ترنم انتظار
موعود
از آسمان ها بچرخان، چشمي به اين خاک، موعود
برخاک سردي که مانده است اين گونه غمناک، موعود!
بي آفتاب نگاهت، بي تابش گاه گاهت
مانده است تقدير گل هاي در چنگ کولاک، موعود!
بر گير فانوس ها را، درياب کابوس ها را
روييده بر شانه شهر، ماران ضحاک، موعود!
در اين غروب غم آهنگ، در بازي رنگ و نيرنگ
گويا فقط عشق مانده است چون آينه پاک، موعود!
با زخم زخم شکفته، باوردهاي نگفته
در انتظار تو مانده است اين قلب صد چاک، موعود!
در کوچه باغان مستي، تا پنجمين فصل هستي
آکنده از باور توست اين عقل شکاک، موعود!
اين فصل، فصل ظهور است، آيينه ها غرق نور است
احساس من پر گشوده است تا اوج افلاک، موعود!
صداي پاي تو
تمام خاک را گشتم به دنبال صداي تو
ببين باقي است روي لحظه هايم جاي پاي تو
تو را من با تمام انتظارم جست و جو کردم
کدامين جاده! امشب مي گذارد سر به پاي تو؟
نشان خانه ات را از هزاران شهر پرسيدم
مگر آن سوتر است از اين تمدن، روستاي تو؟
جمکران
به بوي اين و آن عادت ندارم
به مهر ديگران عادت ندارم
به سايه سار امني در شب زخم
به غير جمکران عادت ندارم
کجايي؟
آه اي قافله سالار کجايي؟ برگرد
عشق را مونس و غم خوار، کجايي؛ برگرد
جاده، لب تشنه يک جرعه عبور است، بيا
شب يلداي زمين، تشنه نور است، بيا
چشم ها خسته شد از چشم به راهي، برگرد.
نور افتاده به چنگال سياهي، برگرد
جمعه از ندبه به تنگ آمده، آقا چه کنم؟
شيشه سينه به سنگ آمده، آقا چه کنم؟
تا زماني که بيايي، دل ما تاريک است
جاده تا تو رسيدن چه قدر باريک است
تا جمعه
تمام عمر بي لبخند سخت است
به لبخند خودت سوگند، سخت است
براي ديدنت تا جمعه بعد
تحمل مي کنم، هر چند سخت است
دل من
دلم يک چشم گريان بيشتر نيست
از اين شب گريه، باران بيشتر نيست
توصدها يوسف حسني دريغا
دلم يک پير کنعان بيشتر نيست
بي تو
بي تو جان آشنا ندارد هيچ
دردهامان دوا ندارد هيچ
کشتي محنت زمين جز تو
به خدا ناخدا ندارد هيچ
بي تو اين جا به زردي گل ها
هيچ کس اعتنا ندارد هيچ
بازگرد اي نجابت شرقي
بي تو اين جا صفا ندارد هيچ
او مي آيد
بدون شک و شايد، او مي آيد
همان روزي که بايد، او مي آيد.
چرا از خشک سالي ها بترسم
اگر باران نيايد، اومي آيد
تو مي رسي
... و جمعه مثل هميشه شروع اين قصه
کسي که نيست تويي باز در همين قصه
نه يوسفي که به پيراهني شوم دلخوش
نه مي رسي که شود قصه، بهترين قصه
و قصه همه جمعه ها شبيه هم است
کجاست جمعه آخر... نه... آخرين قصه؟
تمام هفته ام از غصه پر شده بي تو
چه مي شود پايانش دوباره اين قصه؟
تو مي رسي و جهان غرق نور خواهد شد
تمام مي شود اين بار اين چنين قصه
ظهور کن
از اين شب بدون ستاره عبور کن
درياي نور دنيا را غرق نور کن
اي آفتاب عشق! بر انديشه ها بتاب
فکري به حال اين همه عقل نمور کن
لبخند را به آينه ها هديه کن شبي
شب را لبالب از هيجان حضور کن
يک صبح را طلوع براين سايه گنگ
آرامشي براي زمين جفت و جور کن
تا اينکه بيشتر به تو نزديک تر شوم
از من، مرا، توبيش تر از قبل دور کن
واکن به زور، پنجره بسته مرا
آزادم از تداوم شب هاي گور کن
يک روز صبح زود که وقتش مناسب است
از مشرق بلند «رسيدن» ظهور کن
بيا...!
... نيامدي وستم پيشگان دلير شدند
مترسکان بدل پوش سخت شير شدند
هزار و سيصد و عشق است چشم در راهيم
و کودکان مدارا بهانه گير شدند
صداي ما نکند سمتتان نمي آيد
که از طلوع شما يک نشان نمي آيد
کجاي اين شب يلدا نشسته ايد آقا
که آن طرف ها فريادمان نمي آيد؟...
که گيسوان زمين هم سپيد شد ديگر
و فصل آخر اين داستان نمي آيد...
ببين نيامدنت را چقدر تاريکم!
تمام زندگي ام را به مرگ نزديکم
نيامدي و چه اسفندها که دود شدند
بهارها همه پاييز وانمود شدند
نگاه کن که چه پايمال لحظه ها شده ام
چقدر لهجه به لهجه پر از شما شده ام
از اين کلافه تر و خسته تر نخواهيدم
به جان عشق،چنين بي خبر نخواهيدم
که پشت حوصله پرغبار پنجره ها
به انتظار شما در کنار پنجره ها؛
هميشه دست تکان مي دهم خيابان را
غم نيامدنت را و بغض باران را
... بيا که غنچه به غنچه جوانه خواهم زد
و با تو خنده به روي زمانه خواهم زد
بيا که شاخه به شاخه ستاره خواهم داد
«به آفتاب، سلامي دوباره خواهم داد»
ادامه صبر خدا
بگو کدوم ستاره اي سر زده از چشاي تو؟
کجاي بغض آسمون گم شده رد پاي تو؟
اين همه جمعه و غروب... اين همه سقف و پنجره...
دنبال تو يه شاعر ديوونه تا کجا بره؟
حق نداره سربذاره به دشت و کوهاي کبود؟
سراغتو بگيره از بنفشه هاي سرمه سود؟
حق نداره که پشت پا به رسم دنيا بزنه؟
دنبال بوي پيرهنت خيمه به صحرا بزنه؟
... ادامه صبر خدا! بهونه عمر زمين!
خونه به دوشي ترانه هاي ناکامو ببين!
... حتي اگر خدا تموم اشکامو جواب کنه
دست کمش بايد ترانه ها مو مستجاب کنه
ترانه هاي خون به دل که خواب دريا مي بينن
تو رو تو بخت آينه هاي رو به فردا مي بينن...
بگو کدوم ستاره اي سر زده از چشاي تو؟
کجاي بغض آسمون گم شده رد پاي تو؟
تو حاضري
گاهي اگربا ماه صحبت کرده باشي
از ما اگر پيشش شکايت کرده باشي؛
گاهي اگر در چاه مانند پدر آه!
اندوه مادر را شکايت کرده باشي؛
گاهي اگر زير درختان مدينه
بعد از زيارت، استراحت کرده باشي؛
گاهي اگر بعد از وضو مکثي کني تا
آيينه اي را غرق حيرت کرده باشي؛
در سال هاي سال دوري و صبوري
چشم انتظاري را شفاعت کرده باشي؛
حتي اگر بي آنکه مشتاقان بدانند
گاهي نمازي را امامت کرده باشي؛
يا در لباس ناشناسي در شب قدر
از خود، حديثي را روايت کرده باشي؛
يا در ميان کوچه هاي تنگ و خسته
نان و پنير و عشق قسمت کرده باشي؛
پس بوده اي و هستي و مي آيي از راه
تا حق دل ها را رعايت کرده باشي؛
پس مردمک هاي نگاه ما عقيم اند
تو حاضري، بي آنکه غيبت کرده باشي!
به شوق آمدنت
اي ناگهان تر از همه اتفاق ها!
پايان خوب قصه تلخ فراق ها!
يک جا به شوق آمدنت باز مي شوند
درهاي نيمه باز تمام اتاق ها
يک لحظه بي حمايت تو اي ستون عشق!
سرباز مي کنند ترک هاي طاق ها
بي دستگيري ات به کجا راه مي برم
در اين مسير پر شده از باتلاق ها؟
باز آ بهار من! که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان، اجاق ها
اي وارث شکوه اساطير! جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراق ها...
منبع:اشارات، شماره 123