تاریخ به سبک برادلی (قسمت سوم)

آلکساندر دوراهی براذلی را با وضوح تحسین انگیزی بیان میکندای و می گوید: معرفت رابطه ای است میان دو چیز، ذهن و ابژه ی آن و بنابراین ذهن خود را نمی شناسد، فقط از خود بهره مند است.
پنجشنبه، 20 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاریخ به سبک برادلی (قسمت سوم)
نگاهی به سبک تاریخ نگاری برادلی
 
 چکیده:
آلکساندر دوراهی براذلی را با وضوح تحسین انگیزی بیان میکندای و می گوید: معرفت رابطه ای است میان دو چیز، ذهن و ابژه ی آن و بنابراین ذهن خود را نمی شناسد، فقط از خود بهره مند است.
 
تعداد کلمات: 1707 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 8 دقیقه
 
تاریخ به سبک برادلی (قسمت سوم)
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان

 برادلی درست دیده بود که معیار مورخ چیزی است که او با خود به مطالعه ی شواهد می آورد و درست دیده بود که این چیز فقط خود اوست، ولی خود او نه چنان که برادلی فکر می کرد در مقام دانشمند، بلکه در مقام مورخ فقط با تمرین فکر تاریخی است که می آموزد تاریخی فکر کند. بنابراین، معیار او هیچ وقت ساخته و آماده نیست. تجربه ای که این معیار از آن اخذ می شود، تجربه ی تفکر تاریخی اوست و با هر رشدی در دانش تاریخی او، رشد می یابد. تاریخ معیار خویش است و برای اعتبار خود به چیزی خارج از خویش متکی نیست؛ صورت خود مختار فکر با اصول متعلق به خویش و روش های متعلق به خویش است. اصولش قوانین روح تاریخی است و دیگر هیچ؛ و روح تاریخی خود را در کار تفحص تاریخی خلق می کند. در عصری که علوم طبیعی بر جهان اندیشه حاکم مطلق بود، چنین ادعایی از جانب تاریخ بسیار جسورانه بود؛ اما این ادعایی بود که مطلقا از اندیشه ی برادلی ایجاب میشد و ضروری و به حق تلقی می گردید.
 در فاصله ی سالهای ۱۸۷۴ و ۱۸۹۳ رابرت فلینت در چندین مجلد به تلاشی جدی برای برخورد با فلسفه ی تاریخ دست زد، اما این ها به جمع آوری و بحث آرایی که نویسندگان دیگر طرح کرده بودند محدود بود و با این که آثاری عالمانه بودند و زحمت زیادی برای آنها کشیده شده بود، پرتو چندانی بر موضوع نینداختند، زیرا فلینت احتمالا هیچگاه به نظری از آن  خویش نیندیشید و بنابراین نقد او از دیگران نیز سطحی و نامأنوس است.
با این که خود براذلی این ادعا را مطرح نکرد و با این که او بعدها علنا به مسئله ی تاریخ بازنگشت، ادامه ی کارش عملا به بنای: نخست، منطقی که به سمت معرفت شناسی تاریخ جهت گیری شده بود ( اگرچه خوانندگان به ندرت این را در می یابند)؛ و سپس، متافیزیکی که در آن حقیقت از یک دیدگاو به شدت تاریخی مفهوم یافته بود، پیش رفت. من نمی توانم این را به تفصیل ثابت کنم، ولی به اختصار تصویر خواهم کرد. در اصول منطق مجادله ی پیگیر براڈلی با منطق اثبات گرایی در توسل پیگیرش به دانش تاریخی و تحلیل آن جنبه ی سازنده ای دارد. مثلا، در بررسی کمیت حکمها او معتقد است که کلی مجرد و جزئی مجرد وجود ندارد و «جزئی انضمامی و کلی انضمامی هر دو حقیقت دارند و نام های متفاوت فرد هستند. آنچه حقیقی است فرد است و این فرد، اگر چه واحد و همان است، تفاوت های درونی دارد. از این جاست که ممکن است آن را به دو طریق مخالف ببینید. در حدی که در مقابل دیگران یگانه است، جزئی است؛ و در حدی که در سرتاسر چندگانگی اش همان است، کلی است.» در این جا برادلی همانندی حکم کلی و جزئی را بیان می کند و چنانکه کروچه بیست سال بعد روشن کرد، این تعریف شناخت تاریخی است. براذلی، برای آن که نشان دهد تاریخ چیزی است که او گمان می کند، به شرح تز خود ادامه می دهد و می گوید «به این ترتیب، انسان به مدد ارتباطات محدود کننده و جداسازنده اش با سایر پدیده ها، جزئی است. و به سبب آن که در تمام صفت های متفاوت یکی است، کلی است. او را می توان جزئی یا کلی خواند، برای این که، به دلیل فرد بودنش عملا هر دو است.... فرد هم یک جزئی انضمامی است و هم یک کلی انضمامی.

    بیشتر بخوانید:  فلسفه ی تاریخ کانت

هیچ چیز بهتر از این نمی توانست این نظریه را روشن تر بیان کند که حقیقت از واقعیات منفردی تشکیل شده است که وجودشان تاریخی است، نه از جزئیات جدا یا از کلیات مجرد. این نظریه تز اساسی منطق براذلی است. هنگامی که به نمود و واقعیت مراجعه می کنیم، همین فکر را می یابیم که یک مرحله به پیش رانده شده است. در آنجا تز اساسی این است که واقعیت چیزی جز نمودهای آن نیست که در پس آنها پنهان شده است، اما خود این نمودها کلی را تشکیل میدهند که می توانیم بگوییم نظام منفردی شامل تجربه را در بر می گیرد و تمام تجارب ما بخشی از آن را تشکیل میدهند. حقیقتی که این گونه تعریف شده است، فقط می تواند حیات خود ذهن، یعنی تاریخ، باشد. حتی مسئله ی نهایی که براذلی حل نشده گذاشت همزمان این واقعیت را برملا  می کند که تاریخ چیزی بود که او سعی می کرد بفهمد و این دقیقا همان چیزی است که در فهم آن قاصر ماند. صورت مسئله از این قرار است: واقعیت تنها تجربه نیست، تجربه ی بی واسطه است، بی واسطگی احساس را دارد. ولی فکر تقسیم می کند، بنابراین مشخص می کند، وساطت می کند؛ از این رو، همین که ما به حقیقت می اندیشیم، با از بین بردن بی واسطگی اش، آن را از شکل می اندازیم و بنابراین فکر هیچگاه نمی تواند به حقیقت دست یابد. ما در جریان بی واسطه ی حیات ذهنی مان از حقیقت برخوردار می شویم، ولی وقتی که فکر میکنیم، برخورداریمان از آن متوقف می شود، زیرا بی واسطه بودن آن متوقف می شود. ما آن را به بخش های منفصل تجزیه میکنیم و این تجزیه بی واسطگی آن را از بین می برد و بنابراین خود آن از بین می رود. برادلی به این ترتیب جانشینان خود را بر سر یک دوراهی می گذارد. یا واقعیت جریان بی واسطه ی حیات ذهنی است، که در این صورت ذهنی است نه عینی، از آن می توان برخوردار بود، ولی دانسته نمی شود؛ یا این که چیزی است که ما میدانیم، که در این صورت عینی است و نه ذهنی، دنیایی است از اشیای حقیقی خارج از حیات ذهنی ذهن ما و خارج از هر حیات دیگری. خود برادلی شاخه ی اول دوراهی را پذیرفت، ولی قبول هر یک از دو شاخه متعهد شدن به خطای اساسی تصور حیات ذهن به عنوان یک جریان محض بی واسطه از احساسات و حسیات و خالی از هرگونه بازتاب و خودشناسی است. ذهنی که این گونه فهمیده شده باشد خود ذهن است، اما خود را نمی شناسد. وجود ذهن چنان است که خودشناسی را ناممکن می سازد.
  برادلی درست دیده بود که معیار مورخ چیزی است که او با خود به مطالعه ی شواهد می آورد و درست دیده بود که این چیز فقط خود اوست، ولی خود او نه چنان که برادلی فکر می کرد در مقام دانشمند، بلکه در مقام مورخ فقط با تمرین فکر تاریخی است که می آموزد تاریخی فکر کند. بنابراین، معیار او هیچ وقت ساخته و آماده نیست. تجربه ای که این معیار از آن اخذ می شود، تجربه ی تفکر تاریخی اوست و با هر رشدی در دانش تاریخی او، رشد می یابد. تاریخ معیار خویش است و برای اعتبار خود به چیزی خارج از خویش متکی نیست؛ صورت خود مختار فکر با اصول متعلق به خویش و روش های متعلق به خویش است.
بلای جانشینان برائل تأثیر کار براڈلی بر فلسفه ی بعدی انگلستان این بود که این فلسفه را، عموما، به قبول این لغزش به عنوان یک حقیقت اصل موضوعی، و پیش گرفتن شاخه ی دوم دوراهی برانگیخت. در آکسفورڈ کوک ویلشن و واقعی گرایی مکتب آکسفورد، و در کمبریج برتراند راسل و واقعی گرایی مکتب کمبریج پیامد این امر بودند. آلکساندر دوراهی براذلی را با وضوح تحسین انگیزی بیان میکندای و می گوید: معرفت رابطه ای است میان دو چیز، ذهن و ابژه ی آن و بنابراین ذهن خود را نمی شناسد، فقط از خود بهره مند است. به این سان هر چیزی که می شناسیم خارج از ذهن ما قرار دارد و هیئتی از چیزها را تشکیل می دهد که طبیعت اسم جمع آن است. تاریخ، که معرفت ذهن از خودش به شمار می آید، به عنوان ناممکن رد می شود. این برهان بدون تردید از سنت تجربه گرای فکر انگلیسی گرفته شده است، ولی نه به طور مستقیم. این امر بر تفکر لاک و هیوم مبتنی نیست، زیرا هدف برتر آنان غنی کردن و تطور شناخت ذهن از خودش بود و بر پایه ی تجربه گرایی طبیعت گرایانه ی قرن نوزدهم استوار است که در آن (در راستای اصول اثبات گرایی) معرفت و شناخت به معنای علم طبیعت بود. واکنش علیه براڈلی، که دست آخر ناشی از خطاهای خود برادلی بود، این سنت را تقویت و مستحکم کرد، به طوری که فلسفه ی نسل گذشته ی انگلستان تعمد خود را در جهت علوم طبیعی قرار داد و از مسئله ی تاریخ با نوعی کراهت غریزی روی گرداند. مسئله ی عمده ی آن همیشه عبارت بوده است از شناخت ما از جهان خارج آن طور که به ادراک در آمده و فکر علمی آن را دریافته کرده است. هنگامی که شخص در نوشته های فلسفی نسل گذشته ی انگلستان برای یافتن هرگونه بحث، هر قدر ناچیز، دربارهی مسئله ی تاریخ تفحص می کند، نتیجه به حد حیرت انگیزی اندک است. به نظر می رسد که درباره ی این مبحث یک توطئه ی سکوت برقرار بوده است.
 
در فاصله ی سالهای ۱۸۷۴ و ۱۸۹۳ رابرت فلینت در چندین مجلد به تلاشی جدی برای برخورد با فلسفه ی تاریخ دست زد، اما این ها به جمع آوری و بحث آرایی که نویسندگان دیگر طرح کرده بودند محدود بود و با این که آثاری عالمانه بودند و زحمت زیادی برای آنها کشیده شده بود، پرتو چندانی بر موضوع نینداختند، زیرا فلینت احتمالا هیچگاه به نظری از آن  خویش نیندیشید و بنابراین نقد او از دیگران نیز سطحی و نامأنوس است.
 
معدود فلاسفه ی انگلیسی که پس از برادلی به مسئله پرداختند، تا این چند سال اخیر، کاری با ارزشی انجام ندادند. بزانیت، که با خود برادلی از نزدیک ارتباط داشت، آشکارا به تاریخ به عنوان صورت نادرستی از فکر، کینه می ورزید و آن را «داستان مشکوک حوادث پیاپی» خواند. به بیان دیگر، او نظر اثبات گرایان را مبنی بر این که بن مایه ی تاریخ واقعیت های پراکنده ای است که طی زمان از هم جدا مانده اند، صحیح فرض کرد و معتقد بود که اگر ماهیت آنها چنین باشد، معرفت تاریخی ناممکن است. در کتاب منطق خود، که در آن توجه بسیار زیادی به روشهای تحقیق علمی کرده، دربارهی روش های تاریخ چیزی نگفته است. در جایی دیگر، او تاریخ را «صورت دو رگه ای از تجربه، ناتوان از هر اندازه ی چشمگیری از "هستی یا درستی" وصف و در آن واقعیت را به نادرست چون امری تصادفی تلقی می کند.
 
این برداشت کاملا غلط از تاریخ را بعدها دکتر اینگ ۳ بار دیگر بیان و بر آن تأکید کرد. او در این برداشت که موضوع دانش را، به طریق افلاطونی، به عنوان عالم بی زمانی از کلیت محض تلقی می کند، از بزانکت پیروی می کند. این موضوع در رساله های مربوط به منطق مانند رساله های کوک ویلشن و جوزف، که در آنها مسائل ویژه ی اندیشه ی تفکر تاریخی مسکوت مانده است، نیز منعکس است. مدتی پس از آن، آن نوع منطق که اقرار می کند حاوی تازه ترین اطلاعات روز است، الهام بخش کتاب درسی خانم ل. سوزان استبینگ شد. در این کتاب یک فصل دربارهی روش تاریخی درج شده است؛ که چکیده ی کتاب فرانسوی مشهوری به قلم لانگوا و سیبیوه است که شرح صورت ما قبل علمی تاریخ است که من آن را «تاریخ سرهم بندی شده » می خوانم؛ بنابراین، این کتاب برای خواننده ی جدید تقریبا همان اندازه مفید است که بحثی درباره ی فیزیک بدون آن که از نظریه ی نسبیت در آن ذکری به میان آمده باشد.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  مکتب تاریخ نگاری ایران
  تاریخ گرایی
  سودمندی روان‌شناسی برای تاریخ

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط