آنچه مورخان انجام می‌دهند و فیلسوفان می‌گویند

بسیار ضروری است که نظریه‌ی فلسفی همه‌ی واقعیات مختص به حوزه‌ای را که به آن می‌پردازد، مدنظر قرار دهد... و هیچ یک از آنها را، نه نادیده بگیرد، و نه تحریف کند.
پنجشنبه، 24 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آنچه مورخان انجام می‌دهند و فیلسوفان می‌گویند
آنچه مورخان انجام می‌دهند و فیلسوفان می‌گویند

نویسنده: ماروین لویچ
مترجم: مجتبی فاضلی
 

بسیار ضروری است که نظریه‌ی فلسفی همه‌ی واقعیات مختص به حوزه‌ای را که به آن می‌پردازد، مدنظر قرار دهد... و هیچ یک از آنها را، نه نادیده بگیرد، و نه تحریف کند. (1)
موضوع این بحث تفسیر تاریخی است، که باید بگویم در اینجا به عنوان بخشی از فلسفه‌ی تاریخ تلقی خواهد شد. زیرا، هر اندازه هم که در هر موضوعی که متعلق به فلسفه است، ابهام وجود داشته باشد، پژوهش‌های مربوط به «فلسفه‌ی» یک چیز، (2) متعهد به معیارهای روشن و گریزناپذیری است. در هر پژوهشی درباره‌ی «فلسفه‌ی» یک چیز- «حقوق»، «علم»، «تاریخ»- فلسفه موضوعی دارد، و اگر قرار است که فلسفه‌ی آن موضوع باشد، باید موضوع خود را درست بشناسد. به واقع، در هر پژوهشی راجع به «فلسفه‌ی» یک چیز باید دست کم تناظری ابتدایی میان برچسب، (3) مثلاً «تاریخ» و کالا، (4) مثلاً تاریخ، وجود داشته باشد.
بنای من بر آن است که بحث خود را در اینجا، در قالب «فلسفه‌ی» تاریخ انجام دهم، و به اعتقاد من تفسیر تاریخی بخش مهمی از موضوع مورد بحث من، یعنی تاریخ واقع-محور، (5) است. من تلاش می‌کنم تا نشان دهم که این کاری که من و مورخان «تفسیر» می‌نامیم، در همه‌ی آثاری که ذیل عنوان فلسفه‌ی تاریخ قرار گرفته‌اند، نادیده گرفته شده و یا تحریف گشته است؛ بنابراین می‌خواهم بگویم همه‌ی آنچه ما به عنوان «فلسفه‌ی تاریخ» می‌شناسیم، یا فلسفه‌ی تاریخ نیست، یا نشان کم‌رنگی از آن دارد. در عین‌حال، من تلاش می‌کنم تا نشان دهم که دلیل این امر چیست. در این مسیر به دلایلی خواهم پرداخت که بیشتر فلسفی هستند، نه دلایلی که کاهلی یا نادانی را موجب این نادیده گرفتن یا تحریف می‌دانند.
مسیر بحث من این است: نخست «دیدگاه معیار (6) درباره‌ی تفسیر» را از دل اندیشه‌های معدودی از فیلسوفانی که به طور جدی به این موضوع پرداخته‌اند، استخراج خواهم کرد. پس از استخراج دیدگاه، موضوع اصلی، یعنی «تفسیرهای تاریخی» را که از دل‌نوشته‌های تاریخی برگرفته‌ام، مورد بررسی قرار خواهم داد. دیدگاه معیار با موضوع اصلی مقایسه و جای خالی آن نشان داده خواهد شد، و امیدوارم که بتوانم طرحی از آن ارائه دهم. سپس می‌کوشم توضیح دهم که چرا فیلسوفان، که بیشتر به فلسفه مشغول بوده‌اند تا به تاریخ اجازه داده‌اند که یک مسئله‌ی کلی در حوزه‌ی فلسفه، بر پژوهش‌های آنان در حوزه‌ی تاریخ سایه افکند و آن را تحریف کند. پس از آن می‌توانم اثبات کنم که این تحریف نیز برخاسته از یک سازه‌ی فلسفی پوچ، یعنی «الگوی روایی تاریخ» (7) و تنها فایده‌اش آن است که دیدگاه معیار را پذیرفتنی می‌سازد. سوم آن که من از خوانندگان می‌خواهم به یاد داشته باشند که مثال‌های من از تفسیر تاریخی چگونه ارائه شده‌اند- به ویژه، این که آنها در هر مورد، از آن حجم اصلی خود که بیش از اندازه منطقی و گسترده بود، به حجمی تقلیل یافته و تبدیل شده‌اند که بررسی‌اش امکان‌پذیر گردد. من دلایلی ارائه خواهم کرد که چرا این کار شیوه‌ی بد، اگرچه شاید اجتناب‌ناپذیر، برای معرفی آن‌هاست؛ همچنین خواهم گفت که با همین دلایل می‌توان توضیح داد که چرا «تاریخ» در فلسفه‌ی تاریخ، همان تاریخ نیست. به گمان من، تفسیر تاریخی در تاریخ مهم است، و هرگز آن چیزی نیست که فیلسوفان از آن سخن می‌گویند، و نیز این که در فلسفه چیزی هست که مستلزم آن است که چنین از تاریخ سخن بگوید.

1

من با نقل قول از دو فیلسوفی آغاز می‌کنم که به مسئله‌ی تفسیر تاریخی پرداخته‌اند و معرف همان «دیدگاه معیاری» هستند که از آن سخن گفتم. جالب است آن شکلی از فهم که در سنت تاریخ بیش از همه می‌درخشد، همانی است که در فلسفه‌ی تاریخ کمتر از همه مورد بحث قرار می‌گیرد. بنابراین، عنوانی که من به کار گرفته‌ام، نباید این تصور را ایجاد کند که دیدگاه معیار مورد توافق عام همه‌ی فیلسوفان تاریخ است. بلکه این دیدگاه از آن رو به دیدگاه معیار تبدیل شده است که بیشتر فیلسوفان تاریخ در فضای مفهومی متفاوتی سیر می‌کنند و در نتیجه، این دیدگاه هیچ‌گاه رقیبی نیافته است.
نخست چارلز فرنکل:
"به طور عام، هنگامی که یک مورخ، «تفسیری» از یک عصر یا یک فرهنگ یا یک نهاد به دست می‌دهد، کاری شبیه به این را انجام می‌دهد: داستان مجموعه وقایعی (8) را نقل می‌کند به طور علّی با هم مرتبط‌اند و نتایج ارزشمند یا غیرارزشمندی دارند؛ به عبارت دیگر، او به مجموعه وقایع مشخصی اشاره می‌کند که از لحاظ علّی به آن چیزی مرتبط‌اند که من «نتایج نهایی» (9) می‌نامم. بیان «معنای» یک فرآیند تاریخی، بیان همین نتایج نهایی است. مسئله‌ی انتخاب نتایج نهایی، همانی است که بیشتر مسائل مربوط به امکان عینیت (10) در تاریخ را دامن می‌زند. زیرا روشن است که هر مورخی، آنجا که می‌خواهد حدود مسئله‌اش را تعیین کند و به طریق اولی، آنجا که می‌خواهد درباره‌ی وقایعی که ضبط می‌کرده حکم نماید، ناگزیر است نتایج نهایی مشخصی را برگزیند تا چارچوب روایتش را بسازند. (11)"
کدام نتایج نهایی؟ به نظر فرانکل، این نتایج به شیوه‌های مختلفی گزینش می‌شوند؛ مثلاً مورخ تنها نتایجی را گزینش می‌کند که «مورد علاقه‌ی او هستند»؛ (12) یا نتایجی را برمی‌گزیند که بیانگر آن ارزشی هستند که به نظر مورخ «انسان باید به آنها معتقد باشد و به ویژه باید به عنوان معیار وقایع تاریخی به کار گرفته شوند». (13) این همان کاری است که «او (مورخ) انجام می‌دهد»، هنگامی که «تفسیری از یک عصر یا یک فرهنگ یا یک نهاده به دست می‌دهد».
به هرحال، فرنکل حتی یک نمونه‌ی واقعی از تاریخ به دست نمی‌دهد که در آن یک مورخ چنین کاری انجام داده باشد. در نتیجه، این‌طور به ذهن می‌رسد که نظرات او درباره‌ی کاری که یک مورخ انجام می‌دهد، خود اصالت‌بخش (14) است، نه آن که مبتنی بر بیّنه‌ای باشد که با مراجعه به یک کتاب یا مجله‌ی واقعی تاریخی به دست آمده باشد.
دومین شرح من از دیدگاه معیار نیز بهتر از نظریه‌ی فرنکل نیست، اما درون خطوط کلی گسترده‌ای که فرنکل وضع کرده است، بیان دقیق‌تر و روشن‌تری از شرایطی که طی آن یک واقعه‌ی تاریخی از طریق یک تفسیر، معنادار می‌شود، ارائه می‌کند. این شرح از کتاب فلسفه‌ی تحلیلی تاریخ (15)، اثر آرتور دانتو است، و من درباره‌اش سخن زیادی دارم، که تقریباً همه‌ی آن انتقادی است. دانتو نگاهی جدی به تفسیر دارد. این را می‌گویم، زیرا مزایای نظریه‌ی او، زمینه را برای نقد من فراهم می‌آورد.
همچنین، دانتو معتقد است که یک تفسیر تاریخی در پی آن است تا معنا (16) یا اهمیت (17) آن چیزی را بیان کند که تفسیر تاریخی، تفسیری از آن است. باز، مثل مورد فرنکل، این پرسش پیش می‌آید که «این اهمیت از کجا می‌آید؟» و پاسخ او این است که:
"فلسفه‌های تاریخ از مفهومی از تفسیر بهره می‌‎گیرند که به نظر من در علم بسیار نامربوط است، یعنی مفهوم خاصی از «معنا». این یعنی آنان درصدند تا آنچه را که از یک حیث، خاص و به لحاظ تاریخی مناسب است، به عنوان «معنای» یک واقعه‌ی تاریخی کشف کنند.... چگونه می‌توانیم این کاربرد خاص از واژه‌ی «معنا» را که کاملاً متفاوت با کاربردی است که ما مثلاً به هنگام سخن گفتن از معنای یک واژه با یک جمله یا عبارت در نظر داریم، بشناسیم؛ به نظر من، پاسخ تقریباً این است: ما به وقایع چنان می‌اندیشیم که گویی آنها «معنایی» دارند که با ارجاع به ساختار موقت بزرگ‌تری که جزئی از آن هستند، به دست می‌آید. برای مثال، آن لحظه‌ای را تصور کنید که ما به هنگام خواندن فقره‌ی خاصی از یک داستان، می‌گوییم که این بی‌معنی است، یا «هیچ اهمیتی ندارد» منظور ما این است که اینجا دیگر داستان پیش نمی‌رود، و این اما تکه زائد و در نتیجه از جنبه‌ی زیبایی‌شناختی نامناسب است... جستجو برای اهمیت یک واقعه، به معنای تاریخی این واژه، طرح پرسشی است که تنها در بستر داستان می‌توان به آن پاسخ گفت. همین داستان در بستر دیگری، یا به عبارت دیگر، در ارتباط با مجموعه حوادث بعدی که می‌تواند با آنها ارتباط داشته باشد، معنای دیگری خواهد داشت... حتی مورخان عادی، به نظر من، نمی‌توانند همیشه از واژه‌ی «اهمیت» به یک شیوه استفاده کنند. اگر چیزی به لحاظ غیرتاریخی‌اش مورد توجه قرار داشت، بی‌معنی بود که درباره‌ی چیزی (مثل نقاشی‌های سده‌ی نوزدهم ناپلئون) که صرفاً از جنبه‌ی تاریخی مورد توجه است، و این دومی چیزی است که با تفاوت در علایق آدمیان، تفاوت می‌پذیرد. روایت‌هایی که مورخان می‌گویند، نباید صرفاً با موقعیت زمانی‌شان مرتبط باشد، بلکه باید با علائق غیرتاریخی بشر نیز پیوند بخورد. بنابراین، اگر من برحق باشم، در توصیفات تاریخی، عامل حذف‌ناپذیرِ قرارداد (18) و خودسری حضور دارد. (19) "
حال من می‌توانم دیدگاه معیار را از نظرات فوق استخراج کنم: (1) تاریخ ابتدائاً یک روایت است و گاهی در جریان آن به طور اتفاقی ادعا می‌شود که یک حادثه، پیشه، نهاد، با دوره، بگویید x، فلان معنا یا اهمیت را دارد. (2) این ادعا یک تفسیر است. (3) اطلاق معنا یا اهمیت به آن x نیازمند ارجاع به یک y در روایت است که مهم است و x دلیل آن است (4) y که تفسیر x به آن ارجاع می‌شود و x را مهم می‌سازد، باید فی‌نفسه مهم باشد، یا دلیل یک z باشد که فی‌نفسه مهم است. (5) اهمیت «فی‌نفسه» (20) غیرتاریخی، و به طور عرفی یا از روی اتفاق اهمیت یافته است.
تصور من آن است که فرنکل و دانتو، چون درباره‌ی آنچه مورخان انجام می‌دهند، سخن می‌‎گویند؛ به واقع درباره‌ی کار مورخان واقعی، یا درباره‌ی آنچه مثلاً ام. دبلیو. فلین «تفاسیر» انقلاب صنعتی می‎‌نامد، صحبت می‌کنند. (21) فلین در کتاب ریشه‌های انقلاب صنعتی، فهرستی از تفاسیری به دست می‌دهد که مورخان درباره‌ی انقلاب صنعتی ارائه کرده‌اند. من تنها به چندتایی از آنها اشاره می‌کنم.
تفسیر لسه‌فری توینی:
"ذات انقلاب صنعتی، نشاندن رقابت به جای قوانین تنظیمی دوره‌ی میانه است که پیش از این بر تولید و توزیع ثروت نظارت می‌کرد... هرچه واقعیات مربوط به انقلاب صنعتی را از نزدیک‌تر می‌نگریم، نخستین چیزی که به چشم می‌رسد، سرعت بسیار زیاد رشد جمعیت است...، سپس ما متوجه افول نسبی و مثبت جمعیت کشاورزان می‌شویم... با نگریستن به کارخانه‌ها، می‌فهمیم که مهم‌ترین واقعیت در آنجا، جایگزینی نظام کارخانه‌ای، (22) به جای نظام تولید خانگی (23) است؛ که این خود نتیجه‌ی کشفیات مکانیکی عصر بود. (24)"
حال به تفسیر جامع و کلی‌نگر مانتو می‌پردازیم که «انقلاب صنعتی را اساساً پدیده‌ای متعلق به سده‌ی هجدهم می‌دانست». (25) و در آخر تفسیر آنوین است که اصلاً در این که انقلابی رخ داده است یا نه، تشکیک می‌کند:
"هنگامی که به گذشته نگاه می‌کنیم و در می‌یابیم که انقلاب در طی دو سده‌ی پیش از آن ادامه داشت، و نیز هنگامی که می‌فهمیم که این پدیده بنابر علل و نتایجش، هر دو، بخش اعظمی از سه چهارم نژاد بشری را که هنوز کشاورز و روستایی بودند، به همان اندازه تحت تأثیر قرار داد که کارگران صنعتی را، دچار این تردید می‌شویم که آیا عمر این واژه (انقلاب) دیگر به سر نیامده است.(26)"
اما سخن آخری از فلین؛ این سخن از آن‌رو مهم است که به تمایز گه‌گاه از چشم افتاده‌ای اشاره می‌کند که میان تفسیر و تبیین (27) وجود دارد؛ از همین‌جا من فرض می‌گیرم که، دست کم در میان مورخان، اولی (تفسیر) از حیث هدف و نتیجه، با دومی (تبیین) متفاوت است:
"به غم آن که تحت تأثیر رویکردهای تاریخی موفق، پیوسته خصلت جدیدی به انقلاب صنعتی اطلاق می‌شد، تا همین اواخر مورخان به ندرت به پیگیری ریشه‌های آن علاقه‌مند بودند. شاید مسئله فقط اولویت‌بندی باشد تا زمانی که ماهیت این انقلاب کشف نمی‌شد، امکان تبیین ریشه‌ها فایده‌‌ای نداشت. (28)"
لاورنس استون، در کتاب علل انقلاب در انگلستان، به همین تمایز اشاره می‌کند: «پیش از آن که تبیین برای یک واقعه‌ی تاریخی [انقلاب در انگلستان] تبیین به دست دهیم. لازم است بفهمیم که این چه نوع حادثه‌ای است که نیاز به تبیین دارد». (29) استون هم مانند فلین معتقد است که پیش از آن که بیهوده در جستجوی تبیین باشیم، باید (درباره‌ی ماهیت انقلاب صنعتی، یا ماهیت انقلاب انگلستان) گزارشی تفسیری در اختیار داشته باشیم. بر این اساس، پژوهش استون در علل انقلاب انگلستان، تنها زمانی آغاز می‎‌شود که پرسش‌های تفسیری، پاسخ خود را یافته باشند:
"آیا چنان که کلرندون می‌اندیشد، این انقلاب یک «شورش بزرگ» بود؟ آخرین و خشونت‌بارترین شورش از مجموعه شورش‌های بسیار علیه شاهان نامحبوب که در سراسر دوره‌ی میانه، سده‌ها پشت سر هم، اعضای ناراضی طبقات زمیندار آن را پیش بردند. آیا این انقلاب صرفاً یک جنگ داخلی بود که در پی یک افول سیاسی موقت که خود محصول شرایط سیاسی خاصی بود، در گرفت؟... آیا این انقلاب، آن‌گونه که اس.آر. گاردینر می‌گوید، یک انقلاب پیرایشگری محسوب می‌شد که محرک آن نزاع میان نهادها و ایدئولوژی‌های دینی بود؟ آیا این انقلاب به قول مکولی، نخستین رویارویی بزرگ آزادی مدنی با استبدادی پادشاهی به شمار می‌آمد، اولین محرک به سوی جنبش روشنگری و اصول سیاسی حزب ویگ بود، محرکی که انگلستان را در جاده‌ی هموار منتهی به پادشاهی پارلمانی و آزادی‌های مدنی قرار داد؟ (30)"
به مطالب پیشین، این اشارات کوتاه مورخانی را نیز می‌فزاییم که یا خود تفسیری ارائه داده‌اند یا به ارزیابی صحّت تفاسیر مورخان دیگر پرداخته‌اند:
"کریستوفر هیل، در انقلاب جرارد وینستنلی، از آنچه وی در کتاب وارونه شدن جهان، یا در مقدمه‌اش بر کتاب وینستنلی با نام قانون آزادی و نوشته‌های دیگر ارائه کرده، تفسیر متفاوت و پیچیده‌تری به دست می‌دهد. در اینجا او به تفصیل نوشته‌های وینستنلی را بنابر اهمیت دینی‌شان بررسی کرده، آنها را در بستر مباحثات معاصر قرار داده، و به این ترتیب، از اصالت نظر وینستنلی و عرف پذیری‌اش، (31) ارزیابی روشن‌تری انجام می‌دهد. (32)"
یا این فقره:
"برای شناخت نقشی که مالیات فئودالی در این زمان (اوائل سده‌ی چهاردهم) ایفا می‌کرد، نخست باید نظریه‌های استابز و رامسی را در این مورد کنار بگذاریم که می‌گویند این پدیده به واقع تحمیل مشروعیتی لرزان و موفقیتی ناشایست بود. با وجود بینش‌های سودمندی که کتاب رابیس و بلمونت به دست می‌داد، استابز تفسیر خود را اصلاح نکرد. (33)"
یا این فقره:
این مجلد مشخصاً کاری تفسیری است... مؤلف جنگ‌‎های 1914-1918 را دقیقاً از مقوله‌ی «جنگ‌های سی ساله» می‌داند که این بار در طی بحران عمومی سده‌ی بیستم رخ داد. پیش‌فرض دوم او آن است که جنگ 1914 «نتیجه‌ی فرعی بسیج دوباره‌ی رژیم‌های باستانی اروپا در دوران معاصر» بود و پیش‌فرض اصلی و سوم آن است که نظم قدیمی «کاملاً پیشا- صنعتی و پیشا- بورژوازی» بود. (34)
یا این فقره:
"بورکهارت در بخش سوم [کتاب فرهنگ رنسانس در ایتالیا] (35) و نه پیش از آن، مفهوم «احیای تمدن باستان» را «که به طور یکسونگرانه‌ای، کل این دوره را زایش دوباره‌ی آن [تمدن باستان] قلمداد می‌کنند»، مورد بررسی قرار می‌دهد. او با این سخن مهم آغاز می‌کند که، «بدون احیای تمدن دوره‌ی کلاسیک، ذات این پدیده می‌توانست بی‌تغییر بماند». (36)"
و در آخر این فقره:
"به نظر من، ما با اطمینان می‌توانیم سه پیش‌فرض اصلی را در اینجا مطرح کنیم: 1) خود لئوناردو، دانشمند به آن معنایی که خود او و هم عصرانش از علم داشتند- یا به هر معنایی که می‌توان از علم داشت- نبود... 2) لئوناردو در Codici هیچ اندیشه‌ی علمی و نظریه- بنیاد واحد و درخور کشفی که اساساً جدید، یا برای مکاتب علمی ریشه‌دار در ایتالیای آن زمان ناشناخته باشد، ارائه نمی‌کند... 3) حتی اگر لئوناردو در حوزه‌ی نظریه‌پردازی علمی اندیشه‌های بکری داشته، باز در ظهور علم مدرن دارای هیچ «نقشی» نبود و هیچ تأثیری بر آن نیز نمی‌گذاشت. (37)"
آنچه نقل کردیم، یک نمونه‌ی بزرگ نیست، حتی الگوی تفسیری که مورخان انجام می‌دهند، هم نیست. اما داده‌ی کافی در اختیار من می‌‎گذارد تا نشان دهم که چگونه در حوزه‌ی تاریخ کار می‌کنند. همچنین، اضافه می‌کنم، آنچه گفته شد بیش از آن چیزی است که برای این منظور نقل می‌شود و هیچ یک از این‌ها ابداعی نیست.
1- تفسیر یک x تاریخی (یک واقعه، پیشه، فرد، نهاد یا دوره‌ی مشخص)، نشان دهنده‌ی معنا یا اهمیت y را که x دارد، می‌رساند. 2- یک تبیین علّی از x که گه‌گاه به شکل تفسیری ارائه می‌شود، نشان می‌دهد که چرا x آن زمان و آن‌گونه که بود، رخ داد. 3. y به گونه‌ای است که اگر آن را بپذیریم، می‌توان گفت که x همان y است. (اگر بپذیریم که رنسانس را می‌توان «احیای فرهنگ باستان» تفسیر کرد، می‌توان گفت که رنسانس احیای تمدن باستان است). 4. y که به عنوان معنا یا وجه اهمیت x برگزیده شده است، به زبان مورخان همانی است که «ماهیت x» یا «خصلت بنیادین x» یا «تصویر متناسبی از x» را نشان می‎دهد که «معادل همان x» است. 5. x می‌تواند یک واقعیت محض، یا خودش تفسیری از مجموعه‌ای از واقعیت‌ها (z) باشد که y را به z اطلاق می‌کند. (انقلاب صنعتی، طبق تفسیر توینبی و مانتو، خودش تفسیری از تحولات سده‌ی هجدهم و نوزدهم در صنعت، کشاورزی، اختراعات، عرضه‌ی سرمایه، ساختار جمعیت و ... است). 6. اگر x واقعاً وجود نداشت، یا اگر آن x که تفسیر z است، مورد موافقت همه نباشد، هیچ تفسیری از x ممکن نخواهد بود. (اگر جنگ 1914-1918 رخ نداده باشد، هیچ تفسیری از جنگ 1914-1918 ممکن نخواهد بود؛ و اگر چنان که آنوین تأکید می‌کند، واقعیت‌های اقتصادی سده‌های مرتبط، منجر به انقلابی اقتصادی نشده باشد، هیچ تفسیری از انقلاب صنعتی ممکن نخواهد بود، زیرا که اصلاً انقلاب صنعتی وجود ندارد. 7. y که به x معنا یا اهمیت می‌دهد، می‌تواند در دامنه‌ی گاه‌شماری (38) x قرار داشته باشد، گرچه نیازی نیست که حتماً این‌گونه باشد. (حتی اگر انقلاب انگلستان نخستین محرک به سوی جنبش روشنگری و اصول حزب ویگ بوده باشد، جنبش روشنگری یا اصول حزب ویگ، در چارچوب گاه‌شماری سده‌ی هفدهم قرار ندارند). 8. y می‌تواند پیش از x رخ داده باشد. (جنگ 1914 نتیجه‌ی فرعی بسیج رژیم‌های کهن اروپا، یا مثلاً رنسانس، احیای تمدن باستانی بود). 9. اهمیت x شاید در این واقعیت نهفته است که x بازتاب (39) یا تحقق (40) یک y پیشین، یا پیش‌درآمد (41) یک y پسین باشد، که البته هیچ کدام از مفاهیم «بازتاب»، «تحقق» و «پیش درآمد» لزوماً علّی نیستند. (اگر نوشته‌های علمی لئوناردو بازتاب اندیشه‌های دانشمندان دوره‌ی میانه باشد، نمی‌‎توان نتیجه گرفت که لئوناردو خواننده‌ی آثار، یا متأثر از، دانشمندانی بوده است که اندیشه‌هایشان را بازگو می‌کرده است؛ و اگر نوشته‌های لئوناردو پیش‌درآمد علم مدرن بوده باشد، نمی‌توان نتیجه گرفت که علم مدرن به شکل محصول، یا متأثر از نوشته‌های وینستنلی را در بستر بحث‌های معاصرش واجد اهمیت دینی می‌داند، و مشروعیت لرزان و موفقیت ناشایست نظام مالیات فئودالی سده‌ی چهاردهم، خودشان، بنابر مشروعیت و موفقیت‌شان، متعلق به اوائل سده‌ی چهاردهم بودند). 11. تفسیر x می‌تواند همه‌ی موارد سابق‌الذکر را در یک y پذیرفتنی گرد آورد (برای مثال، تفسیر مشهور از نهضت انگلستان در دهه‌های میانی سده‌ی هفدهم، به عنوان یک انقلاب سیاسی، نقطه عطفی در تحول قانون اساسی انگلستان است. در دل این تفسیر عناصر زیر نهفته است: (آ) توصیف «نقطه عطف» به عنوان جابه جایی تعیین کننده‌ی قدرت از دربار به پارلمان، (ب) این ادعا که جابه جایی فوق در پس از، و بر اثر نعضت میانه‌ی سده و دوره‌ی فترت رخ داد. (ج) این ادعا که پیش از این نهضت، قدرت مسلط، در قانون و در واقعیت، متعلق به دربار بود. (د) این ادعا که پس از نهضت، قدرت مسلط در قانون در واقعیت، از دربار به پارلمان منتقل شد. (ه) این ادعا که این جابه جایی، پایدار بود و ملغی نشد. درنتیجه، تفسیر نهضت میانه‌ی سده‌ی هفدهم انگلستان، به عنوان یک انقلاب سیاسی، با توجه به (آ)، ارزیابی عناصر (ب) تا (ه) است، که هر کدام از آنها خودش یک تفسیر مورد تردید است. (42)

بیشتر بخوانید: مورخ و مدارک پیش رو


برهمین اساس، تفاسیر پیچیده هستند. قابلیت بیان آنها مبتنی بر شماری از شرایط است، که هر کدام‌شان از منظر واقعیت، بیان شدنی است؛ مهم‌تر از همه، این است که آنها هیچی رابطه‌ای با شرایط مفروضی ندارند که دیدگاه معیار به آنها مرتبط می‌سازد. یک تفسیر تاریخی، معنای واقعیت یا حادثه را در توده‌ای از واقعیات یا حوادثی می‌یابد که واقعاً با آنها پیوند دارد. اما در تاریخ، مثل زندگی، روابط، مثل روابط میان حوادث، کاملاً علّی نیستند و به نتایج موقت‌شان (43) منتهی نمی‌شوند. چنان که تاکنون فهمیده‌ایم، این روابط عبارت‌اند از مجموعه‌ای از روابط ممکن و شفاف، y، x را تکرار می‌کند، «y,x را تحقق می‌بخشد»، «x پیش‌درآمد y است»، «x به y منتهی می‌شود»، «x نقطه عطفی در y است»، «x انقلابی در y است» و ... معنای حادث، Z تفسیر شده در مجموعه‌ای از روابط شکل می‌گیرد که مورخ به آن منتسب می‌سازد، و تفسیر همین مجموعه است که به وسیله‌ی شواهد تأیید یا در آن تشکیک می‌شود. همان‌گونه که انتظار می‌رود، هرچه شبکه بزرگ‌تر و گسترده‌تری از روابط داشته باشیم، تفسیر جالب توجه‌تر و مشمول اعتراض‌تری خواهیم داشت. برخلاف یک دیدگاه رایج، تفاسیر تاریخی معمولاً به این دلیل که ذهنی هستند، مورد تشکیک واقع نمی‌شوند، بلکه علّت‌اش آن است که این تفاسیر پیچیده‌اند. اگر یک رشته از شواهد و بیّنات در شبکه‌ای باطل شود، کل شبکه فرو می‌پاشد و در نتیجه‌ی آن تفسیر هم باطل می‌شود. اگر هر کدام از رشته‌های (ب) تا (ه)، در تفسیر انقلاب میان سده‌ای انگلستان در سده‌ی هفدهم به عنوان یک انقلاب سیاسی باطل شوند، این تفسیر باطل می‌شود.
مطلقاً در آنچه گفته شد، چیزی نیست که گفته شود مورخان اهمیت یک واقعه‌‎ی تاریخی را لزوماً در پیوند با حادثه‌ی بعدی که معلول آن است، تلقی می‌کنند، یا آن که مورخان معتقدند حادثه یا زمینه‌ای که به یک حادثه دیگر معنا می‌دهد، بر مبنای اهمیت اخلاقی با ترجیح شخصی، گزینش می‌شود. اگر تاریخ قاضی باشد، دیدگاه معیار یک افسانه است. (44)
از یک‌سو، اگر فلسفه داور نهایی باشد، دو نکته‌ی دیگر هم درست خواهد بود. نخست آن که دست کم بخشی از قوت اقناع دیدگاه معیار حاصل تلفیق مطالعه نشده‌ی مفاهیم اساسی‌ای است که این دیدگاه بر آنها تکیه دارد، به ویژه، دو مفهوم significance (دلالت/اهمیت) یا significant (مدلول/مهم) و meaning (معنا). در حالی که significance به این معنا که «x مهم است»، در نظر اول، یک مفهوم ارزیابانه است، و significance، به معنی «دلالت x»، لزوماً این‌گونه نیست. همچنین، تنها پس از آن که ما به دلالت یک حادثه، به معنای غیرارزیابانه‌اش، پی بردیم، خواهیم توانست به این پرسش بپردازیم که آیا x مهم هم خواهد بود یا نه.
برای مثال، من شاید معتقد باشم که رأی گیری‌ای که در مجلس سنا انجام شد اهمیت داشته، چرا که نشانگر ائتلاف جدی و شومی میان نیروهای سیاسی بوده است. سپس درمی‌یابیم که طی مباحثات جلسه، کشمکش مختصری درباره‌ی اختیارات قانونی کمیته‌ی بررسی بودجه درگرفت، و این رأی‌گیری بیانگر چیزی بیش از آن نبود. حال من می‌دانم که درباره‌ی این رأی‌گیری تفسیر اشتباهی کرده، و دلالت آن را به درستی نفهمیده‌ام، و دیگر فکر نمی‌کنم که این رأی‌گیری مهم بوده است. اگر تصور نمی‌شد که significance (دلالت)، در همه کاربردهای تاریخی‌اش، با significance (اهمیت) یکی است- چنان که دانتو در تفاسیرش این دو را یکی گرفته است- قدرت عنصر ذهنی در تفسیر، تنها بر همین اساس، بسیار کم‌رنگ می‌شد.
دوم آن‌که، حتی با پذیرش این سخن که significance (اهمیت) گاهی مفهوم عملیاتی در یک تفسیر است، نمی‌توان نتیجه گرفت که تفاسیر تاریخی، مستقیم یا غیرمستقیم بر «علائق غیرتاریخی» مورخانی که «خود انسان هستند» مبتنی است. حتی «significant» در وجه ارزیابانه‌اش لزوماً زنگ خطر فلسفی را درباره‌ی ذهن محوری و نسبی‌گرایی به صدا درنمی‌آورد.
من هیچ حوزه‌ی پژوهشی‌ای نمی‌شناسم که در آن احکامی درباره‌ی آنچه significant یا مهم هستند، صادر نشود. همچنین من هیچ حوزه‌ای نمی‌شناسم که در آن یکی از بخش‌های کاملاً اساسی شناخت آن حوزه، شناخت چگونگی صورت‌بندی و دفاع از این احکام نباشد. تازه‌کاران (45) در حوزه‌ی تاریخ و نیز تازه‌کاران در حوزه‌ی ریاضیات، شاید بگویند (و به دلیل همین گفته‌شان، می‌فهمیم که تازه‌کارند) که بخشی از این حوزه، یا واقعیت یا پروژه درون آن، مهم است، زیرا به خودی خود خرسندکننده، (46) یا به لحاظ اخلاقی ارزشمند است. هنگامی که آنان بی‌ربط بودند سخنان از این دست را می‌فهمند، تازه به کندوکاو در آن حوزه دست می‌یازند و در این مسیر به آدمی حرفه‌ای تبدیل می‌شوند. آنچه آنان می‌آموزند، تفاوت میان علایق رشته‌ای (47) و «انسانی» (48) است.
من شک ندارم که این قضاوت (حکم) من، به عنوان یک فیلسوف، که جمهوری افلاطون مهم‌تر از معتقد راستین هافر است، ارزیابی‌ای حرفه‌ای محسوب می‌شود، و به شکلی کاملاً حرفه‌ای می‌توان از آن دفاع کرد، و هیچ ربطی هم به ترجیحات شخصی و یا آمال سیاسی من برای جهان ندارد، البته من در مقام یک انسان، ترجیحات و آمالی دارم؛ اما من در مقام یک انسان، یک فیلسوف نیز هستم، که امید می‌رود از ملاحظات رشته‌ای خودش آگاه باشد که بنابر آنها، افلاطون بدون تردید مهم‌تر از فیلسوفان سیاسی از قبیل هافر است.
من ترجیح می‌دهم بر این باور باشم که مورخان هیچ تفاوتی با فیلسوفان ندارند و کاملاً قادرند در رشته‌ی خودشان احکامی درباره‌ی آنچه مهم است صادر کنند، و این ارزیابی‌ها با «تفاوت در علائق انسان‌ها» تفاوت نمی‌پذیرد و نمی‌تواند تفاوت بپذیرد. به طور خلاصه، من معتقدم که این قضاوت (حکم) تاریخی که «اعلامیه‌ی تساهل» (49) مهم‌تر از ملاقات چارتیست‌ها در پیپ‌گرین در سده‎‌ی نوزدهم است، بدیهی‌ترین گزاره‌ای است که در یک رشته‌ی علمی در این جهان می‌توان یافت.

2

من تاکنون هیچ بیّنه‌ای در تاریخ یا فلسفه نیافته‌ام که نشان دهد تفاسیر تاریخ از ریشه‌ی غیرتاریخی هستند و می‌توان آنها را کاملاً از دل قلمرو انسانی، (50) که در آن اصول حاکم چیزی بیش از ترجیحات شخصی نباید باشند و معمولاً نیستند، استخراج کرد. اگر این‌گونه باشد و همچنین، اگر تفاسیری که من از آنها سخن گفتم، جدایی‌ناپذیر تاریخ‌پژوهی باشند، پرسش بعدی من رخ خواهد نمود. چرا تفسیر تاریخی تقریباً همواره از سوی فیلسوفان تاریخ نادیده گرفته شده است، یا بد فهمیده می‌شود؟ پاسخ نخست من آن است که فیلسوفان تاریخ برای فلسفه و نه برای تاریخ، است که جذب این موضوع (فلسفه‌ی تاریخ) شده‌اند و این امر نتایج بسیار مهمی، هم برای آنچه آنها در آن کشف کرده و هم برای آنچه کشف نکرده‌اند، داشته است. جذابیت فلسفی این بحث مربوط به ساختار منطقی تبیین علّی بود، و به دلایلی که من سپس برخواهم شمرد، به نظر می‌رسید که تاریخ مورد مناسب و مطلوبی برای داوری درباره‌ی این منازعه است. (51) همان‌گونه که خوانندگان این مجله (که این مقاله در آن چاپ شده است) پیش از همه در جریان هستند، این منازعه هنوز رفع نشده است. خرابی‌ها در این منازعه بسیار شدید، و هدف هر دو طرف، تسلیم بی‌قید و شرط طرف مقابل بوده است؛ در صورتی که درست فهمیده باشم، اگرچه کسی به قتل نرسیده، خود میدان منازعه نابود شده است.
گرچه من نمی‌خواهم داستان این منازعه را از زمان همپل به بعد بازخوانی کنم، مطالعه‌ی آن حاوی دو درس است که هر دو با بحث من مرتبط‌اند: (1) اگر کسی به دنبال چیزی است، آن را خواهد یافت، به شرطی که آن چیز، و نه چیزهای دیگری، وجود داشته باشد. در این مورد، فیلسوفان به دنبال تبیین‌های تاریخی‌ای بودند که خودشان فکر می‌کردند آن را یافته‌اند، و تفاسیر چون بخشی از مهمات (تدارکات) این منازعه نبودند، نادیده گرفته شدند. 2) به سادگی می‌توان چیز خاصی را که به دنبالش می‌گردیم، به کل موضوعی که آن چیز را در آن یافته‌ایم، تبدیل کنیم. تاریخ اساساً به عنوان حوزه‌ای توصیف می‌شد که متشکل از دو عمل است: بیان وقایع (52) و تبیین. (53) فهم این دو، همان فهم تاریخ به حساب می‌آمد. به این ترتیب، تفسیر تاریخی لزوماً نباید فهمیده می‌شد. تفسیر تاریخی، یا وجود نداشت، یا آن که اگر وجود داشت، می‌توانست به سادگی در دل تبیین قرار گیرد.
با وجود این، معدودی از فیلسوفان فارغ از آنچه آنان را به سوی تاریخ کشانده بود، به اهمیت تفسیر پی بردند و همین امر موجب اعتبار آنان شده است. حال به سراغ بخش دوم پرسش خود می‌روم: چرا پس از آن که آنان تفسیر را بخشی از تاریخ قلمداد کردند، تقریباً همیشه دید غلطی نسبت به آن داشته‌اند؟
بخشی از پاسخ من این است: گاه بدفهمی از تفسیر، نتیجه‌ی مستقیم نظریه‌ی اساسی دیگری در فلسفه‌ی تاریخ به حساب می‌آید: این نظریه که تاریخ «اساساً»، «نوعاً» یا «ابتدائاً» گزارشی روایی درباره‌ی یک موضوع است. من در اینجا کاری به این پرسش، که به خوبی در این مجله در مقاله‌ی مندلباوم مطرح شده است، ندارم، که آیا اگر «اساساً» یا «نوعاً» را به معنای مناسبی به کار ببریم، می‌توان گفت تاریخ یک روایت است یا نه. (54) من تنها می‌خواهم نشان دهم که اگر الگوی روایی از تاریخ پذیرفته شود، چه نتایجی برای تحلیل تفسیر تاریخی دربر خواهد داشت؛ اگرچه من معتقدم که هر الگویی که منتج به نتایجی از آن دست شود که خواهم گفت، دیگر نباید امیدی به رهایی از آنها داشته باشد.
«روایت‌گرایان» (55) اصطلاحی که دری (56) به آنها اطلاق می‌کند، عبارت‌اند از مورتون وایت دبلیو. بی. گلی، ای. آر. لوچ، دانتو و همچنین به نظر من در الگوی دری از تبیین، تحت عنوان «مجموعه‌های متداوم» (57) نشانه‌هایی از رویت‌گرایی دیده می‌شود. (58) با وجود نظارت‌ها در میان همه‌ی اینها وجه مشترکی وجود دارد. و من (به تعبیر دری) از نسخه‌ی «هوشیارانه‌ی» کتاب وایت، به نام بنیادهای دانش تاریخی، برای بیان آن استفاده می‌کنم:
"فرضیه‌های این کتاب را می‌توان با ارجاع به مفهوم «روایت» در یک کلمه خلاصه کرد، روایت شکل نوعی گفتمان است که مورخ به کار می‌گیرد، زیرا روایت پیش از هر چیز متشکل از گزاره‌های تبیینی منفرد و متضمن گزاره‌های واقعیت محور منفردی است که قالب تبیینی ندارند، و تا اندازه‌ای مبتنی بر قضاوت‌های ارزشی‌ای است که مورخان انجام می‌دهند. (59)"
همچنین، «روایت معمولی» (60) [هم] وجود دارد، این روایت «همانی است که موضوع اصلی آن، برای مدت زمان شایان توجهی، وجود داشته است، یا وجود داشت، و وظیفه‌ی مورخ معمولی آن است که از تحول این موضوع، گزارش منتظمی به دست دهد». (61) به عبارت ساده‌تر،
هنگامی که همه‌ی وقایع، به جز اولی و آخری، با واقعیت متقدم بر خود، و نیز واقعیت متأخر بر خود پیوند علّی می‌یابند، تاریخ بیان می‌کند: «چون s در زمان t2،B بود، s در زمان t3، C بود؛ و چون s در زمان t3، C بود، s در زمان t4، D بود». (62)
این تاریخ، تاریخ «معمولی» است. البته، تاریخی که می‌خوانیم کاملاً شبیه به این نیست. آن تاریخ به گفته‌ی وایت، می‌تواند «یک هنر ادبی و نیز یک رشته‌ی علمی باشد». (63) و نیز می‌تواند مزین به «گزاره‌هایی.... باشد که برای تعیین علل یا معلول دیگر وقایع ثبت شده»، و در عین حال، «واقعیاتی [باشد] که فی‌نفسه آن‌قدر مهم یا جالب توجه‌اند که در تاریخ آورده شوند». (64) اما کاری که ما در دست داریم، «تحلیل منطقی» (65) است و این روند شبیه به کار متخصصان پرتونگاری (تصویربرداری) (66) است، که جمجمه را معاینه می‌کنند، بدون آنکه منکر وجود پوست باشند، و نیز بدون آن که منکر آن باشند که پوست این جمجمه می‌تواند بسیار خوشرنگ و زیبا باشد». (67)
بسیاری از جنبه‌های این الگو، شایسته‌ی توجه‌اند. از میان آنها می‌توان به این واقعیت ساده و مهم اشاره کرد که این الگو روایت «معمولی» و در نتیجه، تاریخ معمولی را به دو عمل بیان وقایع- تمایز میان وقایع c, b, a و ... - و مرتب کردن وقایع روایی تحدید و هر دو را در زنجیره‌ی علّی و گاه‌شمارانه ترکیب می‌کند. در نتیجه، تصویری که وایت از تاریخ به دست می‌دهد، تبدیل تفسیر- که معادل با هیچ یک از دو عمل یاد شده نیست- به تاریخ «معمولی» را (چرا که هیچ الگویی از آن در دست نیست)، یا غیرتاریخ (68) را (زیرا به هیچ الگویی نیاز ندارد)، در پی دارد. باید عنوان کنم که حتی پزشکان پرتونگار هم می‌توانند ما را به اشتباه بیندازند، اگر عکس پای چپ را به جای عکس جمجمه قلمداد کنند.
اما این الگو، ویژگی دیگر و احتمالاً مرتبطی دارد که من می‌خواهم با تفصیل بیشتری به آن بپردازم. این ویژگی به شیوه‌ای مربوط می‌شود که در آن شبکه‌ای از روابط را که وقایع متمایز c, b, a در آن جای داده می‌شوند، تعریف می‌کند. با توجه به این تعریف، به این نتیجه‌گیری آشنا می‌رسیم که تفسیر (تعیین) مربوط به دلالت/اهمیت وقایع تاریخی، کاملاً بر علائق انسانی و فراتاریخی مورخ حرفه‌ای مبتنی است. فرنکل و دانتو، که به این نتیجه رسیده‌اند، روایت‌گرا هستند و استدلال‌شان را می‌توان در قالب الفاظ روایت‌گرایانه بیان کرد: 1) یک روایت عبارت است از مجموعه‌ای متناهی از وقایع که «همه[شان]، به جز اولی و آخری، با واقعیت متقدم بر خود و نیز واقعیت متأخر بر خود، پیوند علّی دارد»؛ 2) در هر روایت، یک واقعه‌ی نهایی (z) وجود دارد؛ 3) هر واقعه در این مجموعه‌ی روایی، براساس یک تفسیر، اهمیت/دلالت‌اش را از اهمیت/دلالت واقعه‌ی بعدی اخذ می‌کند؛ 4) z پس از خود، هیچ واقعه‌ی متأخری ندارد، و بنابراین هیچ اهمیت/دلالتی [هم] ندارد. در نتیجه، هیچ واقعه‌ی متقدمی در یک مجموعه‌ نمی‌تواند دلالت/اهمیتی را که مجموعه‌اش تعریف می‌کند، داشته باشد.
به واقع، دیدگاه معیار درباره‌ی تفسیر را می‌توان از دل روایت روایی از تاریخ استخراج کرد. نمی‌توان با الگوی روایی آغاز کرد، بدون آن که در پایان تفسیری (تفسیر به معنایی که من توصیف کردم و مورخان آن را به کار گرفته‌اند) از تاریخ رسمی به دست داد و اهمیت/دلالتی را که به وقایع منتسب می‌کند، فهمید؛ وقایعی «که بر مبنای علایق مقطعی این فرد یا آن فرد تعیین می‌شوند». (69) دانتو بر حق بود. «ایجاد یک سازمان روایی» منطقاً مستلزم یک مؤلفه‌ی ذهنی حذف نشدنی است. (70) اما از این نظر در اشتباه است که این امر را در پیوند با رشته‌ی تاریخ می‌داند.
اگر در پاسخ گفته شود که تنها با ارائه‌ی یک نسخه‌ی فوق العاده متصلب و صورتگرا از نظریه‌ی روایت‌گرایان است که من توانسته‌ام به آن حمله کنم، در پاسخ چنین خواهم گفت: هر اندازه هم که این نظریه به زبانی منسجم و قانع‌کننده بیان شده باشد، آن را باید یک الگوی ناب و کامل از تاریخ «ذاتی» (71) به شمار آورد، چرا که تفسیر را از دل تاریخ استخراج می‌کند و آن را با «علائق مقطعی این فرد یا آن فرد» مرتبط می‌سازد. من معتقدم که وضع چنین است چرا که اگر این‌گونه نبود، دیگر هیچ دلیل فلسفی یا تاریخی‌ای وجود نداشت که باز استدلال کنیم که تفاسیر بر علائق مبتنی هستند و درنتیجه، بخش اعظم تاریخ از «تاریخ» خارج می‌شود.

3

فکر می‌کنم در اینجاست که یک خواننده‌ی شکاک و هوشیار، درباره‌ی روند این بحث احساس نارضایتی می‌کند، و سخنی شبیه به این خواهد گفت: «آنچه شما تاکنون انجام داده‌اید، همه خوب است، اما شما کسی هستید که درباره‌ی جدایی وحشتناک فلسفه و تاریخ و به ویژه جدایی میان تفسیر در نوشته‌های مورخان و تفسیر در مفهوم‌سازی‌های فیلسوفان، هیاهو می‌کردید. اما حال با توجه به تمامی سخنانی که شما درباره‌ی لزوم ابتنای فلسفه‌ی تاریخ بر پژوهش تاریخی واقعی بیان نموده، تا چه اندازه به آن عمل کرده‌اید؟ شما نخست به نگاهی کلی، پنج یا شش نمونه‌ی تاریخی را به ما نشان دادید، و همه را به صورت خلاصه آوردید. اگر درباره‌ی همه این‌ها درست گفته باشید، چرا تا این حدّ کم از تاریخ نقل کردید و چرا فقط همین نمونه‌های معدود، که جمله‌ها یا بندهای کوتاهی از مقاله‌ها و حتّی کتابهای مفصل‌تری بودند؟ پنج یا شش نمونه‌ی نحیف؟ شما هم فیلسوف دیگری هستید که چند نمونه را برمی‌گزیند تا یک نکته‌ی فلسفی را بیان کند».
پاسخ من این است: من از بخشی از سخن خود دفاع خواهم کرد و بخشی از آن را توجیه می‌کنم، و مهمتر از آن، تبیین خود را درباره‌ی این که چرا فلسفه در تاریخ چندان خوب عمل نمی‌کند، کامل خواهم نمود.
نخست آن‌که من درباره‌ی نقل نمونه‌های بیشتر فکر کرده بودم؛ تاریخ مجموعه‌ای رنگارنگ از کنش‌های فکری است که در آنها مثال‌ها، جز در مواقعی که با دقت انتخاب شده‌اند، یا ماهوی و متنوع باشند، چندان به عنوان سرمشق مورد استفاده قرار نمی‌گیرند. اما من خلاف این تصمیم گرفتم، چرا که در هر صورت من بخش‌هایی از مجله‌ها و کتاب‌ها را جدا می‌کردم، و به جمله‌های کوتاهی که لُبّ مطلب را می‌‎رسانند، قناعت می‌کردم، و اگر ضرورت ایجاب می‌نمود، باز مفاهیم تکه شده‌تری برمی‌گزیدم: عصر باروک، عصر روشنگری، رنسانس کارولینژین. نتیجه همان می‌شد: حوزه‌ی بیشتری پوشش داده می‌شد، اما باز همان دیدگاه کلی را داشتیم.
همچنین، من برای ارائه شواهد، خیالات بلندپروازانه‌تری داشتم که عبارت بود از به دست دادن تحلیلی مفصل و روشنگر از بحثی که در کتاب گذشته و حال درباره‌ی تفسیر «تجدیدنظرطلبانه» از تاریخ استوارت، به ویژه نقش پارلمان در دهه‌ی 1620، آمده است. (72) من یادداشت‌های خود را آماده کرده بودم، اما باز تصمیم گرفتم که این کار را انجام ندهم. سه صفحه‌ی پر شامل دعاوی و رد دعاوی، آماده کرده بودم، و برای آن که این تحلیل را، آن هم شاید نه چندان خوب، انجام دهم، به حدود سی صفحه نیاز داشتم.
البته باید بگویم، علت این که این پروژه را کنار گذاشتم، آن نبود که به این باور رسیده باشم که این بحث طولانی تحلیل یا تلخیص‌ناپذیر نیست. شک نداشتم که این بحث را می‌توان تحلیل کرد و هیچ دلیلی خلاف آن نداشتم. این کار را به دلایل بسیار ساده‌تری کنار گذاشتم: اگر این پروژه را انجام می‌دادم، مقاله طولانی‌تر می‌شد و در عین حال چیزی بیش از تحلیل گذشته و حال در آن جای می‌گرفت. به همین دلیل بود که به ارائه‌ی نمونه‌های قیچی شده‌ای بسنده کردم که منتقد فرضی من به آنها ایراد می‌گیرد. اگر آنها را به طور کامل بررسی می‌کردم، هر کدام به صورت یک مقاله می‌آمدند.
حال به نظر خودم توانسته‌ام تا حدی نشان دهم که با توجه به ماهیت فلسفه و تاریخ، چرا دست‌اندرکاران فلسفه بخش‌های مهمی از تاریخ را نادیده می‌گیرند و یا بیش از حد ساده‌سازی می‌کنند. بنا به دلایلی شبیه به همان دلایلی که من را به کنار گذاشتن طرح اولیه و بزرگ‌ترم برانگیخت، تحلیل فلسفی، به ویژه تحلیل فلسفه‌ی یک چیز، نیازمند و محدود به موضوع‌ها و عملکردهایی است که به دقیق‌ترین معنا، بسیار خرد هستند. همه چیز در تأیید انتخاب موضوع یا عملکردی است که به اندازه‌ی کافی خرد باشد تا بتوان آن را تحلیل کرد یا به اندازه کافی خرد باشد تا بتوان خلاصه‌ی مناسبی از آن به دست داد. در غیر این صورت، این پژوهش به فضای بسیاری نیاز خواهد داشت، و دیگر برای آن بخشی که از لحاظ فلسفی جالب توجه است، یعنی خود تحلیل، جایی باقی نخواهد ماند.
بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که هرچه موضوع پژوهش، خُردتر باشد، برای آن که موضوع تحلیل قرار گیرد، مطلوب‌تر خواهد بود. اما اگر این موضوع مهم و شایسته‌ی توجه، ولی کلان باشد، باید خُرد شود. حال یا الک فلسفی به گونه‌ای طراحی شده است که تنها موضوع‌های خرد و قائم به خود از آن رد می‌شود، یا آن که دستگاه فلسفی دست به کار می‌شود و موضوع‌های کلان و پیچیده را خرد می‌کند. به این ترتیب، یک نظریه‌ی فلسفی خود را در همان صفحه‌ی دوم، نه در آخرین صفحه نشان می‌دهد.
در فلسفه‌ی تاریخ، راهبردهای انتخاب موضوع، یکی از اینها هستند: ارائه‌ی طرح موضوع تحلیل در قالب یک الگو یا شاکله‌ی منطقی، یا استخراج آن از جمله‌های نمونه‌ای، یا حتی بدتر از آن، مفهوم‌های نمونه‌ای. رویکرد نخست، یعنی ارائه طرح را در تصویربرداری وایت از تاریخ دیدیم. من به طور خلاصه، دو راهبرد دیگر را مورد بررسی قرار خواهم داد. اولی را در کتاب ماهیت تبیین تاریخ، اثر گاردینر، و دومی را در مقاله‌ی «مفاهیم تلفیق‌گر در تاریخ»، اثر والش، دنبال خواهیم نمود.
استفاده از جمله‌های نمونه، همان راهبرد گاردینر است: سی نمونه از این جمله‌ها در ابتدای فصلی از کتاب او به نام «ارتباط علّی در تاریخ» ذکر شده‌اند؛ هر کدام از آن‌ها در قطع جمله و بریده از متن خود هستند، و در نتیجه امکان تحلیل معتبری از آنها وجود ندارد. (73) جای شگفتی نیست که گاردینر یکی از جمله‌هایش را از پیرنه نقل می‌کند- سنّت کلاسیک از هم گسیخته است، زیرا اسلام اتحاد باستان مدیترانه را نابود کرده است- که آن را می‌توان به عنوان شارح جنبه‌ای از کاربرد اصطلاح «سنّت کلاسیک» در نزد این مورخ تفسیر نمود. (74) به واقع، شاید بتوان- و شاید هم نتوان- اما فهم آن، زمان بیش از حد زیادی خواهد برد و فضای بسیار زیادی نیز برای نشان دادن نتایج کار نیاز است، و آغاز کار هم باید مطالعه‌ی دقیق فصل سی و هشت صفحه‌ای کتاب پیامبر اسلام و شارلمانی، با عنوان «گسترش اسلام در حوزه‌ی مدیترانه» باشد. (75) در مورد دانتو هم به همین ترتیب، او برای تحلیل «significance»، چیزی بیش از این یک جمله را نمی‌آورد: «ما می‌گوییم که اهمیت مرگ سیاه (76) [همه‌گیری بسیار گسترده‌ی طاعون در سده‌ی چهاردهم میلادی] آن بود که بازار فروشنده محوری (77) را در عرضه‌ی کار پدید آورد، در نتیجه دستمزدها نیز بالا رفت و پیامدش نیز به گسست در ساختار فئودالی و کار رعیتی (78) کمک کرد». (79)
برای اجتناب از هرگونه بدفهمی، باید تأکید کنم که شکایت اصلی از تحلیل نیست، بلکه از تحلیل ساده‌انگارانه‌ی امور پیچیده به ویژه امور پیچیده‌ای مثل تفاسیر تاریخی است. من نمی‌گویم که تحلیل ساده‌انگارانه محصول بی‌قیدی و بی‌حوصلگی در مطالعه است، بلکه معتقدم که ریشه‌ی آن را باید در نوعی نیاز شغلی جست، که خود را به روشنی در پژوهش در فلسفه‌ی امور نشان می‌دهد، به این صورت که خیلی ساده از سر موضوع می‌پریم، تا به پژوهش فلسفی خود ادامه دهیم.
اگرچه تفسیر و تبیین معمولاً در معرض ساده‌انگاری قرار دارند خود تفسیر مخصوصاً می‌تواند در پای راهبردهای دیگری که گفتم، یعنی تقلیل به مفهوم، قربانی شود. من به مقاله‌ی «مفاهیم تلفیق‌گر در تاریخ»، اثر والش، (80) خواهم پرداخت تا این مسئله را بررسی کنم؛ اگرچه من متأسفانه ناچارم به مقاله‌ای بپردازم که به قول سی. بهن مک‌کولا «بزرگ‌ترین سهم در فلسفه‌ی تحلیلی تاریخ» است. (81) والش در ابتدای مقاله بیان می‌کند که او به «فعالیت‌هایی [نظر دارد]... که ... برای خوانندگان و نویسندگان تاریخ آشناست؛ اگرچه کسانی که به پژوهش درباره‌ی نظریه‌ی این موضوع می‌پردازند، توجه نسبتاً اندکی به آنها داشته‌اند». (82) البته او حق دارد. این «فعالیت‌ها» مربوط به تفسیر هستند که او آن را از تبیین جدا می‌کند، و در این فعالیت‌ها «او [یعنی مورخ]، هم وقایع منفرد را کنار هم می‌آورد، و هم می‌گوید چگونه آنها را انتخاب می‌کند»؛ به این معنی که او «آنچه را برمی‌گزیند، که در مجموعه وقایعی اهمیت دارد که به هم مرتبط می‌سازد». (83) اما تفسیر لزوماً نباید در قالب مفهومی تلفیق‌گر (84) پدیدار شود «من نمی‌گویم که فرآیند [تلفیق] که من توصیفش کردم، دیگر حرفی درباره‌ی آنچه «ارائه تفسیر تاریخی» خوانده می‌شود، باقی نمی‌گذارد: بدون شک به هنگام «ارائه‌ی تفسیر تاریخی»، موارد بیشتری از «تلفیق» صرف وجود دارند. (85) و باز او درست می‌گوید. اما، نکته همین جاست که هر مورد منفرد از این «فعالیت‌ها»یی که او مد نظر دارد، یک مفهوم تلفیق‌گر یا سازمان دهنده است، و بدتر از آن، کاملاً پیوند بریده از بستر نوشته‌ی تاریخی است که در آن نقش یا دعاوی ادراکی‌اش مبنی بر معتبر بودن، نیاز به بررسی دارد: «عصر یونانی روشنگری»، «برآمدن بورژوازی»، «رنسانس جدید»، «نیمه‌ی نخست سده‌ی نوزدهم به مثابه‌ی عصر پیشرفت».
توصیف اولیه از فعالیتهای تفسیری در تاریخ هرچه باشد، خود استدلال و نمونه‌ها انگار به ما می‌گویند که شیوه‌ی فهم تفسیر، نگاه کردن به مفاهیم خاصی است که در تاریخ بر پدیده‌های کلان، یعنی «دوره‌ها» و «عصرها» اطلاق می‌شود؛ و هر آنچه درباره‌ی آشناسازی نظریه‌پردازان «این موضوع» با آنچه در تاریخ انجام می‌شود، بگوییم، شیوه‌ای که در آن نمونه‌ها عرضه می‌شوند، به ما می‌گویند که مفاهیم تلفیق‌گر در تاریخ، عباراتی هستند که شرایط فهم‌پذیر بودن‌شان در صورت‌شان کشف می‌شود، بدون آنکه نیازی به ارجاع به منزلگاه مفهومی آنها در نوشته‌های مورخان باشد.
این اندیشه، که تفاسیر تاریخی ابتدائاً مستلزم استفاده از مفاهیمی است که به پدیده‌های کلان نظر می‌کنند، ساده‌نمایی فریبنده‌‎ای دارد، و باید مستقیماً با آن مقابله کرد. من همین کار را با فقره‌ای از نوشته‌ی تاریخی ذیل انجام خواهم داد. بدون شک، این فقره تفسیری است که از مفاهیم استفاده نمی‌کند. این فقره از مقاله‌ی «لرد آکتون و قتل عام بارتولومه»، اثر هربرت باترفیلد برگرفته شده است، که در آن، باترفیلد، عبارت آکتون را درباره‌ی تفسیر پروتستانی از این قتل‌عام بازگو می‌کند. مدت زمان زیادی نیست که باترفیلد بازگویی این عبارات را در متن خود ممکن دانسته است. من هم همین کار را خواهم کرد:
"این نقشه در سال 1565 میان کاترین دومدیچی و دوک آلوا در بیون طراحی شد، اگر البته ریشه‌ی آن را پیشتر از آن در دشواری ترنت نجوییم و پاپ را حامی اصلی آن ندانیم. دربار در سال 1570 تصمیم گرفت هوگونات‌ها را به بهانه‌ی امضای معاهده‌ی صلح، به سنت جرمین بکشاند تا شانس خود را در آنجا امتحان کند؛ اما هوگونات‌ها به شک افتادند که نکند این اقدام یک دام باشد؛ بنابراین، برای آن که این شک برطرف شود، تصمیم بر آن شد که دختر کاترین دومدیچی، به نام مارگارت، با هنری ناوار، یکی از هوگونات‌ها ازدواج کند و به این وسیله آنان را در نقطه‌ای جمع کنند که امکان مقاومت یا فرار از ایشان تا حد ممکن سلب شود. اردوکشی فلاندرزی‌ها، که پیش از این قتل‌عام و زمانی انجام شد که دریاسالار کولینی، رهبر هوگونات‌ها، بر چارلز نهم نفوذ یافت و امیدوار بود که شورش هلند را در مراحل اولیه‌اش یاری برساند، پوششی برای مخفی نگاه داشتن نقشه‌ی اصلی بود. لینرولز، که آگاهی خود را از این نقشه‌ی شوم فاش کرده بود، به مرگ محکوم شد. ملکه، مادر هنر ناوار، در 9 ژوئن 1572 در زندان درگذشت. کاردینال لورین، عموی هنری و دوک گایس، آن که امیدوار بود از خطر بجهد، و کسی که مصمم به نابودی همه‌ی دشمنان شخصی‌اش بود، به روم رفت؛ و گریگوری سیزدهم، هنگامی که فهمید این نقشه آماده‌ی انجام شدن است، اجازه‌ی رسمی را که برای این ازدواج لازم بود، صادر کرد. این مراسم در 18 آگوست برگزار شد. کولینی نخستین قربانی این قتل‌عام بود؛ او نخست در 22 آگوست در نقشه‌ای که برای قتل مخفیانه‌اش چیده بودند، زخم برداشت؛ از آنجا که مرگ او می‌توانست موجب نزاعی شود که دولت را قادر می‌ساخت تا رهبران کاتولیک را به همان سرنوشت دشمنان‌شان گرفتار کند، ناچار شدند کولینی را بکشند. در پایان در 24 آگوست، نزدیک به 100 هزار هوگونات از بین رفتند و سر رهبرشان توسط دوک گایس به روم فرستاده شد. (86)"
آنچه گفته شد، تفسیری از قتل‌عام بود: فقط همان واقعیت‌ها، به همان ترتیبی که بودند، نقل شدند. هیچ در اینجا مفهومی را نمی‌توان انتزاع کرد تا محتوایی را منتقل کند. اگر من می‌خواستم این تفسیر را برای شخص دیگری نقل کنم، هیچ راهی جز بیان جملاتی که آکتون گفته و به نظم کرده است، نمی‌شناسم.
همین امر موجب می‌شود که تفسیر آکتون، از نظر فلسفی ما را سرخورده کند. این تفسیر با ارجاع به حادثه‌ای در آینده که قتل‌عام علتش بوده باشد، شکل نمی‌گیرد. این تفسیر شامل یا متضمن هیچ مفهومی نیست که از حیث ادراکی مفید باشد، و هیچ تعمیم شسته رفته‌ای که بتوان از دل آن بیرون کشید و موضوع تحلیل فلسفی‌اش قرار داد، وجود ندارد. این از همان نوع تفاسیری است که می‌توان آنها را ذیل تاریخ «غیرمعمول» (87) دسته‌بندی کرد، البته اگر اصلاً تاریخ باشد.
اگر من درباره‌ی گرایش‌های فیلسوفان برحق باشم، در نقل یک نمونه از این دست یک خطر کاملاً متضاد نیز وجود دارد. این تفسیر می‌تواند یک تفسیر «نمونه‌ای» (88) شود و نظریه‌ای را تغذیه کند که در آن، تفاسیر به سلسله‌ای از جملات خاص تبدیل می‌شوند که کاملاً ورای تحلیل یا تلخیص قرار می‌گیرند. اما این اشتباه دیگری است که مسبب‌اش جمله‌های «نمونه‌ای» هستند. تفسیر آکتون، نوعی از تفسیر است، که می‌تواند حامل یک مفهوم باشد و از لحاظ حجم و ساختار بحث آن‌قدر فشرده هست که دیگر نیازی به تحقیق نداشته باشد. شکل‌های دیگری از تفسیر هستند که مفهوم در آنها بسیار مهم است و نمی‌تواند در بستر جمله‌هایی که در آن پدیدار می‌شود، حل شود. (89) برای مثال، مورخ اقتصادی، مایکل فورس، این واقعیت بود: «همه‌ی نویسندگان انقلاب صنعتی را مورد بحث قرار داده‌اند، بدون آن که این مفهوم را به اندازه‌ی کافی توضیح دهند». (90)
این واقعیت باقی می‌ماند که تقریباً همه‌ی تفاسیر، طولانی و پیچیده هستند و به سختی می‌توان آنها را به موضوع مناسبی برای تحلیل فلسفی تبدیل کرد. اگر من درست بگویم، این تفاسیر یکی از این سه واکنش را از فیلسوفی که مایل به بحث نظری در این‌باره است، دریافت خواهند کرد: 1) فیلسوف ما آنها را نادیده می‌گیرد و به این ترتیب آنها را به «منفردات بی‌اهمیت» (91) فلسفی تبدیل می‌کند؛ 2) جمله یا مفهوم نمونه‌ای را برمی‌گزیند و آن را نه تنها موضوع تحلیل، بلکه حوزه‌ی مطالعاتی‌ای قرار می‌دهد که این موضوع از آن اخذ شده است؛ 3) آنچه را که تقلیل‌پذیر نیست، تاریخ «غیرمعمولی» یا غیرتاریخ اعلام می‌کند و از لحاظ عقلی، تحلیل‌ناپذیر می‌شمارد. گزینه‌ی سوم مثل آن است که نتیجه بگیریم که هر نمونه‌ی آزمایشگاهی‌ای که روی میز تحلیل در یک آزمایشگاه بیولوژی جا نشود، بیولوژیکی نیست.
حال دیگر باید روشن شده باشد که چرا تفاسیر در میان موضوع‌های مورد علاقه‌ی فیلسوفان تاریخ جای ندارند، و چرا گرایش عمده‌ای هست که آنها را به چیزی که نیستند تبدیل کنند؛ یعنی محصول امیال فردی و رنگ و جلای اخلاقی و زیبایی‌شناسانه‌ی کنشی که در غیر این صورت عینی می‌بود.
فیلسوفان معتقدند که تحلیل، یک فعالیت فوق‌العاده عقلی است؛ آنان درست می‌گویند. اما متأسفانه گاهی به این نتیجه می‌رسند که، آنچه را که نمی‌توان تحلیل کرد، هیچ ادراکی از آن نمی‌توان داشت. تفسیر تاریخی، و متعاقباً خود تاریخ، از این نتیجه‌گیری و گرایش به ساده‌انگاری موضوع، ضربه‌های بسیاری خورده است.
هدف این مقاله آن بود تا نشان دهد که دیدگاه معیار درباره‌ی تفسیر تاریخی، از این گرایش‌های فلسفی و نه از موضوع تاریخ ریشه گرفته است. فلسفه‌ی تاریخ با بازگرداندن تفسیر به جایگاه حقیقی خودش در رشته‌ی تاریخ، به خود و موضوعش خدمت خواهد کرد.

 

نمایش پی نوشت ها:
1- C. D. Broad, A Reply to My Critics, in The Philosophy of C. D. Broad, ed Panl A. Schilpp (New York, 1959), 815
2- philosophy of...
3- label
4- merchandise
5- factual history
6- standard position
7- the narrative model of history
8- sequence of causally related events
9- terminal consequences
10- possibility of objectivity
11- Charles Frankel, Explanation and Interpretation in History, in Theories of History, ed., 6 Patrick Gardiner (Glencoe, IL, 1959), 421
12- Ibid., 422
13- Ibid., 423
14- self-authenticating
15- Athur C. Danto, Analytical Philosophy of History (London, 1965), 1-34
16- meaning
17- significance
18- convention
19- Ibid., 7-15
20- in and of itself
21- M. W. Flinn, The Origins of the Industrial Revolution (London, 1966), 2
22- factory system
23- domestic system
24- Ibid., 3
25- Ibid., 5
26- Idem.
27- explanation
28- Ibid., 16-17
29- Lawrence Stone, The Causes of the English Revolution (New York, 1972), 47
30- Ibid., 47
31- conventionality
32- Lotte Mulligan, John K. Graham, and Judith Richards, The Religion of Gerrad Winstanley, Past and Present 89 (1980), 144
33- J. E. Hadwin, The Last Royal Tallage, English Historical Review 96 (1981), 344
34- Keith Robbins (review of Amo H. Meyer, The Persistence of the Old Regime [London, 1981]), History 67 (1982), 358
35- این کتاب به فارسی نیز برگردانده شده است، با این مشخصات یاکوب بورکهارت (1376)، فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ترجمه‌ی محمدحسن لطفی، چ1، تهران، طرح نو.م.
36- Wallace K. Ferguson, The Renaissance in Historical Writing (Boston, 1948), 191
37- John Herman Randall, Jr., The Place of Leonardo da Vinci in the Emergence of Modem Science, in Roots of Scientijic Thought, ed. Ohilip P. Wiener and Aaron Noland (New York, 1957), 208-209
در حالی که واژگان interpretation (تفسیر یا significance («اهمیت/دلالت») در عبارت رندال وجود ندارند، وی بدون تردید، تفسیری از جایگاه لئوناردو در ظهور علم مدرن به دست می‌دهد. روشن است، همان‌گونه که واژگان cause (دلیل) و because (زیرا) یک گزاره‌ی علّی نمی‌سازند. این واژگان کلیدی هم سازنده‌ی یک تفسیر نیستند.
38- chronological scope
39- reflection
40- fulifilment
41- anticipation
42- هیچ یک از این‌ها، یک تاریخ تخیلی نیست؛ بلکه من برخی، اگرچه نه همه‌ی، موضوع‌هایی را که اگنوس مکینز در مقاله‌ی خود با عنوان «انقلاب انگلستان کی بود؟» (History 67 (1982), 377-392) بررسی کرده است، جدا کرده‌ام. مکینز، پس از ردبندهای (b) تا (e) نتیجه می‌گیرد که این انقلاب در دوران سلطنت ویلیام سوم روی داد.
43- temporal consequents
44- اگر برای فهم این نکته، اطلاعات بیشتری نیاز دارید، به این فقره از مقدمه‌ی کتاب The Waning of the Middle Ages 19241 (Garden City, NY, 1954), i-ii، اثر Huizinga مراجعه کنید: «اثر حاضر به تاریخ سده‌ی چهاردهم و پانزدهم، به عنوان دوره‌ای که سده‌های میانه در آن پایان پذیرفت، می‌پردازد. چنین دیدی از آن‌هاست که خود را به نویسنده عرضه می‌کند؛ در حالی که برای رسیدن به فهمی حقیقی از هنر برادران ون آیک و معاصران‌شان، یا به عبارتی، برای فهم معنای آن از طریق مشاهده‌ی پیوندش با کل جریان زندگی در زمان‌شان، تلاش می‌شود. حال، وجه مشترک تجلیات مختلف تمدن آن عصر، در ذات آن چیزی است که آنان را با گذشته پیوند می‌دهد، تا در نطفه‌هایی که آینده را در ایشان گنجانده است. بهترین شیوه برای درک اهمیتی که نه فقط هنرمندان، بلکه متألهان، شاعران، وقایع نویسان، شاهزادگاه و دولتمردان نیز دارند، آن است که آنان را نه منادیان فرهنگ آتی، بلکه تکامل بخش فرهنگ کهن بدانیم». همه‌ی واژه‌ها در اینجا آمده‌اند: معنای هنر ون آیک، که باید در رابطه با «زمانه‌ای» که ون آیک در آن می‌زیست، فهمیده شود؛ معنای تمدن سده‌ی چهاردهم و پانزدهم، که باید در پرتو گذشته‌نگری به سده‌های میانه درک نمود. اگر برای دیدگاه معیار، این سخن «احمقانه» و «مانع کار» است، کاربردهای تفسیری از «معنا» و «اهمیت/دلالت» برای تاریخ انتقادپذیر و حتی همه‌پذیر است.
45- novice
46- satisfying
47- disciplinary
48- human
49- Act of Tolerance
50- human realm
51- نظرات من را در نقد مقاله‌ی فلسفه تاریخ یک سمپوزیوم، در منبع زیر بیابید:
Philosophy and History: A Symposium, ed. Sidney Hook (New York, 1963), in History and Theory 4 (1965), 329-330
52- fact-stating
53- explanation
54- Maurice Mandelbaum, A Note on History as Narrative, History and Theory 6 (1967), 413-419 and see: Richard G, Ely, Rolf Gruner, and William H. Dray, Mandelbaum on Historical Narrative: A Discussion, History and Theory 8 (1969), 275-294
55- narrativist
56- Dray
57- continuous series
58- William H. Dray, On the Nature and Role of Narrative in Historiography, History and Theory 10 (1971), 154
در حالی که دری در Laws and Explanation in History (London, 1957), 72 به صراحت این نقد را رد می‌کند که «الگوی مجموعه‌های پیوسته لزوماً ماهیت تبیین را در تاریخ به طور کامل نشان نمی‌دهد»، نکات مثبت این الگو را ذیل عنوان شامل «معنای معمول تبیین» ذکر می‌کند. البته او در آنجا با قدرت تمام، با «الگوی قانون شامل» به مبارزه برمی‌خیزد، اما توجهی که در خلال این مبارزه به الگوی مجموعه‌ی پیوسته، مبذول می‌دارد، او را به صف مقدم تاریخ هل می‌دهد.
59- Ibid., 4
60- typical narration
61- roentgenologist
62- Ibid., 223-224
63- Ibid., 220
64- Ibid., 224
65- Ibid., 220
66- non-history
67- Ibid., 225
68- essential
69- Danto, 142
70- Idem
71- Black Death
72- Theodore K. Rabb, Revisionism Revised: The Role of the Commons; Derek Hirst, Revisionism Revised: The Place of Principles; and Christopher Hill, Parliament and People in Seventeenth-Century England, Past and Presen 92 (1981), 55-124
علاوه بر این، بسیاری از بخش‌های این مقاله را باید در پرتو تفسیر کنراد راسل از تاریخ نخستین سال‌های سلسله‌ی استوارت در کتاب Parliaments and English Politics 1621-1629 (Oxford, 1979 فهمید. نمی دانم چگونه تفسیر من از این مقالات، بدون تفسیر مفصل راسل، می توانست فهمیده شود. در بحث تاریخی، مثل مباحث فلسفی، مقاله‌ها همه‎ی مسائل مربوط را در ظاهر جلوه گر نمی سازند، و به همین دلیل است که شناخت بستر موضوع، بخش جدایی ناپذیری از فهم درست نکات مندرج در این مقاله هاست. این کار نباید دست کم گرفته شود، بلکه زحمت و زمان زیادی می‌طلبد.
73- Patrick Gardiner, The Nature of Historical Explanation (Oxford, 1958), 65-67
74- Ibid., 67
75- Henri Pirenne, Mohammed and Charlemagne (New York, 1957), 147-185
76- seller's market
77- tied labour
78- colligatory concept
79- Danto, 134
80- W. H. Walsh, Colligatory Concepts in History, in The Philosophy of History, ed Patrick
Gardiner (London, 1974), 127-144
81- C. Behan McCullaugh, Colligation and Classification in History, History and Theory 17, (1978), 267
82- Walsh, 127
83- Ibid., 136
84- atypical
85- Idem
86- Herbert Butterfield, Lord Acton and the Massacre of St. Bartholomew, in Man on His Past (Boston, 1960), 174
87- exemplary
88- non-persons
89- من معتقدم که برخی اغراق‌گویی‌ها در این فقره دیده می‌شود: «غیرمعمول نیست که مورخی را غرق در روش‌شناسی بیابیم که واژگان را تعریف کرده و آنها را به معنایی که در تعاریف اصلی‌شان نیامده بود، به کار گرفته باشند. اما اغلب این مسئله پیش نمی‌آید، مگر آن که کسی به دنبال فهم روشن‌تر یک متن منطقی باشد، نه فهم تاریخی، معانی واقعی در بستر کلی عرضه می‌شوند». من فکر می‌کنم دور از ذهن نیست که بتوانیم مورخان جدی و غیرآشفته‌ای بیابیم که به طور خاص دغدغه‌ی تعریف واژگان جدید و ابداع مفاهیم جدید را دارند، و له یا علیه کاربردپذیری‌شان در برخی وضعیت‌های تاریخی استدلال می‌کنند. نک:
Louis Mink, The Autonomy of Historical Understanding, History and Theory (1965), 40
90- Michael Fores, The Myth of a British Industrial Revolution, History 66 (1981), 182

منبع مقاله:
گروهی از نویسندگان، (1395) گفتارهایی درباره‌ی تاریخ و همکاری‌های میان رشته‌ای، ترجمه سید محسن علوی پور، مجبتی فاضلی، تهران: پژوهشکده تاریخ اسلام، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.