بود :«وقتی به قاهره مصر رفتم سالها بود که طلاب معقول آنجا از آثار حکمای سلف بیگانه شده و به درس و بحث برخی از آثار ومتأخر در منطق وکلام اکتفا کرده بودند. آن هم از روی متونی که معلم عبارات را به طور سطحی می خواند و توضیح کافی نمی داد. برای این که ذوق درس بحث و تحقیق معقولات را در طلاب مصر برانگیزم کتاب اشارات شیخ را برای درس برگزیدم و بدون مراجعه به شرح و تفصیل فوق العاده، شاگردان مستعد آنجا را با کلمات قدما و حکما آشنا می کردم. مسلم است تدریس متون و شروح مفصل آثار شیخ در آنجا هنوز زمینه مساعدی نداشت»
جواب ساده و روشن سید جمال حضار را قانع کرد و دیگر راجع به کار درس و بحث گفتگویی نکردند. دریغ آمدم که خوانندگان مقاله از وقوف بر این داستان منقول از ضیاءالحکما در باب ملاقات جلوه با سید جمال بی نصیب بمانند. داستانی که مورد تأیید مرد موثقی هم چون مرحوم سید محمد کاظم عصار رحمه الله قرار گرفته است.
برگرفته از: ماهنامه "گوهر" سال پنجم شماره 7 مهرماه 2536 شماره مسلسل 55 صفحات 507-501
منبع: سايت بهائي پژوهي
/خ