بازآفرینی فکر دیگری دانش تاریخی حاصل نمی کند
چکیده:
شرط وجود چیزی ممکن است به یکی از دو طریق زیر به آن مربوط شود: یا به عنوان چیزی که باید اول وجود داشته باشد، اما پس از به وجود آمدن، وجودش متوقف می شود یا به عنوان چیزی که باید مادام که آن چیز وجود دارد آن هم وجود داشته باشد.
تعداد کلمات: 1040 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
شرط وجود چیزی ممکن است به یکی از دو طریق زیر به آن مربوط شود: یا به عنوان چیزی که باید اول وجود داشته باشد، اما پس از به وجود آمدن، وجودش متوقف می شود یا به عنوان چیزی که باید مادام که آن چیز وجود دارد آن هم وجود داشته باشد.
تعداد کلمات: 1040 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
ترجمه: علی اکبر مهدیان
فقط یک نوع چیز هست که ممکن است در ذهنی وقوع یابد و بتوان گفت که همان واقعیت وقوع، آگاهی از وقوع آن چیز را برای ما نا ممکن می کند و آن توهم یا لغزش است. بنابراین، آنچه مدعی می گوید این است که شرط اول از دو شرط ناگزیری معرفتی تاریخی، توهم یا لغزشی است دربارهی نکته ای که دقیقا دانش از آن طلب می شود. بی تردید این امر فی نفسه معرفت تاریخی را نا ممکن نمی کند، زیرا شرط وجود چیزی ممکن است به یکی از دو طریق زیر به آن مربوط شود: یا به عنوان چیزی که باید اول وجود داشته باشد، اما پس از به وجود آمدن، وجودش متوقف می شود یا به عنوان چیزی که باید مادام که آن چیز وجود دارد آن هم وجود داشته باشد. اگر ادعا آن بود که معرفت تاریخی فقط به عنوان جانشین لغزش تاریخی می تواند به وجود آید، می توان آن را بررسی کرد. اما بازآفرینی فکر گذشته پیش شرط معرفت تاریخی نیست، بلکه عنصر ترکیبی آن است؛ بنابراین، اثر این ادعا ناممکن کردن چنین معرفتی است.
اکنون باید به برهانی باز گردیم که این ادعا بر آن مبتنی است. گفته شد که عمل فکر با ذهنی شدن، شیء بودن خود را از دست میدهد و به این ترتیب، با حال شدن، گذشته بودن خود را از دست میدهد و من فقط به عنوان عملی که اینجا و اکنون دارم انجام میدهم می توانم به آن واقف باشم، نه به عنوان عملی که شخص دیگر در زمان دیگری انجام داده است.
بیشتر بخوانید: خطای ذاتی در اندیشهی علم
در این جا نیز نکاتی چند هست که باید مشخص شود. نخستین آنها شاید معنی عبارت «وقوف به آن» باشد. اصطلاح «وقوف» غالبا به شیوه ای شبهه آلود به کار می رود. واقف بودن به درد به نحوی سست به جای احساسی سادهی آن به کار می رود، بی آن که معلوم باشد که دندان درد است یا سردرد یا حتی اصلا دردی هست یا نیست: این عبارت فقط تجربه ی بلاواسطهی درد داشتن را افاده می کند. بعضی فیلسوف ها این تجربه ی بی واسطه را «آشنایی» می خوانند، ولی این اصطلاح بسیار گمراه کننده است، زیرا آشنایی کلمه ای عادی است دال بر آن نوع طریقه ای که ما فرد فرد اشخاص یا مکان ها یا چیزهای دیگر را به عنوان اشیایی دائمی می شناسیم که در مسیر تجربه مان تکرار می شوند و به طور مشخص با خودشان یکی اند، چیزی که از احساس بی واسطه بسیار جداست. اصطلاح «وقوف» به دو طریق دیگر هم به کار برده می شود: اولا نامی برای خود آگاهی، مثلا هنگامی که گفته می شود شخصی خلق خود را از دست داده است که منظور نه فقط این است که او بدون واسطه خشمی را احساس می کند که به عنوان یک امر واقعی شدت می یابد، بلکه میداند که این احساس، احساس اوست و احساس فزاینده ای است در مقابل موردی که مثلا احساس را تجربه می کند، ولی، چنانکه اغلب دیده شده است، آن را به همسایگانش نسبت می دهد. ثالثا، برای ادراک حسی به کار برده می شود، مثلا وقتی که گفته می شود شخصی به یک میز وقوف دارد، به خصوص هنگامی که ادراک حسی تا حدی کدر و نامعین است. خوب است این ابهام را با حل چگونگی کاربرد کلمه از بین ببریم. بهترین کاربرد نشان می دهد که بهتر است آن را به معنای دوم محدود کنیم و احساس را به معنای اول و ادراک را به معنای سوم اختصاص دهیم.
اکنون باید به برهانی باز گردیم که این ادعا بر آن مبتنی است. گفته شد که عمل فکر با ذهنی شدن، شیء بودن خود را از دست میدهد و به این ترتیب، با حال شدن، گذشته بودن خود را از دست میدهد و من فقط به عنوان عملی که اینجا و اکنون دارم انجام میدهم می توانم به آن واقف باشم، نه به عنوان عملی که شخص دیگر در زمان دیگری انجام داده است.
این امر مستلزم تجدیدنظر در مطلب است. آیا معنی آن این است که من صرفا احساس میکنم عمل، به عنوان جزئی از جریان تجربه ی بی واسطهی من، پیش می رود یا آن را به عنوان عمل خودم با جایی معین در حیات ذهنی خودم تمیز میدهم؟ واضح است که دومی؛ اگرچه این امر مانع پذیرش اولی هم نیست. من به عمل خود نه فقط به عنوان تجربه ی خود و تجربه ای از نوع معین واقفم، بلکه به عنوان یک عمل و یک عمل فکری که به طریق معین ظهور کرده است، و خصوصیت معرفتی معینی دارد وقوف دارم و غیره. اگر چنین باشد، دیگر نمی توان گفت که عمل به سبب آن که ذهنی است، نمی تواند عینی باشد. در واقع، گفتن این حرف، نقض خویشتن خواهد بود.
گفتن این که یک عمل فکر نمی تواند عینی باشد، به منزله ی گفتن این است که نمی تواند شناخته شود؛ ولی هر که این را بگوید مدعی آن است که معرفت خویش را درباره ی چنین اعمالی بیان می کند. بنابراین، ممکن است آن را تعدیل کند و شاید بگوید که یک عمل فکر ممکن است عین عمل دیگری بشود، اما امکان ندارد ابژه ی خودش بشود. اما این نیز به تعدیل نیاز دارد، زیرا هر ابژه به طور عام متعلق به عمل نیست، بلکه به عامل - ذهنی که آن عمل را انجام میدهد - تعلق دارد. درست است که یک ذهن چیزی جز فعالیتهای خودش نیست، اما این امر تمام فعالیت هایش را در مجموع در بر می گیرد، نه هر کلام را جداگانه. پس، مسئله این است که آیا شخصی که عمل دانستن را انجام می دهد، می تواند این را هم بداند که دارد آن عمل را انجام می دهد (یا انجام داده است یا نه. باید اذعان کرد که می تواند، وگرنه هیچ کس نمی دانست که این اعمال وجود دارند و بنابراین هیچ کس نمی توانست آنها را ذهنی بخواند. اما آنها را فقط ذهنی ، و نه عینی، خواندن نیز به معنای انکار آن ادعا است، در حالی که هنوز فرض حقیقت داشتن آن ادامه می یابد.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
اکنون باید به برهانی باز گردیم که این ادعا بر آن مبتنی است. گفته شد که عمل فکر با ذهنی شدن، شیء بودن خود را از دست میدهد و به این ترتیب، با حال شدن، گذشته بودن خود را از دست میدهد و من فقط به عنوان عملی که اینجا و اکنون دارم انجام میدهم می توانم به آن واقف باشم، نه به عنوان عملی که شخص دیگر در زمان دیگری انجام داده است.
این امر مستلزم تجدیدنظر در مطلب است. آیا معنی آن این است که من صرفا احساس میکنم عمل، به عنوان جزئی از جریان تجربه ی بی واسطهی من، پیش می رود یا آن را به عنوان عمل خودم با جایی معین در حیات ذهنی خودم تمیز میدهم؟ واضح است که دومی؛ اگرچه این امر مانع پذیرش اولی هم نیست. من به عمل خود نه فقط به عنوان تجربه ی خود و تجربه ای از نوع معین واقفم، بلکه به عنوان یک عمل و یک عمل فکری که به طریق معین ظهور کرده است، و خصوصیت معرفتی معینی دارد وقوف دارم و غیره. اگر چنین باشد، دیگر نمی توان گفت که عمل به سبب آن که ذهنی است، نمی تواند عینی باشد. در واقع، گفتن این حرف، نقض خویشتن خواهد بود.
گفتن این که یک عمل فکر نمی تواند عینی باشد، به منزله ی گفتن این است که نمی تواند شناخته شود؛ ولی هر که این را بگوید مدعی آن است که معرفت خویش را درباره ی چنین اعمالی بیان می کند. بنابراین، ممکن است آن را تعدیل کند و شاید بگوید که یک عمل فکر ممکن است عین عمل دیگری بشود، اما امکان ندارد ابژه ی خودش بشود. اما این نیز به تعدیل نیاز دارد، زیرا هر ابژه به طور عام متعلق به عمل نیست، بلکه به عامل - ذهنی که آن عمل را انجام میدهد - تعلق دارد. درست است که یک ذهن چیزی جز فعالیتهای خودش نیست، اما این امر تمام فعالیت هایش را در مجموع در بر می گیرد، نه هر کلام را جداگانه. پس، مسئله این است که آیا شخصی که عمل دانستن را انجام می دهد، می تواند این را هم بداند که دارد آن عمل را انجام می دهد (یا انجام داده است یا نه. باید اذعان کرد که می تواند، وگرنه هیچ کس نمی دانست که این اعمال وجود دارند و بنابراین هیچ کس نمی توانست آنها را ذهنی بخواند. اما آنها را فقط ذهنی ، و نه عینی، خواندن نیز به معنای انکار آن ادعا است، در حالی که هنوز فرض حقیقت داشتن آن ادامه می یابد.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
عرصهی تفکر تاریخی
تخیل تاریخی
خودمختاری تاریخ