جهاني سازي در چرخشگاه
نويسنده:آدام دابليو .پارسونز(1)
چکيده :
اززماني که اصطلاح «جهاني سازي » در ميانه دهه 1990به شعار روز تبديل شد ، درک مشترک ما از جهان را زنجيره اي از «پايان موعود » تعريف کرده اند ؛پايان تاريخ ،پايان فقر ،پايان جغرافيا و کشور -ملت .امروزه در ميانه بدترين بحران مالي از زمان رکود بزرگ به اين سو ،ما در عوض مشاهده پايان هاي ديگر،شاهد يک پايان بسيارمتفاوت هستيم ؛يعني پايان نئوليبراليسم ،پايان سرمايه داري بازار آزاد و فرضيه جهاني سازي ؛نتيجه اين وضع ،بروز يک گفتمان در حال حاضر پيرامون اقتصاد سياسي است که سؤال آغازينش ،خود تعريف گر آن است :بعد نوبت چيست ؟
واژه ي نارساي جهاني سازي ،آن طور که زماني پل هرست جامعه شناس گفته است ،خيلي زود به واژه اي اختصاري براي واداشتن مردم به پذيرش سرنوشت جبري خويش تبديل شد ؛دانستن اينکه کارکنان و دستمزدها را هميشه درجايي ديگر مي توان به قيمتي ارزان تر خريداري کرد . شايد جهاني سازي در گسترش
ارتباطات و فن آوري ها در سطح جهان نقش خوبي ايفا کرده باشد ، اما براي سياست مداران ،روزنامه نگاران و رهبران تجاري ، فهم آن در قالب اصطلاحاتي چون جريان هاي تجاري ،سرمايه گذاري بين المللي و آزاد سازي اقتصادهاي بازار ساده تر است .
از نظرمدافعان جهاني سازي ،اين پديده از اواخر دهه 1970،يک پروژه سياسي باقي مانده است ؛پروژه اي براي بهره برداري از پروسه اي بزرگ تر از همگرايي جهاني براي رسيدن به يک نتيجه مشخص ؛چيزي مبتني بر حقوق سرمايه گذار و الزام سودآوري در وراي دغدغه هاي اساسي مردم معمولي . همان گونه که نوام چامسکي به درستي اشاره کرده ،هيچ انسان عاقلي -حتي اگريک به اصطلاح معترض ضد جهاني سازي باشد -با همگرايي بين المللي مخالف نيست .
وقتي صفت هاي توصيفي اي چون «آخرين کاپيتاليست يا نئوليبرال قرن بيستم » مطرح مي شود ، سابقه پديده جهاني سازي را به عنوان يک اقتصاد به شدت بين المللي شده ، مي توان در چند قرن پيش جست و جو کرد . شکاکان نسبت به جهاني سازي ممکن است بر سرگرايش ها و تاريخ ها اختلافات نظر داشته باشند و بعضي از آنها سرچشمه هاي آن را در فرانسه دهه 1760رد گيري کنند و برخي ديگر در دهه 1920.اما تجارت آزاد و تئوري هاي ملازم آن درباره رها گذاشتن نيروهاي طبيعي بازار براي حکومت بر آن ،يکي از مشخصه هاي تکراري تاريخ اقتصادي است .
ما اکنون در يک دوران مطالعات تمام عيار درباره جهاني سازي زندگي مي کنيم ؛دوراني که رشته هاي دانشگاهي يکي پس از ديگري ،با گشاده دستي حوزه عمل خود را به سپهري جهاني گسترش مي دهند و موضوع اصلي خود را به دورنمايي انتقال مي دهند که از نظر جغرافيايي گسترش يافته و به گستره جهان است . شکاکاني همچون جاستين رزنبرگ ،نويسنده «بلاهت هاي تئوري جهاني سازي »(ورسو، 2001) با اين گفته افراطي موافقند که هيچ کس به واقع نمي فهمد که اصلاً چه اتفاقي در حال وقوع است .ازاين رو ،يکي از نتايج تغيير را با تغييري که صورت گرفته اشتباه مي گيرند .از اين منظر ،تئوري جهاني سازي «معبدي درحال فرو ريختن »است که از ابتدا بريک خطاي طبقه بندي بنا شده است .
در سال 2009،با رويارويي هر چه بيشتر جهان با سطوح بي سابقه اي از گرسنگي ، فقر، نابودي زيست محيطي ، نابرابري جهاني و فروپاشي مالي ، تعداد اندکي از دانشجويان اقتصاد ،خود را در چنين تفسيرها يا ارزيابي هاي انتزاعي سرگردان مي کنند . اينکه در طول سي سال گذشته ، چيزي اساسي براي جامعه انساني رخ داده است ،جاي سؤال ندارد ؛اينکه از اين اتفاق به عنوان يک عصر جديد ياد شود يا يک نظم جهاني نوين يا روندي بازگشت ناپذير ،از اهميت کمتري برخوردار است . امروزه مبرم ترين ميدان نبرد براي دانشجويان و پژوهشگران جهاني سازي ، تجزيه و تحليل هاي واقعي از توسعه اقتصادي است .
همان گونه که جوزف استيگليتزدر «جهاني سازي و ناخشنودي هاي آن » (آلن لين ، 2002) اشاره مي کند ، اين موضوع کاملاً عينيت يافته است که اصل مرکزي اقتصادهاي بازار آزاد -يعني دست نامرئي رقابت بين المللي بدون محدوديت اراجيف تئوريکي بيش نيست .مرتدان پيشين حوزه اقتصاد که در همه جا هستند ،از سوي مطبوعات جريان اصلي مورد مشاوره قرار مي گيرند و نه تنها استيگليتز ،بلکه حتي بانکداران ،براي فهم اقتصاد جهاني شده اي که در حال واپس نشيني است ، به طور گسترده اي ريکاردو و آدام اسميت را به نفع مارکس ،شومپيتر و کينز کنار مي رانند .
يکي ديگر از مرتدهاي دانشگاهي که بايد به اين فهرست اضافه کرد ، اريک اس راينرت ،نويسنده «چگونه کشورهاي ثروتمند ثروتمند شدند ... و چرا کشورهاي فقير فقير مي مانند»(کانستيبل ،2007) است .
او مي نويسد هلهله پايان تاريخ که جهان سازي را احاطه کرده است ،به کلي پانصد سال تجربه در به ارمغان آوردن رفاه را ناديده مي گيرد ؛ رفاهي که جاي آن را چيزي گرفته است که راينرت آن را «استعمارگرايي رفاه » مي نامد ، چراکه کمک هاي فرامرزي ،اتکاي کشورهاي فقير را به غرب افزايش مي دهد .
از برنامه «اهداف توسعه هزاره » به عنوان شاهدي مناسب براي اثبات اين گفته ياد شده است .راينرت مي گويد ،اين اهداف ايده اي بد مبتني بر اقتصادهاي مسکن هستند که ترجيح مي دهند ،به جاي اينکه شکلي کارآمد از توسعه اقتصادي را (بدواً مبتني برنظام حمايتي و فعال گرايي دولت )به اجرا بگذارند ،تعداد زيادي از کشورها را به شکل مؤثر مشمول کمک هاي غذايي قرار دهند .خلاصه آنکه ،دليل
واقعي اينکه چرا فقرجهاني باقي مي ماند را بايد اول در فقدان خواستي سياسي براي از بين بردن آن جست و جو کرد و بعد در فقدان درکي که مبتني بر اقتصادهاي مطلوب باشد .به عبارت ديگر ، همان گونه ، که اکثرکارشناسان اقتصادي مهرتأييد بر آن مي گذارند ،مشکل توسعه و توزيع منابع ،تا حل شدن راه درازي را پيش رو دارد .
همانطور که نظريه پرداز سياسي ديويد هلد تأييد مي کند ،موضوع ،موافقت يا مخالفت با بازارها نيست ،ولي ما چگونه بازارها را چهارچوب بندي و قانون گذاري کنيم ؟ تا وقتي تئوري جامعي به کار گرفته نشده باشد ،نمي توان بدون وجود يک سيستم توزيع جهاني ،به اهداف عدالت اجتماعي -پايداري زيست محيطي ،خلع سلاح ، لغو بدي ها ،پايان دادن به فقر و از اين قبيل -دست يافت . اصل «فقط من » که زير بناي نظم اقتصادي جهان را تشکيل مي دهد و مبتني است بر بي رقابتي و خود منفعتي نابرابر ،به عنوان فرضي بنيادين براي توزيع منابع جهاني ، موجوديت خود اقتصاد را در معرض خطر قرار داده است .
آنچه که شکاکان راستين نسبت به جهاني سازي اقتصادي نياز دارند ،يک روايت سياسي جديد است که از مخالفت صرف با سياست هاي نئوليبرال فراتر رود و آلتر ناتيوي را نشانه گيرد که از مشارکت پايين به بالاو دموکراسي جهان وطني آغاز شود . همان گونه که آمارتيا سن به درستي گفته است :«مسأله محوري در اين مشاجره ،نه خود جهاني سازي است و نه بازار به عنوان يک نهاد ،بلکه سهم بسيار نابرابر از منافع جهاني سازي است . مسأله صرفاً اين نيست که چگونه فقرا نيز چيزي از جهاني سازي به دست آورند ،بلکه مسأله اين است که آيا آنها نيز سهم و فرصتي عادلانه از آن به دست مي آورند يانه .
پی نوشت ها :
1-Adam W.Parsons،سر دبير پايگاه «سهم منابع جهاني »است.
منبع :www.stwr.org
/ن