به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است
شاعر : حافظ
بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است |
|
به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است |
به دست باش که خيري به جاي خويشتن است |
|
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما |
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است |
|
به جانت اي بت شيرين دهن که همچون شمع |
مکن که آن گل خندان براي خويشتن است |
|
چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل |
که نافههاش ز بند قباي خويشتن است |
|
به مشک چين و چگل نيست بوي گل محتاج |
که گنج عافيتت در سراي خويشتن است |
|
مرو به خانه ارباب بيمروت دهر |
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است |
|
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او |
|