خوش به حال پنجرهها
صبح جمعه است و ملالی نیست جز بسته بودن پنجره. کش و قوسی به تنم میدهم و پرده را تا جایی که نور تمام صورتم را پر کند، کنار میزنم. پنجره قیژی میکند، باز میشود و نسیمی که به داخل اتاق میوزد، ملال را جارو میکند و با خود میبرد.به پنجره که فکر میکنم، یاد آسمان میافتم. آسمان را دوست دارم؛ چون میشود برایش بادبادک هوا کرد. میشود برای هواپیمایی دست تکان داد که مسافرها را به دوردستها میبرد و ردّ سپید خیالانگیز از خودش بر جای میگذارد. بعد دستم را بزنم زیر چانه و برای ابرها شکلی تصوّر کنم. از تکشاخهای جادوییِ پرنده روی خانهها تا تانکهایی که به جنگ کوهها میروند.
به پنجره فکر میکنم و سرم را به سمت آسمان بیرون میبرم. گاه هوا دودآلود است، گاه بیپرنده. چشمهایم را میبندم و پرندهای میشوم که دانه به دهان، دور خیابانها میگردد و کنار هر خانه دانهای میکارد: دانهی سیب، دانهی گیلاس، دانهی درخت ابریشم، دانهی افرا. چه اشکالی دارد آدم سوتزنان و لیلیکنان در کوچهها برود و برای هر درخت اسمی بگذارد؟ چه اشکالی دارد خانهها هم نام داشته باشند و همنام خوشیهای کوچک زندگیمان شوند. من اسم آن خانه با شیروانی را «هندوانهی قاچخورده» میگذارم و صدای قاچ خوردن هندوانهی رسیدهی دور حیاط مادربزرگم در روستا میآید توی ذهنم. تابستان باید باشد و تعطیلاتی که همه را دور هم جمع میکند. به خانهی شیروانیدار نگاه میکنم: «سلام هندوانهی قاچ خورده! سلام من را هم به برفدونه برسان.». «برفدونه» را بهتان معرفی نکرده بودم. درخت بزرگی است که شبیه پدربزرگهاست؛ ولی وقت باریدن برف بچّهی کوچکی میشود که زیر پتوی سفید و برفیاش چرت میزند. جان میدهد برای گرفتن انگشت کوچکش و تکان دادنش. آن وقت دلش از برف ریسه میرود و روی سرمان میریزد. «بهار» نام مغازهی لباسفروشی است که بوی خوشیِ لباس عید میدهد. وقتی آدمهایی تویش خرید میکنند و لباسها را به تن هم اندازه میگیرند، یاد لحظهی بازگشت از خرید و دونهدونه باز کردن خریدها میافتم. «خرچ» هم نام پیادهرویی است که پاییز پر از برگ میشود و از «هندوانهی قاچخورده» تا «بهار» را «برفدونه» در پاییز، پر از برگهای زرد و نارنجی میکند.
برای خواندن داستانی دیگر از این نویسنده:« در دل ذره های کوچک»رجوع کنید.
مردی از انتهای کوچه میآید. سرش پایین است و چهرهاش نه اخمی دارد و نه لبخندی. حتماً این مرد خوشبخت است؛ چون میتواند تابستان باشد و صدای قاچ هندوانه را بشنود. بهار باشد و صدای باز شدن پاکتهای خرید عید، خوشحالی را در خانه پخش کند. زمستان باشد و تکان شاخهها برف شادی بر سرش ببارد و... پاییز چه؟ اگر باد بوزد و برگها به هوا بروند، حتماً موشکهای کاغذی هم بیشتر پرواز خواهند کرد.
سریع میدوم به سمت کاغذهای باطله و یک ماژیک برمیدارم: «صبح جمعهتون لبخندی». باد حالا نه فقط پرده را، بلکه موشکم را هم با خودش میبرد.
من در قاب پنجرهام یک لبخند دارم. یک موشک که توی جیب میرود و دستی که توی هوا تکان میخورد.
صبح جمعه است و لبخندی که به سمت اتاق میوزد.
منبع:
مجله باران