شاعری مکتب نخوانده ولی خوشقریحه و خوشذوق
چکیده
ایران زمین جایگاه شاعران و بزرگان پرآوازه ای است که نام و آثارشان بر بلندای ادبیات جهان درخشیده و درخشان است. گاه به نام شاعرانی شنیده می شود که با تمام گمنامی در ادبیات و شعر چنان خوش درخشیده اند که نام نبردن و نشناختنشان بی حرمتی به ساحت شعر و ادب پارسی است. از آن جمله میتوان از شاطر عباس صبوحی نام برد.
تعداد کلمات 1697/ تخمین زمان مطالعه 8 دقیقه
ایران زمین جایگاه شاعران و بزرگان پرآوازه ای است که نام و آثارشان بر بلندای ادبیات جهان درخشیده و درخشان است. گاه به نام شاعرانی شنیده می شود که با تمام گمنامی در ادبیات و شعر چنان خوش درخشیده اند که نام نبردن و نشناختنشان بی حرمتی به ساحت شعر و ادب پارسی است. از آن جمله میتوان از شاطر عباس صبوحی نام برد.
تعداد کلمات 1697/ تخمین زمان مطالعه 8 دقیقه
رامین بابازاده
شاطر عباس متخلص به «صبوحی»، در سال ۱۲۷۵ شمسی در شهر قم به دنیا آمد. نام پدرش کربلایی محمدعلی بود. او در شهر قم نشو و نما یافت و به حرفهی شاطری روی آورد. سپس از قم به تهران آمد و تا پایان عمر در این شهر زیست. شاطر عباس خواندن و نوشتن نمیدانست، اما ذوق و استعدادی کافی داشت و بنا بر قریحۀ ذاتی اشعاری میسرود. معروف است که وقت نان پختن، نویسندهای را کنار خود مینشانده و در ضمن کار شعر میسروده و نویسنده یادداشت میکرده است.
دربارۀ سیما و قد و قامت و اخلاقش چنین گفتهاند: «قامتی متوسط به حد اعتدال داشت، چهارشانه، دارای موی مشکی، ابروان پرپشت و دیدگانی فراخ و گشاده بود. کلفتیِ لبان و خوشترکیبی بینی و چشمان درشت، رویهمرفته چهرهای بسیار جذاب به او بخشیده بود،او از شاعران خوشقریحه، خوشذوق و با استعداد کافی در غزل و رباعی بود و اشعارش، بسیار روان، ساده و درخور فهم عموم مردم است. شاطر عباس غیر از غزل، آثار دیگری از قبیل: مسمط، مخمس، رباعی و دوبیتی نیز دارد. مجموع اشعار بهجامانده از او، حدود سیصد بیت است. آنچنان که نظرها را به سوی خود جلب میکرد. صبوحی صدایی بَم، مردانه و گیرا داشت. خوشمشرب، مصاحبتش دلپذیر و مطبوع بود. اغلب فکور و اندیشناک به نظر میرسید. در هنگام کار، همیشه پیراهنی تمیز و پاک به تن میکرد و پیشبندی لطیف میبست، ولی در بیرون از محل کار سرداریِ ماهوتِ آبی کمرچین(1) در بر مینمود. زلفانش انبوه و تا پشت گردنش افتاده بود.»
او از شاعران خوشقریحه، خوشذوق و با استعداد کافی در غزل و رباعی بود و اشعارش، بسیار روان، ساده و درخور فهم عموم مردم است. شاطر عباس غیر از غزل، آثار دیگری از قبیل: مسمط، مخمس، رباعی و دوبیتی نیز دارد. مجموع اشعار بهجامانده از او، حدود سیصد بیت است.
ظاهراً معروف بودن او بیشتر بدان سبب است که از سواد خواندن و نوشتن بیبهره بوده و با این حال، طبعی موزون داشته و اشعاری عاشقانه میسروده است. وی نه فقط در میان عوام، بلکه در طبقهی خواص نیز دارای شهرت و احترامی عمیق بود. با این همه، دوستداران و شیفتگان واقعی او، همان مردم کوچه و بازارند که در واقع، راوی پرشور اشعار نغز و دلنشین وی به شمار میآیند. در واقع، شعرهای شاطر عباس، حد فاصل شعر درباری و شعر عوام بود.
میزان مقبولیت شعر و سرودههای وی در زمان خود وی به حدی بود که شعرای بنامِ زمان او، مانند ملکالشعرا بهار، از غزل زیبایی که او سروده بود، استقبال کرده است:
آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون
از گریبان تو خورشید سر آورده برون
به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنهی دیده سرآورده برون
دو بیت اول غزل استاد بهار به شرح زیر است:
لالهی خونینکفن از خاک سر آورده برون
خاک مستورهی قلب بشر آورده برون
نیست این لالهی نوخیز، که از سینهی خاک
پنجهی جنگ جهانی، جگر آورده برون
گفتنی است، دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحی قمی به تحقیق و اهتمام حسن گلمحمدی، در دویست صفحه منتشر شده است. این کتاب با شماره ثبت 485714 در کتابخانهی شمارهی یک مجلس نگهداری میشود. شاطر عباس صبوحی در سال ۱۳۱۵ شمسی در تهران درگذشت.
نورچشمیِ ناصرالدین شاه
حکایت است: ناصرالدین شاه، روزی به یکی از جشنهای عمومی حاضر شد، و خطاب به همهی شعرا و گویندگان کرد و گفت: «هرکس یک رباعی، بهتر از دیگران بگوید که این هشت کلمه در آن باشد، پاداش خوبی خواهد گرفت: خیال، چراغ، آب، باده، غربال، نردبان، وصل و ترنج.» شعرا و ادبای حاضر در جلسه همگی به جنب و جوش و تقلا افتادند. پس از چند لحظه، ناگاه از پشت صف تماشاچیان، شخصی ندا داد:
ـ اعلیحضرتا! اگر این هشت کلمه در یک بیت باشد قبول میفرمایید؟
شاه گفت: «چه بهتر.» و اشاره به یکی از خدمتکاران کرد که مخاطب را به حضور بیاورد. خدمتکار او را به حضور شاه آورد. او فردی بود بلندقد و ملبس به لباس مشدیهای تهران، دارای کلاه بوقی، و زلف و شلوار گشاد، و گیوهی سرداری.
شاه پرسید: «آیا خودت چیزی گفتی؟» مرد پاسخ داد: «آری.» شاه گفت: «بخوان.» او گفت:
ترنج وصل تو چیدن به نردبان و خیال
چراغ در رهِ باد است و آب در غربال
همهی حضار، به عنوان تشویق برای او دست زدند. شاه بسیار خوشحال شد، و فرمان داد به او صلهی خوب دادند. و چون از نامش سؤال کردند، معلوم شد که «شاطر عباس صبوحی» است. میگویند: از آن به بعد مورد توجه مخصوص پادشاه قرار گرفت.
ـ اعلیحضرتا! اگر این هشت کلمه در یک بیت باشد قبول میفرمایید؟
شاه گفت: «چه بهتر.» و اشاره به یکی از خدمتکاران کرد که مخاطب را به حضور بیاورد. خدمتکار او را به حضور شاه آورد. او فردی بود بلندقد و ملبس به لباس مشدیهای تهران، دارای کلاه بوقی، و زلف و شلوار گشاد، و گیوهی سرداری.
شاه پرسید: «آیا خودت چیزی گفتی؟» مرد پاسخ داد: «آری.» شاه گفت: «بخوان.» او گفت:
ترنج وصل تو چیدن به نردبان و خیال
چراغ در رهِ باد است و آب در غربال
همهی حضار، به عنوان تشویق برای او دست زدند. شاه بسیار خوشحال شد، و فرمان داد به او صلهی خوب دادند. و چون از نامش سؤال کردند، معلوم شد که «شاطر عباس صبوحی» است. میگویند: از آن به بعد مورد توجه مخصوص پادشاه قرار گرفت.
چند نمونه از اشعار صبوحی:
روزه
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری، افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه،
بخورد روزهی خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند
این عجب نقطهی خال تو به بالای لب است
یارب این نقطهی لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هرجا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم
که لب لعل تو آلوده به ماءالعنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ،
که دمادم لب من بر لب «بنتالعنب» است
مَنعم از عشق کند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من! بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو نه ز شرط ادب است
عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است «حمالالحطب» است
گر «صبوحی» به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری، افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه،
بخورد روزهی خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند
این عجب نقطهی خال تو به بالای لب است
یارب این نقطهی لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هرجا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم
که لب لعل تو آلوده به ماءالعنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ،
که دمادم لب من بر لب «بنتالعنب» است
مَنعم از عشق کند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من! بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو نه ز شرط ادب است
عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است «حمالالحطب» است
گر «صبوحی» به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
شاطر عشق
مـن اگر رنـدم و قـلّاشـم، اگر درویـشم
هر چهام عـاشق رخسار تو کافرکیشم
دسـت کوتــاه از آن زلـف درازت نکشم
گر زنـد عـقرب جـرّاره، هـزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چـه غمم گـر خطری صبـح درآیـد پـیشم
دشت، آراسته از لالهرخان دوش به دوش
مـن بـیچــاره گرفتــار خیــال خـویشم
دل ز عـشق رخت ای دوست کجا برگیرم
بـرود عـمـر عـزیـز ار بـه سـر تـشویشم
من همان «شـاطر» عشقم که به تو شرط کنم
گر کـشم دسـت ز دامـان تـو، نــادرویـشـم
هر چهام عـاشق رخسار تو کافرکیشم
دسـت کوتــاه از آن زلـف درازت نکشم
گر زنـد عـقرب جـرّاره، هـزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چـه غمم گـر خطری صبـح درآیـد پـیشم
دشت، آراسته از لالهرخان دوش به دوش
مـن بـیچــاره گرفتــار خیــال خـویشم
دل ز عـشق رخت ای دوست کجا برگیرم
بـرود عـمـر عـزیـز ار بـه سـر تـشویشم
من همان «شـاطر» عشقم که به تو شرط کنم
گر کـشم دسـت ز دامـان تـو، نــادرویـشـم
بت عیار
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار
در جهان عیشی ندارم بیرخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار
هرچه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار بار
ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشتهی زنّار نار
مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خوابآلودگان را از طرب بیدار دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار
در جهان عیشی ندارم بیرخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار
هرچه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسهام زان لعل شکربار بار
ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشتهی زنّار نار
مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خوابآلودگان را از طرب بیدار دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار
دعا را بهانه کرد
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیرهروز را
ننشست و رفت تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهی رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
***
چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را
که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را
تمام، گمشدگان ره توییم و کنیم
به هر طریق که باشیم، جستوجوی تو را
دم مسیح که گویند روحپرور بود
یقینم آنکه به لب داشت گفتوگوی تو را
ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصهی من
اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را
سبوکشان محبت کشند دوش به دوش
اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را
به خود مناز و مخند اینقدر به گریهی من
که آب چشم من، افزوده آبروی تو را
ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون
مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
***
هر روز گرفت خانهی کعبه شرف
از مولد شیر حق، شهنشاه نجف
جز ذات محمدی نیامد به وجود
یکتا گهری چو ذات حیدر ز صدف
***
چه شد که بر گل عارض گلاب میریزی
ستاره بر رخ این آفتاب میریزی
هزار دیده برای تو اشکریزان است
چرا تو اشک به مثال حباب میریزی
***
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم کی برآید آفتاب
***
چون قهوه به دست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات
عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات
***
چشمان تو با فتنه به جنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است
هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است
***
هر قدر زلف تو ای سلسلهمو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
گفتی صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
***
ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد
گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد
از لعل لبت خون سیاوش چکید
زان خون سیاوش دلم جوش آمد
***
کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید
به جای آنکه کشد آفتاب، ماه کشید
به حسن حضرت یوسف کسی برابر نیست
به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید
***
برداشت سپیدهدم حجاب از طرفی
بگرفت نگار من نقاب از طرفی
گر نیست قیامت از چه رو گشته عیان
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی
***
ای دلبر عیسینفس ترسایی
خواهم به برم شبی تو بیترس آیی
گه پاک کنی با آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لب تر سایی
ـ شاطر عباس صبوحی، دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحیقمی، تهران: انتشارات علم، 1391.
ـ سایت گنجور.
افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیرهروز را
ننشست و رفت تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهی رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
***
چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را
که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را
تمام، گمشدگان ره توییم و کنیم
به هر طریق که باشیم، جستوجوی تو را
دم مسیح که گویند روحپرور بود
یقینم آنکه به لب داشت گفتوگوی تو را
ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصهی من
اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را
سبوکشان محبت کشند دوش به دوش
اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را
به خود مناز و مخند اینقدر به گریهی من
که آب چشم من، افزوده آبروی تو را
ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون
مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
***
هر روز گرفت خانهی کعبه شرف
از مولد شیر حق، شهنشاه نجف
جز ذات محمدی نیامد به وجود
یکتا گهری چو ذات حیدر ز صدف
***
چه شد که بر گل عارض گلاب میریزی
ستاره بر رخ این آفتاب میریزی
هزار دیده برای تو اشکریزان است
چرا تو اشک به مثال حباب میریزی
***
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم کی برآید آفتاب
***
چون قهوه به دست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات
عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات
***
چشمان تو با فتنه به جنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است
هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است
***
هر قدر زلف تو ای سلسلهمو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
گفتی صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
***
ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد
گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد
از لعل لبت خون سیاوش چکید
زان خون سیاوش دلم جوش آمد
***
کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید
به جای آنکه کشد آفتاب، ماه کشید
به حسن حضرت یوسف کسی برابر نیست
به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید
***
برداشت سپیدهدم حجاب از طرفی
بگرفت نگار من نقاب از طرفی
گر نیست قیامت از چه رو گشته عیان
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی
***
ای دلبر عیسینفس ترسایی
خواهم به برم شبی تو بیترس آیی
گه پاک کنی با آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لب تر سایی
نمایش پی نوشت ها:
1. سرداری: نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته و روی لباسهای دیگر میپوشیدند(فرهنگ فارسی معین).
ماهوت: نوعی پارچهی ضخیم پُرزدار(فرهنگ فارسی معین).
کمرچین: نوعی لباس مردانه که در قسمت کمر چین داشته است(فرهنگ لغت عمید).
ـ شاطر عباس صبوحی، دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحیقمی، تهران: انتشارات علم، 1391.
ـ سایت گنجور.