نوسازى و سنت (1)
1. مقدمه
با اين وصف هرگونه نگرشى به سنت كاملا" موجه است. مقاله حاضر مى كوشد تا به اختصار ضمن اشاره به تاريخچه نوسازى, نگاهى كوتاه و انتقادى به رويكردهايى كه در برخورد با سنت قابل شناسايى است داشته باشند و برخى از پرسش هاى بالا را ايضاح نمايد.
2. نوسازى
1.2. تحول تاريخى نوسازى
1.1.2. مرحله غير عمدى
اين مرحله پس از رنسانس و به طور مشخص از قرن 15 در اروپا تكوين يافت و آغاز گر عصر تجدد بود. ويژگى اصلى اين دوره جديد حاكميت عقل وكنار رفتن ايمان قرون- وسطايى, كنار گذاردن سنت, عاطفه و فرو افكندن آنها به حوزه نا عقل بود. نقطه اوج اين دوران قرن هجده است كه اصولى چون, انسان مدارى, عقل گرايى, برابرى, مساوات, خرد تجربى و... به نحوى دقيق فرمول بندى شدند. عصر روشنگرى و به تبع آن انقلاب فرانسه به نظم و آرامش قبلى پشت پا زد در مقابل روشنگرى, واكنش محافظه كارانه اى در افكار كسانى چون ادموند برك شكل گرفت(بنياد اوليه نظريه جامعه شناسى فرانسه از روشنگرى و واكنش محافطه كارانه عليه آن شكل گرفت و در افكار سن سيمون, اگوست- كنت و اميل دوركهايم انعكاس يافت.) اين واكنش, سنت را عقل ادوار گذشته تلقى كرد و لذا نوعى نوستالژى و غم غربت نسبت به نظم پيشين شكل گرفت و از همين جا مطالعه مبانى نظم اجتماعى و علل فروپاشى آن به تدريج به عنوان موضوع اصلى جامعه شناسى مورد توجه قرار گرفت كه به تبع آن مسإله نا برابريهاى اجتماعى در نتيجه ظهور نظام سرمايه دارى در غرب و سپس شكاف ميان جوامع, بحث توسعه و نوسازى را در كانون توجه انديشمندان قرار داد.(1)
در اين دوره نظرياتى به چشم مى خورد كه علت شكافهاى شرق و غرب را مورد توجه قرار مى دهد:
نخست ديدگاه فلسفى, كه بر اين نكته تإكيد دارد كه غرب آسمانى مهآلود و محدود داشت اما شرق, آسمانى درخشان و بى انتها, لذا غربيان كه امكان تفكر در دور دستها را نداشتند چاره اى جز اين كه به خود بپردازند نداشتند و لذا خرد تجربى و عقل ابزارى در ميان آنها گسترش يافت. در مقابل شرقيان به افقهاى دور نظاره مى كردند و به مابعدالطبيعه و متافيزيك پرداختند. و لذا غرب رهيافتى دنيوى را در پيش گرفت و سعادت دنيوى مردم را وجهه همت خود قرار داد و شرق سعادت اخروى را, منشإ مشروعيت قدرت در غرب مردم شد و در شرق نيروهاى متافيزيك, جلال آل احمد در ((غربزدگى)) اشاره مى كند:
شايدتوجه ما به غرب از اين ناشى بوده است كه در اين پهن دشت خشك ماهميشه چشم به راه ابرهاى مديترانه اى داشته ايم. درست است كه نور از مشرق برخاست اما ابرها براى ما ساكنان فلات ايران, از غرب مىآمده اند.(2)
انديشه آسمانى بى انتهاى شرق در فقره بالا به چشم مى خورد. هرچند همواره نوعى انتظار منجى مديترانه اى وجود داشته است. اين نكته قابل تإمل است كه همواره عنصرى از عدم توجه به درون و انتظار منجى از بيرون به چشم مى خورد. درگذشته هاى دور اين انتظار و اميد معطوف به نيروهاى ما بعدالطبيعى است اما در مرحله ((غربزدگى)) اين اميد متوجه ممالك غربى است. به هر حال از اين منظر شرقى بودن نماد عدم تكيه برخود و انتظار منجى بيرون تلقى شده است.
دوم, ديدگاه ژئو اكونوميك, ريشه اين تفكر را به نظريه تمايز اخلاقيات مردم سواحل و مردم دور از ساحل ارسطو نسبت مى دهند. براين اساس مردم سواحل بيشتر وسيله گرا, تاجر مسلك و فرصت طلب نشدند و لذا توسعه در ميان آنها رونق يافت. اين بحث در نظريه ژئوپولتيك منتسكيو نيز قابل رويت است. در دوره جديد جلوه هاى اين تفكر در آثار ايمانوئل والرستين و پرى اندرسون قابل مشاهده است. والرستين با گرايش ماركسيستى اصرار دارد كه ريشه دولت ـ ملتها را با تحولات اقتصادى همراه بداند. تحولاتى كه از قرن 15 تا17 به يك اقتصاد جهانى,تجارى و دريايى انجاميده, باعث تقسيم كار مناطق مختلف جغرافيايى شد. به نظر او حاشيه آتلانتيكى اروپا از اين تحولات بهره مند شد و توانست مبادلات تجارى را كنترل كنند و انحصار دريانوردى با ماوراى بحار را به دست آورد در حالى كه مناطق مركزى و شرقى قاره محكوم به فعاليتهاى كشاورزى و دچار پس رفت اقتصادى شدند. بنابراين در غرب با استفاده از منابع پولى, مالى و اقتصادى, تشكيلات ادارى متمركز ايجاد شد كه پشتوانه فعاليتهاى صنعتى نخبگان نوپا شد. در حالى كه در مركز و شرق اين تمركز گرايى بسيار ضعيف بود و در نهايت باعث ايجاد موانعى در راه توسعه اروپاى شرقى مى شد. لذا والرستين بر عامل اقتصادى تكيه دارد.(3)
آندرسون علاوه بر اقتصاد به گذشته هاى دور تاريخى نظر مى افكند. به نظر او ميان شرق و غرب اروپا تفاوت فاحشى وجود دارد. اروپاى غربى شاهد سيستم فئودالى قديميتر, سازمان يافته تر و محكمترى نسبت به اروپاى شرقى است در حالى كه اروپاى شرقى پس از اروپاى غربى با فئوداليسم آشنا شد. فئوداليسم براى اروپاى شرقى پديده اى وارداتى بود. در غرب سيستم واسالاژ و نظام هرمى شكل موجب رونق فئوداليسم مى شود ولى در شرق چنين خصلتى وجود ندارد. به علاوه او معتقد است وجود حقوق رومى كه ميان حقوق عمومى سلطنت و حقوق خصوصى مالكيت خط فاصلى مى كشيد بر خلاف شرق كه حقوق عمومى و خصوصى درهم آميخته بود, موجب مشخص شدن حد و حدودها مى شد. حتى دولتهاى مطلقه نوظهور خود را مواجه با چارچوبهاى حقوقى مى ديدند كه تخطى از آن ممكن نبود. اين حقوق, پايه محكمى براى توسعه سرمايه دارى و نظام سياسى دموكراتيك بوده, ولى در شرق زمينه براى نظامهاى توتاليتر فراهم بود كه عمدتا ناشى از نظام اجتماعى كشاورزى همگن و غير متكثر آن بود.(4)
سوم, ديدگاه اقتصادى ماركس, ماركس جوامع شرق را جوامع آب پايه يا هيدروليك مى داند. بر اين اساس مشكل اصلى كمبود آب است, بدين خاطر گروههاى اجتماعى به ناچار گرد مراكز آب جمع شده موجب تإسيس امپراتوريها مى شوند, اما در غرب به علت كثرت منابع آب دولتهاى پراكنده و فدرال ايجاد مى شوند. توجه ماركس به نظريه استبداد شرقى است كه در آثار خود او و انگلس و كارل و تيفوگل مطرح است. ماركس در ((كاپيتال)) اشاره مى كند كه شيوه توليد آسيايى در مكزيك و پرو هم وجود داشته است, لذا مراد او يك مفهوم جغرافيايى نيست بلكه يك فورماسيون اجتماعى ماقبل سرمايه دارى است. خصلت اساسى اين سيستم اجتماعى كمبود منابع آب است چون آب باران به صورت مرتب و تضمين شده وجود ندارد لذا بروكراسى دولتى پيدا شد و لازم بود در امور آبيارى دخالت كند. بنابراين دولتى مقتدر بر فراز اين دستگاه آبرسانى قرار مى گيرد تا شريان حياتى آب را تضمين كند, نتيجه اين كه غرب به راه تكثر و پراكندگى قدرت رفت اما شرق به سمت امپراتورى و دولتهاى ظاهرا مقتدر.(5)
2.1.2. مرحله عمدى
مرحله عمدى توسعه, محصول سه تحول عمده در دوره پس از جنگ جهانى دوم است: نخست, ظهور ايالات متحده به عنوان قطب جديد نظامى و اقتصادى جهان. در اين دوره اروپا به شدت دچار صدمات ناشى از جنگ شد, ارتشهاى دولتهاى مقتدر اروپايى و حتى ارتش قدرتمند روسيه شديدا دچار تخريب شدند به گونه اى كه اگر مساعدتهاى دول متفق نبود شايد روسيه تحت فشار ضربات سنگين ارتش آلمان از پاى در مىآمد. ساير دول اروپايى نيز سرنوشت كم و بيش مشابهى داشتند. تنها دولتى كه به خاطر بعد مسافت و عدم مداخله مستقيم در جنگ دچار زيانهاى مالى و انسانى نشد, ايالات متحده بود . به گونه اى كه در پايان جنگ به عنوان تنها قدرت سرفراز جنگ كه هم متفقين را مديون خود ساخته بود و هم به لحاظ ارتش و تجهيزات نظامى در وضعيت مناسبى بود و هم تإسيسات اقتصاديش دست نخورده باقى مانده بود. عرصه را براى مداخله در امور دنيا فراهم ديد.
دوم, ظهور استالينيسم در شوروى, در اين دوره استالين كشورگشاييهاى خود را آغاز كرد. سوسياليسم كه صدور خود را از طريق ايدئولوژيك ناكام مى بيند اين بار در چارچوب استالينيسم تفوق بر جهان را از راه زمينى و با پشتوانه ارتش سرخ در سر مى پروراند . لذا بخشهاى زيادى از اروپاى شرقى را با فشار ارتش سرخ و احزاب دست نشانده مسخر خود ساخت.بيم سيطره بر جهان سوم و ممانعت از هرگونه نفوذ ايالات متحده در اين منطقه سياستمداران آمريكايى را به فكر فرو برد.
سوم, استقلال كشورهاى جديد الاستقلال, كشورهاى آسيايى, آفريقايى و كلا" جهان سوم كه به دنبال مقررات جديد جهانى از حالت استعمار سابق رها شده بودند, اينك از يك سو به دنبال توسعه و نوسازى سياسى و اقتصادى بودند,اما از سوى ديگر با كمبود تخصص در سطوح مختلف حتى در اداره كشور مواجه بودند. در اين شرايط و باتوجه به پيشرويهاى استالين كه مى رفت بخش هاى زيادى از جهان را به عنوان اقمار خود تسخير نمايد, دولت ايالات متحده احساس كرد به منظور از دست ندادن جهان سوم و عدم تسخير آن به دست اتحاد شوروى چاره اى جز مداخله در اين كشورها ندارد و راه حل آن را طرح ((تز نوسازى جهان سوم)) مى بيند لذا كمكهاى مالى ايالات متحده به موسسات تحقيقاتى براى مطالعه در زمينه بكر و دست نخورده جهان سوم آغاز شد و نخستين اثر در اين خصوص كتاب ((مراحل پنجگانه رشد)) اثر روستو بود كه به عنوان بيانيه غير كمونيستى توسعه شهرت يافت و از آن پس مطالعه توسعه و نوسازى جهان سوم در دستور كار مجامع علمى غربى قرار گرفت.
2.2. مطالعات اوليه نوسازى و نفى سنت
پژوهش بعدى در اين زمينه, بحث تنوع ساختارى(8)نايل اسملسر(9) است. از نظر او نوسازى مستمرا درگير تنوع ساختارى است. چرا كه در فرايند نوسازى يك ساختار پيچيده چند پيشه, به تعدادى از ساختارهاى تخصصى منفك مى شود كه هركدام وظايف خاص خود را انجام مى دهند. مثال كلاسيك او خانواده گسترده و تحول تاريخى آن است. مشكلات اساسى مدنظر اسملسر يك تعارض ارزشهاست, بدين معنا كه ساختار جديد احتمالا" داراى مجموعه ارزشهايى است كه آن را از ساختار قبلى متمايز مى كند. دوم مسإله توسعه نامتوازن نهادهاست بدين معنى كه نهادها در سطوح مختلفى توسعه مى يابند, لذا ممكن است نهادهايى لازم باشند اما هنوز ايجاد نشده باشند. سوم, فقدان هماهنگى ميان ساختارهاى منفك است.(10)
رهيافت اقتصادى, قرين نام روستو(11) است. او در فصلى از ((مراحل رشد اقتصادى)) (1964) تحت عنوان, خيز به سوى رشد مطلوب, تإكيد مى كند كه توسعه اقتصادى طى پنج مرحله انجام مى پذيرد كه با جامعه سنتى آغاز و با جامعه مصرف انبوه خاتمه مى يابد, در حد وسط اين طيف مراحل: مقدمه خيز, خيزش و نيل به بلوغ قرار دارند, روستو بر اساس اين چارچوب راه حلى را براى نوسازى جهان سوم ارائه مى دهد(12)
رهيافت سياسى از افكار كلمن(13) نشإت مى گيرد. او نيز چون اسملسر كار خود را با فرايند انفكاك ساختارى آغاز مى كند. از نظر او نوسازى ناظر است بر تنوع ساختارهاى سياسى, عرفى كردن فرهنگ و افزايش تواناييهاى نظام سياسى.(14)
به دنبال اين رهيافتهاى نخستين, برخى از مطالعات كلاسيك به ويژه از سوى مك كللند اينكلس, بلا و ليسپت صورت گرفت. كللند انگيزه موفقيت(15) صاحبان شركتهاى تجارى را نخستين عامل نوسازى مى داند لذا تقويت اين انگيزه نوسازى را تسريع مى كند. اينكلس سعى در ارائه الگوى انسان مدرن در مقابل انسان سنتى دارد. انسان مدرن داراى قابليتهاى زيادى چون; انعطاف پذيرى ,كارآمدى, مشاركت, معطوف بودن به هدفهاى بلند مدت و..., لذا شرط توسعه را گسترش انسان مدرن مى داند. مطالعه بلا نيز ناظر به مذهب توكوگاوا در ژاپن و مطالعه ليسپت در ارتباط ميان دمكراسى و توسعه اقتصادى است. اين مطالعات بدان دليل كلاسيك خوانده شدند كه نمونه هاى اوليه تحقيقات نوسازى بوده آغازگر يك سرى پژوهشهاى تجربى از سوى رابرت دال((16) ادوارد شيلز, كابريل آلموند, لوسين پاى و ... شد كه به عنوان موج اول نوسازى شهرت يافتند.
نظريات كلاسيك يا موج نخست نوسازى از دو مشكل اساسى رنج مى برند: يك قوميت مدارى محض غربى و دوم ضرورت محو سنتها و عدم ارائه تعريف جامعى از سنت. اين نظريات, توسعه را چونان فرايندى از بدايت به نهايت تلقى مى كنند. جامعه سنتى مرحله ابتدايى و قله رفيع تجدد مرحله غايى آن است. مهمترين انتقاد اين است كه اولا تعريف جامعى از سنت ارائه نمى شود و ثانيا به نحوى قوميت مدارانه, سنت پديده اى منفى تلقى مى شود بدون آن كه كليت پيچيده آن مورد توجه قرار گيرد لذاست كه نمى توان توسعه را تابع روند واحدى كه گذار از سنت به تجدد است تلقى كرد, چه خود سنت نيازمند يك پژوهش عميق تاريخى است. لذا با نفى اين اصل مسلم موج اول نوسازى, اين نتيجه حاصل مى شود كه نه تنها سنت نبايستى حذف شود بلكه باز تفسير نوينى از آن مى توان مبناى توسعه قرار گيرد.
3. سنت
رويكرد سنتى
اين رويكرد از دو مشكل اساسى رنج مى برد: نخست آن كه, فاقد هرگونه روح انتقادى است, بدين معنا كه وضع نظرى روشنى در قبال خطوط اساسى انديشه و جهان نگرى فرهنگ مورد مطالعه ندارد. دوم آن كه, فاقد جهت گيرى تاريخى است, سنت بايد مداومت يك جريان همه جانبه تاريخى و فرهنگ باشد كه تداوم و پيوستگى خود را در عين تحرك و پيشرفت در مظاهر اساسى زبان, ادبيات, هنر, فلسفه و رسم و راههاى زندگى نشان دهند. به نظر مى رسد يكى از مشكلات جلال آل احمد در كتاب غربزدگى فقدان همين ديدگاه تاريخى است, او حتى زمانى كه به تاريخ مى نگرد ميدان بررسى خود را به حدى تنگ مى گيرد كه جز نتايج موضعى از آن استخراج نمى شود. نگريستن رابطه استعمار از قالب يك رابطه جهانى به يك رابطه محدود جغرافيائى از آن جمله است.
... ادامه دارد.
پي نوشت :
1ـ جورج ريتزر, نظريه هاى جامعه شناسى در دوران معاصر, ترجمه محسن ثلاثى(تهران: انتشارات علمى,1374) ص.ص24ـ11.
2ـ جلال آل احمد, غربزدگى (تهران: انتشارات فردوسى, چاپ چهارم 1376) ص49.
3ـ برتران بديع: توسعه سياسى, ترجمه احمد نقيب زاده (تهران: نشرقوس 1376) ص132.
4ـ پيشين ص133.
5ـ محمد على (همايون) كاتوزيان, اقتصاد سياسى ايران از مشروطيت تا پايان سلسله پهلوى, ترجمه محمدرضا نفيسى و كامبيز عزيزى (تهران : نشرمركز, چاپ دوم 1372) ص50.
Marion levy. -6
A universal social solvent. -7
Structural Differentiation. -8
neil smelser. -9
And Theobald Political change Underdevelopand ment(mac millan Press, p.15. 10- vicky Randall (1991
W.W. , rostow. -11
Ibid, p.16. -12
James s. Coleman. -13
Social Change And Development, (U.S.A: sage publication,1990) pp 31-34. Alvin Y, so, -14
A chievement Motivation. -15
Dahl, Polyarchy: ParticiPation And opposition (New Haven And london, yale . University Printing 1975). 16- Robert A
17ـ محمدعابد الجابرى, التراث والحداثه:در اسات و مناقشات ( بيروت : مركز دراسات الوحده العربيه 1991) ص 26.