مشخصات
نام کتاب | از چیزی نمی ترسم |
نویسنده | حاج قاسم سلیمانی |
ناشر | مکتب حاج قاسم |
سال چاپ | ۱۳۹۹/۰۸/۳۰ |
تعداد صفحه | ۱۳۶صفحه |
رده سنی |
بزرگسال |
ژانر | زندگی نامه، مستند |
کشور سازنده | ایران |
شخصیت اصلی | سردار سلیمانی |
خلاصه ای از کتاب «من از چیزی نمی ترسم»
کتاب « از چیزی نمی ترسم» حاصل خود نوشته های سردار سلیمانی است که بسیار جذاب و زیبا ست . ایشان در کتاب اشاره می کنند که چطور از دوران کودکی و چوپانی به جایگاه والایسپهبدی رسیدند.عموم مردم از سردار سلیمانی تنها اطلاعاتی که دارند این است که ایشان سردار سپاه بودند و با داعش مبارزه می کردند و سپس به شهادت رسیدند. اما با خواندن این کتاب می توان بیشتر با روحیات و اتفاقات زندگی شان اشنا شد و چهره ی مبارز ایشان را بیشتر درک کرد.اگر برای شما هم سوال پیش آمده است که نام کتاب از کجا آمده است باید گفت، شهید سلیمانی در این کتاب با اشاره به حادثه هتک حرمت یک مامور شهربانی در زمان شاه به یک دختر بیحجاب مینویسد:
«دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین امدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت وگو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت هها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.»
زینب سلیمانی، دختر شهید سلیمانی در مقدمه کتاب از چیزی نمیترسیدم درخصوص یادداشت رهبر معظم انقلاب بر این کتاب مینویسد:
«صبح روز چهارشنبه ۲۶آذر۱۳۹۹، خداوند مهربان توفیق زیارتِ رهبر معظم انقلاب را که جانم فدایشان باد، روزیمان فرمود. دیدار معظمٌلَه با اعضای ستاد بزرگداشت شهید قاسم سلیمانی و ما افراد خانوادهاش بود.من، بهنمایندگی از پدرم، برای ایشان هدیهای برده بودم.
این هدیه، زندگینامهای بود بهقلم حاجقاسم که قصد داشتیم بهمناسبت سالروز شهادتش، در قالب کتابی منتشر کنیم.آنچه همراهم بود، در واقع ماکِت یا نمونهٔ اولیهای از کتاب بود.در پایان دیدار، متن را تقدیمِ آقا کردم. ایشان پرسشهایی دربارهٔ آن پرسیدند و این هدیه را با مِهر پذیرفتند.
چند روز بعد از آن دیدار و در دقایق پایانیِ نهاییشدن کتاب، متنی از دفتر رهبر معظم انقلاب به دستم رسید. ایشان منّت گذاشته و قبل از مطالعه، یادداشتی بهیاد «سرباز وفادار» خود نوشته بودند. متنی بود پُر از عطوفت و بزرگواری که چون روح بر کالبدِ این کتاب نشست.»
متن این یادداشت به شرح زیر است:
بسمه تعالی
“هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است. یاد او را گر چه خداوند بر اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را به او هدیه کرد، ولی ما هم هر کدام وظیفه ای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخواندهام اما ظاهرا می تواند گامی در این راه باشد.
رزقناالله ما رزقه من فضله
سیّدعلی خامنهای 99/10/7”
شخصیت های شاخص کتاب«من از چیزی نمی ترسم»
دست نوشته های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. با خواندن این کتاب زیبا می توان تا حدی از زندگی و سختی های زندگی ایشان آشنا شوید.مشخصات نویسنده
برای نوشتن مشخصات حاج قاسم سلیمانی باید دریایی از مطالب نوشت ما به خلاصه ی آن اکتفا کرده، حاج قاسم سلیمانی در ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ در قنات ملک که روستایی کوهستانی، در شهرستان رابر، از توابع کرمان زاده شد اما اصالتا لر هستند.ایشان در سال ۱۳۸۴ در رشتهٔ فقه و حکمت اسلامی مدرک کارشناسی ارشد گرفتند.پدرشان حسن و نام مادرشان فاطمه سلیمانی بود؛ یک خواهر و یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر دارند. ایشان از سن 12 سالگی برای اشتغال از کرمان رفتند تا به شغل بنایی مشغول شوند و در همان سنین پایین پیمان کار سازمان آب شدند. سردار پس از ازدواج، پنج فرزند به نامهای نرجس، حسین، فاطمه، زینب و رضا دارد. یکی از فرزندانشان از دنیا رفته است. سردار سلیمانی یکی از فعالان انقلاب بودند سپس در زمان جنگ و دفاع مقدس نیروهای رزمی استان کرمان را تشکیل دادند که در آخر به لشکر ۴۱ ثارالله تبدیل شد. ایشان در 1376 فرمانده شدند و در دوران جنگ در عملیات های متفاوت نقش پر رنگ داشتند و چندین بار مجروح شدند. سپس در جنگ های داخلی همچون ( جنگ داخلی سوریه، جنگ افغانستان، جنگ علیه داعش، جنگ یمن، کودتای 2016 ترکیه، حمایت از مردم فلسطین، و...) حضور و نقشه پر رنگی داشتند.جهت اطلاع جامع در مورد نقش سردار سلیمانی در دفاع مقدس کلیک کنید
در بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ سردارسلیمانی طی حملهٔ پهباد آمریکایی به فرودگاه بغداد به درجه شهادت رسیدند. برای خواندن وصیت نامه سردار دل ها به مقاله «چهل فراز از وصیت نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی » رجوع کنید.
نظرات و تجربیات کاربران نسبت به کتاب «من از چیزی نمی ترسم»
+کتابی بشدت جالب و تکان دهنده از تولد سردار دل ها تا اتفاقات زمان انقلاب که به قلم سپهبد شهید و به صورت خاطره نوشته شده.+تاب برای کسایی که میخواند با دوران کودکی و جوانی سردار آشنا باشند خیلی مفیده، مخصوصا اینکه نحوه شکل گیری شخصیتِ بیباک، نترس، قانع و سختکوش سردار رو به خوبی توضیح میده. برای آشنایی با احوال کرمان تو سالهای ۵۵ و ۵۶ هم کمک میکنه.
+ای کاش این کتاب با قلم روان حاج قاسم صدها صفحه بود و هر چی می خوندی تمام نمی شد... حیف که کوتاه بود. خیلی زیبا نوشته شده.
+کتاب کوتاهی که چندساعته مطالعه میشه، مزیت این کتاب اینه که به قلم خود شهید بزرگواره و بیان کننده چند خاطره از دوران پیش از انقلاب و شرایط زندگی ایشونه. مردی که از دل سختیها تبدیل به قهرمان میشه.
+این کتاب بسیار قشنگ و تاثیر گذار بود شک نکنید، کافیه یه نگاهی به اون بیاندازید اونوقته که دیگه کتاب رهایت نمیکنه و وادارت میکنه تا آخرشو توی یه ساعت بخونی متن تاثیر گذاری داشت، فرا جذاب بود ـ داستان کسی بود ک شاید خیلی کم طعم خوشبختی و راحتی و زندگی در اسایش رو تجربه کرده باشه.
+کتابی به شدت جذاب و تاثیر گذار ایکاش خود سردار بودند و ادامه داستان زندگی شریفشان را برای ما می نوشتند نمیدانستم سردار عزیز چنین قلم گیرایی داشتند وقتی به پایان کتاب رسیدم با خودم گفتم به راستی چرا نشد که سردار ادامه این داستان را بنویسند شاید مشغله هایی مهم تر داشتند و داستان بدون پایان خود را برای ما به جاگذاشتند تا ما بدانیم زندگی جاودان ایشان پایانی ندارد روحشان شد.
برش هایی از کتاب
+برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کَسریٰ آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجرهٔ ساختمان، پایین را نگاه میکردیم. آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانیِ کرمان بودند. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبانِ شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی بهسمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنبِ شهربانی مستقر بود. بهسرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربهٔ کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فَوَران زد!+در همسایگی ما خانهای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان میپخت، بچههای او میایستادند به تماشا. هنوز ایستادنِ آن دو دختر در ذهنم مجسّم است. مادرم چند دسته نان به آنها میداد و این عمل هر روز تکرار میشد. بعضی وقتها هم برادرم، حسین، ناراحت میشد و آنها را دعوا میکرد؛ اما گرسنگی باعث میشد تکان نخورند تا دستههای نان را دریافت کنند!
+سؤال کرد: «میخوای این عکس رو به تو بِدم؟» بهسرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملاً اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر میکنه.» عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی و خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم.بهمحض ورود به کرمان، به علی یزدانپناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا میکُشندِت.» جرئت و شجاعتِ عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کاراتهٔ خودم فرض میکردم که بهسرعت او را نقشِ زمین میکنم! آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابیِ دوآتیشه» شدیدتر از علی یزدانپناه بودم و بدون ترس از اَحَدی بیمحابا حرف میزدم.
+اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اوّلش قرار داشت، شروع شد. آیتالله نجفی که در مسجد امامزمان عجلاللهفرَجه پیشنماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراهِ او، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارها ابتدائاً حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کمکم رنگوبوی ضدّشاه گرفت. اما همانند یک شعلهٔ کوچکِ آتش که تبدیل به زبانههای سنگین میشود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچاند.
معرفی کتاب های مشابه
ازبه
حکایتی زیبا و به یاد ماندنی از خلبان جانباز که با وجود کمبود پا دوست دارد بار دیگر پرواز کند. نوشته: رضا امیرخانیآن بیست و سه نفر
روایتی جذاب از سر گذشت 23 نفر از اسرای جنگ تحمیلی که به مدت 8 سال اسیر رژیم بعثی عراق بودند. نوشته: احمد یوسف زاده