داستانی درباره توکل بر خدا به قلم کتایون کیایی وسکویی

«خداوند از همه بزرگ تر است» داستانی است با موضوع توکل و اعتماد به خداوند که کتایون کیایی وسکویی آن را نگاشته است.
سه‌شنبه، 25 آبان 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره توکل بر خدا به قلم کتایون کیایی وسکویی
شاه جهان سوار بر اسب اصیلش چندبار دور میدان چرخید و رو به مردم گفت: «امروز روز بزرگی است. روز مسابقه ی تیراندازی. از همه ی ولایات، بهترین تیراندازان به این مسابقه آمده اند تا هنر و مهارت شان را به نمایش بگذارند. »

جمعیت هلهله کشید. شاه جهان دستش را بالا برد تا مردم ساکت شوند و بعد ادامه داد: «من هم می خواهم در این مسابقه شرکت کنم و از داوران خواسته ام که هیچ فرقی میان من و دیگر شرکت کنندگان نگذارند و منصفانه قضاوت کنند. حالا این گوی و این میدان! مسابقه از همین الآن آغاز می شود. »

پرچم ها برافراشته شدند و طبل ها به صدا درآمدند. تیراندازان سوار بر اسب های شان صف کشیدند. هدف صفحه  ای چوبی بود که بالای تیرکی نصب کرده بودند و تیراندازان باید سوار بر اسب می تاختند و به سمت آن تیر می انداختند. اولین سوارکار، خود شاه جهان بود. او مغرورانه دور میدان چرخید و تیرش را در چله ی کمان گذاشت و بعد به اسبش هی زد و به سمت هدف تاخت. اسب با شتاب می تاخت؛ ولی شاه بدون  این که کمرش خم شود یا بازویش بلرزد، کمانش را به سمت هدف گرفت و تیر را رها کرد. تیر زوزه کشان هوا را شکافت و به نزدیکی مرکز هدف نشست. جمعیت با هیجان فریاد بلندی کشیدند. شاه جهان مغرورانه به میدان برگشت و به سواران دیگر گفت: «خب! این از من، حالا نوبت هنرنمایی شماست. این یک مسابقه ی واقعی است و اگر از من بهتر تیراندازی می کنید، نباید بترسید. من دوست دارم این مسابقه عادلانه برگزار شود. »

بعد به جایگاه رفت تا مسابقه را نگاه کند. نفر دوم سوار بر اسبش تاخت؛ ولی تیرش به گوشه ی هدف خورد. شاه جهان تشویقش کرد و با مهربانی سکه  ای به او داد و گفت: «عیب ندارد! با تمرین بیش تر، مهارتت هم بهتر می شود. »

سوارکار دوم تعظیم کرد و گفت: «هرچه سعی کنم، به پای شما نمی رسم. شما تیرانداز فوق العاده  ای هستید!»

نوبت سوارکار سوم بود؛ اما تیرش خطا رفت. وقتی با خجالت نزد شاه رفت، شاه دلداری اش داد و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟ ممکن بود تیر من هم خطا برود.»

تمام سوارکاران تلاش شان را کردند؛ ولی هیچ کدام نتوانستند نزدیک تر از شاه به هدف بزنند. وقتی نفر آخر هم تیرش به تیرک خورد، چشم های شاه جهان از خوش حالی درخشید و به وزیر، که کنارش نشسته بود، گفت: «هیچ کس نمی تواند مرا شکست دهد. خودم به خودم باید جایزه بدهم. »

یک دفعه در گوشه ی میدان همهمه  ای بلند شد. شاه از داروغه پرسید: «چه خبر شده؟»

داروغه تعظیم کرد و گفت: «قربان! مردم دور بهادر نجّار جمع شده اند و از او می خواهند در مسابقه شرکت کند. می گویند هیچ وقت تیرش خطا نمی رود. »

شاه از داروغه خواست تا بهادر نجّار را بیاورد. وقتی بهادر آمد، شاه گفت: «شنیده ام تیرانداز ماهری هستی. پس چرا در مسابقه شرکت نمی کنی؟ از شکست می ترسی؟ »

بهادر سرش را پایین انداخت و گفت: «نمی ترسم؛ ولی پدرم از من خواسته که در مسابقه شرکت نکنم و من هم نمی خواهم او را ناراحت کنم. »

شاه با تعجب گفت: «چه خواسته عجیبی! خیلی خب! به خواسته پدرت عمل کن و در مسابقه شرکت نکن؛ ولی من به تو دستور می دهم که در پایان این مسابقه، برای ما هنرنمایی کنی و سوار بر اسب، به هدف تیراندازی کنی. »

بهادر که خیلی دلش می خواست مهارتش را نشان دهد، این بهانه را پذیرفت و سوار بر اسب شد. یک دور آهسته دور میدان چرخید، بعد کم کم سرعت اسبش را زیاد کرد و وقتی سرعت اسب زیاد شد، تیری را که به پر عقاب آراسته شده بود در چلّه ی کمان گذاشت و به سمت هدف تاخت. سرعت اسب بیش تر و بیش تر می شد. شاه به وزیر گفت: «با چنین سرعتی تیر به هدف که هیچ، به یک فیل نشسته هم نمی خورد. من...»

 اما هنوز سخنش تمام نشده بود که بهادر تیر را رها کرد و تیر درست در مرکز هدف نشست. مردم فریاد کشیدند و بهادر درحالی که کمانش را بالای سرش گرفته بود، از میان جمعیت گذشت و جلوی جایگاه از اسبش پایین پرید.

شاه جهان توان حرف زدن نداشت. بالاخره وقتی وزیر آهسته زمزمه  ای زیر گوشش کرد، به زور لبخند زد و به بهادر آفرین گفت.

آن شب در قصر غوغا به پا بود. شاه هرچه به دستش می رسید، می شکست و به بهادر بد و بی راه می گفت. وزیر سعی می کرد او را آرام کند؛ ولی شاه آرام نمی شد. وزیر گفت: «اما سرور من! خودتان همه را به تیراندازی تشویق کردید و خواستید که نترسند.»

شاه فریاد می زد: «حالا من یک حرفی زدم! آن مردک گستاخ چه طور جرئت کرد از من که شاه او هستم بهتر تیراندازی کند؟ حالا باید منتظر انتقام سخت من باشد!»

روز بعد، سربازان شاه به دنبال بهادر نجّار رفتند و به زور او را نزد شاه بردند. بهادر که تازه فهمیده بود چه بلایی دارد سرش می آید، جلوی شاه زانو زد و گفت: «قربان! به خاطر دیروز، مراببخشید. اتفاقی تیر به هدف خورد. »

شاه گفت: «نترس! من کاری به اتفاقات دیروز ندارم. می خواهم کاری برایم انجام دهی.»

بهادر نفس راحتی کشید و گفت: «امر بفرمایید.»

شاه پوزخندی زد و گفت: «چند روز دیگر تولد شاه همسایه است و من باید هدیه  ای بی نظیر برای او ببرم که باعث سربلندی من و مردمم شود. شنیده ام که تو نجّار بی نظیری هستی! از تو می خواهم از هسته های خرما الوار تهیه کنی و یک کشتی زیبا و بی نظیر بسازی. »

بهادر آب دهانش را قورت داد و گفت: «شوخی می کنید قربان!؟»

شاه با خشم از جایش بلند شد و فریاد زد: «چه طور جرئت می کنی این طوری با من حرف بزنی؟ یعنی من، شاه این مملکت با یک نجّار بی قابلیت شوخی دارم! »  

بهادر ناله  ای کرد و گفت: «خودتان هم می دانید که این خواسته شما نشدنی است!»

شاه جهان با خشم گفت: «عجب! پس چه طوری می توانی مثل باد بتازی و به وسط هدفی که خیلی دورتر از تو است بزنی!؟ وقتی چنین کار غیرممکنی را می توانی انجام دهی، می توانی از هسته های خرما هم کشتی بسازی! من هیچ بهانه  ای را قبول نمی کنم. اگر تا دو روز دیگر کشتی آماده نباشد، به جرم سرافکنده کردن کشورت، سرت را از دست می دهی.»

بهادر خواست بازهم التماس کند، ولی نوکران شاه او را از قصر بیرون انداختند. به هر زحمتی بود، خودش را به خانه رساند و تا پدرش را دید، به گریه افتاد و تمام ماجرا را تعریف کرد. پدرش آه بلندی کشید و کاسه ی آبی به دستش داد و گفت: «آرام باش! خدا از شاه جهان بزرگ تر است. »

بهادر با ناراحتی گفت: «همه ی این ها بهانه است تا مرا تنبیه کند. کاش به نصیحتت گوش می دادم .»

پدر بهادر دستی به موهای فرزندش کشید و گفت: «الآن وقت از دست دادن ایمان نیست. جز خدا که پناهی نداری، پس از او کمک بخواه!»

بهادر با گریه گفت: «آخر خدا چه کار می تواند بکند؟ دل شاه را نرم کند یا مرا غیب کند؟»

اگرچه بهادر به سخنان پدرش ایمان داشت، اما ترسی که به جانش افتاده بود، خواب و خوراک را از او گرفته بود. چندبار تصمیم گرفت به دیدن شاه برود و التماس کند، اما هربار وقتی یاد نگاه غضبناک شاه می افتاد، پشیمان می شد. تنها چیزی که آرامش می کرد، دیدن پدرش بود که بر سجّاده اش نشسته بود و دعا می کرد. بالاخره دو روز گذشت و صبح روز سوم، سپیده نزده، صدای در بلند شد. بهادر وحشت زده گفت: «مأموران شاه هستند. آمده اند مرا ببرند. »

پدرش گفت: «نترس! من همه ی دوستان مان را از خواسته و نیت شاه خبردار کرده ام. اگر شاه بفهمد که مردم ماجرا را شنیده اند، جرئت نمی کند صدمه  ای به تو بزند.»

   بهادر پدرش را در آغوش کشید و گفت: «پدر خوبم! می دانی که این کارها فقط چند روز مرگ مرا عقب می اندازد و شاه باز هم بهانه ی دیگری پیدا می کند.»

دوباره صدای در، محکم تر از قبل بلند شد. پدر بهادر پیشانی پسرش را بوسید و گفت: «به خدا توکل کن!» و بعد پشت در رفت و پرسید: «کیست؟»

صدای خشنی گفت: «باز کن! داروغه هستم.»

پدر آهسته در را باز کرد. داروغه گفت: «تو پدر بهادر نجّار هستی؟ ما دنبال پسرت آمده  ایم.»

پدر بهادر آه بلندی کشید و گفت: «با پسر من چه کار دارید؟»

یک دفعه بهادر خیلی محکم جلو آمد و گفت: «من حاضرم. بهتر است برویم و شاه را بیش تر از این منتظر نگذاریم! شنیده بودم شاه تا ظهر می خوابد؛ ولی انگار شوق دیدار من، او را سحرخیز کرده است!»

داروغه با تعجب گفت: «منظورت چیست؟ وزیر ما را دنبال تو فرستاده.»

بهادر با حیرت پرسید: «وزیر؟ جناب وزیر با من چه کار دارد؟»

داروغه گفت: «معلوم است که خبر نداری! دیشب شاه مرد. جناب وزیر هم مرا فرستاده تا به تو سفارش ساخت تابوتی مجلل و در شأن شاه بدهم.»

بهادر یک دفعه روی زمین زانو زد و با صدای بلند فریاد کشید: «مرد! شاه مرد!»

پدر بهادر با چشم گریان او را در آغوش کشید و گفت: «خدایا شکرت! خدایا شکرت! دیدی پسرم! گفتم که خدا از شاه جهان بزرگ تر است!»

تصویرساز: نگین حسین زاده


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط