بابايي به روايت همسر شهيد (6)

از جمله ويژگيهاي مديريت و فرماندهي عباس اين بود که او پيوسته مراقب افراد و اطرافيان خود بود. تلاش مي کرد تا از وضع آنان باخبر باشد و چنانچه مشکلي داشتند با تمام توان مي کوشيد تا مشکل آنان را برطرف کند. روزي با شهيد بابايي نزد يکي از باغبانان پايگاه که همه او را «بابا حسن» صدا مي‌کردند، رفتيم. بابا حسن در کنار يکي از کرتها نشسته و مشغول جابه‌جا کردن خاکها
پنجشنبه، 26 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بابايي به روايت همسر شهيد (6)
بابايي به روايت همسر شهيد (6)
بابايي به روايت همسر شهيد (6)




متن کتاب "نيمه پنهان ماه "

بابايي فرشته است يا …

«مسيح مدرّسي و کمال مير مجرّبيان»
از جمله ويژگيهاي مديريت و فرماندهي عباس اين بود که او پيوسته مراقب افراد و اطرافيان خود بود. تلاش مي کرد تا از وضع آنان باخبر باشد و چنانچه مشکلي داشتند با تمام توان مي کوشيد تا مشکل آنان را برطرف کند.
روزي با شهيد بابايي نزد يکي از باغبانان پايگاه که همه او را «بابا حسن» صدا مي‌کردند، رفتيم. بابا حسن در کنار يکي از کرتها نشسته و مشغول جابه‌جا کردن خاکها بود. از دور که ما را ديد خواست تا از جا برخيزد که عباس بالاي سر او رسيده بود. دستش را روي شانه‌اش گذاشت و گفت:
ـسلام بابا حسن! خسته نباشي.
آنگاه کنار او، بر روي زمين نشست و از حال او پرسيد. بابا حسن آهي کشيد و گفت:
ـ شرمنده ام آقا. مثل سابق توان کار ندارم. حالم خوش نيست.
عباس در حالي که دست بابا حسن را گرفته بود و پينه ها آن را نوازش مي کرد، روي به او کرد و آرام گفت:
ـ اميدت به خدا باشد. خيلي نگران نباشيد.
ولي پيرمرد همچنان از بد روزگار گلايه مي کرد. مي گفت که نگران جهيزيّه دخترش هست. بابا حسن، نفس زنان گفت:
ـ مريضي امانم را بريده. دستانم طاقت ندارند. پاهايم توان فرو کردن پيل را در زمين ندارند.
عباس محو چهره پيرمرد بود و دردِ گفته هاي بابا حسن را مي شد در چشمان عباس ديد. در همين حال ناگهان بابا حسن از درد به خود پيچيد و روي زمين دراز کشيد و عباس مرا به کمک خواست. بابا حسن را داخل ماشين گذاشتيم و او را به بيمارستان رسانديم. پس از معاينه، بنابر تشخيص پزشک، او در بيمارستان بستري شد. عباس سفارشهاي لازم را به مسئولين بيمارستان کرد و ما آمديم.
چند ساعتي بود که از بيمارستان برگشته بوديم، عباس از من خواست تا پيوسته با بيمارستان در تماس باشم و حال او را جويا شوم.
از زمان بستري شدن بابا حسن چند روزي مي گذشت تا سرانجام پزشکان تشخيص دادند بايد او تحت عمل جراحي قرار بگيرد. با تلاش عباس جراحي روي او انجام شد. نتيجه آزمايشها نشان مي داد که او مبتلا به سرطان معده است. از آن پس، من به دليل مشکلات کاري همراه عباس نبودم. بعدها که از آقاي کمال ميرمجرّبيان، محافظ عباس، پرسيدم او گفت:
«فرداي آن روز شهيد بابايي از يک پرواز برون مرزي برگشته بود.»
به او گفتم؛
ـ از خانه تلفن زدند و با شما کار مهمي داشتند.
سپس همراه شهيد بابايي به منزل رفتيم. خانم ايشان از او تقاضاي پول کرد. او گفت:
ـ فعلاً ندارم.
همسر شهيد بابايي گفت:
ـ تو که تازه حقوق گرفته اي. نمي دانم خرج و مخارجت چيست که هميشه بي پولي.
عباس چيزي نگفت. همسر عباس روي به من کرد و گفت:
ـ مي بينيد؟ هر وقت از او تقاضاي پول مي کنيم ندارد.
عباس گفت:
حالا ناراحت نباش خانم! خدا بزرگ است. فعلاً کار مهمي دارم.
سپس خداحافظي کردند و رفتيم تا سوار ماشين شويم. عباس گفت:
ـ به بيمارستان فيض مي رويم.
از محوطه پايگاه که خارج شديم، کتابچه اي را از جيبش بيرون آورد و شروع کرد به خواندن دعا. در اين فکر بودم که چند روز پيش فيش حقوقي عباس را ديده بودم. در جدول دريافتي مبلغ بيست و پنج هزار تومان نوشته بود؛ ـ و اين در آن زمان مبلغ قابل توجهي بود. ولي چرا وقتي همسر ايشان از او تقاضاي پول کرد او گفت ندارد؟! در طول راه چند بار خواستم اين موضوع را از او بپرسم؛ اما احساس کردم شايد نوعي دخالت در زندگي خانوادگي است؛ به همين خاطر چيزي نگفتم.
مقابل بيمارستان که رسيديم، عباس سراسيمه وارد بيمارستان شد. بابا حسن با ديدن شهيد بابايي و من، لبخندي زد و سلام کرد. او پيشاني پيرمرد را بوسيد و گفت:
ـ از بابت همسر و فرزندانت نگران نباش.
چند دقيقه بعد پزشک بر بالاي سر بابا حسن آمد و پس از معاينه او، دکتر به شهيد بابايي گفت:
ـ وضع اين بيمار خيلي وخيم است و احتمالاً بيش از چند روز زنده نمي ماند. بهتر است او را به منزل، در کنار فرزندانش ببريد.
شهيد بابايي پس از گفت و گو با دکتر کنار تخت آمد، دستي به پيشاني بابا حسن کشيد و بي آنکه او متوجه شود، پنهاني يک بسته اسکناس در آورد و زير بالش او گذاشت. من ديدم؛ ولي وانمود نکردم. با ديدن اين صحنه دريافتم که او چرا به همسرش گفت پول ندارد. دقايقي بعد خداحافظي کرديم و آمديم. چند روزي از اين ماجرا گذشت. پيرمرد را به منزلش که در ده «چادگان» بود برده بودند و چند روز بعد هم او در گذشته بود. با شنيدن خبر درگذشت او شهيد بابايي، به همراه چند تن از دوستانش و من به ده چادگان در 120 کيلومتري اصفهان رفتيم. همسايگان بابا حسن به استقبال ما آمدند. خانواده بابا حسن در حالي که از شوق اشک مي ريختند مباهات کنان به اهالي روستا مي گفتند: «فرمانده پايگاه اصفهان به ديدن ما آمده.» به خانه بابا حسن رفتيم، عباس همسر و فرزندان آن مرحوم را دلداري داد و پس از چند ساعتي که آنجا بوديم به اصفهان برگشتيم.
چند روز بعد، شهيد بابايي مقداري اثاثيه و لوازم تهيه کرد و مرا مأمور نمود تا آنها را به منزل پيرمرد ببرم. من همراه راننده وانت به ده چادگان رفتيم. همسر و فرزندان بابا حسن که ما را ديدند خوشحال و شادي کنان به نزديک ماشين آمدند. اثاث ها را که پياده مي کرديم؛ شنيدم که همسر مرحوم بابا حسن، گريه کنان مي گفت: «خدايا! تو را شکر، من نمي دانم اين بابايي فرشته است يا … ».
هرگز مردي به بزرگي او نديده ام
«سربازي که نخواست نامش فاش شود»
به دليل مشکلات که در زندگي داشتم؛ بارها پيش آمده بود که هنگام بازگشت از مرخصي چند روزي ديرتر از موعد مقرر سر خدمت حاضر شوم. غيبتهاي پي در پي من باعث شده بود تا به عنوان بي انضباط‌ترينِ سربازها شناخته شوم. هر بار که از مرخصي بر مي گشتم مورد توبيخ واقع مي شدم؛ نمي‌دانستم دردِ دلم را با چه کسي و چگونه بگويم. آخر من داراي همسر و فرزند بودم. علاوه بر اين، دو خواهر دم بخت داشتم با مادري پير و عليل؛ و من تنها نان آور خانه بودم که بنابر ضرروتِ جنگ به خدمتِ سربازي آمده بودم. به همين خاطر ناگزير بودم، روزهايي را که به مرخصي مي روم صبح تا شب کار کنم و مبلغي به عنوان هزينة مخارج زندگي براي خانواده‌ام فراهم کنم؛ ولي هر چه کوشيده بودم تا اين مشکلم را به مسئولين پادگان بگويم نمي توانستم. سرانجام يک روز که از مرخصي برگشتم و طبق معمول چند روز هم غيب داشتم افسر فرمانده مرا احضار کرد و گفت:
ـ بي انضباطي را از حد گذرانده اي و کار تو شده غيبت پشتِ غيبت. پرونده تو بايد به دادگاه فرستاده شود.
اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه تلاش کردم تا حرفِ دلم را به او بزنم نتوانستم؛ گويا زبانم لال شده بود و چيزي نمي توانستم بگويم. افسر فرمانده با لحن تندي ادامه داد:
ـ هيچ مي داني که فرمانده پايگاه، جناب سرهنگ بابايي تو را احضار کرده؟ الآن بايد بروي خدمت ايشان.
افسر برگه را به دستم داد و به من سفارش کرد که سعي کن براي غيبت هايت دليل قانع کننده اي داشته باشي. در حالي که اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود وارد دفتر فرماندهي پايگاه شدم. خودم را به آجودان معرفي کردم. آجودان مثل اين که خيلي وقت است در انتظار من نشسته باشد؛ به سمت اتاق سرهنگ بابايي رفت و در را باز کرد. شنيدم که گفت:
ـ جناب سرهنگ! سربازي را که احضار فرموده بوديد، خدمت رسيده اند.
و باز شنيدم که سرهنگ بابايي گفت:
ـ بگوييد داخل شود. در ضمن تا قبل از بيرون آمدن او کسي وارد نشود.
آجودان درِ اتاق را نيمه باز رها کرد. آنگاه روي به من کرد و گفت:
ـ بفرماييد. جناب سرهنگ منتظر شما هستند.
ترس و وحشت همه وجودم را فرا گرفته بود. پاهايم مي لرزيد. من تا به حال سرهنگ بابايي را از نزديک نديده بودم؛ به همين خاطر از آجودان پرسيدم:
ـ چه کار کنم؟
آجودان، مثل اين که سعي داشت تا مرا دلداري بدهد؛ لبخندي زد و گفت:
ـ ناراحت نباش سرهنگ آن طور که فکر مي کني نيست. دردِ دلت را صادقانه با او در ميان بگذار. مطمئن باشد حرفهاي تو را گوش مي کند و اگر مشکلي داشته باشي، به تو کمک خواهد کرد.
با گفته هاي آجودان قدري آرام گرفتم. وارد اتاق سرهنگ شدم. پيش رفتم و احترام گذاشتم. او از پشت ميز بلند شد و جلو آمد. از راه رفتن او و از نوع نگاهش به من، دانستم که آجودان راست گفته و گويا اين با همه فرماندهان ديگر فرق مي کند. گفتم:
ـ جناب سرهنگ! به خدا من تقصيري ندارم.
او گفت:
ـ من پرونده ات را خواندم. آخر برادر من! عزيز من! اينجا پادگان است و بنده و شما هم سربازيم. شما هيچ مي دانيد ارتش يعني چه؟ يعني نظم، يعني مرتب بودن. شما براي چه اين همه غيبت کرده‌اي؟
کلام او، گرچه عتاب آلود بود، ولي با سرزنش ها و توبيخهاي ديگران فرق مي کرد. در حالي که به چهره نوراني او خيره شده بودم، گفتم:
ـ جناب سرهنگ! نمي دانم دردم را به چه کسي بگويم؟
نزديک آمد و دستش را بر روي شانه‌هايم گذاشت و گفت:
ـ ‌راحت باش جانم! من تو را خواسته ام تا دردت را بشنوم. هر مشکلي داري بگو.
با اين جملة او احساس راحتي کردم. در حالي که گريه مانع سخن گفتنم مي شد، گفتم:
ـ جناب سرهنگ! دردهاي من زياد است. پدرم کارگر ساده و فقيري بود. من در کارها به او کمک مي‌کردم. تا خرج مادر و دو خواهرم را تأمين کند. در همين گير و دار نفهميدم و ازدواج کردم و حالا صاحب دو فرزند هستم.
او ساکت و آرام به حرفهاي من گوش مي داد، گفتم:
ـ مدتي گذشت تا اينکه پدرم بر اثر بيماري از دنيا رفت. من ماندم با مادرم، دو خواهر و همسر و فرزندانم. پس از مدتي طبق اخطار اداره نظام وظيفه به سربازي آمدم و هم اکنون يک سال و نيم است که خدمت مي کنم.
سپس براي او توضيح دادم که تمام روزهاي مرخصي و روزهايي را که تأخير داشته ام کار مي کرده ام تا هزينه زندگاني خانواده ام را فراهم کنم. در حين صحبتهاي من، مي ديدم که اشک در چشمان او جمع شده بود. صحبتهاي من که تمام شد، دستي بر سرش کشيد و آرام چند قطره اشکي را که بر گونه‌اش بود پاک کرد. سپس مرا، که گريه امانم را برده بود، در آغوش گرفت و گفت:
ـ طاقت داشته باشد. مرد بايد استوار و با صلابت باد.
آنگاه مرا بر روي صندلي نشاند و به کنار ميزش رفت. قلم را برداشت. چيزي روي برگه نوشت و داخل پاکت گذاشت. روي پاکت را هم چسب زد و به دست من داد. گفت:
ـ اين برگه را به فرمانده ات بده. من بعداً با او صبحت مي کنم. در ضمن خانواده‌ات را هم به مهمانسرا مي‌آوري تا همانجا زندگي کنند و از فردا در بوفه قرارگاه مشغول به کار مي شوي .
سپس دست در جيب کرد و مقداري پول به طرف من گرفت. گفت:
ـ اين هم پيش شما باشد. هر وقت سر و سامان گرفتي به من بر مي گرداني.
مات و مبهوت به او خيره شده بودم. نمي دانستم چه بگويم. خواستم دستش را ببوسم؛ ولي او نگذاشت. گفت:
ـ عجله کن. برو به کارت برس و از اين به بعد ديگر سرباز با انضباطي باش.
گفتم:
ـ چشم، جناب سرهنگ.
آنگاه احترام گذاشتم،‌در را باز کردم و از اتاق خارج شدم.
فرداي آنروز در بوفه قرارگاه مشغول به کار شدم. چند روز بعد هم مادر، همسر، خواهران و فرزندانم را به مهمانسرا آوردم. از آن روز به بعد ديگر خاطرم آسوده بود. من تا آن روز در تمام عمرم مردي به بزرگي او نديده بودم

شبي پر از باران رحمت

«خانم صديقه حکمت»
يک شب باراني، در حالي که مشغول پختن غذا بودم، زنگ در به صدا درآمد، سُلما در را باز کرد. مرا صدا زد و گفت:
ـ مادر! خانمي با شما کار دارد.
به طرف در رفتم. زني را ديدم که در زير بارش باران، سر تا پا خيس شده بود. از چهره‌اش پيدا بود که خيلي گريه کرده، مرا که ديد، سلام کرد و گفت:
ـ ببخشيد. جناب سرهنگ تشريف دارند؟
به او گفتم:
ـ هنوز نيامده‌اند؛ ولي گويا تا چند دقيقه ديگر مي آيند.
سپس از او خواستم تا به داخل بيايد. ابتدا تعارف کرد و گفت که در بيرون خانه منتظر مي ماند. سرانجام با اصرار من به داخل آمد. در گوشه اي از اتاق نشست. چادرش خيس شده بود؛ به همين خاطر براي او چادري آوردم. نگاهم به صورت او افتاد. زير چشمش کبود بود. از او پرسيدم:
ـ چه اتفاقي افتاده؟
زن مثل اينکه منتظر چنين سؤالي باشد، روي به من کرد و با صداي بغض آلود و لرزاني گفت:
ـ شوهرم زده.
آنگاه بغضش ترکيد و با صداي بلند شروع به گريه کرد. در همين لحظه زنگ در به صدا درآمد. بچه‌ها در را باز کردند. عباس در حالي که آب از سر و صورتش مي ريخت «يا الله» گويان وارد شد و سلام کرد. زن که عباس را ديد از جا برخاست. عباس پس از سلام و احوالپرسي به اتاقش رفت تا لباسهاي خيس شده‌اش را عوض کند. رفتم و ماجراي آن زن ميهمان را به او گفتم. او زير لب به چيزي گفت و وارد اتاق شد. رو به زن کرد و گفت:
ـ چه اتفاقي افتاده خواهر؟
زن گريه کنان گفت:
ـ جناب سرهنگ! زندگيم در حال از هم پاشيدن است.
عباس گفت:
ـ چرا؟
زن در حالي که اشکهايش را با گوشه چادرش پاک مي کرد، گفت:
چند وقت است که شوهرم لج کرده و بي جهت بهانه مي گيرد. اذيت مي کند و من تا به حال همه کارهاي او را تحمل کرده ام و چيزي نگفته ام؛ تا اينکه امروز ديگر صبرم تمام شد و رودرروي او ايستادم او عصباني شد و به شدّت مرا کتک زد. بعد هم از خانه بيرونم کرد. من هم سرگردان بودم. در اين هواي سرد نمي دانستم چه کنم و به کجا بروم. آمدم اينجا. آقا شما را به خدا نگذاريد مرا از بچّه هايم جدا کند.
بعد هم گريه امانش نداد. عباس به گوشه اي از اتاق خيره مانده بود. صحبتهاي زن که تمام شد. دستي بر سر کشيد و گفت:
ـ ناراحت نباش خواهرم. ان شاء الله مشکل شما حل مي شود. بعد از شام مي رويم منزل شما قول مي‌دهم که انشاء الله مسأله حل شود.
البته اين اولين بار نبود که براي رفع مشکلات خانوادگي و غير آن به منزل ما پناه مي آوردند؛ بلکه به خاطر اعتبار و وجهه اي که عباس در ميان مردم داشت، همه مي دانستند که چنانچه او در هر مسأله اي پا درمياني کند، مشکل حل خواهد شد.
آن شب عباس برخاست و رفت تا نماز بخواند. شام را خورديم و سپس به منزل آن زن رفتيم.
عباس زنگ در به صدا درآورد. لحظاتي بعد در باز شد. شوهرِ زن با ديدن من و عباس که همراه همسرش بوديم، شگفت زده شد. عباس سلام کرد و گفت:
ـ به ما تعارف نمي کني؟
مرد با دستپاچگي گفت:
ـ سلام، خواهش مي کنم بفرماييد.
سپس وارد منزل شديم. او با تعارف ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي کرد. پس از تعارفات، عباس از آن زن و شوهر خواست تا حرفهايشان را بزنند. هر کدام دلايلي براي خود آوردند و هر دو آنها خود را بي گناه مي‌دانستند. عباس به دقّت به سخنان آن زن و مرد گوش مي کرد. وقتي که حرفهاي آن دو به پايان رسيد، قدري در مورد مسايل داخلي خانواده و ارزشهاي معنوي زناشويي صحبت کرد. آنچنان با آرامش سخن مي گفت که به روشني پيدا بود کلام او در آن دو تأثير گذاشته است. بعد هم در مورد رابطه پدر و مادر و تأثير آن در تربيت فرزندان صحبت کرد.
صحبت ها که تمام شد، پس از پذيرائي مختصري ما به خانه آمديم.
چند روز بعد؛ آن زن و مرد را ديديم که هر کدام دست فرزندشان را گرفته و به جايي مي رفتند. عباس دستي بر سر کشيد. لبخندي زد و زير لب گفت:
ـ خدايا! تو را شکر.
من آدم ديگري شدم
«يکي از پرسنل که نخواست نامش فاش شود»
از زماني که به ياد دارم، هميشه شخصي مغرور و بي بند و بار بودم. از ابتداي ورودم به خدمت نيروي هوايي، سرپيچي کردن از دستورات، بخشي از وجودم شده بود. به طوري که پس از بيست سال خدمت، تنها يک بار ترفيع گرفته بودم و خلاصه به هيچ صراطي مستقيم نبودم.
زماني که شهيد بابايي فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بودند. يک روز بعدازظهر، مست و لايعقل، تلوتلوخوران به طرف منزل مي رفتم. به تقاطع يکي از خيابانهاي نزديک خانه هاي سازماني رسيده بودم، چشمم به دو نفر افتاد که به سوي من آمدند. ابتدا اهميتي ندادم. جلوتر که آمدند، متوجّه شدم که سرهنگ بابايي و محافظ ايشان است. لحظه اي با خود فکر کردم، اگر او متوجه شود که من مشروب خورده ام شايد برايم گران تمام شود؛ ولي طبق عادت هميشگي با خود گفتم هر چه بادا باد؛ حتي خودم را آماده کرده بودم که چنانچه با اعتراض ايشان روبه‌رو شوم پاسخش را بدهم. در عين حال سعي داشتم تا از آنها فاصله بگيرم؛ ولي من به هر طرف که راهم را کج مي کردم آنها نيز به سمت من مي آمدند. لحظه‌ها برايم خيلي طولاني شده بود. گويي ساعت ها بود من در محوطه اي کوچک به دور خود مي‌چرخيدم. زماني به خود آمدم که سينه به سينه با آنها برخورد کردم. ديگر راهي برايم باقي نمانده بود. موسي صادقي، محافظ شهيد بابايي گفت:
ـ چطوري آقا.
گفتم:
ـ قربون تو.
پس از او سرهنگ بابايي گفت:
ـ حالتان چطور است؟
و سپس شروع کرد به احوالپرسي و من دست و پا شکسته به آنها پاسخ مي دادم، سعي داشتم زودتر دور شوم؛ ولي آنها پيوسته با من صحبت مي کردند. سپس شهيد بابايي به گرمي خداحافظي کرد و برخلاف انتظار من کوچکترين اعتراضي نسبت به وضع من بر زبان نياورد. او چنان صميمي و با محبّت از من جدا شد که گويي عزيزترين دوست او بودم. وقتي به خود آمدم،‌حال عجيبي داشتم. آن شب تا صبح لحظه‌اي چشم بر هم نگذاشتم؛ البته نه از ترس مجازات؛ بلکه در اين فکر بودم که با توجه به اينکه سرهنگ بابايي فرمانده پايگاه است و نسبت به احکام شرع به شدت حساس است، چرا هيچ اشاره اي به وضع من نکرد و گذشته از اين با من گرمتر از هميشه برخورد کرد!
صبح فردا پيش محافظ ايشان، آقاي موسي صادقي، رفتم. پرسشي را که در ذهن داشتم با او در ميان گذاشتم. او گفت:
ـ فکرش را نکن.
گفتم:
چرا او چيزي نگفت.
گفت:
ـ نفهميد.
گفتم:
ـ امکان ندارد. حتماً فهميده است. مي خواهم بروم پيشش.
آقاي صادقي گفت:
ـ پدر جان فراموشش کن.
گفتم:
ـ نه، حتماً بايد او را ببينم.
بالاخره با اصرار من او مرا به دفتر سرهنگ بابايي برد. وارد اتاق که شدم شهيد بابايي از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت. گفتم:
ـ جناب سرهنگ آمده ام که معذرت خواهي کنم.
گفت:
ـ براي چه؟
گفتم:
ـ با وجود اينکه ديروز من مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا ديديد، چيزي نگفتيد و من بابت اين موضوع ناراحت هستم. نمي دانم در برابر شما چه بگويم.
بابايي حرف مرا قطع کرد و گفت:
ـ برادر عزيز چيزي نگو. من نمي خواهم راجع به کاري که کرده اي حرفي بزني. مي داني اگر مرتکب گناهي شوي و پس از ارتکاب، از عمل خودت پيش ديگران سخني بگويي، مرتکب گناه بزرگتري شده اي. تو هر کاري که کرده اي پيش خداي خودت مسئول هستي. من که هستم تا از عملت پيش من اظهار شرمساري مي کني؟ اگر حقيقتاً از کرده خود پشيماني با خداوند عهده کن که از اين پس عملت را اصلاح کني.
وقتي او حرف مي زد چنان بي تکلّف و دلنشين سخن مي گفت که خود را در برابرش موري هم به حساب نمي آوردم. من زار و ناتوان بودم و نمي توانستم چيزي بگويم. سرش را پايين انداخت و چند لحظه در سکوت گذشت. سکوت سنگيني که احساس مي کردم با همه غرور و ناداني و لجاجتم در حال له شدن هستم. او گويي حال مرا درک کرده بود. سرش را بلند کرد و در حالي که دستش را به طرف من دراز مي کرد گفت:
ـ خداحافظت باشد برادر. انشاء الله موفق خواهي شد.
خداحافظي کردم و از اتاق بيرون آمدم. وقتي آقاي صادقي مرا ديد با شگفتي پرسيد:
ـ چه شده؟
فقط نگاهي به او کردم و با صدايي گرفته به او گفتم:
ـ خداحافظ آقا موسي.
از آنجا که خارج شدم، احساس کردم که از نو متولّد شده‌ام، زيرا آن ملاقات کوتاه آتش به جانم انداخته بود و از آن روز به بعد سرنوشت من تغيير کرد. از آن لحظه با خود عهد کردم که ديگر لب به شراب نزنم و به واجبات ديني عمل کنم. اکنون بيش از يازده سال از آن روز مي گذرد و من زندگي خوش و آرامم را مديون آن ديدار کوتاه هستم. من هرگز او را فراموش نخواهم کرد و هر سال براي تجديد ميثاق به زيارت مرقدش مي روم و به او مي گويم تا زنده ام سعادت و آرامش خود و خانواده ام را مديون تو مي دانم.

سرباز که نبايد از سرما بترسد

« احمد اثني عشر»
پايگاه هوايي اصفهان در نزديک کوير واقع شده و به همين خاطر داراي زمستانهاي سردي است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پايگاه شکايت مي کردند که منطقه «رَمپ» پروازي در معرض وزش بادهاي سرد کويري است و ما طاقت نداريم که دو ساعت بدون هيچ گونه حفاظي در آنجا پاسداري بدهيم. آنها درخواست ساخت اتاقک نگهباني را داشتند. از طرفي پاسدار به دليل اينکه در داخل اتاقک به کل منطقه ديد کافي نداشت. حفاظت پايگاه با ساخت اتاقک مخالفت مي کرد.
يک شب ساعت دو بعد از نيمه شب شهيد بابايي مرا احضار کرد و خواست تا با ماشين به گشت در داخل پايگاه بپردازيم. هوا واقعاً سرد بود. به گونه‌اي که من با وجود اينکه در داخل ماشين نشسته بودم و بخاري هم روشن بود، به محض اينکه شيشه را قدري پايين مي کشيدم سرما تا عمق وجودم نفوذ مي کرد. بابايي ماشين را به طرف همان پست نگهباني که سربازان از سرماي شديد آن شکايت داشتند، مي راند. به رَمپ که رسيديم شهيد بابايي از ماشين پياده شد و با سربازي که سر پست بود احوالپرسي کرد. قدري با او صحبت کرد و سرباز جوراب هايش را به ما نشان داد. چهار جفت جوراب روي هم پوشيده و شال به گردن بسته بود. دو جفت هم دستکش در دست داشت و روي لباسهايش دو دست اورکت پوشيده بود. من از شدت سرما رفتم و داخل ماشين نشستم. شهيد بابايي مقداري با سرباز صحبت کرد. آنگاه تفنگ او را گرفت و از او خواست تا در ماشين بنشيند و قدري استراحت کند. سپس روي به من کرد و گفت:
ـ من چند دقيقه اي پاسداري مي دهم. ببينم اين سربازها چه مي گويند. آيا واقعاً اينجا اينقدر که مي‌گويند سرد است؟
سپس به سربازي که در صندلي عقب ماشين نشسته بود نگاه کرد و در حالي که لبخند مي زد گفت:
ـ سرباز که نبايد از سرما بترسد؛ بلکه بايد از خدا بترسد.
شهيد بابايي تقريباً سه ربع ساعت در آن شرايط، بدون بالاپوش مناسب در حال نگهباني دادن بود. سرباز که داخل ماشين نشسته بود گفت الان زمان تعويض پست است. اگر پاسبخش بيايد و ببيند که من اسلحه‌ام را به ايشان داده ام براي من بد مي شود؛ به همين خاطر شهيد بابايي را صدا زدم و سرباز اسلحه‌اش را گرفت و ما رفتيم.
فردا صبح شهيد بابايي دستور دادند تا براي پست نگهباني آن منطقه، اتاقک بسازند و چنانچه احتمال پيش آمدن مشکل حفاظتي در ميان است تعداد نگهبان ها را اضافه کنند.

او فرماندهي قدرتمند و مديري قاطع بود

«سرهنگ ولي الله کلاتي»
عباس با همه سادگي، فروتني، گذشت و ايثارش در فرماندهي و مديريت چنان قاطع بود که همه را به شگفتي وا مي داشت. هر وقت دستوري مي داد، تا آخرين لحظه بر سر حرفش بود و با کسي که از فرمان سرپيچي کرده بود با جديّت برخورد مي کرد.
يک روز در منطقه عمليات «کربلاي 5» عباس نزد من آمد و گفت:
ـ امروز با يک فروند هواپيماي «C-130» به اميديه برو و پس از اتمام کارهايت فردا به اصفهان برگرد و چند روزي را نزد فرزندانت باش.
آن روز با هواپيما به اميديه رفتم و با کمک تعدادي از بچه ها وسايل پذيرايي از خلباناني را که براي اجراي عمليات به قرارگاه رعد آمده بودند فراهم کرديم. فرداي آن روز عباس به اميديه آمد و گفت:
ـ الان هواپيما آماده است تا شما را به اصفهان برساند.
سپس با من خداحافظي کرد و رفت. وارد محوطه ترمينال که شدم گفتند که يک هواپيماي «جت فالکون» آماده پرواز است که به دستور تيمسار، شما هم بايد با آن هواپيما به اصفهان بروي.
چند دقيقه بعد من سوار هواپيما شدم. وقتي هواپيما به پرواز درآمد، ديدم تنها مسافر هواپيما من هستم. در گوشه اي روي يک صندلي تنها نشستم و مشغول مطالعه شدم. در طول پرواز هيچ يک از عوامل گروه به من توجهي نکردند. شايد به خاطر اين بود که تيم پروازي، همه داراي درجات بالا بودند و لباس من فاقد درجه و علائم بود. آنها مرتب از خودشان پذيرايي مي کردند و تعارفي هم به من نکردند. مدتي گذشت. يکي از عوامل پروازي پيش من آمد و گفت:
ـ شما مي خواهيد به اصفهان برويد؟
گفتم:
ـ بله.
گفت:
ـ ولي ما که به اصفهان نمي رويم. مي خواهيم به تهران برويم.
گفتم:
ـ هر چه صلاح مي دانيد.
او رفت و چند دقيقه بعد برگشت و گفت:
ـ به ما گفته اند که بايد حتماً شما را ببريم اصفهان. مگر شما که هستي؟
سپس با ناراحتي گفت:
ـ آقا ما اصفهان نمي رويم.
گفتم:
ـ برادر! من که چيزي نگفتم. شما اگر بخواهيد مي توانيد همين جا هم مرا بيندازيد پايين.
گفت:
ـ در هر صورت ما به تهران مي رويم.
مدتي پرواز ادامه داشت. يکي ديگر از مسئولين هواپيما نزد من آمد و گفت:
ـ آقا اين چه وضعي است که به وجود آورده ايد. ما از اصفهان رد شده‌ايم و نزديک تهران هستيم؛ ولي از طرف برج به ما گفته اند که اجازه فرود در باند مهرآباد را نداريم و حتماً بايد برگرديم به اصفهان.
سپس سرهنگ در حالي که به طرف کابين مي رفت،‌با عصبانيت گفت:
ـ عجب گيري افتاده ايم!
مدتي هواپيما در آسمان سرگردان بود. چند دقيقه بعد احساس کردم که چرخهاي هواپيما باز شد و روي باند نشست و وقتي پياده شدم ديدم فرودگاه اصفهان است. هنگام پياده شدن خداحافظي کردم؛ ولي آنها هيچ پاسخي ندادند.
در حالي که پياده به سوي ترمينال مي رفتم، صدايي توجّه مرا جلب کرد. وقتي برگشتم يکي از خلبانان هواپيما بود. با ناراحتي گفت:
ـ آقا اين چه بساطي است که براي ما درست کرده ايد.
گفتم:
ـ مگر چه حادثه اي رخ داده؟
گفت:
ـ ما که شما را به مقصد رسانده‌ايم. حالا مي خواهيم برويم تهران؛ ولي برج اجازه پرواز نمي دهد. اعضاي گروه پروازي سرگردان هستند.
گفتم:
ـ حالا که اين طور است بنده در خدمتم. اجازه بدهيد براي استراحت شما اقدام کنم.
مشغول صحبت بودم که ديگر اعضا هم به ما پيوستند. رفتم و در مهمانسرا برايشان جا گرفتم و مقدمات شام را هم برايشان فراهم کردم. وقتي اعضاي گروه مستقر شدند، با عمليات تماس گرفتم و جريان را پرسيدم. گفتند که چون از دستور سرپيچي کرده اند به دستور تيمسار بابايي آنها اجازه پرواز ندارند و هواپيما هم بايد در اصفهان بماند. در حالي که شگفت زده بودم، تماس را قطع کردم. آن شب تا آنجا که مقدور بود از آنها پذيرايي کرديم و هنگام صرف شام، خودم نظارت کردم تا پذيرايي به نحو شايسته اي باشد. پس از صرف شام فرمانده هواپيما از من خواهش کرد تا با اميديه تماس بگيريم و از تيمسار بخواهم که اجازه بدهند هواپيما به تهران برود. با قرارگاه رعد در اميديه تماس گرفتم. تيمسار رستمي گوشي تلفن را برداشت. گفتم:
ـ با تيمسار بابايي کار دارم.
او گفت:
ـ تيمسار الان خواب هستند؛ در ضمن از اينکه شما را برده اند تهران به شدّت عصباني شده و دستور داده که هواپيما حق پرواز از اصفهان را ندارد.
مدتي صحبت کرديم و من خواهشم را تکرار کردم تا سرانجام همان شب اطلاع دادند که به دستور تيمسار بابايي هواپيما مي تواند به طرف تهران پرواز کند. خلبانان ضمن تشکر از من خداحافظي کردند و هواپيما به سوي آسمان پرواز کرد. در سحرگاه آن شب صداي در مرا از خواب بيدار کرد. وقتي در را باز کردم، با شگفتي عباس را ديدم که در آستانه در ايستاده است.
گفتم:
ـ تو اينجا چه مي کني؟ چطور آمدي؟
گفت:
ـ با ماشين.
گفتم:
ـ خوب اگر مي خواستي بيايي چرا با من نيامدي؟
او با سادگي گفت:
ـ بالامجان من مي خواستم شما ناراحت نباشيد و به راحتي به خانه برگرديد.
محو سيماي او شدم. در يک سو، يک بسيجي ساده با لباس خاکي و پوتين پاره و چهره‌اي معصوم و کودکانه را مي ديدم و در سوي ديگر، فرماندهي مقتدر با چشماني نافذ.
در حالي که از کارهاي او سر در گم بودم، گفتم تو ديگر که هستي؟ خنديد و گفت:
ـ عباس بابايي، ‌فرزند اسماعيل.
ادامه دارد .....
منبع: http://www.sajed.ir




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط