آخرين نقاش خوب فرانسوي
نويسنده:دکتر هادي هزاوه اي
لطفا اگر نقاشي نمي کنيد،اين مقاله را نخوانيد؛ چون به دردتان نمي خورد.
يک معماي ايراني؛ سؤال:آن چيست که در مزرعه بنفش، در بازاز قرمز و در سفره، زرد است؟ جواب: نقاشي هاي پير بونارد و زعفران.
براي تدارک نمايشگاه آخرين آثار بونارد، در موزه متروپليتن نيويورک، سال ها وقت صرف شد،و شايد اين تنها نمايشگاهي بود که تمامي کاتالوگ ها و کتاب ها و پوسترها و کارت پستال هايي که موزه تدارک ديده بود، به يکباره فروش رفت.
موزه متروپليتن، يکي از چهار موزه بزرگ دنياست (البته، بعد از موزه آرميتاژ در روسيه، موزه لوور در فرانسه و موزه بريتانيا در انگليس).اين موزه فعال و تقريبا خودکفاست.فعاليت هاي عديده اين موزه، که در حقيقت شهري است در دل نيويورک، چنان گسترش و پوشش دارد که نصف توريست هايي را که به اين شهر(پايتخت هنر امروز)مي آيند، به خود جلب مي کند(چند سالي اقبال کار دراين مؤسسه بزرگ را داشته ام).
علاوه بر کلکسيون بزرگ تمامي فرهنگ هاي مختلف جهان، موزه متروپليتن هر ماه يا هر فصل چند نمايشگاه موقت با عناوين مختلف برگزار مي کند.بخشي از آثار ايراني اين موزه، که همراه هنرهاي اسلامي است، چند سالي است که بسته و در حال تنظيم دوباره است (تنظيم قسمت مصر اين موزه فقط ده سال طول کشيد).نمايشگاه آثار بونارد، در طبقه پايين کلکسيون له من برپا شده بود.هنردوستان و نقاشان از کشورهاي مختلف براي ديدن اين نمايشگاه به نيويورک مي آمدند.در يکي از روزها شخصي را ديدم که با کلاه و کاشکل، جلوي يکي از کارها ميخ شده بود.نزديک تر که رفتم، دوست عزيز و نقاش بزرگ خودمان، حسين زنده رودي، را ديدم صحبت کارهاي بونارد شد...
پير بونارد، ده سال آخر عمرش را در منزل کوچکي نزديک کان در جنوب فرانسه زندگي کرد.طبقه بالا آتليه او بود.در اين آتليه بيشتر طبيعت بيجان و اشياي اطراف خود را، روي بوم هايي که بدون چارچوب به ديوار ميخ مي شدند، مي کشيد (بعد از گذشت هفتاد و پنج سال از مرگ بونارد هنوز جاي ميخ ها بر ديوارهاي اين استوديو پيداست).
پير بونارد هشتاد سال عمر کرد(1947ـ1868).در زمان مرگ، آتليه او پر از تابلوهاي بزرگ و کوچکي بود که حاصل شصت سال کار مداوم و پي گير او بودند.
پير بونارد به مردم و جمعيت هنردوست اعتنايي نداشت.او در بيست و چهار سالگي مي گفت:به هيچ سبک و مکتبي وابسته نيست و قصدش از نقاشي کردن فقط بيان شخصي و صادقانه خودش است و بس.
بونارد تا آخر عمر به همين منوال نقاشي کرد.برخي به غلط او را آخرين نقاش امپرسيونيست مي دانند.نقاشان آن روز نسبت به کارهايش عقايد متفاوتي داشتند.ماتيس مي گفت:بونارد هم امروز نقاش بزرگي است و هم در آينده نقاش بزرگي خواهد ماند.ويلارد، دوست بونارد، هم همين عقيده را داشت.ولي پيکاسو عقيده ديگري داشت و مي گفت:کارهاي بونارد اصلا نقاشي نيستند؛ چون بونارد اول به آسمان نگاه مي کند و آن را آبي مي کشد،همان طور که آسمان هست.بعد باز نگاه مي کند و مي گويد، آهان، يک کمي قرمز هم دارد.يک کمي هم قرمز اينجا و آنجا اضافه مي کند.بعد يک کمي ديگر نگاه مي کند و زرد مي بيند.بعد شايد صورتي هم اضافه مي کند.نتيجه اين که:ملغمه اي از تکه رنگ ها با تصميم گيري هاي متفاوت و متزلزل!پيکاسو در ادامه مي گويد:بونارد عوض اين کارها بايد اول فکر کند که آسمان چه رنگي بايد باشد.نقاش بايد طبيعت را غافلگير کند، نه اين که بنشيند و فکر کند تا طبيعت آدم را غافلگير کند و ريزه ريزه اطلاعات را به تو بفهماند.
در اينجا بايد بگويم، پيکاسو راه خود را به موازت طبيعت مي رفت،در صورتي که بونارد، طبيعت خلاقه خود را به وجود آورده بود.
وقتي بونارد، در 23ژانويه 1947، مرد، تا شانزده سال بين ورثه دعوا و جدل و دادگاه و وکيل بازي بود.براي همين، کارهاي آخرش کمتر به موزه هاي بزرگ رسيد و بيشتر نصيب مجموعه داران خصوصي شد.
کار موزه متروپليتن جمع آوري اين مجوعه از نقاط مختلف جهان و نمايش آنها زير يک سقف بود.برخي از اين آثار براي اولين بار است که به نمايش در مي آيد و کسي تاکنون از وجود آنها اطلاعي نداشته است.
در حدود بيست سال است که توجه بيشتري به آثار بونارد مي شود، و با انتقال پايتخت هنري جهان از پاريس به نيويورک، برخي او را آخرين نقاش بزرگ فرانسه مي دانند.
بونارد روزي به ماتيس گفت:من آخرين نقاش امپروسيونيست هستم .
در حقيقت، او مي خواست بگويد:آخرين نقاش بزرگ فرانسه است(البته، بعد از شاردن، واتو، دلاکروا و سزان).
در ابتدا،بونارد با مونه دوست بود و با رنوار ارتباط نزديکي داشت، ولي امپرسيونيست نبود.او هميشه حرف سزان را تکرار مي کرد:نور، رنگ را مي آفريند و رنگ، فرم.براي همين است که برخي او را کالريست مي نامند.
بونارد، موقع گردش در پارک يا موقع ديدن ميز صبحانه طراحي هاي سريعي در دفترچه کوچک خود مي کشيد.بعد بوم را روي ديوار آتليه مي کوبيد(بدون چارچوب)و شروع به نقاشي مي کرد.او مي گفت، بوم با چارچوب، اندازه خود را به من تحميل مي کند.من نمي دانم نقاشي ام چه اندازه اي خواهد شد.
او، در پايان کار، زيادي بوم را مي بريد و برايش چارچوب تهيه مي کرد.
بونارد مثل مونه در آن واحد روي چند بوم کار مي کرد؛ يک موتيف با يک فرم را در نظر مي گرفت و هر روز يا حتا چند لحظه روي يکي از آنها کار مي کرد.
بونارد، بر خلاف امپرسيونيست ها، مستقيما از روي طبيعت کار نمي کرد .او مي گفت:وقتي مي خواستم دسته گل سرخي را بکشم ـ هنوز اثر زيبايي اين دسته گل در ذهنم بود که طراحي متوجه گلبرگ ها و پر پيچ و خم بودن آنها شدم ـ کم کم احساس اوليه ام گم شد و از بين رفت.ديگر آن الهام و حال اوليه بارنگشت.اگر الهام اوليه از بين برود، ديگر نقاشي آن نقاشي، که من مي خواهم، نخواهد بود.
البته پيکاسو درست عکس اين مطلب را مي گويد:موقعي که به نقاشي دسته اي از گل سرخ مي پردازم و با اشتياق به گل ها خيره مي شوم،در گلبرگ ها صورت هاي انساني مي بينم و حتا در آنها چشم و ابرو و لبخندشان به نظرم مي آيد.
بونارد مي گفت:بعضي از نقاشان مثل تيسين آن احساس و الهام اوليه را از اول تا آخر کارشان حفظ مي کردند.ولي من آدم ضعيفي هستم ـ دلم مي خواهد کنترلي روي احساسات خود داشته باشم، ولي نمي توانم ـ وقتي شيئي روبه روي من است ،سرگيجه مي گيرم که چه کار کنم و از کجا شروع کنم.ولي او سريع، در چند لحظه، با مداد کوچک طرح اصلي را مي کشيد.سپس فقط با مطالعه آن طرح هاي سريع ، روي بوم، نقاشي را با فکر و احساس خود در استوديو (بدون مدل)شروع و تمام مي کرد.ترکيب بندي در کارهاي او فشرده است و پلان هاي کار و فضا کج و معوج.نزديکي کارهاي او به شاردن، مونه، واتو و گوگن کاملا مشهود است.
شاردن اولين کسي بود که موضوع طبيعت بيجان را به کلي عوض کرد و معني جديدي به آن داد.
تا قرن هجدهم هنرمندان به وسيله موضوعات درسي بالا شناخته مي شدند؛ مثلا، برخي از نقاشان تخصص در طبيعت بيجان داشتند يا افرادي که بيشتر با پرتره هاي شان مشهور بودند.
شاردن مي گفت:هر وقت مي خواهم طبيعت بيجان بکشم، اول فکر و ذهنم را از همه چيز تخليه مي کنم(البته، اين تخليه ذهن و آرامش فکري ، براي ايجاد کار هنري، از واجبات است).
شاردن مي گفت: هر وقت مي خواهم طبيعت بيجان بکشم، اول فکر و ذهنم را از همه چيز تخليه مي کنم(البته، اين تخليه ذهن و آرامش فکري، براي ايجاد کار هنري، از واجبات است).
شاردن مي گفت:شيئي را در فاصله دوري مي گذارم تا فقط خط دور حجم و تأثير کلي نور را بر آن ببينم.بعد کم کم شروع به ديدن و ساختن دوباره شيءمي کنم.اشيا در طبيعت بيجان شاردن تغيير هويت مي دهند.ديگر قهوه خوري يا هلو، قهوه خوري و هلو نيستند، بلکه به يک مونومان بزرگ يا شيئي داراي انرژي با شخصيت و جاندار تبديل مي شوند.اشيا در اين طبيعت بيجان، جدا از زمان و مکان و درک آشناي ما، پابرجا ايستاده اند. در نتيجه، به آثار شاردن طبيعت بيجان نمي توان گفت، جداي از اين که يک کاسه آب، يک خرگوش مرده و يک کوزه سراميک يا يک ظرف پر از توت فرنگي را نشان مي دهند.ظرف پر از توت فرنگي او با رنگ قرمز تند و شکل مخروطي، انرژي اهرام و عظمت يک کوه را مي نماياند.
پس از شاردن رئاليست هاي ديگري مثل کوربه کار او را ادامه دادند و سزان نتيجه کار آنها را گرفت و به مدرنيست ها تحويل داد.يقينا نقاشي قرن بيستم در هر سبک و با هر تکنيکي متأثر از کارهاي سزان است.سزان حتا منظره هاي خود را مانند طبيعت بيجان مي کشيد؛ يعني فقط فرم.او هميشه نصيحت مي کرد:همه اشيا را در طبيعت به استوانه، کره و مخروط تبديل کنيد و طوري آنها را بچيند که پرستکتيو، مرکزيت گرا باشد.او در جايي گفته است:در حين نقاشي آن قدر به موضوع نزديک و با آن همراه مي شوم و با آن زندگي مي کنم که کوچکترين حرکت شيء يا متغير نور موضوع کار ديگري برايم مي شود.
به همين دليل از يک سوژه کارهاي متعدد مي ساخت؛ مثلا، براي نقشي کوه سن ويکتوري کمي به رست يا چپ مي رفت و چيزهاي تازه اي مي ديد و کشيدن آن را تکرار مي کرد.
بونارد هم شبيه اين مطلب را دارد، منتها گاهي اشيا و موتيف ها را در نقاشي پنهان مي کرد و بعضي را به مناسبت کمپوزيسيون، بيشتر نمايان مي نمود. او با بزرگ و کوچک کردن اشيا فضاي اتاق و معماري داخلي را گاه حقير و گاهبزرگ مي کرد و منظره داخل اتاق را دوباره و سه باره نقاشي مي کرد. سزان در طبيعت بيجان با سيب ها و پرتقال ها و نقوش کاغذ ديواري اتاق کار مي کرد؛ آنها را با وسواس تنظيم مي کرد و گاه با گذاشتن سکه زير ميوه ها ارکستراسيون و ترکيب آنها را با کل اثر و اجزاي بين شان تنظيم مي نمود. حتا فرم ها را به عقب و جلو و به چپ و راست مي برد، پلان هاي نقاشي را گاهي مقابل هم مي گذاشت و نقطه ديد را در جهات مختلف تغيير مي داد و پرسپکتيو معکوس را به بازي مي گرفت و نگاهت را به تته پته مي انداخت.
براي بونارد نقاشي استعاره اي بود از خاطره اي که او از ديدن اشيا داشت و در ذهن خود با کشيدن اسکيس هاي سريع باقي مانده بود. او مي گفت: به مجرد آمدن به اتاق صبحانه يک احساس شعف و رنگيني به ذهنم مي آيد -فوري با مداد آن را مي کشم؛ در آتليه، بدون دوباره ديدن اتاق، فقط با کمک گرفتن از خاطره ها و طرح ها - اتاق صبحانه را مي کشم و تمام مي کنم.
پيکاسو از او ايراد مي گيرد که: بونارد سطح بو را پر مي کند - سانتيمتر به سانتيمتر ادامه مي دهد- بدون هيچ درگيري بين سياه و سفيد، دايره و مربع، تند و کند، فرم گرد و نوک تيز. در آثار بونارد کنتراست شديد اصلا نيست که از واقعه اي خبر دهد. ـتاثير نقاشي بونارد در اواخر حيات او و بعد از او به آبستره اکسپر سيونيسم رسيد؛ مثلا، کارهاي مارک روتکو، نقاش آمريکايي، مستطيل هاي بزرگ رنگين را مي نماياند و اين گفته بونارد را مشخص مي کند: انسان مي تواند فقط در آسمان آبي يا در شکلات شنا کند (مستطيل هاي بزرگ قهوه اي تيره يا آبي مارک روتکو يادآور ديد بونارد است).
سزان مي گفت: مونه کشف کرد که آسمان آبي نيست، ولي اين بونارد بود که رنگ شکلات را به آسمان و رنگ زرد را به اقيانوس داد!
درباره تأثير سزان بر پيکاسو و ماتيس پژوهش هاي زيادي شده، اما درباره تاثير سزان بر بونارد تحقيق زيادي نشده است.
کارهاي اوليه بونارد از تبديل فرم ها به اشکال ساده حکايت دارد. ولي بعدها او اشکال را به صورت سطوح صاف و دکوراتيو گوگن در مي آورد. در اين سطوح تخت، بونارد با چشم سزان به آنها خيره مي شود. به عبارت ديگر، نوانس و تنوع رنگ ها را به سطوح اضافه مي کند و درست مثل سزن در ساخت و ساز سطوح يک به يک اشيا را با تنوع رنگي نقاشي مي کند و نصيحت سزان را از ياد نمي برد که مي گفت: وقتي رنگ ها در منتهاي غلظت و غنا هستند، فرم از آنها پيروي مي کند و ديگر احتياجي به خط نيست.
در جلوي چشم ما پلان اول همه چيز را نشان مي دهد و احتياجي به پرسپکتيو نيست.
پيکاسو با رنگ هاي محدود کار مي کرد و بيشتر فرم ها را با خط نشان مي داد- در صورتي که تکيه بونارد روي تکه هاي رنگ بود - و تکه ها و تابش هاي رنگ را با ساختمان و کمپوزيسيوني حساب شده روي بوم مي پيچيد. در تمام کارهاي او اين ساخت و ساز آگاهانه و زيرکانه ديده مي شود.
بونارد مي گفت: نقاشي يک سري تاش هاي رنگي است که روي بوم قرار مي گيرد و يک شيء يا فرم را به وجود مي آورد و باعث مي شود، نگاه راحت و آزادانه روي آن حرکت کند.
فراموش نکنيد که نگاه ما مثل ديدن از نگاه دوربين عکاسي نيست که همه طبيعت جلوي چشم مان را يکباره فوکوس و جذب کند. نگاه ما نقاشي را مي خواند؛ يعني از يک رنگ به رنگ ديگر و از يک فرم به فرم ديگر مي رود و حاصل آن بسته به سواد بصري و حساسيت ديدني چشم و درک و فهم بررسي عقل و هوش و احساس ما دارد.
مشکل بونارد اين بود که چه طور طرح سياه و سفيد (مدادي) را روي بوم پياده کند. او پس از سال ها تصميم گرفت که آثار مدادي خيلي تيره و خيلي روشن را با رنگ هاي کنتراست بيان کند؛ يعني خطوط تيره طرح را با رنگ هاي آبي/سبز/بنفش و خطوط يا قسمت هاي روشن را با رنگ هاي نارنجي/ قرمز/زرد نقاشي کند. در اين رنگ هاي سرد و گرم -آبکي و غليظ و همچنين با تغيير جهت کشيدن قلم مو روي بوم تنوع کار را بيشتر مي کرد. تاش هاي کج و معوج و عمودي و افقي او ما را به ياد آثار سزان مي اندازد. همچنين حرکات قلم مويش به موزات فرم، آثار مونه را به ياد مي آورد.
بونارد طراحي هاي مدادي و کوچک خود را تا آخر عمر نگهداشت و به نمايش نگذاشت. او هميشه مي گفت: آنچه از منظره، مدل و طبيعت بيجان مي بينم، با آنچه در سرم مي گذرد، خيلي فرق دارد. براي رسيدن به هر دو تقلا مي کنم.
بونارد گاهي براي نقاشي کردن از چندين طرح استفاده مي کرد. او در طراحي سعي مي کرد، با سرعت هرچه تمام تر کار کند. بعد با دست هاي بزرگ خود و مداد کوچکي در دفترچه اش خيلي سريع نتيجه ديدن را ياد داشت يا طرح مي کرد. گاهي با گواش، رنگ آميزي مي کرد. مي گفت: من عرضه کار با آبرنگ را ندارم. او ادوارد مانه بود که با آبرنگ به خوبي کار مي کرد.
اصلاح کردن کار با گواش به علت جسمي بودن رنگ ها براي او آسان تر بود.
بونارد وسواس عجيبي دراتمام کارهايش داشت و مي گفت: کار وقتي تمام است که ديگر نتوانيد روي آن کار کنيد.
روزي با دوستش ويلارد از نمايشگاه آثارش در قصر لوگزامبورگ ديدن کرد. بونارد به ويلارد گفت:سرنگهبان موزه را گرم کن تا کارم را باز کمي دستکاري کنم!
بونارد، هشت سال قبل از مرگش، در دفتر خاطراتش مي نويسد: از لحظه اي که مرد خوشحال و خوشبخت است، ديگر زندگي اش تمام شده است.
بونارد، در جايي ديگرگفته است: مردي که آواز مي خواند، هميشه شاد يست.
جياکومتي، مجسمه ساز ايتاليايي، مي نويسد:بونارد از جکسون پولاک خيلي جسورانه، پرخاشگرانه و وحشيانه تر کار کرده است.
بونارد، بر طبق نصيحت هاي دلاکروا و گوگن از کارهاي نگارگران ايراني و هندي لذت مي برد. او تغيير رنگ اشيا را در طبيعت با مطالعه نقاشي هاي ايراني به دست آورده بود. بونارد در اين نقاشي ها ديده بود که آسمان طلايي، زمين بنفش و کوه ها ارغواني مي شوند، و باز توجه کرده بود که نقاش، کادر و چارچوب را محدود نمي بيند و در صورت لزوم کادر را در جهات مختلف مي شکنند و نقاشي را به هر طرف که بخواهد، مي کشاند و پرسپکتيو دروغين اجرا نمي کند.
ماتيس و سزان هميشه کادر تابلو را جدي مي گرفتند و همه کموزيسيون را بر مبناي آن تنظيم مي کردند. بونارد اندازه کار و طول و عرض آن را در حين کار تغيير مي داد تا به اندازه دلخواهش مي رسيد. وقتي کار را تمام شده مي ديد، آن وقت به چارچوب مي کشيد. گاهي دو - سه رديف بوم را به ديوار ميخ مي کرد و روي همه آنها کار مي کرد. هماهنگي موضوع و رنگ ها در هر سه کار تداوم کلي شان را آشکار ميد کرد و به نظر مي رسيد، آنها سه تکه از يک کار بزرگ هستند.
رابطه ماتيس با بونادر خوب بود. يک بار ماتيس دو کار خود را به او امانت داد و او هم کاري به ماتيس داد. بعدا بوناردبه ماتيس نوشت: در ساعات مختلف روز رنگ هاي آثار شما عجيب تغيير مي کنند؛ مثلا، در صبح، آبي، درخشان ديده مي شود و در عصر به رنگي ديگر در مي آيد. سزان صبح زود با سه پايه بيرون مي رفت. بونارد هم صبح زود يا عصر و غروب که سايه بلند بودند، کار مي کرد.
بونارد در زمينه چاپ سنگي استاد بود و رنگ هاي اوليه اش شبيه آثار چاپي نقاشان ژاپني بود؛ بيشتر در مايه خاکستري و قهوه اي. بعدا سايه هاي او بنفش شد و اشکال و پلان هاي مختلف ارغواني و قرمز و نور اينجا و آنجا به رنگ زرد و طلايي بود. اينجاست که چيستان اول مقاله معني مي دهد: آن چيست که درمزرعه بنفش، در بازار قرمز و درسفره، زرد است؟
بونارد با مدل خود، رنه مون شي، طرح دوستي ريخت. موهاي طلايي رنه در کارهايش رنگ زرد طلايي بيشتري به کارش داد-او از رنه تقاضاي ازدواج کرد، ولي او موافقت نکرد-سپس بونارد با مارته ازدواج کرد و جريان تقاضاي ازدواج از رنه را به مارته گفت. دعواي مفصلي بين آن دو آغاز شد و حتا کارهاي بونارد از رنه مون شي در خطر نابودي قرار گرفت. رنه خود کشي کرد.
در انتخاب موضوع، بونارد لحظات معمولي زندگي را به صورت تصاوير ازلي و ابدي در مي آورد.حرکاتي مثل ريختن چاي از قوري،خم شدن، راه رفتن در خيابان پردرخت يا خارج شدن از وان حمام ...او مي گفت:امسال هلوها بهت انگيزند و من بايد با آنها گلاويز شوم.
بونارد به کشورهاي تونس، الجزاير، اسپانيا، ايتاليا و انگليس مسافرت کرده بود.او به عضويت رويال آکادمي انگليس پذيرفته شده بود؛ جايي که کمتر نقاش خارجي در آن قبول مي شد.
بونارد به همه کس و همه چيز خيره مي شد.او با سکوت و لبخند خود گاهي باعث خجالت افراد مي شد.
بونارد کمتر حرف مي زد و به همه چيز با تعجب و نگاهي تازه چشم مي دوخت.آثار او چون گلي در طبيعت زمان براي ما باقي مانده است.
منبع: نشريه تنديس شماره 151
/س
يک معماي ايراني؛ سؤال:آن چيست که در مزرعه بنفش، در بازاز قرمز و در سفره، زرد است؟ جواب: نقاشي هاي پير بونارد و زعفران.
براي تدارک نمايشگاه آخرين آثار بونارد، در موزه متروپليتن نيويورک، سال ها وقت صرف شد،و شايد اين تنها نمايشگاهي بود که تمامي کاتالوگ ها و کتاب ها و پوسترها و کارت پستال هايي که موزه تدارک ديده بود، به يکباره فروش رفت.
موزه متروپليتن، يکي از چهار موزه بزرگ دنياست (البته، بعد از موزه آرميتاژ در روسيه، موزه لوور در فرانسه و موزه بريتانيا در انگليس).اين موزه فعال و تقريبا خودکفاست.فعاليت هاي عديده اين موزه، که در حقيقت شهري است در دل نيويورک، چنان گسترش و پوشش دارد که نصف توريست هايي را که به اين شهر(پايتخت هنر امروز)مي آيند، به خود جلب مي کند(چند سالي اقبال کار دراين مؤسسه بزرگ را داشته ام).
علاوه بر کلکسيون بزرگ تمامي فرهنگ هاي مختلف جهان، موزه متروپليتن هر ماه يا هر فصل چند نمايشگاه موقت با عناوين مختلف برگزار مي کند.بخشي از آثار ايراني اين موزه، که همراه هنرهاي اسلامي است، چند سالي است که بسته و در حال تنظيم دوباره است (تنظيم قسمت مصر اين موزه فقط ده سال طول کشيد).نمايشگاه آثار بونارد، در طبقه پايين کلکسيون له من برپا شده بود.هنردوستان و نقاشان از کشورهاي مختلف براي ديدن اين نمايشگاه به نيويورک مي آمدند.در يکي از روزها شخصي را ديدم که با کلاه و کاشکل، جلوي يکي از کارها ميخ شده بود.نزديک تر که رفتم، دوست عزيز و نقاش بزرگ خودمان، حسين زنده رودي، را ديدم صحبت کارهاي بونارد شد...
پير بونارد، ده سال آخر عمرش را در منزل کوچکي نزديک کان در جنوب فرانسه زندگي کرد.طبقه بالا آتليه او بود.در اين آتليه بيشتر طبيعت بيجان و اشياي اطراف خود را، روي بوم هايي که بدون چارچوب به ديوار ميخ مي شدند، مي کشيد (بعد از گذشت هفتاد و پنج سال از مرگ بونارد هنوز جاي ميخ ها بر ديوارهاي اين استوديو پيداست).
پير بونارد هشتاد سال عمر کرد(1947ـ1868).در زمان مرگ، آتليه او پر از تابلوهاي بزرگ و کوچکي بود که حاصل شصت سال کار مداوم و پي گير او بودند.
پير بونارد به مردم و جمعيت هنردوست اعتنايي نداشت.او در بيست و چهار سالگي مي گفت:به هيچ سبک و مکتبي وابسته نيست و قصدش از نقاشي کردن فقط بيان شخصي و صادقانه خودش است و بس.
بونارد تا آخر عمر به همين منوال نقاشي کرد.برخي به غلط او را آخرين نقاش امپرسيونيست مي دانند.نقاشان آن روز نسبت به کارهايش عقايد متفاوتي داشتند.ماتيس مي گفت:بونارد هم امروز نقاش بزرگي است و هم در آينده نقاش بزرگي خواهد ماند.ويلارد، دوست بونارد، هم همين عقيده را داشت.ولي پيکاسو عقيده ديگري داشت و مي گفت:کارهاي بونارد اصلا نقاشي نيستند؛ چون بونارد اول به آسمان نگاه مي کند و آن را آبي مي کشد،همان طور که آسمان هست.بعد باز نگاه مي کند و مي گويد، آهان، يک کمي قرمز هم دارد.يک کمي هم قرمز اينجا و آنجا اضافه مي کند.بعد يک کمي ديگر نگاه مي کند و زرد مي بيند.بعد شايد صورتي هم اضافه مي کند.نتيجه اين که:ملغمه اي از تکه رنگ ها با تصميم گيري هاي متفاوت و متزلزل!پيکاسو در ادامه مي گويد:بونارد عوض اين کارها بايد اول فکر کند که آسمان چه رنگي بايد باشد.نقاش بايد طبيعت را غافلگير کند، نه اين که بنشيند و فکر کند تا طبيعت آدم را غافلگير کند و ريزه ريزه اطلاعات را به تو بفهماند.
در اينجا بايد بگويم، پيکاسو راه خود را به موازت طبيعت مي رفت،در صورتي که بونارد، طبيعت خلاقه خود را به وجود آورده بود.
وقتي بونارد، در 23ژانويه 1947، مرد، تا شانزده سال بين ورثه دعوا و جدل و دادگاه و وکيل بازي بود.براي همين، کارهاي آخرش کمتر به موزه هاي بزرگ رسيد و بيشتر نصيب مجموعه داران خصوصي شد.
کار موزه متروپليتن جمع آوري اين مجوعه از نقاط مختلف جهان و نمايش آنها زير يک سقف بود.برخي از اين آثار براي اولين بار است که به نمايش در مي آيد و کسي تاکنون از وجود آنها اطلاعي نداشته است.
در حدود بيست سال است که توجه بيشتري به آثار بونارد مي شود، و با انتقال پايتخت هنري جهان از پاريس به نيويورک، برخي او را آخرين نقاش بزرگ فرانسه مي دانند.
بونارد روزي به ماتيس گفت:من آخرين نقاش امپروسيونيست هستم .
در حقيقت، او مي خواست بگويد:آخرين نقاش بزرگ فرانسه است(البته، بعد از شاردن، واتو، دلاکروا و سزان).
در ابتدا،بونارد با مونه دوست بود و با رنوار ارتباط نزديکي داشت، ولي امپرسيونيست نبود.او هميشه حرف سزان را تکرار مي کرد:نور، رنگ را مي آفريند و رنگ، فرم.براي همين است که برخي او را کالريست مي نامند.
بونارد، موقع گردش در پارک يا موقع ديدن ميز صبحانه طراحي هاي سريعي در دفترچه کوچک خود مي کشيد.بعد بوم را روي ديوار آتليه مي کوبيد(بدون چارچوب)و شروع به نقاشي مي کرد.او مي گفت، بوم با چارچوب، اندازه خود را به من تحميل مي کند.من نمي دانم نقاشي ام چه اندازه اي خواهد شد.
او، در پايان کار، زيادي بوم را مي بريد و برايش چارچوب تهيه مي کرد.
بونارد مثل مونه در آن واحد روي چند بوم کار مي کرد؛ يک موتيف با يک فرم را در نظر مي گرفت و هر روز يا حتا چند لحظه روي يکي از آنها کار مي کرد.
بونارد، بر خلاف امپرسيونيست ها، مستقيما از روي طبيعت کار نمي کرد .او مي گفت:وقتي مي خواستم دسته گل سرخي را بکشم ـ هنوز اثر زيبايي اين دسته گل در ذهنم بود که طراحي متوجه گلبرگ ها و پر پيچ و خم بودن آنها شدم ـ کم کم احساس اوليه ام گم شد و از بين رفت.ديگر آن الهام و حال اوليه بارنگشت.اگر الهام اوليه از بين برود، ديگر نقاشي آن نقاشي، که من مي خواهم، نخواهد بود.
البته پيکاسو درست عکس اين مطلب را مي گويد:موقعي که به نقاشي دسته اي از گل سرخ مي پردازم و با اشتياق به گل ها خيره مي شوم،در گلبرگ ها صورت هاي انساني مي بينم و حتا در آنها چشم و ابرو و لبخندشان به نظرم مي آيد.
بونارد مي گفت:بعضي از نقاشان مثل تيسين آن احساس و الهام اوليه را از اول تا آخر کارشان حفظ مي کردند.ولي من آدم ضعيفي هستم ـ دلم مي خواهد کنترلي روي احساسات خود داشته باشم، ولي نمي توانم ـ وقتي شيئي روبه روي من است ،سرگيجه مي گيرم که چه کار کنم و از کجا شروع کنم.ولي او سريع، در چند لحظه، با مداد کوچک طرح اصلي را مي کشيد.سپس فقط با مطالعه آن طرح هاي سريع ، روي بوم، نقاشي را با فکر و احساس خود در استوديو (بدون مدل)شروع و تمام مي کرد.ترکيب بندي در کارهاي او فشرده است و پلان هاي کار و فضا کج و معوج.نزديکي کارهاي او به شاردن، مونه، واتو و گوگن کاملا مشهود است.
شاردن اولين کسي بود که موضوع طبيعت بيجان را به کلي عوض کرد و معني جديدي به آن داد.
تا قرن هجدهم هنرمندان به وسيله موضوعات درسي بالا شناخته مي شدند؛ مثلا، برخي از نقاشان تخصص در طبيعت بيجان داشتند يا افرادي که بيشتر با پرتره هاي شان مشهور بودند.
شاردن مي گفت:هر وقت مي خواهم طبيعت بيجان بکشم، اول فکر و ذهنم را از همه چيز تخليه مي کنم(البته، اين تخليه ذهن و آرامش فکري ، براي ايجاد کار هنري، از واجبات است).
شاردن مي گفت: هر وقت مي خواهم طبيعت بيجان بکشم، اول فکر و ذهنم را از همه چيز تخليه مي کنم(البته، اين تخليه ذهن و آرامش فکري، براي ايجاد کار هنري، از واجبات است).
شاردن مي گفت:شيئي را در فاصله دوري مي گذارم تا فقط خط دور حجم و تأثير کلي نور را بر آن ببينم.بعد کم کم شروع به ديدن و ساختن دوباره شيءمي کنم.اشيا در طبيعت بيجان شاردن تغيير هويت مي دهند.ديگر قهوه خوري يا هلو، قهوه خوري و هلو نيستند، بلکه به يک مونومان بزرگ يا شيئي داراي انرژي با شخصيت و جاندار تبديل مي شوند.اشيا در اين طبيعت بيجان، جدا از زمان و مکان و درک آشناي ما، پابرجا ايستاده اند. در نتيجه، به آثار شاردن طبيعت بيجان نمي توان گفت، جداي از اين که يک کاسه آب، يک خرگوش مرده و يک کوزه سراميک يا يک ظرف پر از توت فرنگي را نشان مي دهند.ظرف پر از توت فرنگي او با رنگ قرمز تند و شکل مخروطي، انرژي اهرام و عظمت يک کوه را مي نماياند.
پس از شاردن رئاليست هاي ديگري مثل کوربه کار او را ادامه دادند و سزان نتيجه کار آنها را گرفت و به مدرنيست ها تحويل داد.يقينا نقاشي قرن بيستم در هر سبک و با هر تکنيکي متأثر از کارهاي سزان است.سزان حتا منظره هاي خود را مانند طبيعت بيجان مي کشيد؛ يعني فقط فرم.او هميشه نصيحت مي کرد:همه اشيا را در طبيعت به استوانه، کره و مخروط تبديل کنيد و طوري آنها را بچيند که پرستکتيو، مرکزيت گرا باشد.او در جايي گفته است:در حين نقاشي آن قدر به موضوع نزديک و با آن همراه مي شوم و با آن زندگي مي کنم که کوچکترين حرکت شيء يا متغير نور موضوع کار ديگري برايم مي شود.
به همين دليل از يک سوژه کارهاي متعدد مي ساخت؛ مثلا، براي نقشي کوه سن ويکتوري کمي به رست يا چپ مي رفت و چيزهاي تازه اي مي ديد و کشيدن آن را تکرار مي کرد.
بونارد هم شبيه اين مطلب را دارد، منتها گاهي اشيا و موتيف ها را در نقاشي پنهان مي کرد و بعضي را به مناسبت کمپوزيسيون، بيشتر نمايان مي نمود. او با بزرگ و کوچک کردن اشيا فضاي اتاق و معماري داخلي را گاه حقير و گاهبزرگ مي کرد و منظره داخل اتاق را دوباره و سه باره نقاشي مي کرد. سزان در طبيعت بيجان با سيب ها و پرتقال ها و نقوش کاغذ ديواري اتاق کار مي کرد؛ آنها را با وسواس تنظيم مي کرد و گاه با گذاشتن سکه زير ميوه ها ارکستراسيون و ترکيب آنها را با کل اثر و اجزاي بين شان تنظيم مي نمود. حتا فرم ها را به عقب و جلو و به چپ و راست مي برد، پلان هاي نقاشي را گاهي مقابل هم مي گذاشت و نقطه ديد را در جهات مختلف تغيير مي داد و پرسپکتيو معکوس را به بازي مي گرفت و نگاهت را به تته پته مي انداخت.
براي بونارد نقاشي استعاره اي بود از خاطره اي که او از ديدن اشيا داشت و در ذهن خود با کشيدن اسکيس هاي سريع باقي مانده بود. او مي گفت: به مجرد آمدن به اتاق صبحانه يک احساس شعف و رنگيني به ذهنم مي آيد -فوري با مداد آن را مي کشم؛ در آتليه، بدون دوباره ديدن اتاق، فقط با کمک گرفتن از خاطره ها و طرح ها - اتاق صبحانه را مي کشم و تمام مي کنم.
پيکاسو از او ايراد مي گيرد که: بونارد سطح بو را پر مي کند - سانتيمتر به سانتيمتر ادامه مي دهد- بدون هيچ درگيري بين سياه و سفيد، دايره و مربع، تند و کند، فرم گرد و نوک تيز. در آثار بونارد کنتراست شديد اصلا نيست که از واقعه اي خبر دهد. ـتاثير نقاشي بونارد در اواخر حيات او و بعد از او به آبستره اکسپر سيونيسم رسيد؛ مثلا، کارهاي مارک روتکو، نقاش آمريکايي، مستطيل هاي بزرگ رنگين را مي نماياند و اين گفته بونارد را مشخص مي کند: انسان مي تواند فقط در آسمان آبي يا در شکلات شنا کند (مستطيل هاي بزرگ قهوه اي تيره يا آبي مارک روتکو يادآور ديد بونارد است).
سزان مي گفت: مونه کشف کرد که آسمان آبي نيست، ولي اين بونارد بود که رنگ شکلات را به آسمان و رنگ زرد را به اقيانوس داد!
درباره تأثير سزان بر پيکاسو و ماتيس پژوهش هاي زيادي شده، اما درباره تاثير سزان بر بونارد تحقيق زيادي نشده است.
کارهاي اوليه بونارد از تبديل فرم ها به اشکال ساده حکايت دارد. ولي بعدها او اشکال را به صورت سطوح صاف و دکوراتيو گوگن در مي آورد. در اين سطوح تخت، بونارد با چشم سزان به آنها خيره مي شود. به عبارت ديگر، نوانس و تنوع رنگ ها را به سطوح اضافه مي کند و درست مثل سزن در ساخت و ساز سطوح يک به يک اشيا را با تنوع رنگي نقاشي مي کند و نصيحت سزان را از ياد نمي برد که مي گفت: وقتي رنگ ها در منتهاي غلظت و غنا هستند، فرم از آنها پيروي مي کند و ديگر احتياجي به خط نيست.
در جلوي چشم ما پلان اول همه چيز را نشان مي دهد و احتياجي به پرسپکتيو نيست.
پيکاسو با رنگ هاي محدود کار مي کرد و بيشتر فرم ها را با خط نشان مي داد- در صورتي که تکيه بونارد روي تکه هاي رنگ بود - و تکه ها و تابش هاي رنگ را با ساختمان و کمپوزيسيوني حساب شده روي بوم مي پيچيد. در تمام کارهاي او اين ساخت و ساز آگاهانه و زيرکانه ديده مي شود.
بونارد مي گفت: نقاشي يک سري تاش هاي رنگي است که روي بوم قرار مي گيرد و يک شيء يا فرم را به وجود مي آورد و باعث مي شود، نگاه راحت و آزادانه روي آن حرکت کند.
فراموش نکنيد که نگاه ما مثل ديدن از نگاه دوربين عکاسي نيست که همه طبيعت جلوي چشم مان را يکباره فوکوس و جذب کند. نگاه ما نقاشي را مي خواند؛ يعني از يک رنگ به رنگ ديگر و از يک فرم به فرم ديگر مي رود و حاصل آن بسته به سواد بصري و حساسيت ديدني چشم و درک و فهم بررسي عقل و هوش و احساس ما دارد.
مشکل بونارد اين بود که چه طور طرح سياه و سفيد (مدادي) را روي بوم پياده کند. او پس از سال ها تصميم گرفت که آثار مدادي خيلي تيره و خيلي روشن را با رنگ هاي کنتراست بيان کند؛ يعني خطوط تيره طرح را با رنگ هاي آبي/سبز/بنفش و خطوط يا قسمت هاي روشن را با رنگ هاي نارنجي/ قرمز/زرد نقاشي کند. در اين رنگ هاي سرد و گرم -آبکي و غليظ و همچنين با تغيير جهت کشيدن قلم مو روي بوم تنوع کار را بيشتر مي کرد. تاش هاي کج و معوج و عمودي و افقي او ما را به ياد آثار سزان مي اندازد. همچنين حرکات قلم مويش به موزات فرم، آثار مونه را به ياد مي آورد.
بونارد طراحي هاي مدادي و کوچک خود را تا آخر عمر نگهداشت و به نمايش نگذاشت. او هميشه مي گفت: آنچه از منظره، مدل و طبيعت بيجان مي بينم، با آنچه در سرم مي گذرد، خيلي فرق دارد. براي رسيدن به هر دو تقلا مي کنم.
بونارد گاهي براي نقاشي کردن از چندين طرح استفاده مي کرد. او در طراحي سعي مي کرد، با سرعت هرچه تمام تر کار کند. بعد با دست هاي بزرگ خود و مداد کوچکي در دفترچه اش خيلي سريع نتيجه ديدن را ياد داشت يا طرح مي کرد. گاهي با گواش، رنگ آميزي مي کرد. مي گفت: من عرضه کار با آبرنگ را ندارم. او ادوارد مانه بود که با آبرنگ به خوبي کار مي کرد.
اصلاح کردن کار با گواش به علت جسمي بودن رنگ ها براي او آسان تر بود.
بونارد وسواس عجيبي دراتمام کارهايش داشت و مي گفت: کار وقتي تمام است که ديگر نتوانيد روي آن کار کنيد.
روزي با دوستش ويلارد از نمايشگاه آثارش در قصر لوگزامبورگ ديدن کرد. بونارد به ويلارد گفت:سرنگهبان موزه را گرم کن تا کارم را باز کمي دستکاري کنم!
بونارد، هشت سال قبل از مرگش، در دفتر خاطراتش مي نويسد: از لحظه اي که مرد خوشحال و خوشبخت است، ديگر زندگي اش تمام شده است.
بونارد، در جايي ديگرگفته است: مردي که آواز مي خواند، هميشه شاد يست.
جياکومتي، مجسمه ساز ايتاليايي، مي نويسد:بونارد از جکسون پولاک خيلي جسورانه، پرخاشگرانه و وحشيانه تر کار کرده است.
بونارد، بر طبق نصيحت هاي دلاکروا و گوگن از کارهاي نگارگران ايراني و هندي لذت مي برد. او تغيير رنگ اشيا را در طبيعت با مطالعه نقاشي هاي ايراني به دست آورده بود. بونارد در اين نقاشي ها ديده بود که آسمان طلايي، زمين بنفش و کوه ها ارغواني مي شوند، و باز توجه کرده بود که نقاش، کادر و چارچوب را محدود نمي بيند و در صورت لزوم کادر را در جهات مختلف مي شکنند و نقاشي را به هر طرف که بخواهد، مي کشاند و پرسپکتيو دروغين اجرا نمي کند.
ماتيس و سزان هميشه کادر تابلو را جدي مي گرفتند و همه کموزيسيون را بر مبناي آن تنظيم مي کردند. بونارد اندازه کار و طول و عرض آن را در حين کار تغيير مي داد تا به اندازه دلخواهش مي رسيد. وقتي کار را تمام شده مي ديد، آن وقت به چارچوب مي کشيد. گاهي دو - سه رديف بوم را به ديوار ميخ مي کرد و روي همه آنها کار مي کرد. هماهنگي موضوع و رنگ ها در هر سه کار تداوم کلي شان را آشکار ميد کرد و به نظر مي رسيد، آنها سه تکه از يک کار بزرگ هستند.
رابطه ماتيس با بونادر خوب بود. يک بار ماتيس دو کار خود را به او امانت داد و او هم کاري به ماتيس داد. بعدا بوناردبه ماتيس نوشت: در ساعات مختلف روز رنگ هاي آثار شما عجيب تغيير مي کنند؛ مثلا، در صبح، آبي، درخشان ديده مي شود و در عصر به رنگي ديگر در مي آيد. سزان صبح زود با سه پايه بيرون مي رفت. بونارد هم صبح زود يا عصر و غروب که سايه بلند بودند، کار مي کرد.
بونارد در زمينه چاپ سنگي استاد بود و رنگ هاي اوليه اش شبيه آثار چاپي نقاشان ژاپني بود؛ بيشتر در مايه خاکستري و قهوه اي. بعدا سايه هاي او بنفش شد و اشکال و پلان هاي مختلف ارغواني و قرمز و نور اينجا و آنجا به رنگ زرد و طلايي بود. اينجاست که چيستان اول مقاله معني مي دهد: آن چيست که درمزرعه بنفش، در بازار قرمز و درسفره، زرد است؟
بونارد با مدل خود، رنه مون شي، طرح دوستي ريخت. موهاي طلايي رنه در کارهايش رنگ زرد طلايي بيشتري به کارش داد-او از رنه تقاضاي ازدواج کرد، ولي او موافقت نکرد-سپس بونارد با مارته ازدواج کرد و جريان تقاضاي ازدواج از رنه را به مارته گفت. دعواي مفصلي بين آن دو آغاز شد و حتا کارهاي بونارد از رنه مون شي در خطر نابودي قرار گرفت. رنه خود کشي کرد.
در انتخاب موضوع، بونارد لحظات معمولي زندگي را به صورت تصاوير ازلي و ابدي در مي آورد.حرکاتي مثل ريختن چاي از قوري،خم شدن، راه رفتن در خيابان پردرخت يا خارج شدن از وان حمام ...او مي گفت:امسال هلوها بهت انگيزند و من بايد با آنها گلاويز شوم.
بونارد به کشورهاي تونس، الجزاير، اسپانيا، ايتاليا و انگليس مسافرت کرده بود.او به عضويت رويال آکادمي انگليس پذيرفته شده بود؛ جايي که کمتر نقاش خارجي در آن قبول مي شد.
بونارد به همه کس و همه چيز خيره مي شد.او با سکوت و لبخند خود گاهي باعث خجالت افراد مي شد.
بونارد کمتر حرف مي زد و به همه چيز با تعجب و نگاهي تازه چشم مي دوخت.آثار او چون گلي در طبيعت زمان براي ما باقي مانده است.
منبع: نشريه تنديس شماره 151
/س