اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم

فانوس خيال از او مثالي دانيم اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم ما چون صوريم کاندر او حيرانيم خورشيد چراغداران و عالم فانوس زان پيش که از زمانه تابي بخوريم برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم

شاعر : خيام

فانوس خيال از او مثالي دانيم اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
ما چون صوريم کاندر او حيرانيم خورشيد چراغداران و عالم فانوس
زان پيش که از زمانه تابي بخوريم برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم
چندان ندهد زمان که آبي بخوريم کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم برخيزم و عزم باده ناب کنم
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم بر مفرش خاک خفتگان مي‌بينم
ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم چندانکه به صحراي عدم مينگرم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در کارگه کوزه‌گران کوزه شويم در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم تا کي ز قديم و محدث اميدم و بيم
و اسراز زمانه گفت مي‌نتوانم خورشيد به گل نهفت مي‌نتوانم
دري که ز بيم سفت مي‌نتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد
ايزد داند که آنچه او گفت نيم دشمن به غلط گفت من فلسفيم
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم ليکن چو در اين غم آشيان آمده‌ام
سرمايه‌ي داديم و نهاد ستميم مائيم که اصل شادي و کان غميم
آئينه‌ي زنگ خورده و جام جميم پستيم و بلنديم و کماليم و کميم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
بي باده کشيد بارتن نتوانم من بي مي ناب زيستن نتوانم
يک جام دگر بگير و من نتوانم من بنده آن دمم که ساقي گويد
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم هر يک چندي يکي برآيد که منم
ناگه اجل از کمين برآيد که منم چون کارک او نظام گيرد روزي
يک چند به استادي خود شاد شديم يک چند بکودکي باستاد شديم
از خاک در آمديم و بر باد شديم پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
يک دمزدن از وجود خود شاد نيم يک روز ز بند عالم آزاد نيم
در کار جهان هنوز استاد نيم شاگردي روزگار کردم بسيار
فردا که نيامده ست فرياد مکن از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن برنامده و گذشته بنياد مکن
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين اي ديده اگر کور ني گور ببين
روهاي چو مه در دهن مور بين شاهان و سران و سروران زير گلند
بنشين و دمي به شادماني گذران برخيز و مخور غم جهان گذران
نوبت بتو خود نيامدي از دگران در طبع جهان اگر وفايي بودي
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان چون حاصل آدمي در اين شورستان
و آسوده کسي که خود نيامد به جهان خرم دل آنکه زين جهان زود برفت
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن رفتم که در اين منزل بيداد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن آن را بايد به مرگ من شاد بدن
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
اندر دو جهان کرا بود زهره اين نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
به ز آن که طفيل خوان ناکس بودن قانع به يک استخوان چو کرکس بودن
کالوده و پالوده هر خس بودن با نان جوين خويش حقا که به است
قومي به گمان فتاده در راه يقين قومي متفکرند اندر ره دين
کاي بيخبران راه نه آنست و نه اين ميترسم از آن که بانگ آيد روزي
يک گاو دگر نهفته در زير زمين گاويست در آسمان و نامش پروين
زير و زبر دو گاو مشتي خر بين چشم خردت باز کن از روي يقين
برداشتمي من اين فلک را ز ميان گر بر فلکم دست بدي چون يزدان
کازاده بکام دل رسيدي آسان از نو فلکي دگر چنان ساختمي
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم فردا که ازين دير فنا درگذريم
مي خواه مروق به طراز آمدگان مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
کس مي ندهد نشان ز بازآمدگان رفتند يکان يکان فراز آمدگان
به زانکه بزرق زاهدي ورزيدن مي خوردن و گرد نيکوان گرديدن
پس روي بهشت کس نخواهد ديدن گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن نتوان دل شاد را به غم فرسودن
مي بايد و معشوق و به کام آسودن کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
بر درگه آن شهان نهادندي رو آن قصر که با چرخ هميزد پهلو
بنشسته همي گفت که کوکوکوکو ديديم که بر کنگره‌اش فاخته‌اي
وز تار اميد عمر ما پودي کو از آمدن و رفتن ما سودي کو
مي‌سوزد و خاک مي‌شود دودي کو چندين سروپاي نازنينان جهان
خشتي دو نهند بر مغاک من و تو از تن چو برفت جان پاک من و تو
در کالبدي کشند خاک من و تو و آنگاه براي خشت گور دگران
قصدي دارد بجان پاک من و تو مي‌خور که فلک بهر هلاک من و تو
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو در سبزه نشين و مي روشن ميخور
مي هم ز کف بتان خرگاهي به از هر چه بجر مي است کوتاهي به
يک جرعه مي ز ماه تا ماهي به مستي و قلندري و گمراهي به
بلبل ز جمال گل طربناک شده بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده در سايه گل نشين که بسيار اين گل
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه پرکن قدح باده که معلومم نيست
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به در دست به از تخت فريدون صد بار
معذوري اگر در طلبش ميکوشي آن مايه ز دنيا که خوري يا پوشي
تا عمر گرانبها بدان نفروشي باقي همه رايگان نيرزد هشدار
اوراق وجود ما همي گردد طي از آمدن بهار و از رفتن دي
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي مي خورد مخور اندوه که فرمود حکيم
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراري از کوزه‌گري کوزه خريدم باري
اکنون شده‌ام کوزه هر خماري شاهي بودم که جام زرينم بود
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي اي آنکه نتيجه‌ي چهار و هفتي
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي مي خور که هزار بار بيشت گفتم
در نکته زيرکان دانا نرسي ايدل تو به اسرار معما نرسي
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز
با باده لعل باش و با سيم تني اي دوست حقيقت شنواز من سخني
از سبلت چون تويي و ريش چو مني کانکس که جهان کرد فراغت دارد
يا اين ره دور را رسيدن بودي اي کاش که جاي آرميدن بودي
چون سبزه اميد بر دميدن بودي کاش از پي صد هزار سال از دل خاک
سرمست بدم که کردم اين عياشي بر سنگ زدم دوش سبوي کاشي
من چو تو بدم تو نيز چون من باشي با من بزبان حال مي گفت سبو
هم رشته خويش را سري يافتمي بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
اي کاش سوي عدم دري يافتمي تا چند ز تنگناي زندان وجود
فارغ بنشين بکشتزار و لب جوي بر گير پياله و سبو اي دلجوي
صد بار پياله کرد و صد بار سبوي بس شخص عزيز را که چرخ بدخوي
گفتم نکني ز رفتگان اخباري پيري ديدم به خانه‌ي خماري
رفتند و خبر باز نيامد باري گفتا مي خور که همچو ما بسياري
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
در باغ روانست ز کوثر جويي چندان که نگاه مي‌کنم هر سويي
بنشين به بهشت با بهشتي رويي صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوي
فارغ شده‌اند از تمناي تو دي خوش باش که پخته‌اند سوداي تو دي
دادند قرار کار فرداي تو دي قصه چه کنم که به تقاضاي تو دي
در پايه چرخ ديدم استاد بپاي در کارگه کوزه‌گري کردم راي
از کله پادشاه و از دست گداي ميکرد دلير کوزه را دسته و سر
حکمي که قضا بود ز من ميداني در گوش دلم گفت فلک پنهاني
خود را برهاندمي ز سرگرداني در گردش خويش اگر مرا دست بدي
پر کن قدحي بخور بمن ده دگري زان کوزه‌ي مي که نيست در وي ضرري
خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گري زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
ور نيز شدن بمن بدي کي شدمي گر آمدنم بخود بدي نامدمي
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي به زان نبدي که اندر اين دير خراب
وز مي دو مني ز گوسفندي راني گر دست دهد ز مغز گندم ناني
عيشي بود آن نه حد هر سلطاني با لاله رخي و گوشه بستاني
احوال فلک جمله پسنديده بدي گر کار فلک به عدل سنجيده بدي
کي خاطر اهل فضل رنجيده بدي ور عدل بدي بکارها در گردون
تا چند کني بر گل مردم خواري هان کوزه‌گرا بپاي اگر هشياري
بر چرخ نهاده اي چه مي‌پنداري انگشت فريدون و کف کيخسرو
برساز ترانه‌اي و پيش‌آور مي هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
اين آمدن تيرمه و رفتن دي کافکند بخاک صد هزاران جم و کي


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط