کاشف آتشفشان اختلاف

«خاطرات مسترهمفر»، جاسوس بريتانيا در خاورميانه يا «اعتراف هاي يک جاسوس بريتانيايي» عنوان کتابي است که شرح خاطرات شخصي به نام مستر همفر(مأمور دولت بريتانيا در قرن هيجدم ميلادي) منتشر شده و به تشريح نقش او در شکل گيري ديدگاه وهابيت در کشورهاي مسلمان مي پردازد.
سه‌شنبه، 30 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کاشف آتشفشان اختلاف

کاشف آتشفشان اختلاف
کاشف آتشفشان اختلاف


 






 

نگاهي به خاطرات مستر همفر، جاسوس بريتانيا در خاورميانه
 

«خاطرات مسترهمفر»، جاسوس بريتانيا در خاورميانه يا «اعتراف هاي يک جاسوس بريتانيايي» عنوان کتابي است که شرح خاطرات شخصي به نام مستر همفر(مأمور دولت بريتانيا در قرن هيجدم ميلادي) منتشر شده و به تشريح نقش او در شکل گيري ديدگاه وهابيت در کشورهاي مسلمان مي پردازد.
اين اثر در غرب، خاطرات جعلي و ساختگي تلقي مي شود و از آن به عنوان نسخه «انگلو فوبيک» پروتکل بزرگان صهيون ياد مي شود. غربيان، اين اثر را ساخته دست يک مسلمان سني براي نشان دادن اينکه وهابيت، ساخته دست انگليس است معرفي مي کنند. برنارد هيکل از دانشگاه هاروارد، اين اثر را ساخته دست يک نظريه پرداز «نظريه توطئه» مي داند.
وهابيان نيز اين اثر را به شدت تقبيح کرده و آن را داستاني خيالي مي دانند که براي بي اعتبار کردن محمدبن عبدالوهاب و پيروانش از سوي دولت بريتانيا سر هم شده است. خاطرات مستر همفر در خلال جنگ دوم جهاني در مجله اشپيگل آلماني منتشر شد و بعدها به زبان هاي فرانسوي و عربي چاپ شده و ترجمه فارسي آن به قلم دکتر محسن مؤيدي انجام گرفته و انتشارات اميرکبير هم باره آن را منتشر کرده است. همفر، چنان که خود اعتراف مي کند، طي مأموريتي از طرف دولت انگليس به کشورهاي اسلامي رفته و با همداستان کردن خود با فرهنگ ها و اعتقادات مذهبي آنان، ضمن فراگيري زبان و علوم و دانش هاي متعارف، طي برنامه ريزي اي براي نابودي کشورهاي اسلامي و اعتقادات شيعي و سني اقدام مي کند. او نهايتاً «محمدبن عبدالوهاب» را براي رسيدن به اهداف خود مناسب تشخيص داده و با ارائه برنامه مدوني که از سوي دولت انگليس تنظيم شده بود، او را براي برخورد شديد با اعتقادات اسلامي آماده و مجهز مي کند، طرح شش ماده اي همفر به عبدالوهاب، به قرار زير است:
1- تکفير همه مسلمانان و مباحم بودن خون هر کس که وهابيت را نپذيرد؛
2- خراب کردن کعبه، به دليل اينکه زماني جايگاه بت ها بوده؛
3-سرپيچي از فرمان عثماني و جنگ با آنان؛
4- خراب کردن گنبدها، حرم ها و مکان هاي زيارتي در مکه و مدينه و ساير شهرهاي مسلمانان به بهانه مظهر شرک بودن؛
5- انتشار استبداد ترس و اغتشاش در شهرها و مناطق اسلامي؛
6- قرآني بايد منتشر کرد که مقدار کم يا زيادي از احاديث درآن درج شده باشد.

سفر به ترکيه
 

هم زمان با اعزام نُه نفر از بهترين کارمندان وزارت مستعمرات در سال 1710 به امپراطوري عثماني و ديگر کشورهاي اسلامي در راستاي به دست آوردن اخبار و اطلاعات و ناتوان کردن مسلمانان، اين وزارتخانه مرا نيز به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول اعزام کرد. وزارت، پول کافي، اطلاعات لازم و نقشه هاي مربوطه را به همراه نام حاکمان و سران قبايل و عالمان ديني در اختيار ما قرار داد و در هنگام وداع، دبيرکل اين وزارتخانه به نام مسيح به ما گفت: «آينده ي کشور ما در گرو موفقيت شماست.»
من با هدف دوگانه اي راهي استانبول، مرکز خلافت اسلامي شدم. در لندن مقدار زيادي زبان هاي ترکي، عربي و فارسي آموخته بودم. اما بايد زبان ترکي را کامل مي کردم. و همه ي ريزه کاريهاي اين زبان را به گونه اي مي آموختم که مورد بدگماني قرار نگيرم. خوشبختانه از آنجا که پيروان پيامبر اسلام بدگماني را نکوهيده مي دانستند و حکومت ترکان در حال شعف بود، بنابراين با خاطري آسوده کار خود را آغاز کردم.
پس از يک سفر خسته کننده به استانبول رسيدم و خود را «محمد» ناميدم و در مسجد، جايگاه گردهمايي مسلمانان براي عبادت رفتم. پاکيزگي و فرمانبرداري آنان مرا شگفت زده کرده، با خود گفتم چرا بايد ما با چنين انسان هايي بجنگيم؛ اما زود اين انديشه را از خود دور کردم.
به ياد آوردم که حکومت بريتانيا از هند به دليل وجود قوميت هاي مختلف و اديان متفاوت نگراني نداشت. چنان که چين هم نگران کننده نبود. زير اديان بودا و کنفوسيوس انگيزه ي قيامي را در آنان بر نمي انگيخت. اين ها دو دين مرده اي بودند که به مسائل اجتماعي کاري نداشتند و تنها به ابعاد دروني انسان مي پرداختند.
اما وضع کشورهاي اسلامي ما را نگران مي کرد. ما با اين مرد بيمار [عثماني] قراردادهايي بسته بوديم که همه به نفع ما بود. کارشناسان وزارت مستعمرات نيز بر اين باور بودند که اين مرد [حکومت عثماني] در کمتر از يک قرن آينده نفس هاي آخرش را خواهد کشيد.
در مسجد با عالمي سالخورده به نام «احمد افندي» آشنا شدم. پيرمردي خوش نفس، پرحوصله، پاک باطن و خيرخواه که بهترين مردان دينمان را چون او نديده بودم. شب و روز مي کوشيد تا همچون پيامبر محمد(ص) شود.

تو مسلماني
 

به شيخ گفتم: جواني هستم که پدر و مادرم را از دست داده ام و برادري ندارم؛ آنان برايم ثروتي به ارث گذاشته اند و بر آن شدم تا قرآن و سنت بياموزم و از اين رو به دنبال دين و دنيا به پايتخت اسلام آمده ام. شيخ به من خوش آمد گفت و به من گفت: به چند دليل احترام تو لازم است:
1- تو مسلماني و مسلمانان برادرند.
2-تو مهماني و پيامبر(ص) فرموده است «ميهمان را نوازش کنيد».
3- تو در پي دانشي و اسلام بر بزرگداشت پويندگان دانش سفارش مي کند.
4- تو در پي کسبي و در روايت آمده است که «کاسب دوست خداست». از اين سخنان بسيار شگفت زده شدم و با خود گفتم چه خوب بود، مسيحيت چنين حقايق تابناکي داشت. تعجب کردم که چگونه اسلام با چنين تعاليمي به دست حاکمان سرکش و عالمان بي اطلاع بدين پايه ناتوان و سست شده است.
خوشبختانه اين عالم حتي يک بار هم از کسان و اجداد من نپرسيد. او مرا «محمد افندي» صدا مي کرد و آنچه مي پرسيدم به من مي آموخت. به شيخ گفتم مي خواهم قرآن کريم بياموزم. او از درخواست من شادمان شد و آموزش سوره ي حمد و تفسير مفاهيم آن را آغاز کرد. هنگامي که مي خواست مرا آموزش دهد، وضوي نماز مي گرفت و از من هم مي خواست که چون او وضو بگيرم و رو به قبله بنشينم.
هنگامي که در استانبول بودم، پولي به خادم مسجد مي پرداختم و شب ها را نزد وي مي خوابيدم. نامش مروان افندي و فردي تندخو بود.

نجاري
 

شام را با خادم برايم فراهم مي کرد و با او مي خوردم. جمعه ها را که عيد مسلمانان بود، کار نمي کردم. اما ديگر روزها براي نجاري کار مي کردم که مزد اندکي به صورت هفتگي به من پرداخت مي کرد. نامش خالد بود؛ تند خو و بدمزاج. او به من اطمينان داشت، اما دليلش را نمي دانستم.
در مغازه غذا مي خوردم و براي نماز به مسجد مي رفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد مي ماندم و پس از نماز راهي خانه ي شيخ احمد مي شدم. در خانه ي او دو ساعت به آموختن قرآن و زبان هاي ترکي و عربي مي پرداختم.
من در مدت اقامت در استانبول ماهانه گزارشي از رويدادها و مشاهدات خود را براي وزارت مستعمرات مي فرستادم. به ياد دارم يک بار در گزارشم درباره خواست غيراخلاقي صاحب مغازه ي نجاري نوشتم، پاسخ شگفت آور اين بود که اگر در دست يابي به هدف کمک مي کند اشکالي ندارد. هنگام خواندن پاسخ وزارت،آسمان برگرد سرم چرخيد با خود انديشيدم چگونه رؤساي من از فرمان دادن به چنين کار زشتي شرم نمي کنند؟ اما من ناگزير بودم که اين جام را تا پايان بنوشم. بنابراين کارم را ادامه دادم و لب فرو بستم.

بازگشت به لندن
 

پس از دوسال به لندن بازگشتم. وزارت نُه دوست ديگرم را نيز همچون من به لندن فراخوانده بود، ولي از بخت بد تنها شش تن باز گشتند. به گزارش دبيرکل از چهار نفر بازنگشته به لندن، يکي در مصر مسلمان شده بود و درآنجا باقي مانده بود. يکي که گمان مي رفت نفوذي سرويس جاسوسي روسيه بوده به کشور خود بازگشته؛ يکي در شهر عماره در نزديکي بغداد به مرض وبا دچار شده و در آنجا مرده و از سرنوشت چهارمي در صنعاي يمن هم خبري به دست نيامده بود.
دبيرکل پس از شنيدن گزارش هاي اوليه، مرا به کنفرانسي فرستاد که با شرکت گروهي از کارکنان وزارت مستعمرات به رياست شخص وزير تشکيل شده بود. همکارانم و من گزارش هايي از مهم ترين فعاليت هاي مان را ارائه کرديم. وزير و دبيرکل و برخي حاضران مرا تشويق کردند، اما من دريافتم که کارکرد من پس از جرج بلکودG.B elcoude و هنري فانسH.Fanse در درجه ي سوم قرار دارد. من از نظر آموزش زبان هاي ترکي، عربي، قرآن و شريعت موفقيت کامل به دست آورده بودم، اما از جهت ارسال گزارش هايي که ضعف هاي دولت عثماني را براي وزارت آشکار کند، توفيقي نداشتم. دبيرکل به من گفت: بي ترديد تو موفق بوده اي اما من اميدوارم در اين بخش نيز توفيق يابي، همفر! تو در سفر آينده دو وظيفه بر عهده داري:
1- نقطه ضعف مسلمان ها را که مي توانيم از آن طريق به آن ها آسيب برسانيم، دريابي و اين پايه ي پيروزي بر دشمن است.
2- اگر اين نقطه ضعف را يافتي، بر آن يورش ببر؛ اگر توانستي چنين کني، بدان که موفق تر ين مزدوراني و شايسته ي نشان افتخار وزارت.

ازدواج
 

شش ماه در لندن به سر بردم. در اين مدت با دختر عمويم «ماري شواي» که يک سال از من بزرگتر بود، ازدواج کردم. من در اين هنگام22 سال داشتم و او 23 ساله بود. من در اين زمان بهترين روزهاي زندگي ام را با او گذراندم. هنگامي که منتظر به دنيا آمدن فرزندمان بودم، وزارت به من دستور داد که به عراق بروم. پيش از سفر به عراق، دبير کل به من گفت: همفر، بدان که انسان ها از آن هنگام که خدا، هابيل و قابيل را آفريد تا آن هنگام که مسيح باز گردد، به طور طبيعي اختلافاتي دارند؛ اختلاف به سبب رنگ، اختلاف هاي قبيله اي، قومي، ديني و اختلاف بر سر سرزمين. وظيفه ي تو در اين سفر آن است که اين اختلاف ها را در ميان مسلمانان بازشناسي و کوه هاي آماده ي آتشفشاني را بيابي و اطلاعات دقيق آن را براي وزارت بفرستي.اگر بتواني آتشفشاني را بيابي و اطلاعات دقيق آن را براي وزارت بفرستي، اگر بتواني آتش اختلافات را شعله ور کني، خدمت بزرگي به بريتانياي کبير کرده اي. شش ماه بعد در بصره بودم. [بصره] شهري است عشايري که در آن دو طايفه ي اسلامي - شيعه و سني- زندگي مي کنند. برخي از اهالي آن عرب و برخي فارس و اندکي هم مسيحي بودند. هنگامي که به بصره رسيدم به يکي از مساجد رفتم که امامت آن را شخصي از نژاد عرب به نام «شيخ عمر طايي» بر عهده داشت. با او آشنا شدم و به او اظهار محبت کردم. اين مرد اما از نخستين ديدار در من شک کرد و پرس و جو از کس و کار و ديگر ويژگي هاي مرا آغاز کرد، اما من نتوانستم از اين تنگنا بگريزم. من ناگزير به ترک مسجد شيخ عمر شدم. به مسافرخانه اي رفتم و اتاقي گرفتم. صاحب مسافرخانه مرد احمقي بود. پيش از پايان ماه، مسافرخانه را ترک کردم و راهي دکان نجاري شدم؛ او مرد شريف و بزرگواري بود و با من چون يکي از فرزندانش رفتار مي کرد. شيعه اي ايراني از اهالي خراسان و نامش عبدالرضا بود. فرصت را غنيمت شمردم تا از او زبان فارسي را بياموزم.

آشنايي با عبد الوهاب
 

در آن مغازه بود که با طلبه ي جواني که به سه زبان ترکي، فارسي و عربي آشنايي داشت و نامش «محمد عبدالوهاب» بود آشنا شدم. او جواني بسيار بلندپرواز و تندخو بود و از حکومت عثماني انتقاد مي کرد، اما به حکومت ايران کاري نداشت. [اين انتقاد] شايد دليل دوستي اش با صاحب مغازه بود که هر دو از خليفه [عباسي] ناخشنود بودند. من نمي دانم اين جوان سني مذهب از کجا زبان فارسي آموخته بود و چگونه با عبدالرضا ي شيعه آشنا شده بود. ابن محمدبن عبدالوهاب واقعاً جوان آزاد انديشي بود.
اين جوان بلند پرواز به فهم خود از قرآن و سنت تقليد مي کرد و نظرات بزرگان را، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه آراي ابوبکر و عمر را به نقد مي کشيد و اگر نظرش با نظرات آنها متفاوت بود، گفته هاي آنان را به چيزي نمي گرفت. يک بار در ميهماني در منزل عبدالرضا ميان محمد و يکي از علماي ايراني که نامش «شيخ جواد قمي» بود و مهمان عبدالرضا بود، بحثي در گرفت. من از اين مباحثه بسيار شگفت زده شدم. محمد جوان در برابر اين شيخ سالخورده ي قمي همچون گنجشکي در دست صياد، توان حرکت نداشت، اما من گمشده اي را که در جست و جويش بودم يافتم: بلندپروازي، آزاد انديشي، ناخشنودي از عالمان زمان و نيز استقلال رأي، مهم ترين نقطه ضعف هاي محمدبن عبدالوهاب بودند که مي شد از آن ها سود جست و او را در اختيار گرفت.
حتي نظرات خلفاي چهارگانه هم براي او در برابر فهم خودش از کتاب و سنت ارزشي نداشت. اين جوان سرکش کجا و آن شيخ ترک که در ترکيه از او دانش مي آموختم کجا؟
با محمد قوي ترين روابط و پيوندها را ايجاد کردم و همواره بر او مي دميدم و مي گفتم: تو موهبتي بزرگ تر از علي(ع) و عمر هستي و اگر پيامبر(ص) هم اکنون زنده بود، تو را به جانشيني خود بر مي گزيد و آن ها را رها مي کرد. به او مي گفتم اميدوارم اسلام به دست تو احيا شود و تو يگانه فردي هستي که مي تواني اسلام را از پرتگاه نجات دهي. تصميم گرفتيم که تفسير قرآن را با او و در پرتو انديشه هاي خودمان مورد گفت وگو قرار دهيم - نه دريافت صحابه و مذاهب و بزرگان - من مي خواستم او را در دام بيندازم و او نيز با قبول نظرات من در اين انديشه بود که خويشتن را به عنوان مظهر آزادانديشي جلوه دهد و بيش از پيش اعتماد مرا جلب کند. وزير مستعمرات هنگام خداحافظي سخني طلايي به من گفته بود که ما اسپانيا را با زنا و شراب از کافران (منظور مسلمانان) باز پس گرفتيم و بايد بکوشيم ديگر کشورها را هم با همين دو نيروي بزرگ باز ستانيم. مي خواستم ترس انجام کارهاي مخالف اعتقادات عمومي را در او از ميان ببرم؛ فوراً به ديدار يکي از زنان مسيحي در خدمت وزارت مستعمرات که براي فاسد کردن جوانان مسلمان در آنجا حضور داشتند، شتافتم و شرح داستان را براي او گفتم و نام او را صفيه گذاشتيم. در روزي که قرار گذاشته بوديم، با محمد به خانه ي او رفتيم. او در خانه تنها بود. پس از آنکه صفيه هر چه مي توانست از محمد گرفت و محمد نيز شيريني مخالفت با اوامر شرعي را در پوشش استقلال رأي و آزادانديشي چشيد؛ از او خواستم که به شيخ شرابي سخت بياشامد. او چنين کرد و در پي آن به من خبر داد که شيخ شراب را تا به آخر نوشيده و عربده کشيده و شب را در کنار او بوده است. روز بعد از آن شب، من آثار ضعف و ناتواني را در او ديدم. بدين گونه من و صفيه به طور کامل بر او چيره شديم. روزي به وهاب گفتم: دين، پاکي دل، سلامت روان و تجاوز نکردن به ديگران است. مگر پيامبر(ص) نگفت «دين دوست داشتني است» مگر خدا در قرآن نگفته «خدايت را ستايش کن تا به يقين برسي»؟ اگر انسان به خدا و روز بازپسين يقين کند، خوش قلب و نيکوکار باشد، برترين مردم است. کوشيدم اين روح را در او بدم که غير از شيعه و سني، خود راه سومي را برگزيند. او پيشنهاد را با دل و جان پذيرفت؛ زيرا با غرور و آزادانديشي وي سازگاربود.

عقد اخوت
 

با وي عقد اخوت و برادري بستم و از آن هنگام من همواره حتي در سفرها با او بودم. مي خواستم نهالي که بهترين روزهاي جواني ام را صرف آن کرده بودم، بارور شود.
هر ماه نتايج را براي وزارت مي نگاشتم و پاسخ به اندازه ي کافي تشويق کننده بود. هدف من آن بود که روح استقلال و آزادانديشي و ترديد افکني را در او پرورش دهم. او را همواره به آينده درخشان مژده مي دادم ،روح جست و جوگر و ذهن نقاد او را مي ستودم. در اين روزها از لندن دستوراتي رسيد که من راهي کربلا و نجف شوم. از بصره به سمت بغداد حرکت کردم و از حله رهسپار نجف شدم- در جامه ي بازرگاني از بازرگانان آذربايجان با دين مردان آميختم؛ به درس هايشان رفتم، با آن ها رفت و آمد نمودم و از پاکي جانشان بسيار شگفت رده شدم. چهار ماه در کربلا و نجف ماندم و به بيماري شديدي نيز مبتلا شدم؛ چنان که از ادامه ي زندگي مأيوس گشتم. سه هفته بيمار شدم. در اين مدت در سرداب صاحب خانه اي بودم که در برابر مزد اندکي غذا و دارو برايم فراهم مي کرد. او خدمت به من را بهترين راه نزديکي به خدا مي دانست. چرا که مرا زائر اميرالمؤمنين(ع) مي پنداشت.
پس از بهبودي از بيماري، رهسپار بغداد شدم و در آنجا گزارش طولاني مشاهداتم را در نجف، کربلا، بغداد و حله نوشتم. يک گزارش بلند صدصفحه اي را به نماينده ي وزارت در بغداد سپردم و در انتظار دستور وزارت بودم که به لندن بازگردم و يا در عراق بمانم. هنگام ترک بصره و سفر به کربلا و نجف از سرنوشت شيخ عبدالوهاب بسيار نگران بودم. مي ترسيدم کاخ آرزوهايم ويران شود. پس از مدتي که در بغداد بودم، دستور آمد که فوري به لندن باز گردم و چنين کردم. در لندن با دبيرکل و برخي اعضاي وزارت جلسه داشتم. وزير از به چنگ درآوردن محمد بسيار شادمان بود و گفت او گمشده ي وزارت است و پيوسته به من مي گفت با وي همه گونه پيمان ببند و او افزود اگر همه ي رنج هايت جز شيخ دستاوردي نمي داشت، باز هم ارزشمند بود. وزير خبر داد محمد عبدالوهاب در اصفهان با صفيه ديدار کرده است و زير نظر افراد وزارت در آنجاست.

ويراني از درون
 

دبيرکل سپس يک کتاب پر برگ هزار صفحه اي را به من داد که نتايج بررسي انديشه هاي پنج فرد نظامي، اقتصادي، فرهنگي و ديني و پنج نفر بدل آن ها (درجهان اسلام) را به من داد که در مدت سه هفته مرخصي ام همه ي آن را مطالعه کردم و به توانايي حکومتم اميدوارتر شدم. کتاب را با دقت و توجه کافي صفحه به صفحه خواندم. کتاب براي از ميان بردن نقطه هاي قوت، سفارش هاي زير را کرد:
1- زنده کردن فريادهاي قومي، سرزميني، زباني، نژادي...
2- پراکنده کردن چهار چيز: شراب، قمار، زنا و گوشت خوک آشکار يا نهاني
3و4- کاستن از پيوستگي عالمان ديني با مردم و ...
5 - برانگيختن ترديد در امر جهاد و شناساندن آن به [مثابه ي] مسئله اي مربوط به زمان خاص که سپري شده است.
6- بيرون کردن انديشه ي نجس بودن کافران در ديدگاه شيعيان.
7- باوراندن به مسلمانان در اينکه منظور پيامبر(ص) از «توفني مسلماً» (مرا مسلمان بميران- سوره ي يوسف آيه ي 110) اين است که همه ي اديان مسلمانند.
8- عدم تحريم رفتن به کليساها از سوي مسلمانان و القاء اين سخن که قرآن براي صومعه ها و کليساها احترام قائل است.
دبير کل گفت: جنگ هاي صليبي بي فايده بود؛ مغول ها هم نتوانستند ريشه ي اسلام را برافکنند. زيرا کاري بدون فکر و برنامه ريزي انجام دادند. عمليات نظامي، ظاهري تجاوزکارانه داشت به همين دليل آنان به سرعت ناتوان شدند، اما اکنون انديشه ي رهبران حکومت بزرگ ما اين است که با يک برنامه ريزي حساب شده و بردباري بي پايان، اسلام را از درون ويران کنند.
از دبيرکل بخاطر اينکه اين سند را در اختيارم قرار داده، تشکر کردم و يک ماه ديگر در لندن ماندم. وزارت دستور داد بار ديگر به عراق روانه شوم تا کار محمدبن عبدالوهاب را به پايان برسانم. دبيرکل به من گفت: در کار او هيچ گونه کوتاهي نکنم. او گفت: براساس گزارش هاي دريافتي از مزدوران، شيخ بهترين کسي است که مي توان به او تکيه کرد. او گوش به فرمان وزارت است. با شيخ بي پرده سخن بگو. مزدورها در اصفهان با او بي پرده سخن گفته و شيخ همه چيز را پذيرفته است.
چند روز بعد از وزير کل و دبيرکل اجازه گرفتم. با خانواده و دوستانم بدرود گفتم. پس از يک سفر دراز، شبي به خانه ي عبدالرضا در بصره رسيدم. در خواب بود. چون مرا ديد، به گرمي خوشامد گفت، شب را تا صبح خوابيدم. به من گفت محمد به بصره آمد و پيش از سفر دوباره نامه اي برايت گذاشت. بامداد نامه را خواندم و دانستم که به نجد رفته است. صبح گاه روانه ي نجد شدم.
قرار گذاشتيم من خود را بنده ي او معرفي کنم که از بازار خريده است. مردم مرا به همين گونه مي شناختند. من دو سال با او بودم و ما زمينه ي آشکار کردن دعوت را فراهم نموديم و درسال 1143 هجري، او عزم جزم کرد تا ياراني گردآورد و فراخوان خود را با واژه هاي مبهم و حرف هاي رمزآلود براي نزديک ترين يارانش باز گفت و به تدريج دعوتش را گسترش مي داد. من بر گرد وي گروهي توانمند گرد آوردم که به آن ها پول مي داديم.

پايتخت دين جديد
 

پس از سال ها کار، وزارت توانست «محمدبن سعود» را هم به سوي او سوق دهد. آنان کسي را پيش من فرستادند که اين مطلب را به من بگويد و لزوم همکاري ميان اين دو محمد را بيان نمايد. دين از محمد الوهاب و قدرت از محمدالسعود؛ اين چنين شد که قدرت بزرگي در سوي ما گرد آمد.
ما در «الدرعيه» را پايتخت حکومت و دين تازه قرار داديم و وزارت پنهاني به حکومت نو، پول مي رساند. حکومت تازه بندگاني خريد که در واقع بهترين کارشناسان وابسته به وزارت بود ند. آن ها زبان عربي آموخته و جنگ هاي بياباني فرا گرفته بودند. من و آنان که يازده تن بودند، در اجراي برنامه هاي مورد نيازهمکاري مي کرديم و اين دو محمد هم در انجام برنامه هاي ما پيش مي رفتند.
ما همگي با دختراني از عشاير ازدواج کرديم و چه شگفت زده شديم از يک رنگي زن مسلمانان با شويش. اين گونه ما با عشاير بيش از پيش پيوند خورديم و اينک پيشرفت کارها هر روز از روز پيش بهتر است و مرکزيت ما روز به روز تقويت مي شود، به گونه اي که اگر فاجعه اي ناگهاني روي ندهد، بذرهاي کاشته شده چنان رشد مي کنند که ميوه هاي مطلوب به بار خواهد نشست.
برگرفته از کتاب «دست هاي ناپيدا» خاطرات مستر همفر، جاسوس انگليس در کشورهاي اسلامي، ترجمه ي احسان قرني، تهران، نشر گلستان کوثر، 1377
منبع:ماهنامه امتداد- ش 46.47



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط