دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
شاعر : حافظ
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند |
|
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند |
باده از جام تجلي صفاتم دادند |
|
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند |
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند |
|
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي |
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند |
|
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال |
مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند |
|
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب |
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
|
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد |
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند |
|
اين همه شهد و شکر کز سخنم ميريزد |
که ز بند غم ايام نجاتم دادند |
|
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود |
|