به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
شاعر : حافظ
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم |
|
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم |
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم |
|
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد |
که در هواي رخت چون به مهر پيوستم |
|
چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق |
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم |
|
بيار باده که عمريست تا من از سر امن |
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم |
|
اگر ز مردم هشياري اي نصيحتگو |
که خدمتي به سزا برنيامد از دستم |
|
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست |
که مرهمي بفرستم که خاطرش خستم |
|
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت |
|