پسري به نام عباس
شهيد عباس عاصمي
نام پدر :محمد
محل تولد :خراسان رضوي
شهرستان:کاشمر
تاريخ شهادت:1362/5/9
نام عمليات :والفجر 3
محل شهادت:مهران-کله قندي
مادر مي ترسيد خان لو برود و ساواک بريزد و پسرانش وپسران مردم را دستگير کند.اما تا خود روز دوازدهم بهمن ما آن خانه وافرادش صحيح وسالم در خدمت اسلام بودند .انقلاب پيروزشد،اما دو برادر دست از فعاليت نکشيدند.
امام خميني(ره) نسبت به حضور منافقين هشدار داده بود ، آن ها هم فقط کمي برنامه هاي شان تغيير کرده بود.خبري از تظاهرات و اعلاميه نبود،جلسات شده بود کتاب خواني وتفسير و سخنراني در رابطه با بالا بردن شعور سياسي اجتماعي مردم.
دوبرادر کارشان را در مسجد ومدرسه ومحل ادامه دادند، تا اواخرسال 59 که جنگ شروع شد،برنامه هاي فرهنگي وخانه را به پدرتحويل دادند وهر دوروانه جبهه شدند. هرچند که عباس را سال 59 به دليل سن کمش اعزام نکردند اما به هر نحوي که بود خود رابه جبهه رساند وبه رسالتش عمل کرد.
مي گفت:
-«درحديث آمده،مؤمن بايد کيز باشد. يعني بايد تشخيص دهد در هرشرايطي بهترين کاري که مي تواند براي دينش و ملتش انجام دهد.»
گفت:
-«الان وقت جنگيدن است نه اداره کردن جلسات».
مي گفت:
-«من پايگاه انقلابي اي را که تابه حال در خانه مان بوده به جبهه منتقل مي کنم که الان اصل پايگاه آن جاست.»
بسيارموقعيت شناس بود.زماني که درس مي خواند بهترين در درس بود ودرزمان ورزش بهترين ورزشکاروزمان جنگ بهترين جنگنده.
زن مي خنددومي گويد:
-«عالمي داشتيم.مابا اين دوبرادر،يک دقيقه آرام وقرار نداشتند، دائم درحال فعاليت بودند.»
مي خنددوادامه مي دهد:
-»کارهاي شان بامزه بود.هميشه با هم بودند اما با هم مرخصي نمي آمدند،هرچه مادرم مي گفت لااقل عيدها وتعطيلات رابا هم مرخصي بگيريد که همه دورهم باشيم و برويم گشتي خارج از شهر بزنيم،هيچ کدام زير بار نمي رفتند مي گفتند:«يکي مي آيد يکي مي ماند، تا جاي اوهم که آمده خالي نماند.»زن فلاسک چاي رااز کمد ميزش بيرون مي آورد با دوسه تا استکان،براي مان چاي مي ريزد ومي گذارد مقابلمان.
دوباره همان لبخند را مي زند.انگار چندين سال به عقب برمي گردد. چشمانش کمي نم ناک مي شوند:«عباس به مرخصي که مي آمد،ما را مي خنداند.اداي عراقي هايي را که اسير مي کردند در مي آورد.صدا کلفت مي کردومي گفت:«ارحم يا اخي،ارحم !»خب من بچه تر از داداش عباس بودم.بهم مي گفت:«آبجي گلي»
زن سربه زير مي اندازد ومي خندد.بعضي وقت ها هم مي گفت:«آبجي خلي!»اما من دوست داشتم هميشه از جبهه که برمي گشت،برايم چيزي سوغاتي بياورد فقط ده يازده سال داشتم وهميشه چشمم به دست داداش عباس بود. يک بار که آمده بود مرخصي پدرم پايش شکسته بودوبا عصا راه مي رفت وعصاي پدر را زير بغل مي گذاشت، يک پايش رابالا مي برد، تکيه اش را مي داد به عصا ودرست مثل پاشکسته ها راه مي رفت. يک دفعه همان طورآمد جلوي من،فکر کردم پايش شکسته،بغض کردم وگفتم:«داداشي کي پات شکست؟!
زن بغض مي کند،بهم گفت:
-«آبجي خلي!آخه پطوري يک دفعه پاي من مي شکنه؟!اين عصاي بابا است من دارم جانباز بازي مي کنم، بعد ازاين هم بايد شهادت بازي کنم توهم مي آيي بازي؟»
من هم با خوشحالي گفتم:
-««مي آيم .بازي اش چه جوري است؟»
گفت:
-«برو پرچم ايران را بياور،من مي خوابم،تو پرچم را رويم بيانداز.
بخند و شکلات تعارف کن.»
گفتم:
-«به کي ؟»
گفت:
-«فکر کن دورمن پرازآدم است.»
گفتم:
-«به تو چي داداش؟! به توهم تعارف کنم؟!
گفت:
-«نه آبجي گلي! من مثلاخوابيدم،خوابم هم سنگينه...!بعد که تعارف کردي، بشين بالاي سرم و سوره هايي که حفظ کردي بخوان.»
گفتم:
-«همين!»
-«گفت:همين!يک،دو،سه،حاضري؟!»
از بغض واشک وناله خبري نيست ونبوده است .مادر شيرزن است و پدر مثل کوه مقاوم.سرفه مي کند ومي گويد:
-«اگر يک پسر ديگر هم داشتم،مي دادم»
پيرزن نگاهش را از چشمان عباس برمي دارد.از بالاي عينکش نگاه مي کند و مي گويد:
-«عباسم هيچ ازش نماند وزير بمب هفتصد وپنجاه پوندي صدام تکه تکه شد. داغ درآغوش کشيدنش به دلم ماند.اما دم نزدم ،گفتم :
علي هست .چرا شکوه کنم.علي هم که رفت دل خوش به جنازه اش بودم اما خبري از جنازه علي هم نبود.با آن قد رشيدش توي يک بقچه جا شده بود،اما خوشحال بودم و هستم ،هر دو راه حسيني را خودشان انتخاب کردند ورفتند.»پيرمرد محکم و قرص اما با صداي لرزانش مي گويد:
-«شهيد گريه ندارد، افتخار دارد، آن چه ما در راه خداداشتيم،داده ايم.»
دستش را بالا مي آورد:
-«پس هم نمي گيريم.
پيرزن مي گويد:
علي بعد از شهادت عباس مدام مي گفت:
«مرا در کنار قبر عباس دفن کنيد».
روي سنگ قبرش بنويسيد مسافر بوده و است ، بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است.»
شب عروسي داداش علي هم زنگ زدوگفت که بچه ها را تنها بگذارد.
آبجي ليلا نشست روبروي سفره عقدي که مريم برايش چيده بود.ساده وبي آلايش کنار يک پاسدار،آبجي ليلا لباس گل بهي پوشيده بودوموهايش را با گل هاي مصنوعي گل بهي تزيين کرده بود. مادرآمد کنارش ، دست به کمر گذاشت وبه سختي دولا شد،گونه ليلا را بوسيدوگفت:
-«الهي قربون عروسکم برم.»
خطبه عقد را که خواندند وهمه يکي يکي آمدند کادوها را دادند، مادردرگوش پدر گفت:
-«حاج آقا محمد!جاي عباس وعلي چقدر خالي است؟!»
پدرسرتکان داد ويک پاکت ازطرف عباس وعلي داد به آبجي ليلا وگفت:
-«آخرين باري که مرخصي آمدند اين پول را دادند براي کادوي تو!»
ليلا بغض کرد وبابا به چشمان تر دخترش نگاه کرد،دستش را به علامت نه به چپ وراست تکان داد.
دوروز بعد از مراسم ،تلفن زنگ زد،بابا پريد طرف گوشي تلفن، علي گفت:
-«بابا به خاطرحال مادر اصلاً عکس العمل نشان نده، عباس درهمان عمليات مهمي که گفته بودم شهيد شد.تا چند روز ديگر جنازه اش را تحويل تان مي دهند.»
پدرآقايي کردوصبوري.دم نزد، هيچ نگفت.وقتي براي نماز مغرب رفت مسجد کمي گريه کردوسبک شدفقط همان چند قطره،هيچ وقت ديگر براي پسرش گريه نکرد.
دوروزبعدمادر دردش گرفت.وقت زايمانش بود.بابا ومريم بردنش بيمارستان مدرس.مادررفت اتاق زايمان وجنازه عباس سررسيد درسردخانه همان بيمارستان.مادر شاد از اتاق زايمان برگشت،بچه سالم بودخوابيده بودتوي تخت مخصوص نوزادان، آن يکي پسرهم خوابيده بود روي تخت هاي سردخانه.
مادرچشمان حاج محمد وليلا را که ديد دوزاري اش افتاد.خودش گفت:
-«خدايک پسر بهم داد ويکي راگرفت ،جاج آقا محمد!»
پدرچشم به سنگ فرش بيمارستان دوخت.مادر لبخند زدوگفت:
-«اسم پسر جديدمان را بايد عباس بگذاريم يا علي؟!»
ليلاچادرروي سرش کشيد وگفت:
-«عباس مادر!عباس.»
خداوندا ،بارالها!درراه عشق از تو مي خواهم که از گناهانم درگذري،خدايا!توخودت گفتي با اولين قطره خون شهيد گناهانش پاک مي شودپس با خونم شستشو ده مرا.
خداوندا! توبندگان صالحت را انتخاب مي کني من بنده رو سياهم وجزتواميدي ندارم.
اهدانا الصراط المستقيم.
اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک
منبع:نشريه فکه ،شماره 75
نام پدر :محمد
محل تولد :خراسان رضوي
شهرستان:کاشمر
تاريخ شهادت:1362/5/9
نام عمليات :والفجر 3
محل شهادت:مهران-کله قندي
زندگي نامه شهيد
مادر مي ترسيد خان لو برود و ساواک بريزد و پسرانش وپسران مردم را دستگير کند.اما تا خود روز دوازدهم بهمن ما آن خانه وافرادش صحيح وسالم در خدمت اسلام بودند .انقلاب پيروزشد،اما دو برادر دست از فعاليت نکشيدند.
امام خميني(ره) نسبت به حضور منافقين هشدار داده بود ، آن ها هم فقط کمي برنامه هاي شان تغيير کرده بود.خبري از تظاهرات و اعلاميه نبود،جلسات شده بود کتاب خواني وتفسير و سخنراني در رابطه با بالا بردن شعور سياسي اجتماعي مردم.
دوبرادر کارشان را در مسجد ومدرسه ومحل ادامه دادند، تا اواخرسال 59 که جنگ شروع شد،برنامه هاي فرهنگي وخانه را به پدرتحويل دادند وهر دوروانه جبهه شدند. هرچند که عباس را سال 59 به دليل سن کمش اعزام نکردند اما به هر نحوي که بود خود رابه جبهه رساند وبه رسالتش عمل کرد.
مي گفت:
-«درحديث آمده،مؤمن بايد کيز باشد. يعني بايد تشخيص دهد در هرشرايطي بهترين کاري که مي تواند براي دينش و ملتش انجام دهد.»
گفت:
-«الان وقت جنگيدن است نه اداره کردن جلسات».
مي گفت:
-«من پايگاه انقلابي اي را که تابه حال در خانه مان بوده به جبهه منتقل مي کنم که الان اصل پايگاه آن جاست.»
بسيارموقعيت شناس بود.زماني که درس مي خواند بهترين در درس بود ودرزمان ورزش بهترين ورزشکاروزمان جنگ بهترين جنگنده.
دوبرادر
زن مي خنددومي گويد:
-«عالمي داشتيم.مابا اين دوبرادر،يک دقيقه آرام وقرار نداشتند، دائم درحال فعاليت بودند.»
مي خنددوادامه مي دهد:
-»کارهاي شان بامزه بود.هميشه با هم بودند اما با هم مرخصي نمي آمدند،هرچه مادرم مي گفت لااقل عيدها وتعطيلات رابا هم مرخصي بگيريد که همه دورهم باشيم و برويم گشتي خارج از شهر بزنيم،هيچ کدام زير بار نمي رفتند مي گفتند:«يکي مي آيد يکي مي ماند، تا جاي اوهم که آمده خالي نماند.»زن فلاسک چاي رااز کمد ميزش بيرون مي آورد با دوسه تا استکان،براي مان چاي مي ريزد ومي گذارد مقابلمان.
دوباره همان لبخند را مي زند.انگار چندين سال به عقب برمي گردد. چشمانش کمي نم ناک مي شوند:«عباس به مرخصي که مي آمد،ما را مي خنداند.اداي عراقي هايي را که اسير مي کردند در مي آورد.صدا کلفت مي کردومي گفت:«ارحم يا اخي،ارحم !»خب من بچه تر از داداش عباس بودم.بهم مي گفت:«آبجي گلي»
زن سربه زير مي اندازد ومي خندد.بعضي وقت ها هم مي گفت:«آبجي خلي!»اما من دوست داشتم هميشه از جبهه که برمي گشت،برايم چيزي سوغاتي بياورد فقط ده يازده سال داشتم وهميشه چشمم به دست داداش عباس بود. يک بار که آمده بود مرخصي پدرم پايش شکسته بودوبا عصا راه مي رفت وعصاي پدر را زير بغل مي گذاشت، يک پايش رابالا مي برد، تکيه اش را مي داد به عصا ودرست مثل پاشکسته ها راه مي رفت. يک دفعه همان طورآمد جلوي من،فکر کردم پايش شکسته،بغض کردم وگفتم:«داداشي کي پات شکست؟!
زن بغض مي کند،بهم گفت:
-«آبجي خلي!آخه پطوري يک دفعه پاي من مي شکنه؟!اين عصاي بابا است من دارم جانباز بازي مي کنم، بعد ازاين هم بايد شهادت بازي کنم توهم مي آيي بازي؟»
من هم با خوشحالي گفتم:
-««مي آيم .بازي اش چه جوري است؟»
گفت:
-«برو پرچم ايران را بياور،من مي خوابم،تو پرچم را رويم بيانداز.
بخند و شکلات تعارف کن.»
گفتم:
-«به کي ؟»
گفت:
-«فکر کن دورمن پرازآدم است.»
گفتم:
-«به تو چي داداش؟! به توهم تعارف کنم؟!
گفت:
-«نه آبجي گلي! من مثلاخوابيدم،خوابم هم سنگينه...!بعد که تعارف کردي، بشين بالاي سرم و سوره هايي که حفظ کردي بخوان.»
گفتم:
-«همين!»
-«گفت:همين!يک،دو،سه،حاضري؟!»
مرغ مهاجر
از بغض واشک وناله خبري نيست ونبوده است .مادر شيرزن است و پدر مثل کوه مقاوم.سرفه مي کند ومي گويد:
-«اگر يک پسر ديگر هم داشتم،مي دادم»
پيرزن نگاهش را از چشمان عباس برمي دارد.از بالاي عينکش نگاه مي کند و مي گويد:
-«عباسم هيچ ازش نماند وزير بمب هفتصد وپنجاه پوندي صدام تکه تکه شد. داغ درآغوش کشيدنش به دلم ماند.اما دم نزدم ،گفتم :
علي هست .چرا شکوه کنم.علي هم که رفت دل خوش به جنازه اش بودم اما خبري از جنازه علي هم نبود.با آن قد رشيدش توي يک بقچه جا شده بود،اما خوشحال بودم و هستم ،هر دو راه حسيني را خودشان انتخاب کردند ورفتند.»پيرمرد محکم و قرص اما با صداي لرزانش مي گويد:
-«شهيد گريه ندارد، افتخار دارد، آن چه ما در راه خداداشتيم،داده ايم.»
دستش را بالا مي آورد:
-«پس هم نمي گيريم.
پيرزن مي گويد:
علي بعد از شهادت عباس مدام مي گفت:
«مرا در کنار قبر عباس دفن کنيد».
روي سنگ قبرش بنويسيد مسافر بوده و است ، بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است.»
عباس و علي
شب عروسي داداش علي هم زنگ زدوگفت که بچه ها را تنها بگذارد.
آبجي ليلا نشست روبروي سفره عقدي که مريم برايش چيده بود.ساده وبي آلايش کنار يک پاسدار،آبجي ليلا لباس گل بهي پوشيده بودوموهايش را با گل هاي مصنوعي گل بهي تزيين کرده بود. مادرآمد کنارش ، دست به کمر گذاشت وبه سختي دولا شد،گونه ليلا را بوسيدوگفت:
-«الهي قربون عروسکم برم.»
خطبه عقد را که خواندند وهمه يکي يکي آمدند کادوها را دادند، مادردرگوش پدر گفت:
-«حاج آقا محمد!جاي عباس وعلي چقدر خالي است؟!»
پدرسرتکان داد ويک پاکت ازطرف عباس وعلي داد به آبجي ليلا وگفت:
-«آخرين باري که مرخصي آمدند اين پول را دادند براي کادوي تو!»
ليلا بغض کرد وبابا به چشمان تر دخترش نگاه کرد،دستش را به علامت نه به چپ وراست تکان داد.
دوروز بعد از مراسم ،تلفن زنگ زد،بابا پريد طرف گوشي تلفن، علي گفت:
-«بابا به خاطرحال مادر اصلاً عکس العمل نشان نده، عباس درهمان عمليات مهمي که گفته بودم شهيد شد.تا چند روز ديگر جنازه اش را تحويل تان مي دهند.»
پدرآقايي کردوصبوري.دم نزد، هيچ نگفت.وقتي براي نماز مغرب رفت مسجد کمي گريه کردوسبک شدفقط همان چند قطره،هيچ وقت ديگر براي پسرش گريه نکرد.
دوروزبعدمادر دردش گرفت.وقت زايمانش بود.بابا ومريم بردنش بيمارستان مدرس.مادررفت اتاق زايمان وجنازه عباس سررسيد درسردخانه همان بيمارستان.مادر شاد از اتاق زايمان برگشت،بچه سالم بودخوابيده بودتوي تخت مخصوص نوزادان، آن يکي پسرهم خوابيده بود روي تخت هاي سردخانه.
مادرچشمان حاج محمد وليلا را که ديد دوزاري اش افتاد.خودش گفت:
-«خدايک پسر بهم داد ويکي راگرفت ،جاج آقا محمد!»
پدرچشم به سنگ فرش بيمارستان دوخت.مادر لبخند زدوگفت:
-«اسم پسر جديدمان را بايد عباس بگذاريم يا علي؟!»
ليلاچادرروي سرش کشيد وگفت:
-«عباس مادر!عباس.»
وصيت نامه
خداوندا ،بارالها!درراه عشق از تو مي خواهم که از گناهانم درگذري،خدايا!توخودت گفتي با اولين قطره خون شهيد گناهانش پاک مي شودپس با خونم شستشو ده مرا.
خداوندا! توبندگان صالحت را انتخاب مي کني من بنده رو سياهم وجزتواميدي ندارم.
اهدانا الصراط المستقيم.
اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک
منبع:نشريه فکه ،شماره 75