تا سمو سر برآوريد از دشت

گشت زنگار گون همه لب کشت تا سمو سر برآوريد از دشت تا پزند از سمو طعامک چاشت هر يکي کاردي ز خوان برداشت عشق شد در جهان فيار مرا نيست فکري به غير يار مرا
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا سمو سر برآوريد از دشت
تا سمو سر برآوريد از دشت
تا سمو سر برآوريد از دشت

شاعر : رودکي

گشت زنگار گون همه لب کشت تا سمو سر برآوريد از دشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت هر يکي کاردي ز خوان برداشت
عشق شد در جهان فيار مرا نيست فکري به غير يار مرا
زرع کشتست و ذرع گوشه‌ي کشت زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
کي شکوهد ز خار؟ چيره خورد اشتر گرسنه کسيمه برد
گذر او به مرغزن باشد هر کرا راهبر زغن باشد
هرچه آن بيشتر به خويش تند ديوه هر چند کابرشم بکند
وز بد زاغ بوم را چه رسيد؟ گاو مسکين ز کيد دمنه چه ديد؟
نسري ساخت بر سر کهسار دور ماند از سراي خويش و تبار
نشود سير ازو دلم يرگس گرچه نامردمست آن ناکس
درستي نام، نغز چون طاوس دخت کسري ز نسل کيکاوس
سرخ شد همچو لالکاي خروس تبر از بس که زد به دشمن کوس
باز پيش آر، تا کند پژهش آن که از اين سخن شنيد ارزش
هيچ کس را مباش عاشق غاش خويشتن پاک دار و بي‌پرخاش
رو به آغاش اندرون مخراش خويشتن پاک دار بي‌پرخاش
خواهي آن روز مزد کمتر ديش خويش بيگانه گردد از پي ديش
چاکرت بر کتف نهد دفنوک از بزرگي که هستي، اي خشنوک
فرش ديبا فگنده بر بجکم از تو خالي نگارخانه‌ي جم
همچو آتش ميان داش شدم من چنين زار ازان جماش شدم
همچو آتش ميان داش درم من چنان زار ازان جماش درم
گويي از غم همي فرو گسلم جان ترنجيده و شکسته دلم
جشن نوروز و گوسپند کشان باد بر تو مبارک و خنشان
رطل پرکن ، مگوي بيش سخون بودني بود، مي بيار اکنون
قيد شد در پهند او آهو چون نهاد او پهند را نيکو
مي خور و بانگ رود و چنگ شنو چون به بانگ آمد از هوا بخنو
گشت بشکم ز دلبران چون ماه از شبستان ببشکم آمد شاه
خويشتن را همي عذاب کني ريش و سبلت همي خضاب کني
وان که بيد آفريد و نار و بهي آن که نشک آفريد و سرو سهي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط