تحليل و بررسي حركت جوهري يا فرد سيّال مقوله جوهر
چكيده
در آغاز مقاله ي حاضر، نويسنده با تبيين برخي از لوازم حركت (مانند مسافت) و تحليل فرد سيّال مقوله ي جوهر، تلاش ميكند تصوير دقيقي از حركت جوهري را ارائه كند. وي در ادامه، با تحليل وجوه نياز حركت به موضوع، بينيازي حركت از موضوع را اثبات ميكند، و در پايان، با نيمنگاهي كه به دلايل حركت جوهري مياندازد، اين دلايل را در دستهبندي تازهتري قرار ميدهد.
كليد واژهها: تغيير جوهري، حركت جوهري، حركت عرضي، مسافت حركت، مقوله، زمان، موضوع.
مقدمه
پيش از ورود به بحث حركت جوهري، لازم است كه بحثهاي مقدّماتيتري را طرح كنيم: اصل تغيير و انواع آن، حركت و تعريف آن، انواع لوازم حركت، و غيره. با اينحال، براي رعايت اختصار كلام، بحث را فقط با يكي از لوازم حركت ـ كه مستقيماً با حركت جوهري در ارتباط است ـ آغاز ميكنيم: «مسافت حركت». البته، ناچاريم در ادامه به «موضوع حركت» نيز بپردازيم. همچنين، در اين نوشتار، از راه نگاه ژرفتر به بحث مسافت حركت، تبيين فرد سيّال مقوله، و ارائه ي تصوير روشني از حركت جوهري، سعي ميكنيم به فهم بهتر حركت جوهري كمك نماييم. ضمن اينكه، امكان وقوع حركت جوهري را تبيين، و دلايل آن را دستهبندي و برخي را طرح خواهيم كرد.
مسافت حركت
گفتني است، هر كدام از اين افراد در يك نوع يا صنف از يك مقوله قرار ميگيرند؛ بنابراين، همه ي اين افراد در ضمن يك نوع مقوله يا يك صنف قرار نميگيرند. براي مثال، هنگاميكه مقوله ي كمّ به منزله ي مسافت حركت قرار ميگيرد، در هر «آنِ» فرضي، اندازه خاصّي به حساب ميآيد كه از نوع يا صنف كمّ پيشين نيست. از اينرو، چند فرد زماني مصداق يك نوع يا صنف از مقوله ي كمّ قرار ميگيرند كه مقدار آنها مساوي باشد؛ در حاليكه در حركت كمّي، در هر «آنِ» فرضي، اندازه آن با اندازه پيشين فرق دارد. براين اساس، هر فرد در يك نوع يا دستكم در يك صنف از آن مقوله قرار دارد.
در تصوير مسافت حركت، لااقل چهار فرض را ميتوان تصور كرد:
1. مقولهاي كه مسافت حركت واقع ميشود، همان موضوع حركت باشد. براين اساس، حركت وصفي براي مقوله خواهد بود؛ مثلاً اگر مسافت حركت كيف باشد، ميتوان گفت: الكيف متحرك.
2. مقولهاي كه مسافت حركت واقع ميشود، واسطه در عروض حركت بر موضوع باشد.
3. مقولهاي كه مسافت حركت واقع ميشود، جنس حركت باشد: مقوله جنس، و حركت يكي از انواع آن باشد. بر اين اساس، اگر حركت در مقوله ي كيف پذيرفته شود، كيف دستكم به دو نوع كيف متحرك و كيف ساكن تقسيم ميشود.
4. متحرك در زمان حركت، در هر «آن»، نوع يا صنفي از مقولهاي را دارد كه مسافت حركت واقع ميشود و اين نوع يا صنف غير از نوع يا صنفي است كه پيش يا پس از آن «آن» دارد. همچنين، از آنجا كه نوع يا صنف در ضمن فرد تحقق پيدا ميكند، بايد فرد را جانشين نوع يا صنف كرد. از نظر ملّاصدرا، فقط اين فرض (چهارم) پذيرفتني است؛ فرضهاي سهگانه ي ديگر ناتماماند.(1)
اشكال فخر رازي
نقد اشكال فخر رازي
شايد گفته شود كه قوام افراد به تمايز و تشخّص است؛ از اينرو، افراد مذكور، به علّت نداشتن تمايز، در خارج موجود نميشوند. زماني اين افراد وجود پيدا ميكنند كه حركت قطع شود؛ اما چون حركت قطع نميشود، هيچگاه مقولهاي كه مسافت حركت قرار ميگيرد فرد بالفعلي نخواد داشت. بنابراين، جسم متحرك در حين حركت در هيچ مقولهاي نخواهد بود: نه در كمّ، نه در كيف، نه در وضع، و نه در أين. پرواضح است كه اين نتيجه پذيرفتني نيست.(4)
محقق دواني در پاسخ به اين اشكال ميگويد: جسم متحرك فقط پيش از حركت (درحال قوّه محض) و پس از حركت (درحال فعل محض)، داراي اعراض مذكور است؛ از اينرو، در حال حركت، بين آنها قرار دارد. بر اين اساس، جسم يا بايد واجد اعراض و فرد آنها باشد يا بايد بين اعراض قرار گيرد كه در اين صورت، تنها متحرك در آن مقوله است و فردي از آن مقوله به حساب نميآيد.
والقدر الضروري هو أن الجسم لايخلو عن تلك الأعراض والتوسط فيها و أمّا أنّه لايخلو من أفرادها بالفعل فليس ضروريا و لامبرهنا عليه بل البرهان ربّما اقتضي خلافه.(5)
با اينحال، ملّاصدرا پاسخ مزبور را نميپذيرد؛ زيرا متحرك همچنان جسم است و جسم، بدون أين، وضع، كمّ، و كيف (و اعراض ديگر)، وجود خارجي ندارد؛ بنابراين، مسافت حركت را بايد به گونهاي تبيين كرد كه با اين مشكل روبرو نشود.(6)
فرد آني و فرد سيّال مقوله
فالحق في هذا المقام أن أفراد المقولهًْ الّتي تقع فيها الحركهًْ ليست منحصرهًْ الافراد الانيهًْ بل لها أفراد آنيهًْ هي معيار السكون و أفراد[فرد (7)] زمانيه تدريجيه الوجود منطبقه علي الحركه بمعني القطع بل هي عينها كما رآه بعضهم فحينئذ يكون للمتحرك ما دامت الحركه باقيه علي اتّصالها فرد واحد زماني متّصل غير قار ذو هويه متكممه اتّصاليهًْ متضمّن لجميع الحدود المفروضهًْ في الانات نسبتها إليه نسبهًْ النقط المفروضهًْ إلي الخط فالفرد الزماني من المقوله حاصل للمتحرك بالفعل من دون فرض أصلا و أمّا الافراد الانيهًْ و الزمانيهًْ الّتي هي حدود ذلك الفرد و أبعاضه فهي حصولها بمجرد الفرض فإذن لا يلزم خلو الجسم عن المقوله المتحرك فيها و لاتتالي الانات و لا الانيات و لاانحصار ما لايتناهي بين حاصرين إذ لا يوجد فرد واحد آني بالفعل حال الحركهًْ فضلا عن تشافع الانيات أو كونها غير متناهيهًْ.(8)
يادآوري مي كنيم كه فرد سيّال مقوله فقط بر اساس ديدگاه اصالت وجود (نه اصالت ماهيت) تبيين پذير است؛ زيرا، هر گونه تبيين بر اساس ديدگاه اصالت ماهيت، يا تتالي آنات را در پي دارد يا بايد وجود ماهيت نوعيه اي را بپذيريم كه وجود جمعي ماهيات نوعيه ي نامتناهي است و همه ي آنها را شامل مي شود؛ در حالي كه چنين معنايي درباره ي ماهيت معقول نيست.(9) از اين رو، علّامه طباطبائي مسافت حركت را به گونه اي متفاوت با بيشتر فيلسوفان تفسير مي كند و اصالت وجود را در آن نشان مي دهد. وي در ابتدا، به اجمال، چنين سخن مي گويد: مسافت حركت چيزي است كه متحرك آن را با حركت مي پيمايد. حال، او در ادامه همين سخن را بر اساس اصالت وجود تبيين مي كند:
مسافهًْ الحركهًْ هي الوجود المتّصل السيّال الذّي يجري علي الموضوع المتحرك و ينتزع منه لا محاله مقوله من المقولات بحيث يرد علي الموضوع في کل آن نوع من أنواع المقوله مبائن للنوع الّذي يرد عليه في آن غيره.(10)
به زباني ديگر، مسافت حركت وجود متّصل سيّّالي است كه بر موضوع متحرك جاري مي شود و به ناچار، در هر آنِ فرضي، مقوله اي از مقولات از آن انتزاع مي شود؛ به گونه اي كه در هر آني از آنات، نوعي از مقوله بر آن موضوع وارد مي شود كه مباين با مقوله اي است كه در آنِ پيش بر آن موضوع وارد شده است و در آنِ پس، بر آن وارد خواهد شد.
قبل از توضيح نظر علّامه طباطبائي، توجه چند نكته ضروري است:
1.حركت، وجودي تدريجي است و امتدادي سيّال دارد؛ از اين رو، تقسيم پذير است، ولي تقسيم آن صرفاً به صورت بالقوّه و وهمي خواهد بود نه بالفعل و خارجي. بر اين اساس، حركت از اجتماع افراد آني الوجود حاصل نمي شود؛ بلكه حركت به صورت متّصل و تدريجي است.
2.هر مقوله دو مصداق دارد: مصداق ساكن و مصداق سيّال. توضيح آنكه وقتي جسم حركت ندارد، مصداق ساكن مقوله وجود دارد و وقتي جسم در حركت است، مصداق سيّال مقوله اي خاص تحقق دارد.
3. مصداق سيّال هر مقوله اجتماع افرادآني الوقوع آن مقوله نيست، بلكه اين مصداق امتدادي سيال و تدريجي شمرده مي شود كه تنها تقسيم فرضي آن امكان پذير است؛ ولي اين معنا در ماهيت و مقوله به طور جدّي مشكل دارد.
4. ماهيت اصالت ندارد؛ از اين رو، تدريج و سيلان در مقوله داراي معناي معقولي نيست. بنابراين يا افراد آني الوجود مقوله، كه در هر «آن» نوع خاصي از آن مقوله اند، بايد در كنار يكديگر قرار بگيرند و مجموعاً حركت را بسازند (در حالي كه مي دانيم حركت از اجتماع افراد آني الوجود حاصل نمي شود) يا بايد به وجود جمعي ماهيات نوعيه ي نامتناهي باور داشته باشيم (كه اين فرض نيز معناي معقولي ندارد).
5. تنها وجود اصالت دارد، ماهيت امري اعتباري است. اينك، به ديدگاه علاّمه طباطبائي درباره ي مسافت حركت بازمي گرديم و آن را بررسي مي كنيم:
سيبي را در نظر مي گيريم كه رنگ سبز آن، به تدريج، به رنگ زرد تبديل مي شود. سيب مذكور در حال تغيير تدريجي است؛ از اين رو، حركت دارد و در طول اين حركت، پيوسته ،رنگي را از دست مي دهد و رنگ ديگري را به دست مي آورد: رنگ سيب، در هر «آن»، متفاوت بارنگ قبل و بعد از اين «آن» است. گفتني است، تا وقتي سيب در حال حركت است، اين فرايند ادامه مي يابد ناگفته پيداست كه بر اساس اصالت وجود، آن وجودي كه در هر «آن» به صورت نوعي رنگ ظاهر مي شود مسافت حركت به حساب مي آيد. البته، برخي با تسامح چنين گفته اند: مسافت حركت همان رنگ كه نوعي از كيف به شمار مي آبد. بدين ترتيب، در اين مثال، كيف را مسافت حرکت مي دانند. اين وجود متصل سيال، همان فرد سيال مقوله خواهد بود که منطبق بر حرکت است.
رابطه ي حركت، مسافت، زمان
اين واقعيت واحد را بايد بسيط و نه مركّب از سه جزء دانست؛ امّا ذهن ما، به علّت اينكه قادر نيست آنرا با همه ي ويژگي هايي كه دارد در قالب يك مفهوم درك كند و با يك مفهوم نشان دهد، به ناچار سه مفهوم از آن مي گيرد، زيرا آن را سه چيز مي بيند:1) ذاتي ( كه همان رنگ، شكل، حرارت و يكي از ماهيات عرضي است كه مسافت حركت واقع مي شوند)؛ 2) سيّال (كه به اين لحاظ مفهوم سيلاني و ناپايداري را از آن انتزاع مي كند)؛3) ممتد (كه منشأ انتزاع مفهوم امتداد است).
به هر روي، ذهن كه در نگرش ابتدايي نمي تواند بفهمد مصداق اين هر سه را يك واقعيت بسيط تشكيل مي دهد هر يك از اين سه را واقعيتي واحد، و داراي نامي خاص مي پندارد: ذات را «مسافت»، سيلان را «حركت»، و امتداد را «زمان» مي نامد. به اين ترتيب، ذهن گمان مي كند حركت در خارج نيز غير از مسافت است و هر دو در خارج غير از زمان اند. با چنين گماني، نه در مسافت سيلان مي بيند و نه در حركت طول و امتداد. همچنين، مسافت را غير سيّال و حركت را بي بُعد مي بيند. از اين رو، ذهن براي ممتد كردن حركت زمان را بر آن عارض مي نمايد و براي سيّال كردن مسافت حركت را بر آن عارض مي كند و بدين ترتيب، تركيبي حاصل از عروض زمان بر حركت، و حركت بر مسافت را به وجود مي آورد.
البته، ذهن پس از تحليل كافي به نتيجه ي لازم مي رسد: اين تكثير و عروض را ذهن انجام داده و از خارج منعكس نشده است. از اين رو، حركت، مسافت، و زمان، سه واقعيت با سه مفهوم نيستند، بلكه يك واقعيت با سه مفهوم است. بنابراين، هر چند ما زمان و مسافت را چيزي غير از حركت مي پنداريم و در پي آن هستيم تا نقش هر يك از زمان و مسافت را در حركت بازگو كنيم، ولي مي بينيم كه اين هر سه مصداقاً يك چيز به شمار مي روند؛ پس، اصلاً كثرتي در كار نيست تا از نقش و رابطه سخن گفته شود. در واقع ، مي توان گفت كه رابطه ي آنها عينيت است. (11)
مسافت حركت: مقوله ها
ديدگاه مشّانيان
حركت در أين مانند حركت جسم در مقوله أين(حركت مكاني يا أيني )(13) است، و حركت كيفي مانند حركت در رنگ جسم، و حركت كمّي مانند حركت تدريجي، متّصل و منظمي كه در بزرگ شدن سيبِ در حالِ رشد مشاهده مي شود. بنابراين، رشد و انحطاط و نيز انقباض و انبساط از مصاديق حركت كمّي به حساب مي آيند (14) (شيخ اشراق حركت كمّي را انكار مي كند، ولي ملّاصدرا به نقد و بررسي آن مي پردازد.) همچنين، حركت كره به دور محور خود، نمونه ي حركت جسم در وضع است.
فيلسوفان مشّائي حركت را در ساير مقولات نمي پذيرند؛ زيرا ساير مقولات افراد آني الوجود ندارند، بلكه تدريجي به شمار مي روند. از اين رو، وقوع حركت در اين مقولات تدريج درتدريج (حركت در حركت) است كه محال خواهد بود. مقوله ي متي نيز هيئت حاصل از نسبت شيء به زمان (امري تدريجي) است و داراي افراد آني الوجود نيست؛ بنابراين، تحقق حركت در اين مقوله به معناي تدريج در تدريج، و محال است. در دو مقوله ي جده و اضافه، به تبع موضوع شان، حركت تحقق دارد؛ ولي در خود آنها اصالتاً حركتي نيست. سرانجام، حركت در جوهر تحقق ندارد؛ زيرا موضوع ثابتي نخواهيم داشت، در حالي كه موضوع حركت بايد امري ثابت باشد.(15)
ديدگاه ملّاصدرا
ديدگاه علّامه طباطبائي
تصوير حركت در جوهر
تصوير فرد سيّال جوهر جسم بدون فرد سيّال عرض
داستان ما نسبت به بُعد چهارم نيز بسان همين مثال است؛ ما دو اشتباه داريم: اولاً جسم را داراي سه بُعد ثابت مكاني مي بينيم و از بُعد چهارم كه بُعدي سيّال است خبري نداريم؛ ثانياً گمان مي كنيم كه هميشه با شيئي سروكار داريم كه سه بُعدش ثابت است، در حاليكه اين شيء سه بُعدي هر«آن» تازه مي شود و ما، در هر«آن» فرضي، با سه بُعدي مواجهيم كه در«آن»ِ فرضي ديگر، از آن سه بُعد خبري نيست بلكه سه بُعد ديگري كه مشابه آن سه است شكل مي گيرد. اين روند در طول زمان حركت جوهري ادامه مي يابد.
تصوير فرد سيّال جوهر جسم با فرد سيّال عرض
آن گاه كه رنگ جسمي نيز تغيير مي كند اين گونه است؛ زيرا گمان مي كنيم كه جسم ثابت و فقط رنگ آن متغيّراست؛ درحاليكه هر«آن» جسمي نو با رنگي نو، كه مخصوص آن است، در برابرما قرار دارد. هر رنگي كه در هر«آن» مي بينيم متعلق به جسم خاصي است و هيچ دو رنگي به يك جسم تعلّق ندارد. بنابراين، جسم همراه بارنگ آن در حال عوض شدن است؛ با اين حال، ما نمي توانيم اين عوض شدن جسم را درك كنيم، در نتيجه، مي پنداريم يك جسم ثابت با رنگي متغيّر است: رنگي را از دست مي دهد و رنگ ديگري را به دست ميآورد. گفتني است، هر عرض ديگري غير از رنگ نيز كه مسافت حركت واقع شود به همين ترتيب است. آن عرض وجود سيّال مي يابد و، همزمان، جسمي نيز كه عرض مزبور در آن حلول مي كند وجود سيّال مي يابد. در نتيجه، امر ممتد سيّالي در امر ممتد سيالي ديگر حلول مي كند؛ يعني، حركت در عرض پيوسته با حركت در جوهر همراه است.
موضوع حركت جوهري
حركت، خروج تدريجي از قوّه به فعل است و حامل اين قوّه بايد امري جوهري به نام مادّه باشد كه قوّه قائم به آن است؛ فعليت آن شيء بالقوّه فعليت همان قوّه به حساب ميآيد. به عبارت روشنتر، همان قوّه به فعليت رسيده است؛ بنابراين، همانطور كه قوّه با مادّه متحد بود، فعليت نيز با مادّه متحد شده است؛ زيرا: «متّحدُ المتّحِد متّحدٌ» وقتي قوّه و فعليت با مادّه متحد باشند و حركت خروج تدريجي همين قوّه به سوي همين فعليت باشد، حركت بدون چنين مادّهاي كه موضوع حركت و موصوف آن است، شكل نميگيرد. از اين رو، حركت به موضوع نيازمند است. مثلاً مادّه آب حامل قوّه بخارآب است؛ وقتي آب به صورت تدريجي به بخارآب تبديل شود، مادّه مشترك ميان آب و بخارآب، موضوع اين حركت خواهد بود. پس، در اين مثال، موضوع حركت را همان جسم تشكيل ميدهد. همچنين، براي حركتهاي عرضي، ميتوان مادّه انار نارس را كه ترش است مثال زد. اين مادّه حامل قوّه شيرين شدن است؛ از اينرو، وقتي به صورت تدريجي شيرين شود، مادّه مشترك ميان حالت ترشي و شيريني، موضوع چنين حركتي خواهد بود. پس، در اين مثال، موضوع حركت همان انار است.(18)
نتايج بحث فيلسوفان مشّائي درباره موضوع حركت:
البته، اين نتيجه بنا به ديدگاه مشّائيان با اشكالي مواجه نميشود؛ بلكه اصرار بر نياز حركت به موضوع با چنين تبيين به انكار حركت در جوهر ميانجامد. از اينرو، ملّاصدرا بحث نياز به موضوع را با تقريرهاي گوناگوني ميآورد كه هريك از آنها در واقع بيان وجهي از نياز حركت به موضوع است. به ديگر سخن، ممكن است نياز حركت به موضوع دلايلي داشته باشد: الف) حفظ وحدت حركت؛ ب) حركت به چيزي نياز دارد كه به منزله ي مادّهاي براي تغييرات تدريجي باشد؛ ج) حركت وصف است كه به موضوع و محل مستغني نياز دارد، اما آيا وجوه مذكور ضرورت وجود موضوع را در حركت جوهري و عرضي اثبات ميكنند؟ پاسخ ملّاصدرا، منفي است:
الف) نياز حركت به موضوع به سبب حفظ وحدت حركت: براساس تبيين ملّاصدرا از حركت و فرد سيّال آن، آشكار است كه حركت به موضوع نياز ندارد؛ زيرا، به اعتقاد اين فيلسوف، حركت داراي يك فرد ممتد و سيّال ـ نه افراد آنيالحدوث ـ است. از اينرو، اتّصال ذاتي حركت شمرده، و حافظ وحدت آن دانسته ميشود؛ بر اين اساس، موضوع هيچ نقشي در حفظ وحدت حركت ندارد.
ماقدمه... يكون الحركهًْ شخصاً واحداً ذا اتّصال وحداني و ان حدودها بمالها من التغايرالنوعي في ماهيتها بالقوهًْ لا بالفعل كان يغن عن الإلتزام بموضوع ثابت فيالحركهًْ... .(19)
به بيان ديگر، زماني وحدت حركت شكسته ميشود كه حركت در خارج به صورت اجزاء جداگانه تقسيم شود؛ در حاليكه مصداق حركت در خارج امر واحد متّصل سيّال و تدريجياي است كه تنها ذهن مقاطعي را براي آن در نظر ميگيرد.(20)
به بياني ديگر نيز ميتوان گفت: اگر چنين وحدت و اتّصالي در كار نباشد و حركت فرد سيّال ممتد نداشته باشد، وجود موضوع نميتواند حافظ وحدت باشد؛ همچنان كه وحدت موضوع نميتواند وحدت اعراض عارض بر آن را تأمين كند.(21)
ب) نياز حركت به موضوع به سبب نياز حركت به چيزي كه به منزله ي مادّهاي براي تغييرات تدريجي باشد: وجود مادّه ثابت و واحد فقط در تغييراتي ضرورت دارد كه به صورت كون و فساد باشند، به گونهاي كه دفعتاً صورتي زايل شود و صورتي به جاي آن تكون يابد؛ ولي در جايي كه تغيير به نحو حركت و به صورت تدريج باشد، نيازي به موضوع ثابت نيست. همين مقدار كه در هر «آن» فرضي، مادّهاي كه حامل صورت قبلي و استعداد صورت بعدي است، همراه با صورت پيشين زايل ميگردد و ماده حامل صورت بعدي همراه با اين صورت حادث ميشود (و اين روند به صورت اتّصالي ادامه مييابد) كافي است. ملّاصدرا در اين زمينه مينويسد:
و تحقيق هذا المقام أنّه لما كانت حقيقهًْ الهيولي هي القوهًْ و الإستعداد كما علمت و حقيقهًْ الصورهًْ الطبيعيهًْ لها الحدوث التجددي... فللهيولي في كل آن صورهًْ أخري بالإستعداد و لكل صورهًْ هيولي أخري يلزمها بالإيجاب لما علمت أن الفعل مقدم علي القوهًْ و تلك الهيولي أيضا مستعدهًْ لصورهًْ أخري غير الصورهًْ الّتي توجبها لا بالإستعداد و هكذا لتقدم الصورهًْ علي المادهًْ ذاتا و تأخر هويتها الشخصيهًْ عنها زمانا فلكل منهما تجدد و دوام بالأخري... .(22)
ج) نياز حركت به موضوع به سبب نياز به محل مستغني: حركت وصف و عرض است. عرض به محل مستغني، كه موصوف باشد، نياز دارد؛ بنابراين، حركت نيازمند موصوفي است تا بتوان وصف حركت را بر آن حمل كرد و تعبير متحرك را درباره ي آن بكار برد. حال، آيا اين هدف موضوع را براي حركت ضروري ميسازد؟ پاسخ ملّاصدرا به اين پرسش نيز منفي است؛ زيرا، با وجود فرد سيّال مقوله، حركت و متحرك در خارج، به وجود اتّصالي ممتد، وجود دارند. حركت و متحرك يك چيز شمرده ميشوند و دوگانگي در كار نيست.
2. موضوع حركت نميتواند از هر جهت بالفعل باشد، زيرا آنچه از هر جهت بالفعل است قوّه ندارد؛ در حاليكه حركت بدون قوّه امكان ندارد.
3. موضوع حركت نميتواند از هرجهت بالقوّه باشد؛ زيرا بالقوّه محض وجود ندارد. بدين ترتيب، اگر هيولاي اولي (مادّه اولي) از هرجهت بالقوّه باشد، نميتواند موضوع حركت قرار بگيرد. از اينرو، فيلسوفان برآن شدند تا فعليتي را براي مادّه اولي اثبات كنند؛ بر اين اساس، ادعا كردند: مادّه اولي فعليتي دارد كه همان بيفعليتي است.(23)
امكان حركت جوهري
فيمكن... [أن] يكون وجود واحد شخصي مستمر متفاوت الحصول في شخصيته و وحدته الجوهريهًْ بحيث ينتزع منه معني نوع آخر بالقوهًْ فيكل آن يفرض.(24)
اين بيان كوتاه ملّاصدرا را بايد پاسخي قاطع به اشكال عمدهاي دانست كه فيلسوفان مشّائي بر حركت جوهري وارد كردهاند. بنا به اين اشكال، حركت به موضوعي واحد و ثابت نياز دارد، در حاليكه چنين موضوعي در حركت جوهري وجود ندارد؛ بر اين اساس، حركت جوهري محال است. پيشتر، در بحث از موضوع حركت، گفتيم: موضوع هيچ نقشي را در حركت، چه جوهري و چه عرضي، ايفاء نميكند.
ناگفته نماند كه ملّاصدرا، درباره موضوع حركت جوهري، به دو گونه ي سطحي و عمقي سخن گفته است. در بيان سطحي، او به اين نكته اعتراف ميكند كه در حركت جوهري نيز موضوع وجود دارد؛ ولي در بيان عمقي، وي اصل نياز به موضوع را در حركت جوهري انكار ميكند. علّامه طباطبائي درباره دو نگاه مزبور، اينگونه سخن گفته است:
در نگاه ابتدايي، موضوع حركت جوهري عبارت است از مادّهاي كه در ضمن صورتي از صورتهاي متعاقبي كه به طور پيوسته و سيّال بر مادّه وارد ميشوند، تحصّل يافته است. براين اساس، وحدت و تشخّص حركت به صورتي است كه در حال تبدّل است. اگر كسي بگويد: چنين صورتي مبهم است و تعيّن و تشخّص ندارد تا وحدت و تشخّص حركت به آن باشد، در پاسخ، ميتوان گفت: وحدت و تشخّص «صورهًْ ما» به وحدت فاعل مجردي است كه در واقع علّت فاعلي مادّه است و به وسيله ي صورت مادّه را حفظ، و وحدت و شخصيت آن را تأمين ميكند؛ از اينرو، صورت را، نسبت به مادّه، شريكالعلهًْ ميدانند. اگر چنين اشکالي درست باشد، اين اشکال بر نظريه ي کون و فساد مشائيان نيز وارد است؛ زيرا آنان، ماده ي مشترک بين متبدل و متبدل اليه را ماده ي متحصل به يک صورت (صوره ما) مي گيرند و وحدت و تشخص «صوره ما» را به وحدت فاعل مجرد دانسته، صورت را شريک العله مي دانند كه در تحقق مادّه با فاعل مجرد مشاركت دارد.(25)
وي در ادامه درباره نگاه بعدي ملّاصدرا گفته است: حركت جوهري اصلاً به موضوع نياز ندارد؛ زيرا، اگر نياز به موضوع به سبب وجه اول (به منظور حفظ وحدت، پيوستگي و يكپارچگي حركت) باشد، تقسيم وهمي (نه فكي) حركت، براي اين منظور كفايت ميكند، ولي اگر نياز به موضوع به سبب وجه دوم باشد، گوييم كه حركت و متحرك در حركت جوهري، برخلاف حركت عرضي، واحدند. بنابراين، در حركت جوهري، به موضوع نياز نداريم.
و موضوع الحركهًْ الجوهريهًْ نفس الحركهًْ إذ لا نعني بموضوع الحركهًْ إلا ذاتا تقوم به الحركهًْ و توجد له والحركهًْ الجوهريهًْ لما كانت ذاتا جوهريهًْ سيّالهًْ كانت قائمهًْ بذاتها موجودهًْ لنفسها فهي حركهًْ و متحركهًْ في نفسها.(26)
وقوع حركت جوهري
دلايل حركت جوهري
دسته اول: اثبات حركت جوهري بدون توجه به حركت در اعراض
برهان زمانمندي اجسام: با استفاده از برخي مقدّمات، از راه زمانداري اجسام، ميتوان استدلالي ترتيب داد و حركت جوهري را در ضمن آن اثبات كرد. اين مقدّمات از اين قرارند:
1) اجسام، حقيقتاً، داراي زمان هستند، پس زمانداري آنها را نميتوان امري موهوم تلقّي كرد؛
2) زمانداري هر شيء، آنگاه معنا پيدا ميكند كه آن شيء بر زمان منطبق شود؛
3) زمان وجودي سيلاني دارد و به اصطلاح از امتدادي سيّال برخوردار است؛
4) اگر چيزي بر زمان منطبق شود، بايد امتدادي سيلاني داشته باشد؛ زيرا انطباق شيء ثابت بر شيء سيّال امكان ندارد؛
5) اجسام، حقيقتاً، داراي امتدادي سيّال هستند و به واسطه ي همين سيلان، قابليت انطباق بر زمان را دارند. گفتني است، سيلان جسم همان تجدد و تغير جوهري جسم است.
با توجه به مقدّمات مزبور، نتيجه ميگيريم: اجسام حركت جوهري دارند.
فإذن كون الجسم بحيث يتغير و يتبدل عليه الأوقات و يتجدد له المضي والحال و الاستقبال ممّا يجب أن يكون لأمر صوري داخل في قوام وجوده في ذاته حتي يكون في مرتبهًْ قابليته لهذه التجددات غير متحصلهًْ الوجود في نفس الأمر إلا بصورهًْ التغيير والتجدد ولا متقدمهًْ فيالوجود علي وصف التغير والإنقضاء.(35)
برهان نفي كون و فساد: ملّاصدرا، بر وجود تغييرات جوهري، و نفي كون و فساد، تأكيد ميكند و با چند مقدّمه، حركت جوهري را اثبات مينمايد. مقدّمات از اين قرارند:
1) وقوع تغييرات جوهري در اجسام را نميتوان انكار كرد. از اينرو، حتي فيلسوفان مشّائي نيز به وقوع آن اعتقاد دارند؛ مثلاً چوب با سوختن، خاكستر ميشود؛
2) تغيير مذكور يا به صورت دفعي (كون و فساد)، يا به صورت تدريجي است؛
3) اين تغيير نميتواند به صورت دفعي (كون و فساد) باشد؛ زيرا، در اين صورت، يا تتالي آنات لازم ميآيد يا تغيير بايد در زماني ـ هرچند كوتاه ـ بدون صورت نوعيه بماند. براي مثال، هنگام تبديل آب به هوا، صورت هوا نميتواند در همان «آنـ»ي كه صورت آب زايل ميشود تكوّن يابد؛ بلكه تكوّن آن بايد در «آن» بعدي باشد. در اينصورت، يا تتالي دو «آن» لازم ميآيد يا بايد زماني بين آنها فاصله شود كه در آن زمان، نه صورت آبي داشته باشد و نه صورت هوايي و نه هيچ صورت ديگري؛
4) با ابطال فرض اول، تنها يك راه باقي ميماند: اين تغيير بايد به صورت تدريجي و سيّال باشد.
با توجه به مقدّمات مزبور، نتيجه ميگيريم: اجسام، با حركت جوهري، از يك نوع به نوع ديگر تبديل ميشوند:
لكن الحق عندنا أن الكون والفساد كلاهما ممّا يقع تدريجا و إلا فيلزم خلو الهيولي عن الصورهًْ فإن الماء إذا صار هواء لم يجز حصول الهوائيهًْ مادام كونه ماء ولا في آن هو آخر زمان المائيهًْ بل في آن غير ذلك الان فيلزم إما تتالي الآنين و هو محال و إما تعري المادّهًْ عنهما جميعا و هوالّذي ادعيناه.(36)
دسته دوم: اثبات حركت جوهري از راه حركت در اعراض
برهان ضرورت حركت در فاعل قريب: اين برهان، يكي از معروفترين برهانها بشمار ميرود و به صورت منطقي چنين تبيين ميشود:
1) اعراض و آثار جسماني در واقع معلول و تابع صورت جوهري و طبيعت جسماند كه همان صورت نوعيه ي آن شمرده ميشود؛ زيرا طبيعت جسم و صورت نوعيه فاعل قريب اعراض است؛
2) برخي از اعراض، همچنان كه فيلسوفان مشّائي گفتهاند، در حركتاند و مسافت حركت قرار ميگيرند؛
3) به باور درست فيلسوفان مشّائي، فاعل قريب حركت بايد متحرك باشد.
با توجه به مقدّمات مزبور، نتيجه ميگيريم: طبيعتها و صوَر نوعيه ي جوهري در اجسامي كه داراي حركت كمّي، كيفي، أيني و وضعي هستند، در حركتاند.(37)
فقد ثبت و تحقق من هذا أن كل جسم أمر متجددالوجود سيّال الهويهًْ و إن كان ثابت الماهيهًْ... .(38)
البته، متفكراني كه پس از ملّاصدرا ميزيستهاند، با استفاده از مباني حكمت متعاليه و نيز برخي از عبارات اين فيلسوف، دلايل ديگري را براي حركت جوهري برشمردهاند كه ما، به منظور رعايت اختصار كلام، از ذكر آنها خودداري ميكنيم.(39)
نتيجهگيري
فرد آني هر مقوله همان فرد ثابت آن مقوله، و فرد سيّال هر مقوله نيز همان فرد متغير آن مقوله است. بر اين اساس، مسافت حركت فرد سيّال و زماني مقوله خواهد بود كه كاملاً منطبق بر حركت و زمان است. البته، فرد سيّال مقوله صرفاً براساس اصالت وجود تبيينپذير است؛ در غيراين صورت، يا تتالي آنات روي ميدهد يا وجود جمعي ماهيات نوعيه ي نامتناهي پيش ميآيد، كه هر دو محال است. از اين رو، علّامه طباطبائي مسافت حركت را به گونهاي متفاوت با اغلب فيلسوفان تفسير ميكند و آن را با اصالت وجود نشان ميدهد.
حركت، مسافت، و زمان سه واقعيت نيستند؛ بلكه يك واقعيت با سه مفهوماند. بنابراين، هرچند در ابتدا زمان و مسافت را غير از حركت ميپنداريم، ولي هر سه مصداقاً يك چيزند و ميتوان گفت كه رابطه ي آنها عينيت است.
ارسطو، مقولههاي كمّ، كيف و أين را مسافت حركت ميدانست؛ با اين حال، ابنسينا مقوله ي وضع را نيز به اين فهرست افزود. پس، از نگاه فيلسوفان مشّائي، حركت فقط در چهار مقوله ي أين، كيف، كمّ و وضع تحقق دارد و در ساير مقولات، هيچ حركتي وجود ندارد. ملّاصدرا، جوهر را نيز مسافت حركت دانست و به تبع حركت در جوهر، حركت در همه ي مقولات را پذيرفت. فيلسوفان مشّائي، فقدان موضوع ثابت را علّت انكار حركت در مقوله ي جوهر دانستهاند؛ بر اين اساس، جوهر نميتواند مسافت حركت قرار بگيرد، ولي از نگاه ملّاصدرا، جوهر نيز ميتواند مسافت حركت قرار گيرد؛ زيرا جوهر نيز داراي فرد سيّال است و موضوع هيچ نقشي در حركت جوهري يا عرضي ندارد.
ملّاصدرا، گذشته از تبيين امكان حركت جوهري، دلايل فراواني را نيز بر وقوع حركت جوهري اقامه ميكند؛ گاه از راه ضرورت حركت در فاعل قريب و گاه از راه زمانمندي اجسام، گاه با اين نكته كه عرض به وجود جوهر موجود است و گاه با اين نكته كه اعراض لوازم صورتهاي نوعيهاند، گاه از راه غايتمندي طبيعتها، گاه از راه نفي كون و فساد، گاه از راه نفي تفويض، گاه از راه امتناع انقلاب در ذات، و گاه از راه امتناع ربط سيّال به ثابت.
پينوشتها:
1. ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازي)، الحكمهًْ المتعاليهًْ فيالأسفار الأربعهًْ العقليهًْ (قم، مصطفوي، 1379)، چ دوم، ج3، ص69. براي نقد و بررسي هريك از اين فرضهاي چهارگانه ر.ك. همان، ص69-75.
2. همان، ص71.
3. همان، ج1، ص425.
4. همان.
5. همان.
6. همان.
7. سبزواري.
8. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج1، ص425-426.
9. ر.ك. عبدالرسول عبوديت، نظام حكمت صدرايي (تهران، سمت، 1385)، ج1، ص395-396.
10. سيد محّمدحسين طباطبائي، بدايهًْ الحكمهًْ، تصحيح و تعليق عباس علي زارعي سبزواري (قم، مؤسسهًْ النشرالإسلامي، 1420)، چ هفدهم، ص157.
11. ر.ك. عبدالرسول عبوديت، درآمدي بر فلسفه اسلامي (قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امامخميني، 1384)، چ چهارم، ص243-244/ ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص83-84.
12. سيد محمّدحسين طباطبائي، بدايهًْ الحكمهًْ، ص158.
13. در ادامه، خواهيم گفت كه به باور علّامه طباطبائي، حركت أيني همان حركت وضعي است و نميتوان آن را حركت جداگانهاي به حساب آورد؛ زيرا مقوله ي أين همان مقوله ي وضع است و تعريف مقوله ي وضع بر مقوله ي أين صدق ميكند.
14. براساس نظريه ي اتمي، كه امروزه در فيزيك مطرح است، پديدههاي مزبور از انواع حركت كمّي نخواهند بود.
15. ر.ك. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص78-79.
16. ر.ك. همان، ج3، ص79.
17. ر.ك. عبدالرسول عبوديت، درآمدي بر فلسفه ي اسلامي، ص212.
18. م 1) الحركهًْ الخروجالشيء من القوّهًْ إلي الفعل تدريجا؛
م2) هذا القوّهًْ يجب أن تكون محمولهًْ في أمر جوهري قائمهًْ به؛
م3) هذا الّذي بالقوّهًْ كمال بالقوّهًْ للمادّهًْ متحد معها؛
م4) فإذا تبدلت القوّهًْ فعلا كان الفعل متحدا مع المادّهًْ مكان القوّهًْ؛
م5) إذا كانت القوّهًْ والفعل متحدا مع المادّهًْ والحركهًْ خروج هذه القوّهًْ إلي هذه الفعليهًْ تدريجا؛ فلايتحقق الحركهًْ الّا بوجود هذه المادّهًْ الّتي تكون موضوعاً للحركهًْ و موصوفا لها؛
ن: فالحركهًْ مفتقرهًْ إلي الموضوع.
19. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص87.
20. سيد محمّدحسين طباطبائي، بدايهًْ الحكمهًْ، ص166.
21. همان.
22. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص85.
23. به نظر ما، اعتقاد به چنين موجودي مستلزم تناقض است.
24. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص85.
25. سيد محمّدحسين طباطبائي، بدايهًْ الحكمهًْ، ص166.
26. همان.
27. ر.ك. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص61-62.
28. ر.ك. همان، ج7، ص291.
29. ر.ك. همان، ج3، ص104.
30. ر.ك. همان، ص101-102.
31. ر.ك. ملّاصدرا، المشاعر، به اهتمام هانري كربن (تهران، كتابخانه طهوري، 1363)، ص66.
32. ر.ك. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص177-178.
33. ر.ك. همان، ج3، ص274.
34. ر.ك. همان، ج3، ص85.
35. همان، ج7، ص291.
36. همان، ج3، ص177-178.
37. م1) إنّ الاعراض تابعهًْ للجواهر مستندهًْ إليها استناد الفعل إلي فاعله؛
م2) إنّ بعض الأعراض متحركهًْ كما ذهب إليه المشائون؛
م3) الفاعل القريب للحركهًْ يجب أن يكون متحركا؛
ن: فالطبائع والصور النوعيهًْ فيالأجسام المتحركهًْ فيالكمّ والكيف والأين والوضع متغيرهًْ.
38. ملّاصدرا، الأسفار الأربعهًْ، ج3، ص61-62.
39. ر.ك. حسن حسنزاده آملي، ادلّهاي بر حركت جوهري (بيجا، الف. لام. م، 1380). در اين كتاب، به بيستويك برهان اشاره شده است.
- حسنزاده آملي، حسن، ادلّهاي بر حركت جوهري، بيجا، الف. لام. م، 1380.
- طباطبائي، سيد محمّدحسين، بدايهًْالحكمهًْ، تصحيح و تعليق عباسعلي زارعي سبزواري، قم، مؤسسهًْالنشر الإسلامي، 1420، چ هفدهم.
- عبوديت، عبدالرسول، درآمدي بر فلسفه اسلامي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امامخميني، 1384، چ چهارم.
ـ ـــــ، نظام حكمت صدرايي، تهران، سمت، 1385.
- ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازي)، الحكمهًْ المتعاليهًْ فيالأسفار الأربعهًْ العقليهًْ، قم، مصطفوي، 1379، چ دوم.
ـ ـــــ، المشاعر، به اهتمام هانري كربن، تهران، كتابخانه طهوري، 1363.
منبع: معرفت فلسفي- ش 21
/خ