نيم نگاهي به كتاب « زرد » مدرس (2)
پويايي و تحرك اجتماعي
آنان نظرشان آن بود و من نظرم ثبت تلاش مردم به نام مردم بود. تا حالا هم باني عزل ظلالسلطان خود مردم قلمداد شدهاند، به مدير روزنامه (روزنامه انجمن مقدس اصفهان) هم نوشتم چرا ميگوئي مدرس ظلالسلطان را از اصفهان بيرون راند، او از مردم ترسيد و رفت غير از اين كه نبود. تا بود مفاسد عظيمي مترتب ميشد و حالا كه رفت اگر اصلاح نشود آن مفاسد هم بوجود نميآيد اين را مردم فهميدند و يكي كه حرف زد بقيه هم جرأت پيدا كردند و شاهزاده منعزل شد و با احترام به پايتخت رفت اگر آنجا شاه شد پايتختيها و قدرتمندها شاهش كردهاند. مردم هم وظيفه خود را ميدانند، خير و صلاح خود را تشخيص ميدهند. ايرانيان صبور و متحملاند صد سال بيشتر و كمتر با اقوام مهاجم ساختهاند و عاقبت در فرهنگ خود آنان را حل نموده و محوشان كردهاند. مهالك و مفاسد را رفع نمودهاندتا حالا به مشروطه و دارالشورا رسيدهاند. معايب اين حكومت را هم رفع ميكنند، صلاح مملكت و ديانتي ما نيست كه در همه امور خود را وكيل ملت بدانيم. اگر توانستيم برايشان كاري انجام ميدهيم چون وظيفه شرعي ما است كه به آنان خدمت كنيم و اگر نتوانستيم آنها خودشان ميدانند كه چه بكنند و چه نكنند.» 17
مطالب ياد شده سخنان مدرس در صحن مدرسهي جدهي بزرگ براي طلاب و ديداركنندگان خود است كه ظاهراً براي قدرشناسي به او مراجعه نمودهاند، كليه مطالب را خواهرزادهي مدرس مرحوم (دكتر محمدحسين مدرسي) كلمه به كلمه يادداشت نموده و اين نطق مهم را بدين وسيله حفظ كرده است. نسخهي اصلي آن موجود است و ميرساند كه او براي حركت و جنبش مردم چه ارجي قائل بوده و هيچگاه نميخواسته خود را مطرح نمايد. تا آخرين لحظات مبارزه هم كه طبعاً همراه آخرين نفسهاي اوست همين عقيده را دارد. دربارهي قرارداد 1919 و لغو آن هم كه به تصديق همهي مورخان، مدرس قهرمان بلارقيب آن بود، ميگويد:
«به توفيق خداوند و بيداري ملت ايران از چنگ قرارداد هم خلاصي پيدا شد.» (نطق مدرس جلسهي 284 دوشنبه 21 جوزا 1302، 25 شوال 1341)
«اگر كسي غوررسي ميكرد و روح آن قرارداد را ميفهميد، دو چيز استنباط ميكرد و آن اين بود كه تمامش مال ايراني است،مالش، حالش، جنبشش و همه چيزش متعلق به ايراني است. فقط اين قرارداد در دو چيزش ديگري را شركت ميداد يكي پولش، يكي قوهاش، اين روح قرارداد بود اختصاص به ما هم ندارد، متحدالمال در تمام دنيا است...
اهل ايران مخالف بودند، نه اينكه زيدي مثلاً بگويد من مخالف بودم، من مخالفت كردم، حسن مخالفت كرد،حسين مخالفت كرد، خير عمده طبيعت ملت بود كه مقاومت كرد، قوه طبيعت ملت است كه مي تواند با هر تهاجمي مقابله كند.» (نطق مدرس چهارم ربيعالثاني 1343 و دهم عقرب 1303 مجلس پنجم)
كارگزاران و سياست جامعه
گفتم فيه لايخفي (فيه مالايخفي)
ملت ايران متحمل هزينه سنگين شده و مرا براي خدمتگزاري در اين مرتبه آورده است،حالا كه نياز دارد، آنان را رها نميكنم، در ايران هم «كلالصيد في جوفالفرا» صادق است. 18
خدمتگزار بايد بومي باشد كه درد مخدوم را بفهمد، خادم و مخدوم را همدلي،همزباني و همدردي در اصلاح امور قدرت و همت ميدهد، هيچكدام از حكامي كه از مملكتي به مملكت ديگر فرستاده شدند و يا تسلط يافتند براي ملت آن كشور نتوانستند كاري انجام دهند. در تاريخ نمونههاي زيادي هم داريم ـ در مصر ـ در ايران و هند و بسيار جاهاي ديگر، همه ممالك اسلامي خانه من است ولي در ميان اين كشورها من ايران را بيشتر علاقمندم و در ايران هم سرابه و اسفه19 را. شايد در آينده جائي در خراسان هم خانه من گردد ولي اين خانه دومي است كه حال و هواي اوليها را ندارد. آنجا با فضايش اخت گرفتهام ميدانم كجايش خراب است كجايش آباد است چه دارد و چه ندارد آبش از كجاست نانش از كجاست، باغش، زمينش، محصولش چيست و از كيست. براي خراب كردن و آباد كردن اطلاعاتم زيادتر و حاصل كار رضايت بخشتر است، فلسفه به هند و جاهاي ديگر رفتن براي كساني خوبست كه تعين و دسبوسي را كه خلاف شئون انساني و شيوهي اسلامي است مايلند.»
سه اصل مهم در تاريخ
افكار و انديشههاي خود را منظم به مرحله عمل ميگذارد و گاه تحرير مي كند، داشتن علم و انديشه را براي رسيدن به منظور كافي نميداند، بازو ميگشايد و عمل ميكند،گرم و پرشور وارد ميدان مبارزه ميگردد، تدريس ميكند، بدون اينكه در موفقيتها به خود ببالد مردم را عامل اصلي پيروزيها ميشمارد، تاريخ مينويسد، اصول عقايد مينگارد، حتي كار خود را خود انجام ميدهد، به پارهناني قانع است، يك روز در هفته مزدوري ميكند و از حاصل آن روزها و شبهاي يك هفته را ميگذراند.
بينيازي و آزادگي
معلوم است اين بينيازي از همه كس و همه چيز چه قدرتي در وجود انسان ميآفريند، پروازي بلند،و روشني هدف، صراحت و تهور خارج از تفكر ما، آنهم در راهي متعالي، هدفي كه نقطهي انتهايي ديد پيامبران است. شيوهي تفكر او چنان است كه آشتي دهندهي دين ـ فلسفه و سياست است، هر سه را در يك مسير به حركت در ميآورد و در راه آنها را به هم نزديك و به صورت سه رشتهي به هم پيچيده وسيله كشش انسانها به اوج آزادگي قرار ميدهد. جمله از اوست:
«تلاش و حركت جامعه براي رسيدن به كمال انساني و آزادگي، زماني بهترين نتيجه را به بار ميآورد كه با عقل و تدبير آغاز و به آزادي ختم شود.»
ميبينيم كه در اينجا مجتهد جامعالشرائطي كه نشسته و فقه و اصول درس ميدهد نيست، فيلسوف با قدرتي است كه بسيار كم از جزء در ميگذرد و كل را مورد تفكر قرار ميدهد، در سير تفكر خود طبيعت كه مبناي كلي و اصيل آفرينش است جاي مهمي را اشغال ميكند.
طبيعت، انسان، خدا
او تهاجم تمدن و صنعت را به عرصهي مقدس طبيعت ناديده نميگيرد. از شهرهاي ويران و غارت شده، از ملتهاي نابود و پراكنده گشته،از زنان و مردان بيآزار و معصوم در خون نشسته و از بهترين قسمتهاي طبيعت كه به خاطر مطامع بشر از حيات افتاده، با غمي آكنده با عقل سخن به ميان ميآورد و براي جلوگيري از آن چاره ميجويد:
«لولا مطامع والاحقاد لاتسفك دماءالاف الانسان»
معلوم نيست اين جمله غني زاييده از يك تفكر ضد انگيزهي جنگ و خونريزي از خود اوست و يا از كسي نقل نموده. از قراين چنين بر ميآيد كه نقل قول است، چون تا آنجا كه مطالعه و بررسي كرديم 439 جملهي عربي در كتاب زرد به كار رفته كه اكثراً آيهي از قرآن و يا حديث و گاهي هم ضربالمثل است، تقريباً 381 مطلب را منابع و مآخذ آن را پيدا كردهايم و «لولا مطامع ...» را هنوز در جايي نيافتهايم از اصل مطلب دور نگردم:
«طبيعت و عقل بشر براي تعظيم و تسليم خلق نشده است اگر زانوها خم ميشوند مسلماً از عقل سرپيچي كردهاند. انسان درست طبيعت كوچكي است، طبيعت حركت و سير منظم و همآهنگي دارد اگر ما با طياره و كشتي از حركت و موانع آن عبور ميكنيم آن را مسخر خود نكردهايم ماهيت آن همان است كه هست. اينكه بعضي ميگويند انسان طبيعت را مقهور خود ساخته غلط و محال است طبيعت و انسان هيچگاه مقهور نميشود. طبيعت كل است، انسان كل است، و هر دو اصول اساسي معرفتاند.» (سخنان مدرس در خانهي تدين، نقل از خاطرات فرزندش) 20
اعتقاد او بر اين است كه كوچكترين تجاوز به حريم طبيعت و انسان تجاوز به ناموس خلقت است:
«جنگ فاجعه بزرگي است كه ما براي دفاع از حرمت و اعتقادات خود گاهي مجبوريم آن را بهپذيريم. جز پيامبر و امام معصوم هيچكس صلاحيت ندارد اذن جنگ بدهد.»
مدرس، براي انسان عظمتي فوق تصور قايل است، او طبيعت و انسان را دو ركن معرفت پروردگار ميداند و رساندن كوچكترين آسيبي به اين دو را گناهي نابخشودني ميشمارد. كمتر متفكر و فيلسوفي است كه در تلفيق دين، سياست و تاريخ به چنين نكتهي ظريفي برخورد و اشاره كرده باشد، وقتي از مقدمهي كتاب زرد ميگذرد و وارد متن ميشود اولين جمله اين است:
«اين كتاب روح فلسفهي تاريخ و دين و سياست است.»
هم در مقدمه و هم در متن زماني كه از فساد اخلاق جوامع متمدن سخن ميگويد با حسرتي تمام مينويسد:
«در زمان لوئيها، در سينه و قلب اروپا مردم را قتل عام ميكردند، زير پايشان آتش ميافروختند تاراج اموال مردم كاري عادي و روزمره بود، افراد را به جرم مخفي نمودن طلاهاي خود از شست پا آويزان ميكردند در جنگهاي تن به تن (دوئل) يكديگر را ميكشتند خيانت و جنايت از رويدادهاي عادي بود با آهن گداخته روي تن و پيشاني انسانها علامت ميگذاشتند،و عجب كه صوامع كوچكترين اعتراضي نسبت به اين وحشيگري و توهين به مقام انساني نداشتند. همه اينها وجود داشت ودر كنارش علم و صنعت و تمدن پيش ميرفت، هيچ جامعهاي حق ندارد خود را مبرا از تجاوز به حقوق انساني بداند. چنگيز و تيمور در همه اعصار و قرون در همه جا وجود دارد، تنها لباس و رنگ و پوست و زبان آنها با هم فرق ميكند، چنگيزهاي اروپا به مراتب از چنگيز آسيا وحشيتر و خطرناكتر بودهاند.»
در بحثي مفصل برتري اصولي اخلاقي و نگهداري حرمت انساني مسلمانان را بدون قضاوت يكطرفي و تعصب مسلماني شرح ميدهد و خاطرنشان ميسازد كليهي مللي كه با جامعهي مسلمان به صورتي ارتباط پيدا كردند چه به وسيلهي تجارت و چه به وسيلهي جنگهاي مذهبي و يا به وسايل ديگر به عظمت انديشه و حسنات اخلاقي پيروان اسلام واقف گشتند و خصوصاً نمونههاي متعددي از تاريخ ارائه ميدهد كه سپاهيان اسلام اكثراً قرآن را حفظ داشتند و به مناسبت آيات را از بر ميخواندند و باتلاوت آن نيرو و توان ميگرفتند، و از اين نميگذرد كه:
«اگر تركان عثماني به نام اسلام مسيحيان رابه اسارت نميگرفتند و در بازارها به صورت برده نميفروختند رونق اسلام فراگيرتر ميشد ولي با اين همه باز هم از مسيحيان كه تمام ساكنان افريقا را مانند حيوانات شكار نمودند و با كمال شقاوت و ظلم آنان را ميكشتند و ميفروختند ميتوانستند بهتر باشند.»
بازسازي تاريخ
شرافت انساني در تاريخ نگاري
كتابهاي متعدد شرح وصف مداين فاضله را در شكمهاي خود وديعت دارد و در روي سكوهاي سنگي بيكاران بيدرد، براي عدهاي كه بيمغزترين موجوداتاند بازگو ميكنند، و دزدان در كمين نشستهاند به اين نقشبازي بيخردانه ميخندند.
زمان، مكان، فضا
مسلم است كه روح آزاده و حساس انساني بشر دوست، روحاني متفكر و فيلسوف، تاريخداني ژرفنگر، مسلماني خداشناس در چنين حال و هوائي، نفسش به شماره ميافتد، آنها كه تاريخ آن زمان و نشريات آن روزگار را ديده و خواندهاند با اينكه فصلي از هزار فصل تلاش و عصاي مدرس منعكس شده، باز در مييابند كه اين مرد از اصفهان پيكاري را آغار كرد كه به مراتب سختتر از مبارزات او در تهران و مركز ثقل سياست بوده است، پايداري و استقامت اودر مقابل حكامي خونخوار، مثل ظلالسلطان از يك طرف و بانفوذترين قدرت مذهبي كه حتي حاكم وقت هم از او واهمه داشته از طرف ديگر عظمت او را به خوبي آشكار ميسازد.
حركت، پويايي
«در اصفهان بعضي از اساتيد سابقم هنوز حيات داشتند تحسينم ميكردند ولي در عمل ياريم نمينمودند حق هم داشتند چون روزگاري دراز را به گوشهگيري و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشيده بودند، آنان موجوداتي بودند مقدس و قابل احترام همانند قديسين درون كليسا و صوفيان غارنشين. ولي براي خلق خدا بيفايده، مخزن علم كه هر روز از دريچهاي مقداري از آن هديه اصحاب بود.
در اين ميان روحاني و عالم رباني كه خدايش محفوظ دارد، مرد اين راه بود،26 با او مشورتها داشتم. وقتي با خلوص نيت و پاكدلي كامل ميگفت «سيد به اصفهان جان دادي» شرمنده ميشدم ميگفت مشكل و دشمن اسلام و ايران نه سلاطيناند و نه حكامي مثل ظلالسلطان، مشكل مهم جامعه ما سلطانها و ظلالسلطانهائي ميباشند كه با عبا و عمامه و در خدمت دربارند. مولا (ع) قرباني جهل همينها شد و فرزندش به فتواي همينان شهيد گرديد. مطمئن باش سيد فردا تو را هم مانند آنان قرباني ميكنند و كوچكترين صدائي از اينان فضاي تختگاهشان را متأثر نميكند.
در زمان تحصيل، حكيم بزرگ كه به حق تالي بوعلي بود جهانگيرخان قشقائي هم با اندك تغييري چنين مطالبي را گفته بود، كه سيدحسن سرسلامت بگور نميبري ولي شفاي تاريخ را موجب ميگردي، جسم و جانم از اين اظهارنظرها گرم و جوشان بود.» 27
همهي اين اظهار نظرها برايم نه بيانالمراد بود نه لاينفع الايراد را به دنبال داشت.»
«در طي روزهائي كه به مطالعه اوضاع زمان و وضع اسفبار ملت ايران ميانديشيدم در يكي از مجالس انجمن ولايتي بحث چه كنيم و چه نكنيم بود، هم متوجه ماهيت قانون نبودند، هم متوجه مواد عادي، سخن من اين بود كه فلسفه ماهيت و اصول قوانين به واسطه پيغمبر (ص) رسيده آنچه بايد درباره آن انديشه و بحث شود مواد اجراي آن ماهيت و اداره امور با اعمال آن قوانين است. آنچه متعلق به اداره كردن مواد امور سياسي مملكت است بحث و اجتهاد و انتخاب اصلح ميخواهد، اگر اصل را به صورت اركان بپذيريم و در فلسفه ثاني يعني اداره امور اجتماعي و سياسي تصميم صحيح و عاقلانه بگيريم قوانين ما مرتباً و منظماً بدون هيچ محظوري تدوين و عملي ميشود، در اينجا نكتهاي هست كه به منافع خود دلبند نباشيم، درآمد موقوفات و تعيني كه بدينوسيله داريم دست و پايمان را نبندد.
شما متوجه باشيد زعيم يك قوم خادم آن قوم است، اقوام و ملل جان و مال نميدهند كه براي خود فرمانروا و ارباب درست كنند، اگر شما به كسي مسكن بدهيد پول زياد بدهيد، كه بيايد و به شما فرمان بدهد و ارباب شما باشد، كمتر كسي است كه عقل شما را تصديق كند. ملت اينقدر عاقل و با تدبير هست كه براي خود بت و سلطان و فرمانروا استخدام نكند، اگر چنين ارباباني وجود دارند به زور خود را به مردم تحميل كردهاند، چرا علماي اسلام نميخواهند اين حقيقت را بفهمند. حيف.
هر چه در اين جلسات ميگفتم، بسياري را در بهت و حيرت ميكشيد، در حقيقت نجف را به اصفهان منتقل كرده بودم. اما همين مطالب را زماني كه در مجلس درس براي علم آموزان و يا در مجامع عمومي براي مردم بيان ميكردم به خوبي ميفهميدند، و همه همراهيم ميكردند.
مادرم از سرابه پيغام داده بود كه سيدحسن سعي كن تا من نمردهام تو را نكشند.» 28
از خودگذشتگي، صلح و آرامش
«در نظرمن نبايد از تاريخ خواست كه انسان در چه سالي يا زماني با شكار زندگي ميكرد و چه زماني با كشاورزي و گلهداري، و اعصار حجر كهنه و نو چندهزار سال پيش بوده، بايد از تاريخ خواست كه بگويد چرا انسان از كار شكار به زراعت و از زراعت به صنعت و از زمين به دريا و از دريا به هوا و شايد از هوا به ستارگان پرداخت. اين سير براي چه پيش آمد و نتايج مثبت و منفي آن چه خواهد بود، غار بديل به ده و ده به شهر شدن و پيدايش تمدن در اثر اين سر نتايج تلاش منورالفكرهاي جوامع انساني بود، اين منورالفكرها از آسمان آمده بودند؟ يا همان زميني ها بودند؟ اين معضلات را تاريخ بايد براي همه بگويد. جامعه در پناه صلح و آرامش پيروزيهاي بزرگي را به دست ميآورد كه در نتيجه جنگ نابود ميشود، كليه عوامل فساد اخلاق، از كار افتادن نيروهاي فعال و خلاق، از هم گسيختي شيرازه حيات جامعه و فقر و جهل اجتماعي نشاني از پيدايش جنگهاست، تاريخ با بيان اين فجايع هيچگاه نميتواند براي انسان تسليخاطر باشد. جز اينكه بياض عبرتش بدانيم. تا اين اندازه كه نگذاريم ديگران به خانه ما وارد شوند و حافظ سلامت و امنيت حريم زندگي خود باشيم، تاريخ را خوب وصحيح و سالم نوشتهايم. اگرخانه و كاشانه ديگران را محترم شمرديم آنان هم محيط زندگي ما را محترم ميشمارند. همسايگان ما يك تزار و دو امپراطور است، هر سه هم چشم طمع به خانه ما دارند درجنگ و خشونت يك لقمه لذيذ آنان ميشويم ولي با اخلاق و حسن برخورد كه لازمه آن تدبير وحسن سياست است بايد خود را حفظ كنيم، همسايه ما در كنار خانهمان شرور، متجاوز و طمعكار است بايد شب و روز بيدار باشيم و خانه خود را مواظبت كنيم، با حسن سلوك و دقت عمل و عقل و تدبير. بزرگان دين ما گفتهاند تا به شما حمله نكنند حتي به دشمن حمله نكنيد آغازگر جنگ شما نباشيد ـ جنگ بد است ـ .»
... ادامه دارد.
پی نوشت ها :
17. عقيده مدرس در اين مورد در سخنان او كه در ادوار مجلس شوراي ملي (2 تا 6) بيان داشته به همين سياق و بدون تغيير آمده است.
18. ضربالمثل مشهوري است در زبان عرب كه به صورت كل الصيد في بطن الفرا هم آمده است و به معني آن است كه همهي شكارها در شكم گورخر است. شايد او با آوردن اين ضربالمثل ميخواسته برساند كه ايران در تمام ابعاد مورد تهاجم و صيد شدن است و جمله فيه مالايخفي به حدس و قياس بايد همان مخفي نماند كه ... باشد.
19. سرابه محلي از روستاي كچو مثقال اردستان زادگاه او و اسفه روستايي است كه زيستگاه مدرس بوده است.
20. خاطرات مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرس به نام «همراه پدر» (نسخه خطي) در حال آمادهسازي براي انتشار، نزد نگارنده است.
21. اين قبرستان در شهرضا (قمشه)، ظاهراً بايد همان گورستان مشهور به حسنشاه باشد كه بعدها هموار و تبديل به دبيرستاني شد كه پيش از انقلاب به نام نظام وفا نامگذاري شد. تخريب و تسطيح اين گورستان و تبديل به يك مؤسسه بزرگ آموزشي در سالهاي 1328 تا 1330 انجام گرفت، اين گورستان در شهرضا نزديك خانه مسكوني مدرس بوده و تخريب آن را در آن زمان ظاهراً بايد موضعي محسوب داشت، از اينكه شهرضا در طول تاريخ سه بار محل وقوع جنگهاي نسبتاً شديد بوده ترديدي نيست و احتمالاً مردگان مورد اشاره با بقاياي آن جنگها يا يادگاري از فجايع سلطان يا خان و يا حكام محلي بوده است، به هر حال در اين گورستان چنين مردگاني در سالهاي تخريب كامل آن هم ديده ميشود. اين مجموعه (دبيرستان ـ بيمارستان) واقع در بخش مياني و شرقي خيابان به نام بوستان بود كه طبعاً ميبايد فعلاً نامهاي ديگري داشته باشد.
22. اشاره به كار فجيع و شرارت منحصر به فرد ظلالسلطان است كه مردي از اصفهان به علت ظلمي كه به او شده بود به تهران آمد و طي عريضهاي از حاكم اصفهان (ظلالسلطان) شكايت نمود. ناصرالدين شاه ذيل همان نامه از فرزندش خواست كه از آن مرد رفع ظلم نمايد. وقتي شاكي نامه را در اصفهان به ظلالسلطان داد، آن مرد سفاك گفت اين مرد دلي قوي و تهوري عظيم دارد سينهاش را بشكافيد و دلش را بيرون آوريد تا ببينم چگونه دلي است و چنين كردند، شاهزاده هم ملاحظه نمود كه دل آن مرد مانند قلب ديگران است.
23. نقل متن به مضمون ـ عين متن را خلاصه و از تندي آن كاستهايم.
24. اين دو جمله كه حاكي از زبان تند و روح بيپرواي نويسنده است، سياق كلام و آهنگ نطق معروف او را در مجلس شوراي ملي دورهي چهارم دارد كه به همين قدرت به رضاخان سردار سپه كه فرمانده كل قواست پرخاش ميكند ـ براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به دو كتاب مدرس شهيد نابغهي ملي ايران و مدرس جلد 1 نوشتهي نگارنده.
25. ظاهراً جمله اغراقآميز به نظر ميرسد ولي با اندك توجهي مشخص ميگردد كه نويسنده با بهكارگيري فن اغراق از بزرگي و دلهرهي حملههاي شبانه به خانهاش كه طبعاً براي ارعاب و ترس او انجام ميشد كاسته و آن را عملي كودكان قلمداد كرده و از طرفي نهايت خونسردي و عدم توجه خود را نسبت به خطراتي كه در مسير حركتش وجود داشته تصوير نموده است.
26. اين روحاني وعالم رباني را كه مدرس در چندين بخش از سخنانش با همين احترام نام ميبرد و از آوردن نام او خودداري ميكند دقيقاً نميشناسيم، مرحوم دكتر مدرس فرزند مدرس و مرحوم دكتر محمدحسين مدرسي خواهرزادهي مدرس هر دو معتقد بودند كه اشاره به مرحوم آيتالله كلباسي است، ولي نويسنده را عقيده بر آن است كه بايد اين بزرگ مرد فرد ديگري غير از مرحوم كلباسي باشد، چه مدرس در چند جاي كتاب از مرحومين حاجآقا نورالله و كلباسي با احترام به نام ياد ميكند و براي هيچ كدام لفظ عالم رباني به كار نميبرد. احتمال قريب به يقين اين است كه اين مرد بايد يكي از اساتيد دوران تحصيلي او در اصفهان باشد. به هر حال اميدواريم در تحقيقات آينده نام و مشخصات اين بزرگوار را بيابيم.
27. حكيم بزرگ ميرزا جهانگيرخان قشقائي يكي از اساتيد مدرس و در حكمت و فلسفه از اجلهي علماي روزگار بوده است،مدرس براي اين حكيم متأله احترام خاصي قايل است و همه جا از او ياد ميكند. ميرزا جهانگيرخان در تمام عمر به طور مجرد در حجرهي كوچكي واقع در يكي از مدارس اصفهان با آزادگي و بينيازي زيست. اين بزرگ مرد در سال 1243 در دهاقان از روستاهاي اصفهان متولد و در سال 1328 (ه. ق) درگذشت و در تخت فولاد مدفون گرديد.
28. مادر مدرس از بانوان متدين، متقي و منزوي بودكه همراه شوهر و فرزند خود (سيدحسن مدرس) از سرابه به شهرضا (قمشه) مهاجرت نمود و تا زمان انتخاب مدرس به عنوان طراز اول علما در مجلس شواري ملي حيات داشت و در همين زمان در سرابه وفات يافته همانجا مدفون گرديد. پدر مدرس از عيال دوم خود كه در روستاي اسفه بود صاحب دو فرزند شد كه نام سيدعلياكبر و زهرا بيگم را بر آنان نهاد، مادر مدرس به اصطلاح تك اولادي و تنها فرزندش همان سيدحسن مدرس است.
/خ