بلند میشوم. گرهِ روسری سیاهم را محکم میکنم. یک نگاه به سالن میاندازم. خانهیمان چه تمیز و خوشگل شده. بعدِ چند هفته، امروز مامان حوصله کرد و خانه را مرتّب کرد. منم کمکش کردم تا کمتر خسته شود. جارو کردیم. به گلدانهای کنار سالن آب دادیم. قاب عکسِ داداشمهدی را گَردگیری کردیم. امروز مامان حالش بهتر است. کمتر گریه کرده، فقط اون موقع که عکس ِ داداشمهدی را پاک میکرد...!
خانمها دور تا دور نشستهاند. گاه به عکس داداشمهدی نگاه میکنند و گاه زیرِ لب چیزی میخوانند. خانم استاد نگاهم میکند. با لبخند میگوید: «ملیحهجان، مادر! کتابها را پخش میکنی؟»
میروم از روی میز یک دسته از قرآنها را برمیدارم. یکیش از توی جلد میافتد روی فرش. همه نگاه میکنند. خجالت میکشم. پیشِ خودم میگویم: «الان خانمها و دوستام میگن، دست و پا چلفتی.»
قرآن را برمیدارم، بوس میکنم و لای جلد میگذارم. فکر میکنم این چند هفته که با مامان نرفتیم، انگار قرآنها خرابتر و کهنهتر از قبل شدهاند. آنها را یکییکی و بااحتیاط دست خانمها میدهم. به مامان که میرسم سرش پایین است و حواسش نیست. دولّا میشوم و توی صورتش نگاه میکنم. مثلِ روزِ اول شده؛ همان روز لعنتی که تلفن زنگ زد و خبرِ لعنتی بد را داد. خبرِ خیلیخیلی بد ِ لعنتی را، همان که گفتند... گفتند... بیایید... همان روز که داداشمهدی تصادف کرد...کاش داداشمهدی هنوز هم پیش ما بود.
دلم میخواهد همانجا جلوی مامان بنشینم. حوصلهی پخش کردن بقیهی قرآنها را ندارم، خانم استاد با مهربانی صدایم میزند: «ملیحهجان! بقیهی خانمها.» بلند میشوم قرآنی را توی دستهای مامان که به هم قلّاب کرده میگذارم و تکانش میدهم. مامان برمیدارد و بهم لبخند میزند.
خانم استاد قرآن دستش را نگاه میکند و میگوید: «باید یکسِری قرآن نو بخریم، این قرآنها خیلی فرسوده شدهاند.»
میرسم گوشهای از سالن که دوستهایم نشستهاند. سرشان گرمِ حرف زدن هست. نزدیکشان که میشوم فاطمه دارد از مسافرتشان که تازه برگشتند تعریف میکند. دولّا میشوم و قرآن دستش میدهم. میگیرد و رو به بچهها میگوید: «آره میگفتم، با داداشرضام رفتم، تنهایی که نمیشد، مامانم میترسید سورتمه سوار شه، بابام داداش کوچیکه را برده بود بچرخونه، من و داداشم سوار شدیم. خیلی باحال بود. پارکِ خوبی بود.»
خانم استاد میگوید: «اینها همه امتحانِ الهیست.»
یک استکان خالی جلوی پایم است برمیدارم، میبرم توی آشپزخانه. برمیگردم و یک دستهی دیگر قرآن برمیدارم. فاطمه هنوز دارد تعریف میکند. سمانه کتاب را میگیرد، روی رحلِ جلویش میگذارد و حرفِ فاطمه را قطع میکند... «مام پنجشنبه عروسی داشتیم؛ عروسی خاله حمیده. خیلی خوب بود. منم رفته بودم آرایشگاه. آخرِ شبم با ماشینِ داداشم رفتیم دنبالِ عروس...انقد باحال بود.»
دلم یکهو میریزد. صورتِ داداشمهدی مثلِ یک قابِ بزرگ جلویم میآید. غمگین، با سیاهی کمرنگی که تازه پشتِ لبش پیدا شده بود. با جوشهای درشت روی پیشانیاش. بغض در گلویم میآید و درد میگیرد. یکی از خانمها از آشپزخانه صدایم میزند و سینی را نشانم میدهد: «ملیحهجان! استکان خالیا...» قرآنها را تندتند، پخش میکنم. سینی را میگیرم و استکان خالیها را جمع میکنم. سمانه صدایم میزند، برایم جا باز کرده، مثلِ همیشه که کنار هم مینشستیم. سینی کج میشود و استکانها میریزد. همه نگاهم میکنند. صدای خانم استاد قطع میشود. خانمی میآید و استکانها و سینی را میبرد. اشکم درمیآید. یکهو دلم بدجور برای داداش مهدی تنگ میشود. دلم نمیخواهد پیشِ بچهها بروم؛ جلوی مامانم مینشینم. خانم استاد لبخند میزند و دوباره از اوّل خط میخواند. مامان اشکهای خودش و من را پاک میکند و سرم را توی بغلش میگیرد.
خانم استاد میگوید: «صلوات!» و به نفر بعد که نوبتش است اشاره میکند که بخواند. پهلوی مامان مینشینم؛ ولی حواسم به بچّههاست. همهیشان قرآن خواندند؛ ولی من هر چقدر خانم استاد گفت، نخواندم. گریهام میگیرد. خانم استاد که دعای آخر را خواند، خانمهای توی آشپزخانه حلوا و خرما آوردند. مامان اشاره میکند و میگوید: «بلند شو برو کمکشان...»؛ به بچّهها نگاه میکنم که حرف میزنند و میخندند.
مامان روسریام را صاف میکند. سرش را پایین میآورد و بیخِ گوشم میگوید: «غصه نخور! به بابا میگم به اندازهی همهی خانمها قرآن نو بخرد؛ بعدم سفارش میدیم عکس داداشمهدی رو روی جلدش چاپ کنن و همه رو وقف مسجد میکنیم.» نگاهش میکنم و میگویم: «چکار میکنیم؟»
موهایم را زیر روسری مرتّب میکند و میگوید: «وقف میکنیم؛ یعنی آنها را میگذاریم توی مسجد تا همه استفاده کنن، تازه هرکس هم که قرآن میخونه داداشمهدی رو هم دعا میکنه و براش فاتحه میخونه. اینطوری همیشه همه به یادش هستن؛ هیشکی فراموشش نمیکنه.»
منبع: مجله باران
خانمها دور تا دور نشستهاند. گاه به عکس داداشمهدی نگاه میکنند و گاه زیرِ لب چیزی میخوانند. خانم استاد نگاهم میکند. با لبخند میگوید: «ملیحهجان، مادر! کتابها را پخش میکنی؟»
میروم از روی میز یک دسته از قرآنها را برمیدارم. یکیش از توی جلد میافتد روی فرش. همه نگاه میکنند. خجالت میکشم. پیشِ خودم میگویم: «الان خانمها و دوستام میگن، دست و پا چلفتی.»
قرآن را برمیدارم، بوس میکنم و لای جلد میگذارم. فکر میکنم این چند هفته که با مامان نرفتیم، انگار قرآنها خرابتر و کهنهتر از قبل شدهاند. آنها را یکییکی و بااحتیاط دست خانمها میدهم. به مامان که میرسم سرش پایین است و حواسش نیست. دولّا میشوم و توی صورتش نگاه میکنم. مثلِ روزِ اول شده؛ همان روز لعنتی که تلفن زنگ زد و خبرِ لعنتی بد را داد. خبرِ خیلیخیلی بد ِ لعنتی را، همان که گفتند... گفتند... بیایید... همان روز که داداشمهدی تصادف کرد...کاش داداشمهدی هنوز هم پیش ما بود.
دلم میخواهد همانجا جلوی مامان بنشینم. حوصلهی پخش کردن بقیهی قرآنها را ندارم، خانم استاد با مهربانی صدایم میزند: «ملیحهجان! بقیهی خانمها.» بلند میشوم قرآنی را توی دستهای مامان که به هم قلّاب کرده میگذارم و تکانش میدهم. مامان برمیدارد و بهم لبخند میزند.
خانم استاد قرآن دستش را نگاه میکند و میگوید: «باید یکسِری قرآن نو بخریم، این قرآنها خیلی فرسوده شدهاند.»
میرسم گوشهای از سالن که دوستهایم نشستهاند. سرشان گرمِ حرف زدن هست. نزدیکشان که میشوم فاطمه دارد از مسافرتشان که تازه برگشتند تعریف میکند. دولّا میشوم و قرآن دستش میدهم. میگیرد و رو به بچهها میگوید: «آره میگفتم، با داداشرضام رفتم، تنهایی که نمیشد، مامانم میترسید سورتمه سوار شه، بابام داداش کوچیکه را برده بود بچرخونه، من و داداشم سوار شدیم. خیلی باحال بود. پارکِ خوبی بود.»
خانم استاد میگوید: «اینها همه امتحانِ الهیست.»
یک استکان خالی جلوی پایم است برمیدارم، میبرم توی آشپزخانه. برمیگردم و یک دستهی دیگر قرآن برمیدارم. فاطمه هنوز دارد تعریف میکند. سمانه کتاب را میگیرد، روی رحلِ جلویش میگذارد و حرفِ فاطمه را قطع میکند... «مام پنجشنبه عروسی داشتیم؛ عروسی خاله حمیده. خیلی خوب بود. منم رفته بودم آرایشگاه. آخرِ شبم با ماشینِ داداشم رفتیم دنبالِ عروس...انقد باحال بود.»
دلم یکهو میریزد. صورتِ داداشمهدی مثلِ یک قابِ بزرگ جلویم میآید. غمگین، با سیاهی کمرنگی که تازه پشتِ لبش پیدا شده بود. با جوشهای درشت روی پیشانیاش. بغض در گلویم میآید و درد میگیرد. یکی از خانمها از آشپزخانه صدایم میزند و سینی را نشانم میدهد: «ملیحهجان! استکان خالیا...» قرآنها را تندتند، پخش میکنم. سینی را میگیرم و استکان خالیها را جمع میکنم. سمانه صدایم میزند، برایم جا باز کرده، مثلِ همیشه که کنار هم مینشستیم. سینی کج میشود و استکانها میریزد. همه نگاهم میکنند. صدای خانم استاد قطع میشود. خانمی میآید و استکانها و سینی را میبرد. اشکم درمیآید. یکهو دلم بدجور برای داداش مهدی تنگ میشود. دلم نمیخواهد پیشِ بچهها بروم؛ جلوی مامانم مینشینم. خانم استاد لبخند میزند و دوباره از اوّل خط میخواند. مامان اشکهای خودش و من را پاک میکند و سرم را توی بغلش میگیرد.
خانم استاد میگوید: «صلوات!» و به نفر بعد که نوبتش است اشاره میکند که بخواند. پهلوی مامان مینشینم؛ ولی حواسم به بچّههاست. همهیشان قرآن خواندند؛ ولی من هر چقدر خانم استاد گفت، نخواندم. گریهام میگیرد. خانم استاد که دعای آخر را خواند، خانمهای توی آشپزخانه حلوا و خرما آوردند. مامان اشاره میکند و میگوید: «بلند شو برو کمکشان...»؛ به بچّهها نگاه میکنم که حرف میزنند و میخندند.
مامان روسریام را صاف میکند. سرش را پایین میآورد و بیخِ گوشم میگوید: «غصه نخور! به بابا میگم به اندازهی همهی خانمها قرآن نو بخرد؛ بعدم سفارش میدیم عکس داداشمهدی رو روی جلدش چاپ کنن و همه رو وقف مسجد میکنیم.» نگاهش میکنم و میگویم: «چکار میکنیم؟»
موهایم را زیر روسری مرتّب میکند و میگوید: «وقف میکنیم؛ یعنی آنها را میگذاریم توی مسجد تا همه استفاده کنن، تازه هرکس هم که قرآن میخونه داداشمهدی رو هم دعا میکنه و براش فاتحه میخونه. اینطوری همیشه همه به یادش هستن؛ هیشکی فراموشش نمیکنه.»
منبع: مجله باران