دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
شاعر : حافظ
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند |
|
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند |
با من راه نشين باده مستانه زدند |
|
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت |
قرعه کار به نام من ديوانه زدند |
|
آسمان بار امانت نتوانست کشيد |
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند |
|
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه |
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند |
|
شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد |
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند |
|
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع |
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند |
|
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب |
|