مارکس و تاریخ‌نگاری

مارکس دچار تناقض شد که اگر، مثلا، بعضی افراد آرای فلسفی خاصی اختیار می کردند، دلایل فلسفی برای آن نداشته اند، بلکه فقط دلایل اقتصادی داشته اند.
چهارشنبه، 19 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکس و تاریخ‌نگاری
تفکر مارکس از دید هگل
 
چکیده:
مارکس دچار تناقض شد که اگر، مثلا، بعضی افراد آرای فلسفی خاصی اختیار می کردند، دلایل فلسفی برای آن نداشته اند، بلکه فقط دلایل اقتصادی داشته اند.
 
تعداد کلمات: 1907 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
 
مارکس و تاریخ‌نگاری
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان

تاریخ نگاری قرن نوزدهم عقیده‌ی هگل را که تاریخ عقلانی است رها نکرد. انجام این کار رها کردن خود تاریخ بود. بلکه بهتر از این، دستیابی به یک تاریخ ذهن ملموس، با پافشاری بر عناصری بود که هگل در فلسفه ی تاریخ رسمی خود فراموش کرده بود، و پروراندن آنها به صورت یک کل منسجم هدف قرار گرفت. از مریدان بی واسطه تر او، باوئر در تاریخ نظریه مسیحیت و مارکس در تاریخ فعالیت اقتصادی تخصص یافتند، درحالی که رانکه بعدها به طور نظام یافته پندار او از جنبشها یا دوره های تاریخی را به عنوان تحقق مفهوم یا اندیشه ی چیزی چون مذهب پروتستان به کار گرفت. سرمایه داری در نزد مارکس یا مذهب پروتستان در نزد رانکه «اندیشه»  ایده ای به معنای حقیقی هگلی است؛ فکری، مفهومی از حیات بشر که خود بشر اختیار کرده و به این ترتیب شبیه به مقوله ای کانتی است، اما مقوله ای از نظر تاریخی مشروط؛ طریقی که مردم در زمانی معین به تفکر در آن بر می آیند و مطابق با آن کل حیات خود را سازمان می دهند تا تازه دریابند که آن اندیشه با دیالکتیکی از آن خود به اندیشه ای متفاوت تغییر می یابد و روش حیاتی که آن را تبیین می کرد به هم پیوسته نخواهد ماند، بلکه در هم شکسته می شود و به جلوهی اندیشه ی دیگری تبدیل می شود که جای اولی را می گیرد.
 مارکس طی سخنان خودستایانه ی مشهوری گفته است: دیالکتیک هگل را سر و ته کرده است؛ اگرچه منظورش کاملا صورت ظاهر این عبارت نبود. دیالکتیک هگل با فکر آغاز می شود، با طبیعت ادامه می یابد و به ذهن ختم می شود. مارکس این نظم را وارونه نکرد. او به دو اصطلاح اول و دوم اشاره کرد، اما به سومی نکرد و آنچه در نظر داشت این بود که در حالی که دیالکتیک هگل با اندیشه آغاز می شود و با طبیعت ادامه می یابد، دیالکتیک خود او با طبیعت آغاز می شود و با فکر ادامه پیدا کرده است.
برداشت مارکس از تاریخ هم قوت نظر هگل را دارد و هم ضعف آن را؛ قوت آن در رخنه به رشته های منطقی مفاهیم نهفته در پس امور واقع است؛ ضعف آن در گزینش یک جنبه ی حیات بشر در هگل سیاسی، در مارکس اقتصادی به عنوان این که به این معنی به خودی خود کاملا عقلانی است. مارکس، مانند هگل، پافشاری می کرد که تاریخ آدمی چند تاریخ موازی متفاوت اقتصادی، سیاسی، هنری، دینی و غیره نیست، بلکه یک تاریخ منحصر به فرد است. اما، باز هم مانند هگل، این وحدت را وحدتی به نظر نمی آورد که در آن هر رشته از فرایند تطور هم استمرار خودش را حفظ می کند و هم پیوند نزدیکش را با رشته های دیگر، بلکه وحدتی می انگاشت که در آن فقط یک رشته ی مستمر وجود دارد در هگل این رشته تاریخ سیاسی، و در مارکس تاریخ اقتصادی است و عوامل دیگر هیچ استمراری از خود ندارند، جز این که، از نظر مارکس، در هر نقطه از تطوز خود صرفا واکنش های واقعیت اساسی اقتصادی هستند. به این ترتیب، مارکس دچار این تناقض شد که اگر، مثلا، بعضی افراد آرای فلسفی خاصی اختیار می کردند، دلایل فلسفی برای آن نداشته اند، بلکه فقط دلایل اقتصادی داشته اند. بنابراین مطالعات تاریخی دربارهی سیاست، هنر، دین، فلسفه که بر این اصل بنا شده باشد، هیچ ارزش واقعا تاریخی نمی تواند داشته باشد و صرفا تمریناتی است در ذکاوت که در آن، مثلا، مسئله ی واقعی و مهم کشف پیوند میان فرقه ی کویری با بانکداری با این گفته کنار گذاشته می شود که در واقع فرقهی کویکری چیزی نیست، مگر طریقی که بانکداران دربارهی بانکداری می اندیشند. باری، تناقض مارکسی فقط نشانه ای از یک طبیعت با وری ضد تاریخی است که فکر او را تحت تأثیر قرار داده است و با رجوع به رفتار او نسبت به دیالکتیک هگل به بهترین وجه می توان آن را تبیین کرد.

   بیشتر بخوانید:  آفرینش تاریخ علمی

مارکس طی سخنان خودستایانه ی مشهوری گفته است: دیالکتیک هگل را سر و ته کرده است؛ اگرچه منظورش کاملا صورت ظاهر این عبارت نبود. دیالکتیک هگل با فکر آغاز می شود، با طبیعت ادامه می یابد و به ذهن ختم می شود. مارکس این نظم را وارونه نکرد. او به دو اصطلاح اول و دوم اشاره کرد، اما به سومی نکرد و آنچه در نظر داشت این بود که در حالی که دیالکتیک هگل با اندیشه آغاز می شود و با طبیعت ادامه می یابد، دیالکتیک خود او با طبیعت آغاز می شود و با فکر ادامه پیدا کرده است.
 
مارکس نسبت به فلسفه جاهل نبود و یک لحظه هم به خاطرش خطور نکرد که اولویت فکر بر طبیعت در نزد هگل به معنای آن است که هگل طبیعت را محصول ذهن تلقی می کند. می دانست که هگل، مانند خودش، ذهن را محصول (محصول دیالکتیکی) طبیعت می بیند و می دانست که کلمه ی اندیشه» نزد هگل، هنگامی که منطق را «علم اندیشه» می خواند، به معنای آن چیزی نیست که به آن فکر می شود بلکه چیزی است که فکر میکند. هرگاه به یاد آوریم که هشدار خود هگل را جدی بگیریم که نباید گمان کنیم «ایده ها » فقط در مغز آدمی وجود دارند، آنگاه در می یابیم که نزد هگل منطق، علم چگونه اندیشیدن» نیست بلکه علم مثل های افلاطونی، هستی های مجرد و ایده ها» است. غیر از آن «اید آلیسم ذهنی» خواهد بود، چیزی که هگل از آن متنفر بود. به نظر او، اندیشه ها فقط به این سبب به ذهن مردم خطور می کنند که مردم قادر به تفکر هستند و اگر «ایده ها از اندیشه ی مردم دربارهی آنها مستقل نباشند، مردم یا، در حقیقت، هیچ عالم طبیعی هم وجود نخواهد داشت؛ زیرا «اندیشه ها چارچوبی منطقی اند که تنها درون آن عالم طبیعت و انسان ها، عالم موجودات غیر متفکر و موجودات متفکر، امکان پذیر است. این «ایده»ها نه فقط برای طبیعت که برای تاریخ هم چارچوبی می ساختند.
 
تاریخ، به سان افعالی که انسان افکار خود را در آن بیان می کرد، پیشاپیش خطوط کلی ساختار خود را با شرایطی که فعالیت متفکر، ذهن، فقط تحت آن شرایط می تواند وجود داشته باشد، ترسیم می کرد. دو شرط زیر از جمله این شرایط اند: نخست، ذهن باید در عالم طبیعت ظهور کند و در آن به سر برد. دوم، با درک آن ضروریاتی که در پس طبیعت قرار دارند کار کند. بنابراین، فعالیت های تاریخی انسان، به عنوان فعالیت هایی که وقوع یا ادامه می یابند، در یک محیط طبیعی وقوع یا ادامه می یابد و به طریق دیگر نمی تواند ادامه پیدا کند؛ اما «محتوای آنها، یعنی آنچه به خصوص مردم فکر میکنند و آنچه مردم از طریق بیان این فکر انجام میدهند، به وسیله ی «اندیشه»ها و ضرورت هایی که با منطق مطالعه می شوند، تعیین می شود، نه با طبیعت. به این سان، منطق کلید تاریخ است؛ به این معنا که افکار و افعال انسان، آن چنان که تاریخ مطالعه کرده است، طرحی را دنبال میکند که روایت رنگی طرحی است که منطق قبلا سیاه و سفید آن را کشیده است.
 گامی که مارکس برداشت یک گام به عقب بود، اما، مانند بسیاری گامهای رو به عقب، در ظاهر رو به عقب بود تا در واقع، زیرا قلمروی که او تخلیه میکرد قلمروی بود که هیچگاه به طور مؤثر اشغال نشده بود. هگل خواستار تاریخی مستقل شده بود، ولی هیچ وقت واقعا به آن دست نیافته بود. گویی پیامبرگونه دیده بود که تاریخ بایستی اصولا از نوچگی علوم طبیعی آزاد شود، ولی در تفکر بالفعل تاریخی خودش آن آزادی، یا به بیان دیگر، آنچه را که به طور معمول تاریخ مینامید، یعنی تاریخ سیاسی و اقتصادی، به کمال دست نیافته بود؛ یعنی عرصه ای که هگل در آن استاد نبود و در آن عمدتا خود را با روش های سرهم بندی خرسند می کرد. اما، او در تاریخ فلسفه ی خود، و تنها اینجا، به اشغال مؤثر یک عرصه ی تاریخی پرداخت و اینجا بود که باید خود را قانع کرده باشد (چنان که خوانندگان بسیاری را قانع کرده است که ادعایش در مورد استقلال اندیشه ی تاریخی در اصل موجه بوده است.
این چیزی است که مارکس هنگام بیان این که دیالکتیک هگل را وارونه کرده، در نظر داشت و هنگامی که آن جمله را ادا می کرد احتمالا تنها چیزی که به آن علاقه بسیار داشت، تاریخ بود. نکتهی اظهارات مارکس این بود که درحالی که در نزد هگل، به سبب آن که منطق قبل از طبیعت قرار دارد، تعیین طرحی که تاریخ روی آن کار میکند بر عهده ی منطق است و طبیعت فقط محیطی را تعیین می کند که تاریخ در آن کار می کند، از نظر او طبیعت بیش از محیط کار تاریخ بود، منبعی بود که طرح تاریخ از آن گرفته می شد. مارکس فکر میکرد ترسیم طرح تاریخ از طریق منطق، مثلا طرح معروف هگل برای سه مرحله ی آزادی: «در مشرق زمین، یک نفر آزاد است؛ در جهان یونانی - رومی عده ای آزادند و در دنیای جدید، همه آزادند؛» بی فایده بود. بهتر آن بود که طرح ها را از روی جهان طبیعت ترسیم می کردند که در آن معنای اصطلاحات به تصریح از واقعیات طبیعت گرفته شده است، نه از ایده ها»، همان طور که خود مارکس با طرح «کمونیسم اولیه، سرمایه داری، سوسیالیسم» که از لحاظ معروفیت دست کمی از طرح هگل ندارد عمل کرده است.
 
کاری که مارکس میکرد تأکید مجدد بر اصل بنیادی طبیعت گرایی تاریخی قرن هجدهم بود. بنا بر آن اصل، حوادث تاریخی علل طبیعی دارند. بی تردید، تأکید دوباره ی او بر این اصل با تفاوتی همراه بود. دیدگاه هگلی در تبار اندیشه ی مارکس به او این حق را میداد که اصطلاح «دیالکتیکی» را در آغوش بکشد. ماتریالیسمی که او به شدت بر آن پافشاری میکرد ماتریالیسم عادی قرن هجدهم نبود، «ماتریالیسم دیالکتیک» بود. این تفاوت بدون اهمیت نیست، ولی در آن مبالغه هم نباید بشود. ماتریالیسم دیالکتیک هنوز ماتریالیسم بود و بنابراین کل شعبده بازی مارکس با دیالکتیک هگل از این قرار است: در حالی که هگل از طبیعت گرایی تاریخی قرن هجدهم گسسته و به تاریخی مستقل نیز دست نیافته بود - مگر به صورت ناقص - (زیرا تاریخی که هیچ قدرتی به جز قدرت ضرورت منطقی را به رسمیت نمی شناسد، نمی تواند به ناروا مدعی عنوان تاریخ مستقل شود)، با این همه طالب آن بود. مارکس به این خواست بازگشت و بار دیگر تاریخ را مطیع قلمرو علم طبیعی کرد که هگل آزادی خود را از آن اعلام کرده بود.

گامی که مارکس برداشت یک گام به عقب بود، اما، مانند بسیاری گامهای رو به عقب، در ظاهر رو به عقب بود تا در واقع، زیرا قلمروی که او تخلیه میکرد قلمروی بود که هیچگاه به طور مؤثر اشغال نشده بود. هگل خواستار تاریخی مستقل شده بود، ولی هیچ وقت واقعا به آن دست نیافته بود. گویی پیامبرگونه دیده بود که تاریخ بایستی اصولا از نوچگی علوم طبیعی آزاد شود، ولی در تفکر بالفعل تاریخی خودش آن آزادی، یا به بیان دیگر، آنچه را که به طور معمول تاریخ مینامید، یعنی تاریخ سیاسی و اقتصادی، به کمال دست نیافته بود؛ یعنی عرصه ای که هگل در آن استاد نبود و در آن عمدتا خود را با روش های سرهم بندی خرسند می کرد. اما، او در تاریخ فلسفه ی خود، و تنها اینجا، به اشغال مؤثر یک عرصه ی تاریخی پرداخت و اینجا بود که باید خود را قانع کرده باشد (چنان که خوانندگان بسیاری را قانع کرده است که ادعایش در مورد استقلال اندیشه ی تاریخی در اصل موجه بوده است. این یکی از دلایلی است که به این پرسش پاسخ می دهد چرا ماتریالیسم دیالکتیک همیشه در تاریخ سیاسی و اقتصادی به موفقیت های عظیم دست یافته و بزرگ ترین شکست ها در تاریخ فلسفه نصیبش شده است.
 
اگر وارونه کردن دیالکتی وگلی مارکس گامی به عقب بود، مقدمه ای برای یک پیشرفت نیز به شمار می آمد. این دیالکتیک بر واقعیات وضعیتی استوار بود که هگل برای شاگردانش به ارث نهاده بود و به خصوص به پیشرفت عظیم در بررسی آن نوع خاص تاریخ، تاریخ اقتصادی، که هگل در آن ضعیف و مارکس در آن به طور استثنایی قوی بود منجر شد. اگر قدمت تمام بررسی نوین تاریخ فلسفه به هگل، به عنوان بزرگ استاد نوین آن درس باز می گردد، قدمت تمام بررسی نوین تاریخ اقتصادی، به همان معنا، به مارکس باز می گردد. با همه ی این احوال، همان طور که کار تحقیق را امروز نمی توان در مکانی رها کرد که هگل آن را برای فلسفه ی تاریخ، یا مارکس برای تاریخ اقتصاد باقی گذاشته بود، همان طور هم نظریه ی تاریخ را نمی توان در جایی رها کرد که هگل با «فلسفه ی تاریخ» خود یا مارکس با «ماتریالیسم دیالکتیک» خود باقی گذاشته بود. این ها تدابیری بودند که نوعی تاریخ، که از مرحلهی سرهم بندی در نگذشته بود، سعی می کرد با آنها نقایص ذاتی آن مرحله را با به کارگیری روش های غیر تاریخی پنهان کند. آنها به دوره ی جنینی اندیشه ی تاریخی تعلق دارند. شرایطی که آنها را توجیه و در واقع ضروری می کرد، دیگر وجود ندارد .
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  اسطوره و تاریخ یزدان‌سالار
  مفهوم یونانی تاریخ
  گرایش ضدتاریخی اندیشه‌ی یونانی

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.