آقای نویسنده فکر نمی کرد مرگ به این زودی سراغش بیاید؛ اما آمده بود. فکرکرد همه چیز چه قدر زود گذشت. تا در دنیا بود همیشه شوق نوشتن داشت. دست کم روزی شش هفت ساعت پشت میز می نشست و علاوه بر تایپ مقالات و کتاب ها که کار اصلی اش بود به خیال خودش با همه دنیا ارتباط برقرار می کرد. یکی از شگفتی های کامپیوتر برایش حجم گسترده اطلاعات بود. تا به حال چندین میلیون صفحه آ-چهار مطالب گوناگون تایپ کرده بود. از خودش می پرسید: «این همه برگه کجا جا می گیرد؟»
اما حالا همه چیز برایش تمام شده بود. فکر کرد: آیا یک بار دیگر می تواند در اتاق کارش پشت میز بنشیند و انگشتانش را که مثل منقار دارکوب بر صفحه کلید فرود می آمد دوباره به حرکت در آورد؟ اما این تنها یک آرزو بود.
آرزویی که بین خود و آن دست کم یک خروار خاک می دید.
ـ «عجب نامردهایی.»
دوستانش را می گفت. با دستان خودشان او را آورده بودند. تحویل خاک داده بودند و رفته بودند .سعی کرد نگاهی به پشت سر )روز و شب های سپری شده) بیندازد. انگشت کوچکش لرزید. همان که با آن هنگام تایپ کردن دکمه اینتر را می زد.
حس کرد همان انگشت روی اینتر قرار گرفته است. جلوش را نگاه کرد. صفحه مونیتور را دید. پس از چند لحظه به کار افتاد. کودکی را دید. چند ثانیه بعد نوجوانی را و حالا جوانی را. آیا خود او بود؟ هوا نمناک و سنگین بود و احساس خفگی می کرد. برخاست تامثل همیشه پنجره را باز کند تا هوا تازه شود؛ اما پنجره ای در کار نبود. حتی او از جایش برنخواسته بود. این فقط یک خیال بود.
ـ «یعنی همه چیز تمام شد؟»
صدایی در گوشش پیچید: «بله همه چیز تمام شد.»
چند لحظه با ترس گذشت.
- «هیچ باور می کردی؟»
باید باور می کرد؛ ولی چه طور؟ شاید این یک خواب بود. می دانست خواب، برادر کوچک مرگ است. این را بارها شنیده بود؛ اما حالا کدام برادر را می دید؟ بزرگ یا کوچک را؟ چه فرقی داشت؟ بارها خواب های وحشت ناک دیده بود.
خواب مرگ یا فرو ریختن دیواری که کنارش نشسته بود و یا مرگ بستگان... اما با همه آنها کنار آمده بود. همیشه وقتی خواب های وحشتناک می دید در یک لحظه همه نیروهایش را در مغزش متمرکز می کرد و با یک حرکت از جا بر می خواست و نفس راحتی می کشید. حالا هم همان کار را کرد. تمام نیروهایش را در ذهنش متمرکز کرد و با یک حرکت برخواست؛ اما خیلی زود افتاد. فکر کرد اصلا برنخواسته است. پس این همان برادر بزرگ تر بود. مرگ؛ ولی ای کاش خواب بود.
یک دفعه دردی را در کمر حس کرد. درد بیشتر و بیشتر شد. از ناحیه کمر بالا رفت و به گردن رسید. گردنش تیر کشید. سرش را بالا آورد و روی گردن تاب داد. گردنش صدا کرد. روی ساعتش نگاه کرد. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و نویسنده به پایان داستان می رسید. مطالبی را که تایپ کرده بود ذخیره و رایانه را خاموش کرد و پتو را روی سرش کشید. داستان همین جا تمام شده بود.
اما حالا همه چیز برایش تمام شده بود. فکر کرد: آیا یک بار دیگر می تواند در اتاق کارش پشت میز بنشیند و انگشتانش را که مثل منقار دارکوب بر صفحه کلید فرود می آمد دوباره به حرکت در آورد؟ اما این تنها یک آرزو بود.
آرزویی که بین خود و آن دست کم یک خروار خاک می دید.
ـ «عجب نامردهایی.»
دوستانش را می گفت. با دستان خودشان او را آورده بودند. تحویل خاک داده بودند و رفته بودند .سعی کرد نگاهی به پشت سر )روز و شب های سپری شده) بیندازد. انگشت کوچکش لرزید. همان که با آن هنگام تایپ کردن دکمه اینتر را می زد.
حس کرد همان انگشت روی اینتر قرار گرفته است. جلوش را نگاه کرد. صفحه مونیتور را دید. پس از چند لحظه به کار افتاد. کودکی را دید. چند ثانیه بعد نوجوانی را و حالا جوانی را. آیا خود او بود؟ هوا نمناک و سنگین بود و احساس خفگی می کرد. برخاست تامثل همیشه پنجره را باز کند تا هوا تازه شود؛ اما پنجره ای در کار نبود. حتی او از جایش برنخواسته بود. این فقط یک خیال بود.
ـ «یعنی همه چیز تمام شد؟»
صدایی در گوشش پیچید: «بله همه چیز تمام شد.»
چند لحظه با ترس گذشت.
- «هیچ باور می کردی؟»
باید باور می کرد؛ ولی چه طور؟ شاید این یک خواب بود. می دانست خواب، برادر کوچک مرگ است. این را بارها شنیده بود؛ اما حالا کدام برادر را می دید؟ بزرگ یا کوچک را؟ چه فرقی داشت؟ بارها خواب های وحشت ناک دیده بود.
خواب مرگ یا فرو ریختن دیواری که کنارش نشسته بود و یا مرگ بستگان... اما با همه آنها کنار آمده بود. همیشه وقتی خواب های وحشتناک می دید در یک لحظه همه نیروهایش را در مغزش متمرکز می کرد و با یک حرکت از جا بر می خواست و نفس راحتی می کشید. حالا هم همان کار را کرد. تمام نیروهایش را در ذهنش متمرکز کرد و با یک حرکت برخواست؛ اما خیلی زود افتاد. فکر کرد اصلا برنخواسته است. پس این همان برادر بزرگ تر بود. مرگ؛ ولی ای کاش خواب بود.
یک دفعه دردی را در کمر حس کرد. درد بیشتر و بیشتر شد. از ناحیه کمر بالا رفت و به گردن رسید. گردنش تیر کشید. سرش را بالا آورد و روی گردن تاب داد. گردنش صدا کرد. روی ساعتش نگاه کرد. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و نویسنده به پایان داستان می رسید. مطالبی را که تایپ کرده بود ذخیره و رایانه را خاموش کرد و پتو را روی سرش کشید. داستان همین جا تمام شده بود.
نگاه دوم
نگاه مربی به علی افتاد. سر تکان داد. علی معنی سر تکان دادن مربی را فهمید. قرآن را گشود و با سبک غلوش که مربی دوست داشت شروع به خواندن کرد:
کَلاَّ إِذا بَلَغَتِ التَّراقِیَ (26) وَ قِیلَ مَنْ راقٍ (27) وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28) وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ (29) إِلى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَساقُ (30(
چنین نیست (که کافران می پندارند)، هنگامی که جان به گلوگاه رسد، گویند: «نجات دهنده کیست؟ یقین کند که هنگام جدایی است (در این لحظه) پای در پای پیچد، امروز تو را به سوی پروردگارت می برند.
مربی گفت: «در این جهان فرصت های فراوانی به ما می دهند. همه عمر ما یک فرصت استثنایی و بزرگ است. هر روز و هر شب فرصتی بی نظیر است. هر ساعت و هر دقیقه و ثانیه فرصت هایی گران بهاست. ای کاش قدر لحظه هایمان را بدانیم و این لحظه ها را با هیچ چیز به جز رضایت و خشنودی خداوند عوض نکنیم .اگر خدا و خوشنودی او را به دست آوردیم همه چیز خواهیم داشت.
من درس امروز را با تک مصرعی از شاعر به پایان می برم که می گوید:
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
هر که خدا را داشته باشد خدا هم هوای او را خواهد داشت و در همه مراحل زندگی او را یاری خواهد رساند.
کَلاَّ إِذا بَلَغَتِ التَّراقِیَ (26) وَ قِیلَ مَنْ راقٍ (27) وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28) وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ (29) إِلى رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَساقُ (30(
چنین نیست (که کافران می پندارند)، هنگامی که جان به گلوگاه رسد، گویند: «نجات دهنده کیست؟ یقین کند که هنگام جدایی است (در این لحظه) پای در پای پیچد، امروز تو را به سوی پروردگارت می برند.
مربی گفت: «در این جهان فرصت های فراوانی به ما می دهند. همه عمر ما یک فرصت استثنایی و بزرگ است. هر روز و هر شب فرصتی بی نظیر است. هر ساعت و هر دقیقه و ثانیه فرصت هایی گران بهاست. ای کاش قدر لحظه هایمان را بدانیم و این لحظه ها را با هیچ چیز به جز رضایت و خشنودی خداوند عوض نکنیم .اگر خدا و خوشنودی او را به دست آوردیم همه چیز خواهیم داشت.
من درس امروز را با تک مصرعی از شاعر به پایان می برم که می گوید:
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
هر که خدا را داشته باشد خدا هم هوای او را خواهد داشت و در همه مراحل زندگی او را یاری خواهد رساند.
سرود سوره
در آن دم که جان می رسد بر گلو
بپرسند از او پس طبیب تو کو؟
یقین آمد او را که آمد فراق
بپیچد در آن لحظه ساقی به ساق
کجا می روی این چنین بی قرار
به سوی خدای تو پروردگار
بپرسند از او پس طبیب تو کو؟
یقین آمد او را که آمد فراق
بپیچد در آن لحظه ساقی به ساق
کجا می روی این چنین بی قرار
به سوی خدای تو پروردگار
نویسنده: مرتضی دانشمند