هدیه‌ی بابا بزرگ

بابا بزرگ خسته نشده، با این‌که سنش بالاست، یعنی هفتاد سال دارد؛ اما مثل آدم‌های جوان راه می‌رود و مغازه‌های بازار را یکی یکی نگاه می‌کند. ما به یک مغازه‌ی سُنتی فروشی می‌رسیم. با خوشرویی به من می‌گوید: «انتخاب کن، یکی برای خودت، یکی هم برای لیلا دختر آقای صمدی، فقط قیمتش از ده هزار تومان بیشتر نشود.»
دوشنبه، 8 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
هدیه‌ی بابا بزرگ
هدیه‌ی بابا بزرگ
 
چکیده
بابا بزرگ خسته نشده، با این‌که سنش بالاست، یعنی هفتاد سال دارد؛ اما مثل آدم‌های جوان راه می‌رود و مغازه‌های بازار را یکی یکی نگاه می‌کند. ما به یک مغازه‌ی سُنتی فروشی می‌رسیم. با خوشرویی به من می‌گوید: «انتخاب کن، یکی برای خودت، یکی هم برای لیلا دختر آقای صمدی، فقط قیمتش از ده هزار تومان بیشتر نشود.»

تعداد کلمات: 430 / تخمین زمان مطالعه: 2 دقیقه


هدیه‌ی بابا بزرگ

مجید ملامحمدی

بابا بزرگ خسته نشده، با این‌که سنش بالاست، یعنی هفتاد سال دارد؛ اما مثل آدم‌های جوان راه می‌رود و مغازه‌های بازار را یکی یکی نگاه می‌کند.

-«بابابزرگ، من خسته شدم. کی برمی‌گردیم خانه؟»

او نگاه مهربانی به من می‌کند و می‌گوید: «فاطمه جان، فقط یک چیز مانده، آن را که بخرم، بر می‌گردیم خانه!»

ما به یک مغازه‌ی سُنتی فروشی می‌رسیم. با خوشرویی به من می‌گوید: «انتخاب کن، یکی برای خودت، یکی هم برای لیلا دختر آقای صمدی، فقط قیمتش از ده هزار تومان بیشتر نشود.»

جا می‌خورم. برای من که خیلی خوب است؛ اما برای دختر آقای صمدی چرا؟! دو تا کیف پول انتخاب می‌کنم. کیف‌های سنتی پولک دوزی شده که کار عشایر است. قیمت هر کدام هست: هشت هزار تومان که با چک و چانه‌ی بابا بزرگ می‌شود هفت هزار و پانصد تومان.

آن‌ها را می‌خریم و بر می‌گردیم طرف خانه. من هنوز غرق در تعجبم. یک کیلو پسته، دوتا بسته سوهان، یک روسری زنانه و یک کیف پول. چه خبر است؟

طاقت نمی‌آورم. وقتی از تاکسی پیاده می‌شویم و توی کوچه‌مان می‌رویم، می‌پرسم: «بابا بزرگ، آن کیف برای دختر آقای صمدی است. آن بقیه را برای چه کسی خریده‌ای؟» 

بابا بزرگ می‌خندد و جواب می‌دهد: «صبر کن، به زودی می‌فهمی!»

به خانه می‌رسیم. مادر بعد از سلام و حال و احوال می‌گوید: «دستِ گلت درد نکنه پدرجان، توی کار خیر  نمره‌ات بیست است!»

بابا بزرگ کُتش را در می‌آورد و روی مبل راحتی لم می‌دهد تا خستگی در کند. یک ساعت بعد آقای مهندس صمدی، به خانه می‌آید. او دو روز است که از شهر سلماس برای مأموریت آمده و مهمان ماست. او پسر دوست بابا بزرگ است که چند سالی است به رحمت خدا رفته. شام ماهی پلو داریم که با آقای صمدی نوش جان می‌کنیم.

آقای صمدی قرار است صبح زود به شهرشان برگردد. پیش از آنکه بخوابد،  بابا بزرگ خریدهای امروز را جلوی او می‌گذارد و می‌گوید: «ناقابل است. آن کیف برای دخترت لیلا جان، روسری برای همسرت اکرم خانم،‌ آن دو بسته سوهان هم یکی‌اش برای مادرت محترم خانم، یکی‌اش هم همراه آن بسته‌ی پسته برای خودتان.»

آقای صمدی خجالت‌زده شده می‌گوید: «آخر آقای لطفی، قربانتان بروم، چرا ما را این همه شرمنده می‌کنید.»

بابا بزرگ اول به او بعد به من نگاه می‌کند و با لبخند می‌گوید: «مگر مولایمان امام علی(ع) نفرموده: «هنگامی که هدیه‌ای برای شما آوردند،‌ آن هدیه را به بهتر از آن جبران کنید.»[1]

هان....تازه یادم می‌افتد که آقای صمدی وقتی از سلماس آمد، برایمان یک بسته نقل خوشمزه آورده بود!

........................................................................................................................
[1] نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 62


 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط