فردا که خورشید بیاید...

معلولیت هیچ گاه به معنای محدودیت نیست و معمولان عزیز همیشه نشان داده اند که می توانند در بسیاری از زمینه ها یک قهرمان واقعی باشند.
سه‌شنبه، 3 دی 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فردا که خورشید بیاید...
«شب که می‌خواهم بخوابم، صدای تیک تاک ساعت از همیشه بلندتر است تیک تاک تیک تاک... صدای قلبم با تیک تاک ساعت مسابقه می‌دهد. بوم بام بوم بام... نفس عمیقی می‌کشم. پاهایم را توی بغلم می‌گیرم و به دیوار نگاه می‌کنم. پرده‌ی اتاقم با نسیم کوچکی تکان می‌خورد و سایه‌ها روی دیوار شروع به راه رفتن می‌کنند. چشم‌هایم را می‌بندم. به اتاقم وقتی چراغش روشن است یا خورشید از پنجره سرک می‌کشد فکر می‌کنم؛ به کتاب‌ها و جورچین‌ها و نقاشی‌هایی که وسط اتاق ریخته است. مامان گفت: قبل از خواب جمع‌شان کن و من نکردم. حالا فردا، خورشید که بیاید سایه‌های روی دیوار پاورچین پاورچین از اتاقم می‌روند و نقاشی‌ها پر از رنگ می‌شوند.»

دفترم را می‌بندم و یک نفس عمیق می‌کشم. دبستان بودم که مامان یک دفترچه ی کوچک برایم خرید؛ یک دفترچه‌ی آبی که ستاره‌ی کوچک زردی رویش می‌درخشید. فرق زیادی با دفترچه‌های دیگر نمی‌کرد. برگه‌هایش، خط‌هایش، جلد و شکل و شمایلش... فقط کلمه‌ها بودند که یک برق جادویی به ستاره‌ی کوچک دفترچه‌ی آبی می‌بخشیدند و قصه‌ی من از همان روزی شروع شد که آخرین مهمان از خانه‌ی مان رفت و من پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. زیر پتو تاریک بود؛ ولی زیر چشمی نگاه کردن مامان را، وقتی داشت ظرف‌ها را جابه جا می‌کرد، کاملاً حس می‌کردم. این آخرین امیدمان بود که بشود این صندلی چرخ دار را تبدیل کرد به پاهایی که روی خودشان می‌ایستادند. آخرین لباس آبی بیمارستان را پوشیدن. آخرین بیهوشی و شمردن برعکس شماره‌ها. آخرین کمپوت و آب میوه و گل برای دیدنی آوردن. آخرین روز نشستن روی صندلی... آخرین جراحی... آخرین تلاش برای ایستادن و راه رفتن و دویدن.... من مرخص شدم. ویلچر مرخص نشد. من دوباره دوچرخه سوار نشسته شدم. مامان ناامید نشد. دفترچه را همان شب آورد و با لبخندی که از زیر پتو هم گرمایش را حس می‌کردم، رویم را پس کرد. مرا نشاند و گفت: «حالا قهرمان دوی جهان نشو! چه اشکالی داره؟» دفترچه رو گذاشت توی دستم: «دنیا یک نویسنده ی خوب نیاز داره، یک نقاش هنرمند، یک انسان با اخلاق...»، با چشم‌هایی که نمی‌شد از آن فرار کرد، نگاهم می‌کرد: «از امشب باید بشینی و قهرمان بشی... قهرمان‌ها که فقط ایستاده نیستند... تو یک قهرمان ویژه‌ای.»

آن شب، یلدا نبود؛ ولی طولانی‌ترین شب سال که نه، زندگی‌ام بود... آن شب من قهرمان دو نبودم، قهرمان شنا یا فوتبال نبودم. آن شب من سلطان حس‌های غریبی بودم که می‌خواستند با انگشت‌های من جادو شوند و به روی کاغذ بیایند. از آن شب، پتو را روی سرم کشیدم و چراغ قوه را روشن کردم و ستاره‌های کوچک خیال توی دفترچه متولد شدند. من قهرمان کلمه‌ها بودم.

منبع: مجله باران


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.