خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
شاعر : حافظ
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم |
|
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم |
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم |
|
گر چه دانم که به جايي نبرد راه غريب |
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم |
|
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت |
به هواداري آن سرو خرامان بروم |
|
چون صبا با تن بيمار و دل بيطاقت |
با دل زخم کش و ديده گريان بروم |
|
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت |
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم |
|
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي |
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم |
|
به هواداري او ذره صفت رقص کنان |
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم |
|
تازيان را غم احوال گران باران نيست |
همره کوکبه آصف دوران بروم |
|
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون |
|