سرم آمد به بر سينه، سلام اي شيراز |
|
ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز |
که پس انداختهايم اينهمه وام اي شيراز |
|
وامداريم سرافکنده ز خجلت در پيش |
ورنه داني که مرا چيست مرام اي شيراز |
|
توسن بخت نه رام است خدا ميداند |
از نسيمم بنوازند مشام اي شيراز |
|
نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان |
من مردد که دهم دل به کدام اي شيراز |
|
نرگسم سوي چمن خواند و سروم سوي باغ |
چون عروسان خرامان به خيام اي شيراز |
|
به قيام از بر هر گنبد سبزي سروي |
با من از عهد کهن پيک و پيام اي شيراز |
|
توئي آن کشور افسانه که خشت و گل تست |
که در آفاق بلندند و به نام اي شيراز |
|
سرورانت مگر از سرو روانت زادند |
همچنان مانده در افواه انام اي شيراز |
|
قرنها ميرود و ذکر جميل سعدي |
تا به لب راند همه جان کلام اي شيراز |
|
خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست |
جرعهاي نيز مرا ريز به جام اي شيراز |
|
زان مي لعل که خمخانه به حافظ دادي |
گوشهاي نيز مرا بخش مقام اي شيراز |
|
زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقيم |
تب عشقي که بتابيم تمام اي شيراز |
|
ترک جوشي زدهام نيمپز و نامطبوع |
که به روي تو برآيد ز نيام اي شيراز |
|
شهسوار سخنم ليک نه با آن شمشير |
شهريارم به در خواجه غلام اي شيراز |
|
شايد از گرد و غبار سفرم نشناسي |