دست هایش رو به آسمان است

سمیه عالمی متن زیر را با موضوع وقف کردن مدارس نوشته است.
دوشنبه، 20 خرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
دست هایش رو به آسمان است
هنوز صدای آقای مدیر می آمد، مدرسه را گذاشته بود روی سرش.

شماها کی قرار است آدم شوید؟! تا کی قرار است من گلو پاره کنم و یاسین شود به گوش...!

مجید که فکر کنم با داد و فریاد آقای مدیر دیگر خوابش پریده بود، مچاله شده و یقه اش را تا روی گوش هایش بالا آورده بود. همه ی این آتش ها از گور خودش بلند می شد. اگر شب ها زودتر می خوابید و سر کلاس چُرت نمی زد، همه را به دردسر نمی انداخت. اوایل این خوابیدنش سرکلاس خیلی به چشم نمی آمد. از روزی که معلم ریاضی چرت زدنش را دید و برای تنبیه گفت گوشه ی کلاس سرپا بایستد و آن اتفاق افتاد، همه چهارچشمی حواس شان به مجید بود.

آن روز مجید ایستاده خوابش برد و پایش خورد به بخاری، لوله های بخاری پایین افتاد و دوده همه کلاس را برداشت. مدرسه ی خودمان که هیچ این ماجرا شده بود نقل مجلس همه ی محله. مجید دو سه روز مدرسه نیامد و مادرش با ضرب و زور راهی اش کرده  بود. البته بچه ها چو انداخته بودند که نامادری اش است. با این که یک سال نبود اثاث آورده بودند این جا، ولی تو محله های پایین شهر خبر زود می پیچد. کافی بود یکی تو پستوی خانه اش سرفه کند تا محل خبرش را مخابره کنند.

مدیر، مادرش را خواسته بود که چرا این بچه همیشه چرت می زند. بچه ها به بهانه ی لوازم ورزشی رفته  بودند دفتر و فال گوش ایستاده بودند. می گفتند: هر چی آقای مدیر گفته مجید حتما یک دردی دارد ببرینش دکتر، مادرش زیر بار نرفته. من همان جا یقینم شد نامادری اش است وگرنه ننه ی آدم که این جور بی خیال نمی شود.

 از آن روز به بعد دلم برای مجید می سوخت. وقتی بچه ها وسایلش را برمی داشتند و دست رشته می کردند کفری می شدم. حتی یکی دو بار با بچه ها دست به یقه شدم. چندبار پا پیش گذاشتم و خواستم به هوای این که پشتش درآمدم زیر زبانش را بکشم و ماجرا را بفهمم، ولی نم پس نمی داد، دهانش قرص بود. با این که حرف نمی زد، ولی مطمئن بودم یک چیزی را پنهان می کند. دلم می خواست مثل فیلم های سینمایی بزنمش تا به حرف بیاید؛ ولی دل لاکردارم راه نمی داد. گفتم: «مجید! تو چه دردی داری؟ خوب بنال ببینم می شه کاری کرد یا نه! بشر! تو تا کی می خواهی مسخره ی این جماعت باشی؟»

 چشم های باریک و خواب آلودش را باز و بسته کرد و کتاب و دفترش را به زور توی کیف رنگ و رو رفته اش جا داد و گفت: «از کی تا حالا خوابیدن جرم شده؟ همه می خوابند، فقط یکی شب خواب است، یکی روز.»

هر چی فکر کردم دیدم بدبخت راست می گوید. کم نیاوردم و دستم را سر شانه اش زدم، قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم:«داداش کسی نگفت تو نخواب. بخواب اما نه تو کلاس، کلاس جای خوابیدنه؟ آن هم نه یک دفعه، نه دو دفعه، هر روز».

جمله ام که تمام شد مجید دو قدم از من فاصله گرفته بود. با چشم دنبالش کردم ولی بی جواب از در مدرسه بیرون زد. همان جا به کله ام زد که دنبالش راه بیافتم و سر از کارش در بیاوردم. یک راست رفت خانه. دو ساعتی پشت درشان منتظر ماندم اما بیرون نیامد. شکمم به قار و قور افتاده بود. روده بزرگ داشت روده کوچک را می خورد. رفتم خندق بلا را پر کنم که مرغ از قفس پرید. به بهانه پرسیدن درس و مشق در زدم که مادرش گفت نیست.

 فردایش دو تا لقمه اضافه گذاشتم توی کیفم تا چاره قار و قور شکمم را باشد که آن روز اصلا مجید مدرسه نیامد. گفتم حتما بو برده که بپایش هستم و خودش را قایم کرده. فردایش هم که نیامد رفتم سر کوچه شان به کشیک کشیدن. برادر کوچکش توی کوچه بازی می کرد، گیرش آوردم و گذاشتمش زیر منگنه که داداشت کو؟ بعد از کلی قسم و آیه گفت: شب ها کار می کند و دیشب دستش مانده لای دستگاه.

فکر همه چیز را می کردم الا این یکی. فردایش توی کلاس دلم می خواست بچه هایی که پشت سرش صفحه گذاشته اند را خفه کنم. حیف که مطمئن بودم مجید دلش نمی خواهد کسی سر از کارش در بیاورد. هنوز بچه ها داشتند راه رفتن مجید را مسخره می کردند که از ته کلاس یکی گفت:« من که میگم دودی شده، حالا ببین کی گفتم».

کلاس از خنده منفجر شد. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بدون هیچ حرفی تا ته کلاس رفتم و یک سیلی جانانه خواباندم توی صورتش. برق از چشم هایش پرید. تا خواست خودش را از جا بکند و یقه ام را بگیرد من وسط حیاط مدرسه بودم. تا خانه ی مجید یک نفس دویدم. گفتم در می زنم و یکی مثل همین سیلی می خوابانم توی گوش مجید که با این پنهان کاری هایش این اوضاع را درست نکند.

دستم را که روی زنگ بردم یکی مچم را چسبید. دلم هُری پایین ریخت. می ترسیدم سرم را بلند کنم. آقای مدیر بود :«دیگر نبینم سرت را بندازی پایین و بی اجازه از مدرسه بیرون بزنی! مگر تو درس و کلاس نداری؟»

افتادم به مِن و مِن:«آقااا... آقا ماا... همه اش تقصیر بچه هاست...».

 انگشتش را توی هوا تکان داد:«چُغُلی نکن، خودم همه چیز را می دانم. برو مدرسه. مجید هم از فردا پس فردا دوباره برمی گردد مدرسه».

دلم می خواست بگویم که دست مجید لای دستگاه مانده و نمی تواند مدرسه بیاید ولی آقای مدیر تا سر کوچه دنبالم آمد و نگذاشت حتی یک کلمه حرف بزنم. وقتی نمی گذارند حرف بزنیم همین می شود که مجید شب ها کار کند و هیچ کس هم نفهمد. عوضش صبح ها چرت بزند و همه مسخره اش کنند.

دو روز بعد مجید برگشت مدرسه اما دیگر چرت نمی زد. بچه ها هم وضعیت دستش را که دیدند دیگر سر به سرش نمی گذاشتند. از آقای مدیر و مجید دلگیر بودم. آقای مدیر که بچه حسابم کرده بود و پیغام پسغام می فرستاد که هر چی از مجید می دانی جایی گفته نشود و مجید هم که زورش می آمد دو کلام با آدم حرف بزند. ساعت ورزش گوشه حیاط کز کرده بود و دور و برش خالی بود دلم را به دریا زدم و رفتم کنارش:« به رنگ و رو آمدی ها! حالا که همه چیز به خیر گذشته بگو ببینم شب ها کجا کار می کردی؟».

خودم را به زحمت کنارش جا دادم:«من طرف تو بودم که، داشتیم؟!».

عرق به پیشانی اش نشسته بود. از حرفم پشیمان شدم. خواستم ماجرا را جمع کنم:«عیب ندارد. مهم این است که دیگر چرت نمی زنی».

صورت سبزه اش را طرفم چرخاند:«به کسی هم گفتی؟».

گفتم:«نه به خدا به هیچ کس نگفتم».

سرش را پایین انداخت و کمی جابه جا شد تا من هم کنارش جا شوم:«پس آقای مدیر از کجا می دانست؟». برافروخته از جا بلند شدم:« به جان مادرم من حرفی نزدم. حتما از جای دیگری فهمیده. من که آمدم خانه ی شما آقای مدیر جلوی در بود».

دستش را گذاشت روی بینی اش:«هیس س س... حالا چرا حیاط را گذاشتی روی سرت؟».

نشستم لب پله ها ولی این بار با فاصله طوری که صورتش را ببینم:«حالا چی شده؟ اخراجت کردن؟!».

دور و برش را پایید و آرام تر از قبل حرف زد:«نه، به بهانه ی عیادت آمد و گفت یکی پیدا شده که خرج تحصیلت را می دهد. گفت آقاهه گفته دانشگاه هم که قبول شود خرجش با من».

پرسیدم:«خوب این کجایش بد است که تو ناراحتی؟».

دستش را روی پایش کشید و با انگشت هایش ور رفت:«بد که نیست ولی گفته اگر بروم مدرسه شبانه روزی خرج رخت و لباس و خوراک را هم می دهد. انگار خودش مدرسه دارد. وقف کرده برا درس خواندن بدبخت بیچاره هایی مثل من».

من ذوق زده از جا بلند شدم :«این که خیلی خوبه، خوب برو. از دست این زنه هم راحت می شوی».

چشم هایش را گشاد کرد و خیره نگاه کرد :«زنه چیه؟! کج خلق و بداخلاق هست ولی بعد بابایم من مرد خانه اش هستم. مرام نیست تنهایش بگذارم. هست؟».

دو زانو روبرویش نشستم:«لگد به بختت نزن. فوقش آخر هفته ها می آیی و سر می زنی».

از جا بلند شد و لباسش را تکاند:«این بنده خدا همین جا هم خرجم را می دهد. شاید باید برای شکر محبت این مرد هوای زن بابایم را داشته باشم». سرش را پایین انداخت و توی کلاس رفت.

 سرم را بالا بردم و آسمان را نگاه کردم. کی گفته دنیا مرد ندارد یک مرد پیدا می شود پولش را وقف درس خواندن بچه های مردم می کند یک نفر دیگر هم به شکرش هوای یکی دیگر را دارد.

نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: الهام درویش زاده


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط